به نام خدا
سلام به دوستان واعضای محترم.فکر میکنم بهتر باشه خودم ،همسرم وشرایط زندگیم رو براتون شرح بدم.بنده خانمی۲۷ساله باتحصیلات پیراپزشکی والبته درتلاش برای ادامهءتحصیل.ازخانواده ای خوب آرام وموجه.تا۲سال قبل دریک مرکزدولتی مشغول به کار بودم که بعدازبدنیا آمدن فرزنددلبندم با درخواست کاملا محترمانهءهمسرم که ازم خواست درصورت تمایلم دیگه سرکار نرم ومن هم موافقت کردم.وحالاهمسرم.ایشون دارای تحصیلات دکتری.از خانواده ای موجه که دقیقا هم لول خانوادهءخودم هستن والبته من هم دوستشون دارم.همسرم از لحاظ مالی درآمدبسیارخوبی دارند وجههءاجتماعی خیلی خوب ومحبوب.دست ودلباز.خوش تیپ.مذهبی.وبسیار کاریوالبته خانواده دوستخوب تااینجاهمه چی خوب واکیه.یادم رفت بگم ما۵ساله که عروسی کردیم وقبل عروسی۳سال نامزدی داشتیم به علت تحصیل.ازدواج ما یک ازدواج کاملا عاشقانه والبته عاقلانه بود.ماعلاوه براینکه بسیار همدیگه رو دوست داشتیم والبته هنوز هم داریم ملاکهای عاقلانه ای برای انتخاب هم داشتیم که الحمدلله اون ملاکها برآورده شدند.هرچند به این جمله شدیدا ایمان آوردم که تا زمانی که زن وشوهر زیر یک سقف نرفتند نمیشه به میزان تفاهمشون پی برد.وحالا طرح مشکلم.راستش من تا اونجایی که یادم میاد از همون روزهای اول نامزدی با خیلی خیلی خیلی بیخیالی و تنبلی بسیار مفرط همسرم مشکل داشتم.البته ایشون در مورد کارشون بسیار کوشاهستن وازاین بابت خیلی خوشحالم ولی تو خونه انقدر بی مسئولیت رفتار میکنه که اشک منو درمیاره.حتی از خوردن ۱لیوان اب هم عاجزه.ماتقریبا تمام خریدهای خونمون بی چون وچرا به عهدهءپدرشونه.من تاحالا یاد ندارم همسرم حتی ۱نون برای خونه خریده باشه.این مسئله خیلی عذابم میده.یه مشکل دیگه که دارن به شدت معتاد به وسایل الکترونیکی علی الخصوص موبایله.مثلا چند روز پیش تولد دخترعزیزم بود.چون ماتازگیا۱خرید بزرگ کردیم مجبوریم یه خرده ریاضت اقتصادی بکشیم تا انشاالله بزودی از این وضعیت گذرکنیم.به همین علت امسال تولد کوچیک برا دخترم گرفتیم.قرار شد من شام درست کنم وعصر باهم بریم کیک تولد بخریم.خلاصه عصرباهزار زور وزحمت از خواب بیدارش کردم.گفتم خوب من شامم امادست پاشو بریم سراغ کیک .گفت خسته م.حال ندارم.بعدشم گوشیشو گرفت دستش وطبق معمول اسیرش شد.خیلی عصبانی شدم.خیلی زیاد.گفتم اگه نمیای خودم میرم .اونم درحالی که چشم از گوشیش بر نمیداشت گفت بذار یه زنگی به بابابزنم اومدنی برامون کیک بخره.این جملهءبذار به بابام بگم همیشه من رو به درجهءانفجار میرسونه.متاسفانه رفتم با عصبانیت گوشیو از دستش گرفتم وکوبیدم زمین ورفتم تو اتاق.شاید باورتون نشه در کمال بی خیالی گرفت خوابید تا موقعی که مهمونا بیان وما تولد رو بدون کیک تولد برگزار کردیم.بعد هی شب میومد آشپزخونه بهم میگفت بگو چقد دوسم داری.منم گفتم هیچی.گفت خوب خوابم میومد.خلاصه اخر شب که مهمونا رفتن دیدم یهو همسرم پاشد رفت سراغ گوشیه قدیمیش وسیکارتشو انداخت توش.گفتم چرا؟گفت برای اینکه زدی شکستی گوشیو.مثل اینکه تازه متوجه شکستن گوشی شده بود.ازقضا اون گوشی رو من براش خریده بودم که خوب مبلغشم قابل توجه بود.بهم گفت گوشیو گذاشتم تو جعبه بابا فردا ببره بفروشه از شر منت گذاشتن تو راحت شم.منم دیدم واقعا حوصله ندارم بشینم براش توضیح بدم که باباجان علت عصبانیت من این بود که تو وقت وبی وقت گوشی دستته.بهش گفتم بهتر تو هنوز بلد نیستی از تکنولوژی استفاده کنی.بعدم قهر کردیم ومن از حرصم جامو جدا کردماونم که همیشه میومد دنبالم سراغم نیومد وبه همین راحتی تولد دخترم کوفتمون شد.ما از این دست اتفاقای مشابه که همیشه بخاطر تنبلیه همسرم هست زیاد داریم وهمیشه منجر به دعوا میشه.حالا دیگه از تغییر همسرم ناامید شدم وفقط میخوام یاد بگیرم که چیکار کنم که دیگه انقد بحث ودعوا نداشته باشیم واقعا دیگه حوصله شو ندارم.ممنون میشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)