به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتیجه های نظرسنجی ها: به نظر شما این تاپیک میتونه برای افرادهدف تاپیک کمک �

رأی دهندگان
18. شما نمی توانید در این نظرسنجی رای دهید.
  • بلی زیاد

    17 94.44%
  • خیر اصلا

    0 0%
  • شاید -تا حدودی

    1 5.56%
صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 35 , از مجموع 35
  1. #31
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 23 دی 98 [ 13:15]
    تاریخ عضویت
    1393-4-15
    نوشته ها
    382
    امتیاز
    12,547
    سطح
    73
    Points: 12,547, Level: 73
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 303
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    894

    تشکرشده 1,236 در 375 پست

    Rep Power
    99
    Array
    سلام خانم گیسو کمند ، ممنون به خاطر تاپیک خوبتون ، بیشتر قصد من من از این پست مشاوره گرفتن هست ولی خب یه اتفاق خوب هم افتاده که میشه به نوعی توی این تاپیک در موردش هم نوشت .

    شاید خیلی کم توی بچه های این جا خبر داشته باشن که خانواده ما به خاطر یه کلاهبرداری تقریبا تمام چیزی رو که داشت از دست داد و توی سال نود کل دارایی خانواده حدود 7-8 میلیون بود که بعد هم به قم توی همون سال مهاجرت کردیم .

    به هر حال به خاطر شرایط فکر نمی کردیم دیگه امکان خونه دار شدن برامون فراهم بشه تا زد و خدا خواست و به کمک داداشم و هرچی داشتم و داشتیم تونستیم یه خونه برای خانواده دوباره بخریم.

    حالا واحدمون خام هست ،کابینتش رو خودم میسازم ، رنگش رو هم می تونم خودم انجام بدم ولی یادم افتاد شما توی زمینه کارهای پوشش دیوار و کف قابل شستشو هستین ، اگه سایت یا کانالی دارین معرفی کنین ممنون میشم ،اگر هم لازم هست عضویت ویژه بگیرم اونجا راهنمایی کنین ، خیلی ممنون.
    ویرایش توسط hamed-kr : چهارشنبه 22 آذر 96 در ساعت 21:15

  2. 5 کاربر از پست مفید hamed-kr تشکرکرده اند .

    Erica (پنجشنبه 23 آذر 96), miss seven (یکشنبه 06 اسفند 96), گیسو کمند (یکشنبه 03 دی 96), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), بانوی آفتاب (چهارشنبه 22 آذر 96)

  3. #32
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 23 دی 98 [ 13:15]
    تاریخ عضویت
    1393-4-15
    نوشته ها
    382
    امتیاز
    12,547
    سطح
    73
    Points: 12,547, Level: 73
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 303
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    894

    تشکرشده 1,236 در 375 پست

    Rep Power
    99
    Array
    سلام شاهزاده خانم !!! (آخه قربان چیه دیگه، مثل این که زیاد با ارباب رجوع سرو کله می زنین)

    این چه حرفیه ،چرا خجالت ؟

    فعلا که نه هنوز ، کمی فروشنده داره سر بعضی تعهداتش بازی در میاره (گرفتن تسویه به روز از تعاونی) ما هم هنوز یه سری مبالغ دیگه باید بدیم ،هنوز نشده که کار رو شروع کنیم ، در ضمن من هم درگیر یه کاری هستم که با تاخیر می تونم اگر خدا بخواد کار رو شروع کنم.

    به هر حال گفته بودم که در صورت نیاز عضویت ویژه می گیرم شما هم که آبی پر رنگ هستین این جور میشه پیام خصوصی داد و دریافت کردکه ان شاء الله الآن اقدام می کنم ؟

    راستی حق مشاوره تون هم مثل این که خیلی گرونه ،بیچاره شدم رفت

    ببخشید من نمی دونم چرا هر چی اقدام می کنم برای پرداخت ارور میده ، اصلا من ایمیلم رو همین جا براتون میذارم ،چون به نوعی ایمیل کاری هست شما می تونید با همین ایمیل باهام مکاتبه کنین.

    hamed.kr110-ات ساین-جی میل-دات کام
    ویرایش توسط hamed-kr : دوشنبه 04 دی 96 در ساعت 20:12

  4. 2 کاربر از پست مفید hamed-kr تشکرکرده اند .

    miss seven (یکشنبه 06 اسفند 96), گیسو کمند (چهارشنبه 06 دی 96)

  5. #33
    تمنای عشق
    مهمان
    سلام دوستان

    اینی که میخوام تعریف کنم زیاد طولانی نیست ولی برای من جزو خاطرات شیرین محسوب میشه

    چند روز پیش خیلی سرد بود هوا و من هم دست و پاهام گرم نمی شد با اینکه داخل خونه بودیم و وسایل گرمایشی هم مهیا بود اما من پاهام یخ بود.
    یهو یه گرمای آرامش بخشی حس کردم ! متوجه شدم پسرم حوله رو گرم کرد آورد گذاشت روی پاهام و با دستاش فشار میداد تا گرم بشند

    طولانی نبود ولی جالب بود برام

  6. 9 کاربر از پست مفید تمنای عشق تشکرکرده اند .

    Glut.tiny (جمعه 13 بهمن 96), miss seven (یکشنبه 06 اسفند 96), فکور (یکشنبه 20 اسفند 96), گیسو کمند (یکشنبه 15 بهمن 96), الهه زیبایی ها (یکشنبه 06 اسفند 96), بارن (یکشنبه 06 اسفند 96), باغبان (یکشنبه 06 اسفند 96), سرشار (یکشنبه 06 اسفند 96), صبا_2009 (جمعه 13 بهمن 96)

  7. #34
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    شنبه یادم افتاد هفته ی قبل استاد زبانم این تکلیف رو داده بود که برای یک هفته، هرشب خاطره نویسی کنیم. گفت مهم نیست واقعی باشه، فقط چیزای بی مزه و تکراری ننویسید، اگه خواستید از نت هم ایده بگیرید. من فراموش کردم و چند ساعت قبل از کلاس یادم افتاد. به خواهرم زنگ زدم و ازش خواستم اگه وقت کرد یه وبلاگ برام پیدا کنه که یکی خاطرات روزانه ش رو نوشته باشه، و بهم خبر بده تا سر راه کلاسم برم دفترش و تکلیفم رو با توجه به اون وبلاگ بنویسم. می دونستم سرش شلوغه و بهش تاکید کردم که اگه وقت نکرد، تکلیف مهمی نیست.

    وقتی رسیدم، گفت وبلاگی پیدا نکرده که خاطراتش برای من مناسب و جالب باشه. برای همین خودش برام نوشته.

    اینکه کار من رو (در صورتیکه امکانش رو داشته باشه) در اولویت کارهاش می گذاره، هیچوقت برام تکراری نشده. هربار ارزش و معنای اینکارش رو حس می کنم. اما اینبار گذشته از وقتی که گذاشته بود و اهمیتی که برای موضوع قائل شده بود، کارش یک معنای دیگه هم داشت.

    خاطرات هر روز رو که بازنویسی می کردم، از توجهی که به زندگی و احوالات من داشته، مشعوف می شدم ولی متعجب نمی شدم (این بین ما طبیعیه)، تعجبم از این بود که همه چیز اونطور توی خاطرش مونده بود. خاطره ی هر روزم رو طوری نوشته بود که خودم نمی تونستم اونطور به خاطر بیارم. چقدر خوب یادش بود که هر روز از هفته ی قبلم رو چیکار کردم (خودش مستقیما درگیرِ همشون هم نبود، و بقیه توی خونه تعریف کردن که مثلا امروز میشل اینو گفت، یا با هم فلان جا رفتیم و چیکار کردیم)، و چقدر خوب جمع بندی کرده بود که چه هدفی رو دنبال کردم، و چه حسی نسبت به اون روزم داشتم.

    خیلی از قسمت ها رو که می نوشتم، بهش می گفتم آخه چطور تو چنین چیزی رو دیدی؟ چطور اینو فهمیدی؟ چطور تونستی دقیق به خاطر بیاری؟

    وقتی همه رو نوشتم، بهش نگاه کردم، طوری که انسان یک تابلوی زیبا رو نگاه می کنه. خیلی وقتا مرورش می کنم. و فکر می کنم این چیزی که خدا به من داد، اونقدر ارزشمنده که حق داره دیگه هیچی بهم نده. و جاداره من به شکرانه ی همین یک نعمت، به شوهرم خالصانه عشق بورزم، و بدی هاش رو با خوبی جبران کنم.

    این خاطره یک ذره ی کوچیک از لطافت این هدیه ی خداست که از اولین روز تولدش، برای من، و برای خونوادم، تجلی گر رحمت الهی بوده.

    من یک خواهر کوچکتر هم دارم. البته هردو از من کوچکترن، به لحاظ سن. اگر فقط یکی از این دو تا رو داشتم، حتما فکر می کردم نهایت زیبایی، همین خواهرمه و هیچوقت به توانایی خدا در آفرینش زیباهای متنوع پی نمی بردم. چون این دوتا هرکدوم به نوعی در اوجِ زیبایی هستند، ولی کاملا متفاوت با همدیگه.

    یکشنبه صبح، کاری داشتم رفتم انجام دادم. تو راه برگشت به خونه غمگین بودم. به همه ی گزینه های مختلف فکر می کردم، و چیزی پیدا نمی کردم که حس کنم بتونه حالم رو خوب کنه. فکر کردم برم به پدر و مادرم سر بزنم، اما به خودم گفتم اینبار اینم چاره ساز نیست. چند بار تصمیمم رو برای رفتن و نرفتن عوض کردم، و نهایتا وقتی از جلوی خونمون می گذشتم، گفتم حالا یه ربع می رم می بینمشون. در رو که باز کردم، خواهر کوچکترم تو پارکینگ بود. مرخصی گرفته بود که بره پردیس کتاب. به قول خودش، یکی از معبدهاش. گفت چقدر خوب شده که من اومدم و ازم خواست باهاش برم.

    فکر می کنم اصلا به ثانیه نکشید. صرفا نگاه کردن به صورتش، و تابیدنِ روحش به وجودم، قلبم رو طوری روشن کرد که انگار هیییچوقت اثری از غم درش نبوده.

    به ذهنم رسید که از شوهرم بخوام ظهر از راهش بیاد خونه ی مامان اینا. بیشتر از یک ماه بود که به بهانه های مختلف دعوت مامان و پدر رو رد می کردم یا ترتیبی می دادم وقتی به خونه ی ما سر می زنن، شوهرم خونه نباشه. مطمئن نبودم بتونیم درست حفظ ظاهر کنیم.

    ازش سوال کردم، گفت که میاد. من هم با خواهرم رفتم پردیس کتاب. همراه بودن باهاش، مثل پرواز کردن می مونه. آدم سبک می شه، میره بالا، و یه منظره های قشنگ و رنگارنگی رو می بینه.

    ازم خواست کتاب رنگ آمیزی ای که به پیشنهادش انتخاب کرده بودم رو حساب کنه. گفت اینکار خیلی خوشحالش می کنه. و من اجازه دادم برام یه یادگاری از اون روز بسازه.

    حالا جعبه ی مدادرنگی ای که پارسال اون یکی خواهرم بهم هدیه داد، گم شده وگرنه تا حالا حداقل یک صفحه از این کاشی ها رو به رویایی ترین نحوی که ازم بر میاد، رنگ آمیزی می کردم.

    امروز هم یک خاطره ی عاشقانه با پدرم. که خسته ام و وقت نیست بنویسم. اگر بخوام خاطره بنویسم، از هر روزم حداقل یک خاطره ی عاشقانه از حداقل یکی از این پنج نفر دارم. پنج نفری که تا قبل از ازدواجم قدرشون رو مثل حالا نمی دونستم. باید انسان متفاوتی رو تجربه می کردم تا اونهاییکه باهاشون بزرگ شدم رو درست تر ببینم و درک کنم.

  8. 4 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    گیسو کمند (سه شنبه 24 مهر 97), نیکیا (سه شنبه 24 مهر 97), الهه زیبایی ها (دوشنبه 23 مهر 97), شمیم الزهرا (پنجشنبه 28 شهریور 98)

  9. #35
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 08 فروردین 03 [ 07:07]
    تاریخ عضویت
    1396-1-29
    نوشته ها
    813
    امتیاز
    25,800
    سطح
    96
    Points: 25,800, Level: 96
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 550
    Overall activity: 94.0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,581

    تشکرشده 2,289 در 742 پست

    Rep Power
    202
    Array
    سلااام

    میشل جان چقدر خوب کاری کردی نوشتی

    شادیتون به وجود منم تابید و خستگی امروزم و رفع کرد....ممنون


    نقل قول نوشته اصلی توسط میشل نمایش پست ها
    و جاداره من به شکرانه ی همین یک نعمت، به شوهرم خالصانه عشق بورزم، و بدی هاش رو با خوبی جبران کنم.
    منم این حس و تجربه کردم.....ادم اااااانرژی میگیره برای کارهایی که شاید تا قبل از این سخت به نظر میرسید یا...
    دلیلش و نمیدونم ولی خیییییلی خوبه...خیییییلی

    منتظرم خستیگیت که رفع شد ما رو هم تو خاطره عاشقانه با پدر گرامی شریک کنی:))

    این تاپیک تو اوضاعی که تالار به شددددت سوت و کوره....چه نعمتیه ها...نه؟؟گیسو مرسی
    ویرایش توسط الهه زیبایی ها : دوشنبه 23 مهر 97 در ساعت 22:53 دلیل: همین جوری الکی

  10. 4 کاربر از پست مفید الهه زیبایی ها تشکرکرده اند .

    گیسو کمند (سه شنبه 24 مهر 97), نیکیا (سه شنبه 24 مهر 97), میشل (سه شنبه 24 مهر 97), شمیم الزهرا (پنجشنبه 28 شهریور 98)


 
صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. وقتی ناراحتم به سختی می تونم حرف بزنم(دوستان قدیمی لطفا باهام صحبت کنید)
    توسط ستاره آشنا در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 مهر 97, 23:46
  2. وقتی فهمیدم دوستای صمیمیم اختلال اسکیزوئيد دارن ...
    توسط atre sobh در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: دوشنبه 08 مهر 92, 00:02
  3. دوستان عزیزم تا مدتی خدا نگهدار
    توسط homa_59_25 در انجمن مسائل واخبار اعضاء و تالار
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: سه شنبه 29 اردیبهشت 88, 09:53

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 17:34 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.