لطفا تاپیک ات رو بی دلیل پر نکن چون ظرفیت اش از حد مجاز گذشته و بسته میشه شما الان فقط داری اینجا امار روزانه میدی
نمایش نسخه قابل چاپ
لطفا تاپیک ات رو بی دلیل پر نکن چون ظرفیت اش از حد مجاز گذشته و بسته میشه شما الان فقط داری اینجا امار روزانه میدی
سلام ممنونم ازتون,
شوهرم آدم مهربونی بود ,تو خونه قربون صدقم زیاد میرفت اوایل ازدواجمون خیلی پشتم بود ,و تو این دوره زمونه ای که اکثرا سیگاری هستن و اهل دود و دم شوهرم اصلا اهل دود نبود, خوش چهره هم بود تقریبا,
اما .....خانوادش مخصوصا مامانشو داداششو جاریم حسودی کردن زندگیمونو ریختن بهم و سرد شد,چون من با بیکاریش حتی با بیماریش با خیلی از رفتارای بدش کنار اومده بودم البته بیشتر به رفتارای خوبش بها میدادم و پررنگ میکردم برای خودم به همین دلیل عیباش به چشمم نمیومد,
الانم دیگه برام تموم شده است چون روز به روز داریم ازهم دور دورو دورتر میشم و مسلما سرد و سردو سردتر,
دیگه فقط توکل به خدا دیگه دوست ندارم تلاشی برای ادامه زندگی با ی همچین موجودی کنم,:323:
سلام دوستان عزیز امیدوارم حال همگی خوب باشه,
از همه دوستان تشکر ویژه میکنم که خیای خوب راهنمایی میکنن,تو این چند روز فایل تکنولوژی فکر رو گوش کردمو باورتون نمیشه چقد زود تاثیرشو گذاشت بزار براتون تعریف کنم فقط بهم بگین کارم درست بوده یا نه؟آخه همه میگفتن از خودت شروع کن خودت دست به کار شو خودت برو جلو خودت برای زندگیت تلاش کن,
امروز که از باشگاه برمیگشتم یدفه پدر شوهر دیدم و ناخودآگاه دلم خواست باهاش حرف بزنم رفتم جلو و بهش سلام دادمو گفتم خوبی دلم براتون تنگ شده ولی اون گفت خب چکار کنم؟بعدش بهش گفتم بابا من زندگیمو دوست دارم چرا از دروغ اومدین جلوی فامیلامو همسایه ها گفتین من چاقو کشیدم؟آخه با عقل جور در میاد که یه زن برای یه مرد چاقو بکشه؟بعدشم شما دیدین؟گفت شوهرت گفته!گفتم موقعی که من قهر کردم رفتم اومدی بگی چرا قهر کردی؟چی شده؟چرا یه طرفه قضاوت میکنی؟از اول زندگیم هرچی شما گفتین گفتم چشم ۹ماه تموم شوهرم بیکار بود صدام درنیومد چون خودم شرایط شوهرمو پذیرفته بودم من با دروغگویی شوهرم مشکل دارم,بعد گفتم الان میری جلو همه میگی من ال کردم بل کردم فکر نکنی آبروی منو میبری چون من دیگه دختر …نیستم من الان عروس شما هستمو همه منو به عنوان عروس شما میشناسن .من و شوهرم نادونی کردیم شما که بزرگتری باید راهنماییمون کنید,گفت من هرچی میگم گوش نمیدین,گفتم آخه تو کی اومدی گفتی چه مرگتونه که من گوش ندم؟گفت شما یکساله باهم نمیسازین ما تحمل کردیم دیگه تحملمون تموم شده گفتم یک سال برای یک عمر خیلی کمه من و شوهرم از دوتا فرهنگ متفاوت از دو خانواده متفاوت زمان میبره تا به خلق و خوی هم دربیایم,گفت من وظیفم یه زن گرفتن برای پسرم بوده و دیگه کاری به هیچتون ندارم,من گفتم شما بزرگ مایی فکر کردین من دوست دارم زندگیم ازهم بپاشه ؟من اگه شوهرمو نمیخواستم میرفتم ی راست تقاضای طلاق میدادم ,اگه مهریمو گذاشتم اجرا برا اینکه شوهرم بفهمه زندگی خرج داره به خدا بابام داداشم خودم براش کار پیدا کردیم همش بهونه میورد نرفت سرکار ,گفت من از بابات شکایت کردم که هیچی شد گفتم اخه مگه زندگی الکی که با ی شکایت تموم بشه؟مگه تو پولتو از جوب پیدا کردی اون همه خرج کردی برای عروسی حالا به یک ساله خرابش کنید,من حتی راضی شدم بیام زیرزمین خونه شما بشینم که پول پیش خونمونو بدیم سرمایه که شوهرم باهاش کار کنه ولی مامان منظورم مادر شوهرمه گفت مگر از جنازه من رد بشی بیای اینجا,من چقد دیگه کوتاه بیام؟اون شبم به خدا پسر تو ساعت ۴صبح بلند شد منو خفه کنه بهش میگم چته؟میگه خواب دیدم من و تو بدرد هم نمیخوریم ,!آخه زندگی مگه باید به یه خواب بند باشه؟باباش حرفمو با سرش تایید کرد,بعدش گفت من هی گفتم حرف طلاق نزنید گفتم من از طلاق حرف نزدم به خدامن گفتم اگه مشکلی داریم بریم مشاوره ولی پسر تو گذاشت از خونه رفت,بعدش پدر شوهرم رفت منم اعصابم خورد شد و گفتم من حلالت نمیکنم و خدا کنه کسی که زندگی من و…ریخته بهم زندگیش از هم بپاشه خداکنه داغ برادر شوهر کوچکم بمونه رو دلت خدا کنه زندگی پسر بزرگت ازهم بپاشه,
بعدش اومدم
الان یکمی حالم خوبه چون وقتی با باباش حرف میزدم انگار ی سری حرفارو کاملا دروغ بهش گفته بودن چون با تعجب و بهت نگاه میکردو گوش میکرد و ناراحتم چون حس کردم نسبت به حرفام بی اعتنا بود حس کردم کوچیک شدم,
الان نمیدونم چه فکری میکنه!دوست ندارم فکر کنه دارم التماس میکنم,به نظر شما حرفام بوی التماس میداد؟کار خوبی کردم که باهاش حرف زدم؟به نظرتون باهاش خوب حرف زدم؟البته تیکه آخر حرفامو فکر میکنم نشنید چون یه فاصله تقریبا چهار متری که پیدا کرد باهام اون حرفارو زدم ,
سلام
قبل از هر حرفی باید بهتون بگم شما خیلی ناپخته رفتار کردید!!
ببین دوست من با گلایه و شکایت و ناله نفرین میخای زندگیت درست بشه!؟
واقعا هنوز نفهمیدی که همین رفتارای بچگونه و ناپختگی علت اصلی همه نزاع هاست؟
شما اولا رفتی چیزایی که به خودت و شوهرت مربوطه ازون مطالبه کردی
دوما تمام گلایه های مونده ته دلت رو ریختی بیرون
که چی بشه؟!
اگر هدفت درست کردن زندگیت بود باید با متانت رفتار میکردی نه بدگویی نه گلایه و نه ناله نفرین
فقط در حد سلام احوالپرسی و نهایتا ازش میخاستی به عنوان بزرگتر یه قرار با حضور شما و همسرتون بزاره و حرفهای هردوتون رو بشنوه و راهنمایتون کنه تا تصمیم درست بگیرید
البته در صورتی که ایشون ادم فهمیده و دنیا دیده ای باشن.
شما با این رفتارها و اشفتگی درونیتون بدتر دارید زندگیتون رو به نابودی سوق میدید
یکم خودتون رو کنترل کنید
و بجای اینکه با نفرین حالتون رو خوب کنید با حفظ ارامش و توکل به خدا دنبال ارامش باشید
نفرین و کینه ورزی کار ادمهای ضعیفه برای سرپوش گذاشتن و فرار از پذیرفتن اشتباهاتشون انسانهای قوی میبخشن و فراموش میکنن و مسوولیت کارهاشون رو گردن میگیرن
سعی کن ببخشی نه به این دلیل که طرفت بی تقصیره و تو مقصر فقط برای اینکه خودت به ارامش برسی
برای اینکه دلت جلا پیدا کنه...
پس بجای نفرین و طلب شر برای همسرت و خونوادش براشون درک بالاتر و توان گذشت کردن از خدا بخواه
اسم کاربریت هست یا صاحب الزمان ادرکنی ، بعد نفرین میکنی که داغ پسرش بمونه رو دلش.
وای خدایا ، آخه الان سرمو بکوبم به کودوم کنج دیوار.
واقعا متاسفم.
هنوز به بلوغ عقلی نرسیدی ، چه برسه به بلوغ عقلی برای ازدواج.
خیلی شرم آوره که آدم اینطوری نفرین کنه.
انتظار داری با این نفرین ها ، زندگی خودت هم درست بشه.
مغزم سوت کشید واقعا.
بترس از روزی که خدا داغ پسر خودت رو بزاره رو دلت.
سلام ممنپنم از راهنماییتون,پدر شوهرم خیلی نادونو بی رگه چون وقتی بهش گفتم شما باید بزرگی کنید گفت من فقط,وظیفم بوده براش زن بگیرم کاری به کارشو زندگیش ندارم,بعدشم نفرین کردم چون واقعا زندگی مارو برادرای شوهرمو مامانو باباش,ریختن بهم,بهش گفتم زندگیمو دوست دارم خب یعنی چی؟بهش گفتم تو بزرگترمونی!خب یعنی چی؟یعنی بیاید باهم حرف بزنیم بیاید سو تفاهمارو حل کنیم ,ولی اون اصلا ککشم نگزید و بی اعتنایی کرد!شایدم جلو من اینطور رفتار کرده شاید تو دلش واقعا شرمنده شده!
ولی من مطمینم شرمنده شده چون وقتی براش حرف میزدم و توضیح میدادم سرشو مینداخت پایینو با شرمندگی گوش میکرد وقتی هم رفت حرفشو ناتموم گذاشت و رفت,
بعدشم کاربر مارال میگه بترسم از …… من کارایی که خودشون کردنو به خودشون برگردوندم ,چطور اونا حق دارن برن ابروی منو ببرن ولی من حق ندارم گلایه کنم؟ ؟؟؟؟؟اگه گلایه نکنم واقعا فکر میکنن حق با اوناست و این کارو تکرار میکنن,!!!!
یا مهدی ادرکنی
سلام دوستان امروز از کلاس که برمیگشتم خیلی اتفاقی شوهرمو دیدم همزمان با هم سوار اتوبوس شدیم و اون هیچ محل نذاشت من تعجب کردم که اونو اونجا دیدم آخه دارم کلاسای فنی حرفه ای رو میرم ,چند دقیقه ای گذشتو خودم رفتم پیش شوهرمو بهش گفتم یک دقیقه به حرفام گوش بده اومد پیشم نشست البته با اکراه,بعد بهش سلام دادم جواب داد گفتم خوبی؟گفت چیه چی میگی؟یه لحظه مکس کردو تو چشمام نگاه کرد منم تو چشاش نگاه کردم و همونجور دنبال کردم,از چشاش فهمیدم که دلش برام تنگ شده ,گفتم از چی من بدت میاد؟چرا هفت ماهه حتی ی دقیقه هم باهام حرف نمیزنی؟که بفهمی مشکلم چیه؟چرا قهر کردم؟گفت از کارات ازت خسته ام,تو بددهنی و همش فحش میدی,بعدش بلند شد که پیاده شه منم بلند شدم که باهاهش پیاده شم و حرفامو بزنم ولی اون در حینی که نزدیک ایستگاه شدیم که پیاده بشیم بهم گفت من به خاطر تو به همه پشت کردم ولی تو ده روز رفتی ,مهریه و نفقه و اجرت المثلتو گذاشتی اجرا,حالا هم دیدی با زور نمیشه اومدی التماس ,من گفتم التماستو نمیکنم فقط به حرفام گوش بده ولی اون اینقد خوردم کرد که همه حرفام یادم رفت و تموم بدنم داشت میلرزید,بعد رسیدیم به ایستگاه خواست پیاده شه گفت آقا یه نفر,من گفتم نه آقا دونفر حساب کنید,بعد پیاده شد بدو بدو رفت یه کم که دور شد سرعتشو کم کرد بعد من دویدم که بهش برسم ولی اون برگشت دید من دارم میام دوباره دوید و منم گمش کردم نتونستم دیگه پیداش کنم
,بعدش دوباره برگشتم سر ایستگاه منتظر موندم تا اتوبوس بیاد و رفتم,
من خیلی دلم شکسته, به خدا دلم میخواد ی دقیقه منطقی بشینه با هم حرف بزنیم ولی اون همش فرار میکنه همش فکر میکنه دارم التماسشو میکنم اصلا انگار همه احستساتش مرده, انگار براش غریبه ام,خدایا چکار کنم؟
دوستان چکار کنم؟وقتی اون اصلا حاضر نیست باهم حرف بزنیم و همش فرار میکنه چکار کنم که بیاد سمتم؟هفت ماه دوری و صبوری کمه؟هفت ماه هی گفتم زندگیمو دوست دارم,اشتباه کردم؟توروخدا بگین چکار کنم؟به خدا از بلاتکلیفی خسته شدم,:47::302::54::54::54::47::323::203::97:
خيلي ناراحات شدم
ولي بدون رفتارش طبيعي هست
خودت سرزنش نكن
سلام چرا طبیعیه؟چرا اینقد کینه ایه؟پس گذشتش کجا رفته؟چرا فکر میکنه همش من مقصرم؟منظور اینکاراش چیه؟یعنی واقعا دوستم نداره و براش تموم شده ام؟:47::302:
سلام . خیلی پست های شما رو دنبال نکردم ولی بعضی از پست ها رو خوندم . می دونید احساس می کنم شما توی انتخاب کلمات خیلی مهارت نداری ...به نوعی نحوه بیان شما مناسب نیست . من جای شما بودم هیچ وقت این جوری صحبت نمی کردم . اخه یعنی چی که می گید :
همین رو می تونسیتی خیلی بهتر بگی و در عین حال منظورت هم برسونی ... مثلا می گفتی :نقل قول:
؟چرا هفت ماهه حتی ی دقیقه هم باهام حرف نمیزنی؟
الان بعد از این همه دوری از شما ..... تازه متوجه شدم وقتی با شما حرف می زنم یه احساس شعف و خوشحالی بهم دست میده که نمیتونه حتی برای شما توصیف کنم ...
ببین حالا خیلی کتابی نوشتم ... شما می تونی خیلی عادی بگی ...
در کل به نظرم روی انتخاب کلمات خیلی دقت کن ....
اگه این صفت واقعا در شما باشه .... سعی کن برطرفش کنی ....نقل قول:
گفت از کارات ازت خسته ام,تو بددهنی و همش فحش میدی
یا علی