آسمانا دلم از اختر و ماه تو گرفت
آسمان دگری خواهم و ماه دگری
نمایش نسخه قابل چاپ
آسمانا دلم از اختر و ماه تو گرفت
آسمان دگری خواهم و ماه دگری
یارب ان نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شمع غم با همه خانه سوزي
نور و گرمي دهد جان و تن را
هر كجا آتشي بر فروزي
روشنايي دهد انجمن را
از ابلیسی جدا بودی سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی زهی اسرار بی خویشی
اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم بودی
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
لاله بزم آراي گلچين گشت و گل دمساز خار
زين گلستان بهره ي بلبل فغاني بيش نيست
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
ببین بی نان و بی جامه خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جان ها را بر این ایوان زنگاری
یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندر این عالم چیست
آمد مگسی پدید و نا پیدا شد
در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بی خویشی
چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بی خویشی
یاد تو کنم میان یادم باشی
لب بگشایم در این گشادم باشی
گر شاد شوم ضمیر شادم باشی
حیله طلبم تو اوستادم باشی
********
یکدم غم جان دار غم نان تا کی
وز پرورش این تن نادان تا کی
اندر ره طبل اشکم و نای و گلو
این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی