به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 15
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 بهمن 96 [ 01:00]
    تاریخ عضویت
    1396-3-21
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    613
    سطح
    12
    Points: 613, Level: 12
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    به خاطر سختگیری مادر ازدواج نکردم و تنهایی داغونم کرده

    خواهش میکنم دردنامه من رو تا انتها بخونید،به کمکتون خیلی احتیاج دارم.🌷🙏
    من یه دختر 28 ساله و تو یه شهرستان اطراف شهر خودم معلم هستم.(سه شب شهرستان میمونم و بقیه هفته برمیگردم شهر خودم)از نظر ظاهر از دید بقیه زیبا هستم.تحصیلاتم فوق لیسانس و رشته مهندسی خوندم.از یه خانواده فرهنگی و تحصیلکرده هستم.خلاصه از نظر معیارهای کلی ازدواج چیزی کم ندارم.
    متاسفانه خانواده سختگیری دارم.پدرم فوت شده و با مادرم و برادرهام زندگی میکنم.مادرم همیشه با سختگیری هاش من رو سرکوب کرده،برادرهام هم حمایتش میکنن. از نظر سلامت جسمی و تحصیلات بهم خیلی رسیدگی کرد ولی سلامت روح و روان و استقلالم رو ازم گرفت.همه ش از سنین پایین ازم توقعات زیادتر از سنم داشت.همه ش دعوا،توهین تحقیر،سرکوب.اعتماد به نفسم رو ازم گرفت.داغونم کرد.با عقاید قدیمی و سنتیش عذابم میداد.تا این سن که رسیدم حتی اختیار کوتاه کردن موهام رو نداشتم.یه بار که بیست و یک ساله بودم دید رفتم موهامو کوتاه کردم فقط کم مونده بود آتیشم بزنه.تا یک ماه هر روز دعوا کتک کاری تمام وسایلمو زد شکست لوازم ارایشمو گرفت خرد کرد.ازم اعتراف میگرفت بگو کدوم ارایشگاه رفتی میخواس بره ابروریزی در بیاره که چرا موهای دختر منو بدون اجازه من کوتاه کردین.😔دیگه بهشون دست نزدم.شونه و حمام برام عذابه اما باید تحمل کنم.هیچکس رو نداشتم بهش پناه ببرم.من دختر دردسرسازی نبودم همیشه از درس و اخلاق و متانت و حتی کمک تو خونه سرآمد بودم.اما مامان منو دوست نداشت.به هر بهانه ای با من دعوا راه می انداخت و کتکم میزد خیلی اوقات با شلنگ.همیشه اروم و ساکت بودم حتی وقتی گریه میکردم بهم میگفت خفه شو صدای گریه هاتو نشنوم.اگه میشنید باز کتکم میزد.فکر میکردم بزرگتر شم دست از سرم برمیداره اما سختگیریش و دخالت هاش ادامه داشت.از بچگی ارزوم بود زودتر ازدواج کنم برم تو این جهنم نمونم.اما تا زمان گرفتن لیسانسم خواستگارامو رد میکرد.بعد از اون چون مامان نه با کسی رفت و امد میکرد و نه میذاشت ما با دوست یا کسی بیرون بریم با تموم محاسنم خواستگار زیادی نداشتم.هرکی هم میومد یه عیبی میگرفت،هیچ خواستگاری رو تو خونه راه نمیداد اگه میداد سرم منت میذاشت و تا مدتها عذابم میداد😔داداش همکارم خواستگارم شد یه جلسه حرف زدیم من به نتیجه ای نرسیدم از مامان خواستم یه جلسه دیگه اجازه بده حرف بزنیم اجازه نداد، دعوام کرد گفت پسره اصلا تو رو نمیخواست به زور اورده بودنشو منو به پررویی و بی حیایی برای درخواستم متهم کرد.انگار از خرد کردنم لذت میبرد.
    گذشت تا اینکه معلم شدم.به واسطه این شغل و کلاس های آموزشی که برامون گذاشته بودن،چند تا خواستگار معلم و کارمند بانک پیدا کردم.که از شهرای دور بودن.اجازه نمیداد بیان خواستگاری به سختی راضیش کردم با کلی فحش خوردن و صبر و تحمل من اجازه داد یکیش بیاد.مادر تو جلسه گفت باید پسر بیاد شهر ما.یه مدت بهمون اجازه اشنایی دادن.پسر اهل مشهد بود خیلی بهش علاقه داشتم.تو این مدت مادرم از این آقاخیلی عیب و ایراد میگرفت و اینقدر توی گوشم بد میگفت و عذابم میداد که ناخودآگاه تو رابطه مون تاثیر میگذاشت.خلاصه با اختلافاتی که بینمون افتاد و رو شدن چند دروغ که پسر به من گفته بود همه چی بعد شش هفت ماه به هم خورد.خیلی عذاب کشیدم.بعد از اون خواستگار دیگه ای باز هم از راه دور داشتم باز هم مادرم گفت پسر باید کرمان زندگی کنه و پسر حاضر نشد تو جلسه مادر من و مادر پسر یه مقدار بحثشون شد و جلسه علنا به هم خورد.با وجود اینکه از پسر خواسته بودم تو جلسه مخالفتی با شرط مادرم نکنه و بعدا خودمون بر اساس صلاح زندگی خودمون تصمیم میگیریم و قرار بود هیچکس در جریان تصمیمون قرار نگیره اما پسر برخلاف قولش همه چی رو به خانواده ش گفته بود و اونا هم فقط گفتن الا و بلا دخترتونو بدین ما ببریم مادرمم قبول نکرد و همون تو جلسه با من دعوا کرد که تو که میدونستی من به راه دور نمیدم چرا گفتی بیان و لهم کرد.پسر با وجود ادعای عشق و عاشقی فراوون حاضر نشد بیاد شهر من و بعد اون ماجرا گفت من نمیتونستم دروغ بگم و خیلی اصرار کرد که خانواده ت رو راضی کن یا اصلا بدون اطلاع اونا انتقالی بگیر شهر من عقد کنیم بریم سر خونه خودمون.(چون اجازه ازدواج من دست خودمه از نظر قانونی).
    اما من قبول نکردم.دلم شکسته بود از اینکه سر قولمون نموند،تصمیمون رو که راز بین خودمون بود رو به خانواده ش گفت و تو جلسه خواستگاری هیچ جوره کوتاه نیومد،گفتم ارزش نداره.نمیدونم کارم درست بود یا نه.
    الان تو 28 سالگی دستم تو جیب خودمه ولی مادرم برا کوچکترین مساله زندگیم تصمیم میگیره هر وقت نظری بدم حتی راجع به مسایل خودم،بهم میگه تو گستاخی و هر چی من بگم باید بگی چشم.برا ازدواجمم که این بازی ها رو دراورد.بازم خواستگار راه دور داشتم ولی دیگه جرات نکردم حتی مطرحشون کنم.به خاطر سختگیری هاش شانسامو از دست دادم.
    نمیدونم من باید در رابطه با خواستگار اخیرم چکار میکردم!! اما ایشون خونه تهران داشت.معلم بود.ماشین داشت.و قرار بود در اولین فرصت که انتقالیمون به تهران جور شد بریم اونجا زندگی کنیم.تا قبلش قرار بود یه شهرستان کوچک در فاصله چهار ساعتی تهران که پسر اهل اونجاست زندگی کنیم.از نظر فرهنگی و مذهبی هم کاملا مچ بودیم.
    من مشکلی با ازدواج راه دور نداشتم.خوشحالتر هم بودم اگر دور میشدم.اما مادرم با خودخواهی بازم اجازه نداد خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم.بعد از اینکه خواستگاری به هم خورد روابط تلفنی و پیامکی من که تنها دلخوشیم بود، با خواستگار اخیرم کمتر شد تا الان که به صفر رسیده و تنهاییم داره عذابم میده.افسرده م.اشکام هر دم میریزه.بهم بگید من باید چکار کنم.
    نه اجازه دارم از خونه بیرون برم.
    خواستگار مناسبی هم ندارم و به علت عدم رفت و امد نخواهم داشت.
    از سنم میترسم.
    خصوصا اینکه تا حالا از زندگیم چیزی نفهمیدم و میخواستم بعد ازدواج زود بچه دار نشم اما با این روند و بالارفتن سنم احتمالا مجبور میشم و بارداری زودهنگام مساوی با افسردگی و مرگ روحی منه..لطفا راهنماییم کنید.من باید به خاطر احترام به مادرم همینجوری تا پیری و نابودی جوونیم و فرصتهام ادامه بدم؟آیا کار درستی کردم که خواستگار اخیرم رو رد کردم؟چرا ایشون اینقدر سرد شده و دیگه هیچ سراغی ازم نمیگیره!

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 آذر 97 [ 11:46]
    تاریخ عضویت
    1396-5-22
    نوشته ها
    122
    امتیاز
    2,650
    سطح
    31
    Points: 2,650, Level: 31
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 100
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registeredTagger First Class
    تشکرها
    88

    تشکرشده 115 در 65 پست

    Rep Power
    24
    Array
    سلام گلم
    امیدوارم حالت خوب باشه
    درسته من خودم این روزا حال خوبی ندارم به تاپیکهام سر بزنی متوجه میشی اما وقتی پستتو خوندم دلم گرفت
    راستش منم با شما همسنم . منم دقیقا اون محاسنی که شما دارینو دارم و بیشتر درکت میکنم
    به نظر من رو زندگیت ریسک نکن
    سن ازدواج دختر با پسر فرق داره وقتی سن دختر از یه محدوده ای رد بشه شانس اینکه مورد ازدواج هم شان و مناسب خودشو پیدا کنه کمتره
    درسته ایشون مادرن و احترامشون سر جاشه اما نمیشه گفت همه مادرا کاراشون درسته . خیلی مثالهاشو دیدیم که حتی مادرا به فرزنداشون ظلم هم کرده اند
    بنظرم شما یه بار خیلی جدی برای همیشه قاطع با مادرتون صحبت کنین
    و به ایشون بقبولین که شما یه آدم عاقل و بالغین و میتونین برا زندگیتون تصمیم بگیرین و به نظر ایشونم احترام قائلین اما نه دیگه در حدی که زندگیتونو نابود کنن . اگه باز رو موضع خودشون پافشاری کردن نظر شخصی من اینه با یکی از خواستگاراتون که مناسبه و مشاوره هم تایید میکنه و از هر لحاظ مورد تایید باشن ازدواج کنین
    چون بعدها حسرت این روزا رو میکشین . زمانی که خیلی دیر شده و همه موقعیتهاتون از دست دادین
    بیشتر دقت کن
    با ارزوی بهترین ها برای شما
    ویرایش توسط عسل28 : دوشنبه 24 مهر 96 در ساعت 10:41

  3. کاربر روبرو از پست مفید عسل28 تشکرکرده است .

    niazzz (سه شنبه 25 مهر 96)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 بهمن 96 [ 01:00]
    تاریخ عضویت
    1396-3-21
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    613
    سطح
    12
    Points: 613, Level: 12
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط عسل28 نمایش پست ها
    سلام گلم
    امیدوارم حالت خوب باشه
    درسته من خودم این روزا حال خوبی ندارم به تاپیکهام سر بزنی متوجه میشی اما وقتی پستتو خوندم دلم گرفت
    راستش منم با شما همسنم . منم دقیقا اون محاسنی که شما دارینو دارم و بیشتر درکت میکنم
    به نظر من رو زندگیت ریسک نکن
    سن ازدواج دختر با پسر فرق داره وقتی سن دختر از یه محدوده ای رد بشه شانس اینکه مورد ازدواج هم شان و مناسب خودشو پیدا کنه کمتره
    درسته ایشون مادرن و احترامشون سر جاشه اما نمیشه گفت همه مادرا کاراشون درسته . خیلی مثالهاشو دیدیم که حتی مادرا به فرزنداشون ظلم هم کرده اند
    بنظرم شما یه بار خیلی جدی برای همیشه قاطع با مادرتون صحبت کنین
    و به ایشون بقبولین که شما یه آدم عاقل و بالغین و میتونین برا زندگیتون تصمیم بگیرین و به نظر ایشونم احترام قائلین اما نه دیگه در حدی که زندگیتونو نابود کنن . اگه باز رو موضع خودشون پافشاری کردن نظر شخصی من اینه با یکی از خواستگاراتون که مناسبه و مشاوره هم تایید میکنه و از هر لحاظ مورد تایید باشن ازدواج کنین
    چون بعدها حسرت این روزا رو میکشین . زمانی که خیلی دیر شده و همه موقعیتهاتون از دست دادین
    بیشتر دقت کن
    با ارزوی بهترین ها برای شما
    خیلی ممنونم که درددلمو خوندین و بهم جواب دادین.
    حتما بعد ارسال این پاسخ به تاپیک هاتون سر میزنم.
    این شرایط واقعا داره نابودم میکنه.
    ایشون اصلا قابل صحبت کردن نیستن.من به محض اینکه اسم ازدواج راه دور رو میارم میخواد آتیشم بزنه.تا یک هفته داد و بیداد راه میندازه.آسایش همه رو قطع میکنه.هیچکس جرات تکون خوردن نداره.نمیتونم برم باهاش حرف بزنم بگم بذار خودم تصمیم بگیرم.میگه تو گستاخی بی حیایی یا با تحقیر و الفاظ زشت میگه تو فقط به خاطر فوران میل جنسیت فکر میکنی باید ازدواج کنی فقط تحقیرم میکنه.
    من نسبت به خواستگار اخیرم خیلی عقلانی و منطقی پیش رفتم.از همه نظربه هم خیلی شبیه بودیم.و حس مثبتی بهش داشتم.
    ازدواج من با ایشون از نظر قانونی هیچ مشکلی نداره .چون به علت فوت پدر و پدربزرگم اجازه م دست خودمه.فقط چون فرد اهل شهر دیگه ست باید یه روز کیفمو بردارمو برم.قانونا ازدواجم درسته ولی پیش خانواده م و مادرم یه جورایی حالت فرار کردن پیدا میکنه.میترسم بعدش یه بلایی سر مادرم بیاد.تا میام یه کاری برا خودم بکنم یا جلوش بایستم یا بذارم برم فوری میگم اگه سکته کنه چی.اگه چیزیش شه ...
    من نمیدونم باید به فکر خودم باشم یا مادرم؟!
    از طرفی نمیتونم شرایط فعلی زندگیم رو تحمل کنم.
    خیلی وقتا فکر میکنم به زندگیم پایان بدم ساعت ها گریه و بی تابی میکنم و اخر نمیتونم قصدمو عملی کنم.😔

  5. کاربر روبرو از پست مفید baran_2008 تشکرکرده است .

    عسل28 (دوشنبه 24 مهر 96)

  6. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 23 دی 01 [ 08:40]
    تاریخ عضویت
    1396-7-02
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    4,472
    سطح
    42
    Points: 4,472, Level: 42
    Level completed: 61%, Points required for next Level: 78
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    36

    تشکرشده 71 در 23 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزیز.اصلا نگران نباش .با توکل به خداوند حتما مشکلتون حل میشه. ازدواج مساله ای هست که باید صد در صد به خدا توکل کرد.و تا به این مرحله نرسی که اثر از آن خداست و نه بنده خدا و نه مادر شما و نه خواستگار شما وووو به عشق الهی دست پیدا نخواهی کرد.و من مطمئنم این تاخیر در ازدواج حکمتی داره... شما می تونی یه ازدواج ساده با یه عشق دنیایی بکنی... مثل خیلیای دیگه...

    اما می تونی به یک عشق عمیق برسی و عشق همسرت در راستای عشق الهی قرار بگیره و پایدار باشه.ممکنه این مساله از جانب خدا برای تو باشه! پس خواهش می کنم به خداوند اطمینان داشته باش... بهش اعتماد کن و همیشه برای رضای خدا به مادرت احترام کامل بذار اما راهکارهای مشاوره ای را حتما پیش بگیر


    شما راهکارهای علمی را حتما پیش بگیر...

    دوست عزیز ازت خواهش می کنم لینکهایی که بهت معرفی می کنم را خوب بخونی:
    برای پیدا کردن اصل شیوه گفتگو با مادرت که شخصیت والد داره و حمایت از کودک درون خودت وقتی داری با مادر صحبت می کنی(نکته بسیار مهمیه) این لینک(در فواصل مختلف گوش بده. اشکالاتت را برطرف کن تا به اونجا که یاد بگیری چه طور زبان مادرت را بفهمی: http://radio.shabanali.com/neg19.mp3

    و بعد حتما دستور عمل این پست:#2

    برایت دعا می کنم بهترین ها برات پیش بیاد...
    باز هم می گم به خدا اعتماد کن! خودتو بسپار بهش! کامل کامل...

    موفق باشی
    ویرایش توسط ستاره آشنا : دوشنبه 24 مهر 96 در ساعت 15:30

  7. #5
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    سلام

    به نظرم درست نیست به عنوان اولین گزینه، روی ازدواج بدون رضایت خانواده و به قول خودتون نوعی فرار از خانه فکر کنید.

    امکانش نیست از یه بزرگتر توی فامیل کمک بگیرید؟
    عمو، دایی، خاله، عمه ؟ یا یه دوست خانوادگی، همسایه ... کسی که به مامانت نزدیک باشه؟

    شاید چون تک دختری مامانت دوست نداره ازدواج کنی و اینطوری واکنش نشون می ده. می خواد تو را پیش خودش داشته باشه.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  8. 2 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    میس بیوتی (جمعه 28 مهر 96), بارن (سه شنبه 25 مهر 96)

  9. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 بهمن 96 [ 01:00]
    تاریخ عضویت
    1396-3-21
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    613
    سطح
    12
    Points: 613, Level: 12
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط شیدا. نمایش پست ها
    سلام

    به نظرم درست نیست به عنوان اولین گزینه، روی ازدواج بدون رضایت خانواده و به قول خودتون نوعی فرار از خانه فکر کنید.

    امکانش نیست از یه بزرگتر توی فامیل کمک بگیرید؟
    عمو، دایی، خاله، عمه ؟ یا یه دوست خانوادگی، همسایه ... کسی که به مامانت نزدیک باشه؟

    شاید چون تک دختری مامانت دوست نداره ازدواج کنی و اینطوری واکنش نشون می ده. می خواد تو را پیش خودش داشته باشه.
    تک دختر نیستم یه خواهر کوچکتر هم دارم.از هیچکس نمیتونم کمک بگیرم.مادرم اصلا کسی رو قبول نداره.و قبلا این راه امتحان شده و نتیجه نداده بلکه طلبکارم هم شده و بازم بحث و دعوا پیش اومده و این راه کاملا منتفیه.
    باید بگم من به چشم اولین گزینه بهش نگاه نکردم تا الان که 29سالمه صبوری کردم.(اینقدر فکرم مشغوله که سنمو تو اولین پست به اشتباه 28 نوشتم😐)هر چقد خواستگارامو رد کرد و منو محدود کرد فقط احترام گذاشتم.الان دارم میبینم که زندگیم داره تباه میشه!تا چند سالگی باید صبر کنم تا فرد موردنظر مادرم پیدا بشه و از کجا معلوم که اون فرد برای من واقعا مناسب و پسند من هم باشه!!اگر بمونم از خودم گذشتم و اگر برم باید از مادرم بگذرم.نمیدونم باید چکار کنم😔

  10. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 21 آبان 97 [ 18:56]
    تاریخ عضویت
    1395-7-29
    نوشته ها
    595
    امتیاز
    9,965
    سطح
    66
    Points: 9,965, Level: 66
    Level completed: 79%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    646

    تشکرشده 951 در 409 پست

    Rep Power
    114
    Array
    سلام

    به نظرم شما الان با چند مشکل متفاوت و جدا رویرو هستید.
    1. مشکل با مادرتون
    2. مشکل با خودتون و ناپختگی در ارتباط با آقایان

    1. بهترین راه معمولا صحبت کردن و با یکدیگر و به نتیجه مثبت رسیدن است ولی میشه گفت این راه حل درمورد مادر شما فعلا جواب نمیده. شما چند کار می تونید بکنید. همزمان با هم
    * کمک گرفتن از بزرگ ترهای فامیل مانند دائی، خاله، عمو، عمه و نظایر آن
    * کم کردن رابطه با خانواده، حتما در شهر محل کارتان محل سکونت مناسبی دارید که 3 روز و شب اونجا می مونید. بعد از این تمام روزهای هفته رو بمونید.
    * با فامیل رفت و آمد کنید. حتی اگر مادرتان هم مخالفت کنه شما معاشرت کنید. البته با فامیل هائی که خودشان یا فرزندان شان مشکل نداشته باشند. تاجائیکه من اطلاع دارم در شهرهائی مانند کرمان و در بسیاری از خانواده ها مشکل اعتیاد وجود داره. مسائل اخلاقی رو هم باید مراقب باشید.
    ...
    2. شما به دلیل نوع تربیت، سن و ترس از آینده و عدم شناخت از جنس مخالف طعمه راحتی برای افراد سودجو هستید. کلا فکر اینکه با این یا اون آقا با خواستگار بین خودتون قرار و مدار بعد از ازدواج بگذارید رو از سر بیرون کنید. حتی برای ازدواج هم به تنهائی تصمیم گیر نباشید. مادر شما با سخت گیری های بیجا مانع ازدواج شما میشه درست، ولی خود شما به تنهائی تصمیم بگیرید دچار همسری نامناسب میشید و یا حتی مورد سوء استفاده قرار می گیرید. نمونه اش رو خودتون گفتید (متاسفانه با بی توجهی و سرسری) که خواستگارتان چندین دروغ گفته بود و شما هنوز مادر رو مسئول به هم خوردن مراسم می دانستید.

    نکته: اگر با آقائی از شهر دیگری ازدواج می کنید حتما
    * درکنار سایر تناسب ها، تفاوت های فرهنگی و انتظاراتی رو که اون ها از عروس شون دارند رو درنظر بگیرید.
    * حتما و کتبا در عقدنامه ذکر کنید که محل سکونت باید مستقل و جدا از خانواده طرفین باشد. استقلال واقعی نه اینکه یه طبقه دیگه ساختمان یا یه کوچه اونورتر.
    * یادتون باشه عروس فقط چند ماه و حتی چند هفته عروسه و تحویلش می گیرند بعد ...

    خلاصه اینکه شما نیاز به بزرگتر و حامی هم برای ازدواج و هم برای بعد از ازدواج دارید. سعی کنید همچین فرد یا افرادی رو در بستگان تان پیدا کنید.

    موفق باشید

  11. 2 کاربر از پست مفید Ye_Doost تشکرکرده اند .

    niazzz (سه شنبه 25 مهر 96), بارن (سه شنبه 25 مهر 96)

  12. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 08 خرداد 97 [ 04:49]
    تاریخ عضویت
    1395-3-05
    نوشته ها
    138
    امتیاز
    2,771
    سطح
    32
    Points: 2,771, Level: 32
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 129
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    79

    تشکرشده 133 در 75 پست

    Rep Power
    27
    Array
    وای وای وای
    حرف ها و عصبانیتم از رفتار مادرت هیچی من خودم سر نظر کاربر ستاره آشنا داشتم از عصبانیت جنون میگرفتم دقیقا اخلاقش عین مادر شماست خانمان سوزترین و ویرانگرترین افکار و حرف هارو با کلام زیبا و ادای خیرخواهی میزنن باورکنید تنها فرقش با مادر شما ظاهر مهربون حرف هاشونه وگرنه هردو افکارشون فاجعه هست و دقیقا یک نفر با دو چهره متفاوت هستن

    این مادر شما بسیار بی اندازه و مریض وار به شما وابسته هست و از ترس از داست دادنتون اینکارهارو میکنه و تمام افکار و کارهاش و زورگویی هاش از همونجاست وقتی با اینا به نتیجه نمیرسه با ایجاد ترحم های الکی میخواد شما رو تحت کنترل قرار بده(باور کن دروغ میگه سکته میکنه تا حالا کی واسه استقلال یافتن بچش سکته کرده مگه شما بچه اید که حرفشو باور میکنید) و متاسفانه این سطح تاثیرپذیری شما از ایشون در این سن بی اندازه بد هست تا وقتی که به ایشون وابستگی روانی داری ایشون همینن که هستن و با هیچی تغییر نمیکنن خواهشا حرف هیچ کسی که میگه فلان کارو کن حالا شاید عوض بشه قبول نکن کسی که پایه ای ترین و پیش و پا افتاده ترین مسائل روان انسان رو بلد باشه باید بدونه تغییر دادن دیگران تغییر غیرممکنه

    راه حل شما فقط و فقط یک چیزه اینکه بری پیش یک روان شناس باتجربه و قدرت و شهامت و اعتماد بنفس و جسارت لازم رو کسب کنید تا دیگه به مادرتون اجازه این رفتار رو ندید اگه شما ایشونو کنترل نکنی ایشون شمارو کنترل میکنه دقیقا روزگارت میشه عین من با منم تا وقتی بچه بودم با زور و داد و دعوا کنترلم میکردن ولی در جوانی با تموم توان جلوشون وایستادم تا وقتی که محدوده ی خودتو محکم و با اقتدار مشخص نکنی و مادرتو مجبور نکردی باهات اونطوری که شایسته تو هست رفتار کنه نباید اصلا کوتاه بیای و گول کلک های بیخودشو بخوری مادر منم همش خودشو به مریضی میزد و میگفت کمرم میشکنه و میمیرم(فکر نکنید کار بدی میکردما این همه عزاداری و فیلم بازی کردنشون واسه خنده دارترین و پیش پا افتاده ترین مسائل بوده مثلا دو ساعت بیرون رفتن و قدم زدن)ولی حتی سرما نخورد باور کن راه دیگه ای نیست آدمی که مثل شما رفتار کنه چیز بهتر از این نصیبش نمیشه چطور میذاری کسی با سن و پیر و ناتوان بهت زور بگه؟؟؟؟
    این مادرها با شخصیت وابسته یک ترس بی نهایت کشنده در ذهنشون دارن که همه روانشونو خورد میکنه اونم اینه که شما ترکش کنید دقیقا واسه همینم از خواستگار و ازدواج میترسه و میخواد کنارش زندگی کنید تا بعد ازدواجم بهتون زور بگه(به خدا قسم که بعد ازدواج یک درصد هم شانس تغییر رفتارش نیست خواهشا این دیوونگی رو نکن و نزدیک بهش خونه نگیر که تا آخر عمرت پشیمون میشی)شما با این اهرم میتونید حسابی مجبورش کنید رفتارشو عوض کنه(گفتم رفتارا شخصیت تا ابد همینه)حتی لازم شد و پولشو داشتی برو جدا ازش زندگی کن و بگو اگه باهام درست رفتار نکنی سر پیری ولت میکنم بدون شوهر و دخترت ببینم چیکار میکنی اون یکی خواهرمم میارم پیش خودم آزاد زندگی کنه
    میدونم حرف هام به مزاج بعضی ها خوش نمیاد ولی تجربه ثابت کرده بعضی از انسان ها اصلا ذاتشون مریضه و تا مجبور نشن با کسی درست رفتار کنن درست رفتار نمیکنن اگه این کارارو کردی و بهش فهموندی که باید به استقلالت احترام بذاره که یک عمر راحت میشی البته بگم که واقعا سخته خانواده خودم حداقل تا چهار یا شاید پنج سال یک مکالمه واقعی نداشتیم و باهم توی یک خونه به صورت کاملا یخبندون زندگی کردیم اینا هم تا میتونستم آزارم میدادنم و کامپیوتر و گوشی و همه چیمو میگرفتن و منو به زور میبردم مسافرت های مذهبی و یکسری رفتارها که واقعا شایسته هیچ انسانی نیست که باهاش اونطوری رفتار بشه

    ولی وقتی قاطعیت شما رو ببینن مجبورن بپذیرنتون و الان طوری شده که رابطمونم کمی بهتر و صمیمی تره و پدر و مادر هم دقیقا همون طوری که دوست دارم باهام رفتار میکنن(ولی واضحا از میل درونیشون نیست چون بعضی اوقات کمی آه و ناله میکنن و میگن کاش مثل بچگی هرگوش کن بودم)ولی متاسفانه این دلچرکینی من از رفتارشوت تو کودکی و تاسن بالا باعث شده هیچ وقت از باهاشون بودن هیچ لذتی نبرم و به چشم دشمن نکاشون کنم و همش فکر میکنم اینا منتظر فرصت هستن که منو دوباره به بند بکشن

    ایکاش پدر و مادرا اینو درک کنن و به جای حمایت بهمون زور نگن و نعمت لذت بردن از وجود پدر و مادر رو از من و شما نگیرن که پدر و مادر واقعا تکرار نشدنی هستن ولی چه کنم که بعضی هاشون واقعا دوست نداشتنی هستن
    و در آخر برو کمی آگاهی از روان انسان کسب کن که بفهمی کدوم که کدوم حرف های مادرت درست و کدوم غلطه متاسفانه مادرتون خیلی داره بازیتون میده و ازتون سواستفاده میکنه

  13. 3 کاربر از پست مفید mehdi.ma.mm تشکرکرده اند .

    niazzz (سه شنبه 25 مهر 96), میس بیوتی (جمعه 28 مهر 96), عسل28 (سه شنبه 25 مهر 96)

  14. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 30 اردیبهشت 97 [ 14:21]
    تاریخ عضویت
    1395-4-13
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    1,418
    سطح
    21
    Points: 1,418, Level: 21
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 82
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    26

    تشکرشده 19 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزیز
    من هم مادرم شبیه شما هستن و به دلیل بی سوادی و فقط فرهنگی و تعلق داشتن به یک خانواده ی سطح پایین رفتارهای شبیه چیزهایی که شما گفتین ازش سر میزنه. بهترین راه حل اینه که دیگه نادیده بگیریش و به زندگی خودت فکر کنی فقط. سریعتر به همین خواستگار اخرت اگر نظر مساعدی دای جواب بده و باهاش ازدواج کن. چنین مادرانی مریض هایی هستن که نه تنها زندگی پدرانمون که زندگی ما دخترانشون رو هم تباه کردن و باید جلوشون ایستاد و نادیده گرفتشون.

  15. کاربر روبرو از پست مفید niazzz تشکرکرده است .

    عسل28 (سه شنبه 25 مهر 96)

  16. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 بهمن 96 [ 01:00]
    تاریخ عضویت
    1396-3-21
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    613
    سطح
    12
    Points: 613, Level: 12
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Ye_Doost نمایش پست ها
    سلام

    به نظرم شما الان با چند مشکل متفاوت و جدا رویرو هستید.
    1. مشکل با مادرتون
    2. مشکل با خودتون و ناپختگی در ارتباط با آقایان

    1. بهترین راه معمولا صحبت کردن و با یکدیگر و به نتیجه مثبت رسیدن است ولی میشه گفت این راه حل درمورد مادر شما فعلا جواب نمیده. شما چند کار می تونید بکنید. همزمان با هم
    * کمک گرفتن از بزرگ ترهای فامیل مانند دائی، خاله، عمو، عمه و نظایر آن
    * کم کردن رابطه با خانواده، حتما در شهر محل کارتان محل سکونت مناسبی دارید که 3 روز و شب اونجا می مونید. بعد از این تمام روزهای هفته رو بمونید.
    * با فامیل رفت و آمد کنید. حتی اگر مادرتان هم مخالفت کنه شما معاشرت کنید. البته با فامیل هائی که خودشان یا فرزندان شان مشکل نداشته باشند. تاجائیکه من اطلاع دارم در شهرهائی مانند کرمان و در بسیاری از خانواده ها مشکل اعتیاد وجود داره. مسائل اخلاقی رو هم باید مراقب باشید.
    ...
    2. شما به دلیل نوع تربیت، سن و ترس از آینده و عدم شناخت از جنس مخالف طعمه راحتی برای افراد سودجو هستید. کلا فکر اینکه با این یا اون آقا با خواستگار بین خودتون قرار و مدار بعد از ازدواج بگذارید رو از سر بیرون کنید. حتی برای ازدواج هم به تنهائی تصمیم گیر نباشید. مادر شما با سخت گیری های بیجا مانع ازدواج شما میشه درست، ولی خود شما به تنهائی تصمیم بگیرید دچار همسری نامناسب میشید و یا حتی مورد سوء استفاده قرار می گیرید. نمونه اش رو خودتون گفتید (متاسفانه با بی توجهی و سرسری) که خواستگارتان چندین دروغ گفته بود و شما هنوز مادر رو مسئول به هم خوردن مراسم می دانستید.

    نکته: اگر با آقائی از شهر دیگری ازدواج می کنید حتما
    * درکنار سایر تناسب ها، تفاوت های فرهنگی و انتظاراتی رو که اون ها از عروس شون دارند رو درنظر بگیرید.
    * حتما و کتبا در عقدنامه ذکر کنید که محل سکونت باید مستقل و جدا از خانواده طرفین باشد. استقلال واقعی نه اینکه یه طبقه دیگه ساختمان یا یه کوچه اونورتر.
    * یادتون باشه عروس فقط چند ماه و حتی چند هفته عروسه و تحویلش می گیرند بعد ...

    خلاصه اینکه شما نیاز به بزرگتر و حامی هم برای ازدواج و هم برای بعد از ازدواج دارید. سعی کنید همچین فرد یا افرادی رو در بستگان تان پیدا کنید.

    موفق باشید
    خیلی ممنونم از اینکه وقت گذاشتید و من رو راهنمایی کردین.چند تا موضوع رو بهتره باز کنم شاید زیاد واضح بیانشون نکردم.
    1.در مورد کمک گرفتن از فامیل باید بگم هیچ فامیل یا آشنایی ندارم که بتونم روی کمکشون حساب کنم.همین که بهمون ضربه نزنن باید خدا رو شکر کنیم.آدمای قابل اعتمادی نیستند.من واقعا هیچکس رو ندارم که بخواد رو مادرم تاثیری بذاره یا حتی نقش بزرگتر من رو ایفا کنه.هیچکس!😔
    در مورد موندن تو شهرستان محل کارم باید بگم مادرم بهم اجازه نمیده بیشتر از سه روز اونجا بمونم و شخصیتش آدمیه که من رو محدود و کاملا کنترل میکنه و اگر بیشتر بمونم هزار جور برچسب و بد وبیراه میشنوم و دعوا و دردسر پیش میاد.حتی به قیمت اینکه بیاد اونجا جلو همه همکارا و آبروریزی سر من در بیاره نمیذاره من بیشتر اونجا بمونم.من مجبورم هرهفته رفت و آمد کنم وگرنه کاری میکنه که نتونم اونجا دیگه سرمو جلو دوست و همکار بلند کنم.چه بسا کارم رو هم از دست بدم!😔
    هیچ فامیل و آشنای قابل رفت و آمدی ندارم.چند تا دوست از زمان تحصیل و دانشگاهم دارم که اونا هم بیرون گاهی میبینم که البته کلی با سختی و محدودیت.باید زودبرگردم.نمیتونم باهاشون سفر برم.نمیتونم تولد یا خونه ها شون برم و به تموم اینا مادرم گیر میده و تمام مدت کنترل میکنه.
    برادرم چند وقت پیش عروسی یکی از فامیل های خانومش بود به من گفت بیا رفتم خونه اماده شم برم یهو آنچنان دعوا و دادو بیدادی راه انداخت که صدای جیغاش تا شش تا کوچه اونطرفتر هم میرفت.کم مونده بود کتکم بزنه.با اینکه با برادرم بودم!سعی میکنه منو از همه چی منع کنه.حتی خونه داداشم میرم اجازه نمیده،میگه اونجا همه سحر و جادوت میکنن.منو متهم میکنه به بی عاطفگی که میرم به برادرم سر بزنم.اجازه ندارم شب خونه برادرم بمونم!چطور میتونم بدون اجازه ش رفتار کنم.هروقت با دوستم بیرون برم تا سه هفته باید جواب پس بدم چرا زود رفتم چرا دیر اومدم چرا قبلش ظرفا رو نشسته بودم چرا قبلش غذا رو نپخته بودم.چرا خونه نامرتب بود.میگه چطو میتونی بری با دوستت بیرون خوش بگذرونی نمیتونی کارای منو بکنی؟
    باید قبل رفتن همه چی تمیز و اماده باشه مثل یه مادرشوهره برام یا من سربازشم!
    من از سوم دبستان کار خونه میکردم.آشپزی میکردم.ازم سواستفاده میکردشاگرم تو درسم تاثیر میذاشت کتکم میزد.آشپزی بهم یاد نمیداد اگر غذام خوب نمیشد به خدا قسم با شلنگ منو کتک میزد و قابلمه غذا رو روی سرم خالی می کرد!!
    مورد بعد در مورد خواستگار قبلیم من دروغاشو نفهمیده بودم.آره اما دلیلش چی بود به نظرتون؟
    دلیلش این بود که مادر من و برادرام حاضر نشدن قبل از خواستگاری یا اقلا قبل از جواب مثبت دادن بیان با هم بریم تحقیق!حتی حاضر نشدن پا شن بریم خونه آقا پسر از نزدیک خونه زندگی خانواده شون رو ببینیم.ما هفت ماه بعد خواستگاری دوره آشنایی داشتیم در حالیکه خانواده م نیومدن بریم خونه شون!دروغای پسر این بود که از نژادخاوری بودن و به من نگفته بود و تو محله شون زمانی که بعد شش ماه خانواده م رو به زور بردم تحقیق دیدیم تو یه محله خاوری نشین زندگی میکنن تو خواستگاری افرادی رو آورده بود که چهره شون اصلا مشخص نبود چهره خودش هم مشخص نبود.و دروغ دیگه این بود که پسر گفته بود من ماشین یه پراید دارم.ولی تو تحقیقات محلی از همسایه ها فهمیدیم کلا یه ماشین دارن اونم مال داداششه.وقتی خانواده من در وظیفه شون اهمال و سستی کردن من از کجا باید میفهمیدم؟خودم باید تنهایی میرفتم خونه پسری که نه عقدشم نه محرمشم نه هیچی و خانواده شو میدیدم؟!من روزی که باهاش به هم زدم هنوز خواهراش و برادراش رو ندیده بودم،پس وظیفه خانواده من چی بود این وسط؟
    من شدیدا خانواده م و مخصوصا مادرم رو مقصر میدونم،چه در رابطه با اختلافاتی که تو این هفت ماه داشتیم و چه در رابطه با دروغ هایی که بهم گفته شد و کسی حمایتم نکرد و همراهیم برای تحقیق نکرد.
    در آخر بگم من هیچکس رو تو بستگان ندارم که بخواد به عنوان بزرگتر من رو قبل و بعد از ازدواج حمایت کنه.ممنونم میشم با این اوصاف راهنماییم کنید.حالا که یه دختر تنها و بی کس هستم و تا حالا همیشه به تنهایی با مشکلاتم رو به رو میشدم الان تو این مسائل و مخصوصا ازدواج باید چطور برخورد کنم؟من نباید به فکر آینده م باشم؟نباید خودم برا آینده م کاری کنم؟

  17. کاربر روبرو از پست مفید baran_2008 تشکرکرده است .

    میس بیوتی (جمعه 28 مهر 96)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. زندگی داغون من
    توسط نازنین 2 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: پنجشنبه 14 اردیبهشت 96, 10:17
  2. کمال گرایی بیش ازحدم داره داغونم میکنه:(
    توسط zzzz در انجمن طــــرح مشکلات کودکان: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 52
    آخرين نوشته: پنجشنبه 19 شهریور 94, 08:20
  3. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: چهارشنبه 15 آبان 92, 11:10
  4. کمال گرایی و عدم اعتماد به نفس!ذهنم همیشه داغونه خسته شدم...:(
    توسط atefeh در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: جمعه 05 مهر 92, 19:29
  5. داغونم کمکم نمی کنید؟
    توسط من تنهام در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: یکشنبه 24 دی 91, 23:21

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.