به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 15 , از مجموع 15
  1. #11
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    نمی تونی تو محیط کارت یه دوست خوب پیدا کنی؟

    یکی از معلمها یا مدیر مدرسه که سنش بالاتر باشه و بتونه مث مادر یا خاله تو موضوع ازدواج کمکت کنه؟
    البته خیلی سخته. چون اون دوست هم که از عمق زندگی و گذشته ی شما خبر نداره که بدونه چه تصمیمی براتون بهتره.
    اما باز می تونه کمک باشه.

    مشاوره رفتین؟
    این حجم از تنهایی و فشار از طرف خانواده، روی شما تاثیراتی گذاشته که حتما با کمک مشاور می تونی تعدیلش کنی.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  2. #12
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 بهمن 96 [ 01:00]
    تاریخ عضویت
    1396-3-21
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    613
    سطح
    12
    Points: 613, Level: 12
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط mehdi.ma.mm نمایش پست ها
    وای وای وای
    حرف ها و عصبانیتم از رفتار مادرت هیچی من خودم سر نظر کاربر ستاره آشنا داشتم از عصبانیت جنون میگرفتم دقیقا اخلاقش عین مادر شماست خانمان سوزترین و ویرانگرترین افکار و حرف هارو با کلام زیبا و ادای خیرخواهی میزنن باورکنید تنها فرقش با مادر شما ظاهر مهربون حرف هاشونه وگرنه هردو افکارشون فاجعه هست و دقیقا یک نفر با دو چهره متفاوت هستن

    این مادر شما بسیار بی اندازه و مریض وار به شما وابسته هست و از ترس از داست دادنتون اینکارهارو میکنه و تمام افکار و کارهاش و زورگویی هاش از همونجاست وقتی با اینا به نتیجه نمیرسه با ایجاد ترحم های الکی میخواد شما رو تحت کنترل قرار بده(باور کن دروغ میگه سکته میکنه تا حالا کی واسه استقلال یافتن بچش سکته کرده مگه شما بچه اید که حرفشو باور میکنید) و متاسفانه این سطح تاثیرپذیری شما از ایشون در این سن بی اندازه بد هست تا وقتی که به ایشون وابستگی روانی داری ایشون همینن که هستن و با هیچی تغییر نمیکنن خواهشا حرف هیچ کسی که میگه فلان کارو کن حالا شاید عوض بشه قبول نکن کسی که پایه ای ترین و پیش و پا افتاده ترین مسائل روان انسان رو بلد باشه باید بدونه تغییر دادن دیگران تغییر غیرممکنه

    راه حل شما فقط و فقط یک چیزه اینکه بری پیش یک روان شناس باتجربه و قدرت و شهامت و اعتماد بنفس و جسارت لازم رو کسب کنید تا دیگه به مادرتون اجازه این رفتار رو ندید اگه شما ایشونو کنترل نکنی ایشون شمارو کنترل میکنه دقیقا روزگارت میشه عین من با منم تا وقتی بچه بودم با زور و داد و دعوا کنترلم میکردن ولی در جوانی با تموم توان جلوشون وایستادم تا وقتی که محدوده ی خودتو محکم و با اقتدار مشخص نکنی و مادرتو مجبور نکردی باهات اونطوری که شایسته تو هست رفتار کنه نباید اصلا کوتاه بیای و گول کلک های بیخودشو بخوری مادر منم همش خودشو به مریضی میزد و میگفت کمرم میشکنه و میمیرم(فکر نکنید کار بدی میکردما این همه عزاداری و فیلم بازی کردنشون واسه خنده دارترین و پیش پا افتاده ترین مسائل بوده مثلا دو ساعت بیرون رفتن و قدم زدن)ولی حتی سرما نخورد باور کن راه دیگه ای نیست آدمی که مثل شما رفتار کنه چیز بهتر از این نصیبش نمیشه چطور میذاری کسی با سن و پیر و ناتوان بهت زور بگه؟؟؟؟
    این مادرها با شخصیت وابسته یک ترس بی نهایت کشنده در ذهنشون دارن که همه روانشونو خورد میکنه اونم اینه که شما ترکش کنید دقیقا واسه همینم از خواستگار و ازدواج میترسه و میخواد کنارش زندگی کنید تا بعد ازدواجم بهتون زور بگه(به خدا قسم که بعد ازدواج یک درصد هم شانس تغییر رفتارش نیست خواهشا این دیوونگی رو نکن و نزدیک بهش خونه نگیر که تا آخر عمرت پشیمون میشی)شما با این اهرم میتونید حسابی مجبورش کنید رفتارشو عوض کنه(گفتم رفتارا شخصیت تا ابد همینه)حتی لازم شد و پولشو داشتی برو جدا ازش زندگی کن و بگو اگه باهام درست رفتار نکنی سر پیری ولت میکنم بدون شوهر و دخترت ببینم چیکار میکنی اون یکی خواهرمم میارم پیش خودم آزاد زندگی کنه
    میدونم حرف هام به مزاج بعضی ها خوش نمیاد ولی تجربه ثابت کرده بعضی از انسان ها اصلا ذاتشون مریضه و تا مجبور نشن با کسی درست رفتار کنن درست رفتار نمیکنن اگه این کارارو کردی و بهش فهموندی که باید به استقلالت احترام بذاره که یک عمر راحت میشی البته بگم که واقعا سخته خانواده خودم حداقل تا چهار یا شاید پنج سال یک مکالمه واقعی نداشتیم و باهم توی یک خونه به صورت کاملا یخبندون زندگی کردیم اینا هم تا میتونستم آزارم میدادنم و کامپیوتر و گوشی و همه چیمو میگرفتن و منو به زور میبردم مسافرت های مذهبی و یکسری رفتارها که واقعا شایسته هیچ انسانی نیست که باهاش اونطوری رفتار بشه

    ولی وقتی قاطعیت شما رو ببینن مجبورن بپذیرنتون و الان طوری شده که رابطمونم کمی بهتر و صمیمی تره و پدر و مادر هم دقیقا همون طوری که دوست دارم باهام رفتار میکنن(ولی واضحا از میل درونیشون نیست چون بعضی اوقات کمی آه و ناله میکنن و میگن کاش مثل بچگی هرگوش کن بودم)ولی متاسفانه این دلچرکینی من از رفتارشوت تو کودکی و تاسن بالا باعث شده هیچ وقت از باهاشون بودن هیچ لذتی نبرم و به چشم دشمن نکاشون کنم و همش فکر میکنم اینا منتظر فرصت هستن که منو دوباره به بند بکشن

    ایکاش پدر و مادرا اینو درک کنن و به جای حمایت بهمون زور نگن و نعمت لذت بردن از وجود پدر و مادر رو از من و شما نگیرن که پدر و مادر واقعا تکرار نشدنی هستن ولی چه کنم که بعضی هاشون واقعا دوست نداشتنی هستن
    و در آخر برو کمی آگاهی از روان انسان کسب کن که بفهمی کدوم که کدوم حرف های مادرت درست و کدوم غلطه متاسفانه مادرتون خیلی داره بازیتون میده و ازتون سواستفاده میکنه
    سلام آقا مهدی،ممنونم که منو راهنمایی کردین،شما خیلی خوب درکم کردید،به جرات میتونم بگم از خودم بهتر شرایطم رو فهمیدید و تشریح کردید.
    در رابطه با نظر ستاره آشنا باید بگم که ازشون ممنونم که وقت گذاشتن و نظر دادن اما خوب من صحبتاشون رو درک نکردم و چون یکبار بیشتر فرصت زندگی کردن ندارم و 29سال هم احترام نگه داشتم و صبوری کردم نمیخوام تا اخر عمرم به خاطر رضای خدا و رسیدن به عشق الهی و این چیزا خودمو به یه ادم مریض و تنها تبدیل کنم.مادر من خیلی وقتها منو کتک میزد تا کبود و بیحال میشدم یه گوشه می افتادم.مادر من چون از گوشت و خون میترسیدم و از پاک کردن و چاقو فرو کردن تو گوشت و مرغ امتناع میکردم پوست و کثافت های مرغی که پاک کرده بود رو حین کتک زدنم به صورت و دهنم میمالید و منو خونی میکرد. بعد میگفت میترسی؟حالا کاری میکنم که دیگه از این به بعد نترسی!میدونین چند سالم بود؟دوازده سیزده سال!یا مجبورم
    میکرد غذا درست کنم اگر بد بود کل قابلمه رو روی سرم خالی میکرد و مجبورم میکرد زمین رو تمیز کنم و دوباره درست کنم،توبچگیم من تمام این سختی ها رو کشیدم و
    یه بار صدامو بلند نکردم،تو کدوم زندان زندانی ها رو اینقدر عذاب میدن؟با این وجود همیشه شاگرد اول و زبانزد بودم تو مدرسه معلم ها و مدیر از حلو پاش بلند
    میشدن چون من بهترین بودم 😔
    خیلی وقتا حوری کتکم میزد که عینکم رو صورتم خرد و خاکشیر میشد!دیگه تو مدرسه جلو پامو نمیدیدم.
    حین این کتک ها و شکنجه ها شاید من یه آسیب جدی می دیدم آیا خدا راضی هست که من بشینم تا کسی به من صدمه بزنه؟آیا رضای خدا در اینه؟و من بازخواست نمیشم چرا از نعمت سلامتی روح و جسمم که بهم داده بود مراقبت نکردم؟ واگر این هست من واقعا دیگه حرفی ندارم!😐
    در مورد صحبت های شما باید بگم که خیلی دلم میخواد جدا شم میترسم دنبالم بیاد عذابم بده مخصوصا اینکه دو تا از داداشام بهش شدیدا وابسته ان و باهاش همراهی میکنن.میترسن سه تایی بیان اذیتم کنن دست روم بلند کنن آبروم رو پیش صاحبخونه یا همسایه ها ببرن.آبرومو تو محل کارم ببرن.تو کوچه سر و صدا کنن،خلاصه میترسم به زور بیان منو ببرن.میترسم.نمیتونم صحبت کنم باهاش بگم میخوام جدا شم.چون فتنه راه می افته.مجبورم یا تنها برم خونه بگیرم و این بدبختی ها رو به جون بخرم.یا با کسی بدون اطلاع خانواده م عقد کنم که اقلا اون حمایتم کنه.البته نمیدونم کسی اونقدر مرد هست که تا رد کردن این بحران حمایتم کنه.و شونه خالی نکنه.😔
    تو خونه من جرات ندارم تو دعواها مامان رو تهدید به رفتنم کنم چون ادم رو از نظر روانی له میکنه.اینقدر داد و بیداد و زورگویی در برابر من و مظلوم نمایی در مقابل بقیه میکنه و خودشو به مریضی میزنه که از زندگی سیرت میکنه.من اصلا جرات حرف زدن به مادرم ندارم.حتی سرخواستگار اخیرم هنوز جرات نکردم بهش بگم چرا تو جلسه جلو اونا با من دعوا کردی و چرا نظر منو نپرسیدی چرا به جای من تصمیم گرفتی!
    ازش متنفر شدم از خانواده م بدم میاد باورتون نمیشه چقد هر روز گریه میکنم،نمیخوام بهم وابسته باشه،نمیخوام دوستم داشته باشه.نمیخوامشون.کاش دست از سرم برمیداشتن.هر یک لحظه که تو این خونه زندگی میکنم منو یه قدم به انجام یه رفتار اشتباه یا صدمه زدن به خودم نزدیکتر میکنه.دارم داروی اعصاب میخورم حتی اونا هم ارومم نمیکنه. ضد اضطراب رو هم اضافه کردم.دیگه حافظه م مثل سابق نیست،و خیلی بیماری های دیگه به خاطر این داروها پیدا کردم.همه ش میخوابم وقتی هم بیدارم فقط قدم میزنم و گریه میکنم.اضطراب وسواس افسردگی ترس خشم داره خفه م میکنه.
    میدونین مشکل کجاست؟فرهنگ جامعه به مشکلات دخترایی مث من دامن میزنه.
    شما چون پسر بودین دستتون برای ایستادن جلو خانواده بازتر بود توانتون بیشتر بود.اصلا اگه شب دعواتون بشه میتونستین بزنین از خونه بیرون برادر منم اینکارو میکنه.اما من به خاطر دختر بودنم جطور میتونم وقتی دعوام میشه بزنم بیرون.همین مادرم میاد جلو درو میگیره و منو میزنه.و بهم برچسب میزنه.حرفای رکیک...
    همین برادرم حمایتش میکنه.من باید چکار کنم آخه😔
    کاش یه راهی پیش پام میذاشتین
    میدونم اینقدر شرایطم سخته که کلافه میشین و شایدم راهی به ذهنتون نمیرسه.

  3. #13
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 بهمن 96 [ 01:00]
    تاریخ عضویت
    1396-3-21
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    613
    سطح
    12
    Points: 613, Level: 12
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط niazzz نمایش پست ها
    سلام دوست عزیز
    من هم مادرم شبیه شما هستن و به دلیل بی سوادی و فقط فرهنگی و تعلق داشتن به یک خانواده ی سطح پایین رفتارهای شبیه چیزهایی که شما گفتین ازش سر میزنه. بهترین راه حل اینه که دیگه نادیده بگیریش و به زندگی خودت فکر کنی فقط. سریعتر به همین خواستگار اخرت اگر نظر مساعدی دای جواب بده و باهاش ازدواج کن. چنین مادرانی مریض هایی هستن که نه تنها زندگی پدرانمون که زندگی ما دخترانشون رو هم تباه کردن و باید جلوشون ایستاد و نادیده گرفتشون.
    مرسی نیاز عزیز از اینکه وقت گذاشتی و راهنماییم کردی باهات همدردی میکنم.
    درد من اینه که مادر من تحصیلکرده و شاغله.کاش بیسواد و خانه دار بود اقلا دلم نمیسوخت.کلی هم ادعای روانشناسی دونستن و فرهنگش میشه.دقیقا سوالم همینه که پا شم برم شهر دیگه با اون پسره عقد کنم؟البته دیگه اونم سرد شد اینقدر که جواب رد ازم شنید و ...
    کاش قانون حمایتم میکرد جوری حمایتم میکرد که از مادرم و خانواده م جدا میشدم و اونا جرات نمیکردن نزدیکم بشن و برام ایجاد مزاحمت کنن

  4. #14
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 15 شهریور 98 [ 16:46]
    تاریخ عضویت
    1395-9-10
    نوشته ها
    185
    امتیاز
    5,275
    سطح
    46
    Points: 5,275, Level: 46
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 75
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    361

    تشکرشده 311 در 123 پست

    Rep Power
    41
    Array
    سلام
    طرز ديد شما به زندگي با ديد مادرتون بسيار متفاوت هست شما از ديد خودتون به قضيه نگاه ميكنيد .متاسفانه شما از مادرتون و برادر هاتون هيولا(معذرت ميخام)ساختيد .
    من خواهر ندارم اما اگه خواهر داشتم تحت هيچ شرايطي اجازه نميدادم 3 روز به هر دليل تنها بيرون از خونه باشه . پس ميشه نتيجه گرفت كه سخت گيري زيادي متحمل نيستيد.

    مشكلات شما ريشه در. يك سري مسايل داره كه شما به هر دليل عنوان نكرديد و كليد حل مشكل شما در همين مسايل هست

    شما فكر كرديد ازدواج كنيد شرايط تغيير ميكنه ؟
    ي سر به تاپيك هاي همدردي بزنيد و مشكلات خانواده ها را بخونيد تا بهتر منظورم متوجه بشيد.

    بهتره در تصميم گيري براي ازدواج يكم محتاط تر عمل كنيد .در بين نوشته هاتون اينطور برداشت كردم كه ممكنه جوگير بشيد و بدون اطلاع خانواده ازدواج كنيد!!!! به عواقبش فكر كرديد؟
    شما فقط از مادرتون و رفتارش نوشتيد اگه براتون مقدور هست از برادر هاتون هم بنويسيد.
    مادرتون چه ويژگي ها و خصوصياتي كه براي همسر آينده شما مد نظر دارد ؟

  5. #15
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 21 آبان 97 [ 18:56]
    تاریخ عضویت
    1395-7-29
    نوشته ها
    595
    امتیاز
    9,965
    سطح
    66
    Points: 9,965, Level: 66
    Level completed: 79%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    646

    تشکرشده 951 در 409 پست

    Rep Power
    114
    Array
    سلام

    اولا فکر ازدواج با اون آقا رو کنار بگذارید. با اون چیزائی که ازشون گفتید مگه عقل تون رو ازدست داده اید؟

    "خیلی اصرار کرد که خانواده ت رو راضی کن یا اصلا بدون اطلاع اونا انتقالی بگیر شهر من عقد کنیم بریم سر خونه خودمون"
    واقعا فکر می کنید همچین فردی قابل اعتماد است؟ اگر بعد از یه مدت گفت دیگه نمی خوامت چی؟ یا اینقدر آزارت بده که که مهریه ات رو ببخشی و طلاق بگیری چی؟

    *** اگر هماطور که شیدا اشاره کردند دوستی یا کسی باشه که بهتون کمک کنه تاحدی خوبه ولی اون هم محدودیت های اون شخص، اطرافیانش، قانون و غیره رو داره.

    ببینید وضعیت شما خیلی خاص هستش. اینکه کسی هیچ حامی نداشته باشه کمتر اتفاق میفته. واقعا شما حتی یک نفر در فامیل ندارید که کمک تون باشه؟

    اگر واقعا هیچ کسی رو ندارید و شرایط تون هم اینقدر وخیم است باید بین بد و بدتر رو انتخاب کنید. یعنی یا تو همین خانه بمانید یا مستقل بشید و عواقب هر کدام از انتخاب هاتون رو قبول کنید.


    قانون از شما حمایت میکنه. شما به عنوان یک فرد بالغ اختیارات و آزادی های خودتان را دارید. یک مسئله ازدواج می مونه که درنبود پدر و جد پدری شما از آن جهت هم آزادی کامل دارید. مهم اینه که اولا شما چه نوع حمایتی میخواهید و دوم اینکه تا چه اندازه برای بدست آوردن اون حمایت حاضرید تلاش کنید؟ اینکه هی بترسید سرتون داد بزنند، آبروریزی کنند و سرجاتون بمونید، خب همین ترس های شما اون ها رو تشویق به ادامه رفتارهاشون می کنه.
    اگر می خواهید چیزی بدست بیاورید باید هزینه کنید.

    شاید بهترین راه در مرحله اول اقامت دائم در شهر محل کارتان باشد که قبلا ساکن بوده و شناخت هم دارید. اگر خانواده تان بخواهند مزاحم بشند اول تهدیدشون کنید که ازشون شکایت می کنید و اگر درعمل مزاحم شدند ازشون شکایت کنید. در این مرحله یه مقدار آبروریزی فرضی بهتر از فرار از خانه، ازدواج خطرناک، یا ادامه زندگی فعلی است.
    شکایت کردن از والدین دردناک است ولی برای شما راه حل بهتر و کم خطرتری به فکرم نمیرسه؟ حداقل بهتر از جایگزین های دیگه است.

    موفق یاشید

  6. کاربر روبرو از پست مفید Ye_Doost تشکرکرده است .

    بارن (پنجشنبه 27 مهر 96)


 
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. زندگی داغون من
    توسط نازنین 2 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: پنجشنبه 14 اردیبهشت 96, 10:17
  2. کمال گرایی بیش ازحدم داره داغونم میکنه:(
    توسط zzzz در انجمن طــــرح مشکلات کودکان: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 52
    آخرين نوشته: پنجشنبه 19 شهریور 94, 08:20
  3. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: چهارشنبه 15 آبان 92, 11:10
  4. کمال گرایی و عدم اعتماد به نفس!ذهنم همیشه داغونه خسته شدم...:(
    توسط atefeh در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: جمعه 05 مهر 92, 19:29
  5. داغونم کمکم نمی کنید؟
    توسط من تنهام در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: یکشنبه 24 دی 91, 23:21

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:05 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.