سلام به همه دوستان همدل تالار همدردی
وقتی نگاه می کنم می بینم افراد اینجا مشکلاتشون رو می نویسن دوستان لطف می کنن همدردی و راهنمایی می کنن و موضوعات بسته میشن ... ولی گاهی اوقات مشکلات همچنان لاینحل باقی می مونن ... دوباره افراد میان تاپیک میزنن و شرح مشکل می کنن ... چون نمی دونن چکار کنن ... نیاز داری که بگی ... نمی تونی با خانواده و فامیل و دوست و آشنا همه چیز رو درمیون بذاری ... بعد احساس می کنی تنها جایی که بهت آرامش میده همینجاست ...
من شاید نباید این تاپیک رو توی انجمن متارکه و طلاق میذاشتم چون همونطور که گفتم نمی دونم درست یا غلط از طلاق صرفنظر کردم !! ولی چون از اینجا شروع کردم و دوستان در این انجمن خیلی بهم لطف کردن و برام نظر گذاشتن تاپیکمو اینجا میذارم ...
دوستان می دونن که معضل اصلی من بیکاری و یا شاید بشه بگی بی مسئولیتی همسرم بعد از 2 سال زندگی مشترک بود (از دوستانی که لطف می کنن و برام نظر میذارن خواهش می کنم سایر مسائل رو برام تکرار و یادآوری نکنن چون خودم آگاهم و می دونم و تکرارشون صرفا انرژی منفی بهم میده) ...
من همچنان بلاتکلیف در منزل پدر و مادرم زندگی می کنم و هزینه هامو کاملا خودم از پس اندازم تامین می کنم و هر جا هم کم بیارم خانواده م به دادم میرسن ... همسرم منزل پدر و مادر خودشه ... باید بگم که ما توی یک شهر نسبتا کوچیک زندگی می کنیم که آمار بیکاریش به شدت بالاست و کسانی هم که سر کارهای خوب میرن معمولا با رابطه و آشنایی میرن ... یعنی مثلا کل کارکنان یه کارخونه یا شرکت صرفا یه عده فامیل یا دوست و آشنا هستن !! و کلا کسانی امثال همسرم و من که پارتی نداریم واسه کار اینجا سرمون بی کلاه می مونه !! تا حالا هم هر کاری پیدا کردیم بطور تصادفی از طریق آگهی روزنامه و اینترنت بوده که الان مدتیه واقعا دیگه همونم نیست ... هیچکدوم توی این مدت نتونستیم توی شهر خودمون کاری پیدا کنیم !!
من خیلی فکر کردم و توی این مدت آگهی های تهران رو بررسی کردم دیدم توی رشته های ما بازار کار اونجا خب البته خیلی بهتر و پر رونق تره ... خیلی فکر کردم و گفتم باید یه کاری بکنم ... با خودم گفتم برای اینکه قصه گذشته تکرار نشه و همه مسئولیت های مالی روی دوش من نیفته تهران کار پیدا می کنم و میرم سر کار در عوض همسرم هم اونجا خونه بگیره(یعنی کلا بحث تامین مسکن با اون باشه) و خب بعدشم اونجا کار پیدا کنه (چون توی کلان شهری مثل تهران واقعا دیگه نمی تونه بگه کار گیرم نمیاد !!)
این پیشنهادم رو با همسرم درمیون گذاشتم و کاملا موافقت کرد ... توی این مدت به تهران سفر کردم و پیگیر کار شدم و چند جا مصاحبه دادم ...
همسرم هم که کلا همچنان توی همون فاز حالم خوب نیست و مریضم و ... بود (از لحاظ جسمی و فیزیکی نه روحی چون بکار بردن واژه های منفی و ناله و ناامیدی توی مکالمه هامون رو کلا براش قدغن کرده بودم) که کمی قبل از سفر من اعلام کرد که دکتر رفته و بهتر شده (بعد از کلی همدلی و دلداری و صبوری من) ...
باید بگم که توی این مدت ما اصلا حتی یک بار همدیگه رو ندیدیم و ارتباطمون صرفا از راه چت و هر از گاهی تلفنی بوده و مثلا توی چت قربون صدقه م میره و ابراز دلتنگی می کنه ... چند بار بهش پیشنهاد دادم بریم یه کافه یا رستوران بشینیم همدیگه رو ببینیم و در مورد زندگی مون هم صحبت کنیم که هرگز نیومد و هر بار به یه بهونه ای ردش کرد ... من رفتم تهران و برگشتم دنبال کار بخاطر زندگی مون (نه سفر تفریحی یا گردشی) ولی منو همراهی نکرد نه تنها توی سفر بلکه حتی برای رفت و برگشت به فرودگاه و توی مسیر و غیره هم اصلا نه اومد و نه به روی خودش آورد و من هم به روش نیاوردم و شکایتی نکردم ... در مورد هزینه های سفر هم اصلا از من نپرسید چکار می کنی کم نداری ؟ هیچی ...
الان اگر همینا رو بهش بگم میگه مریض بودم و حال جسمیم خوب نبوده (یه مدت یکم کم خونی داشت و فشارش پایین بود) در صورتی که می دونم بیرون میره و خیلی وقتا که باهاش تماس میگیرم میگه اومدم هواخوری و یه پروژه کاری پاره وقت کوچولو هم از قبل داره که سر اون کار هم میره ... پس اونقدرا مریض نیست که نتونه پاشو از خونه بیرون بذاره !!
از تهران باهاش تماس گرفتم گفتم اگر اینجا کارم جور بشه باید سریع بیای خونه بگیریم گفت نه حالا تو یه مدت کوتاه بمون ببینیم چطور میشه بعدش منم میام ... گفتم کجا باید اقامت کنم ؟؟ گفت منزل اقوامتون (همونجا که موقت واسه چند روز رفته بودم) که اصلا من تعجب کردم چطوری همچین حرفی میزنه یا راضی میشه به همچین چیزی !!
متاسفانه تهران کارم نشد و برگشتم ... چون جاهای مختلف رزومه فرستاده بودم بعد که برگشتم دوباره از جاهای دیگه باهام تماس گرفتن که برم برای مصاحبه ... با همسرم تماس گرفتم گفتم که وضعیت اینطوریه ... گفت خب پاشو دوباره برو ... گفتم اینجوری نمیشه من که نمی تونم برای هر مصاحبه کاری چند روز زمان و کلی هزینه بذارم برم تهران و برگردم ... بهش گفتم بیا بریم اونجا خونه بگیریم مستقر بشیم و از همونجا دوتایی سرچ بدیم واسه کار من مطمئنم اونجا بیکار نمی مونیم فرض هم کار پیدا نکردیم بعد یه مدت مثلا یک سال دوباره بر می گردیم شهر خودمون چیزی از دست ندادیم نهایت پول رهن یه خونه س که برمی گرده یه مقدار از پس اندازمونم دوتامون میذاریم برای مخارج مون ... ولی قبول نکرد و گفت نه همچین ریسکی نمی کنم و فقط در صورتی تهران میام که کار اوکی شده باشه ... گفتم پس من چکار کنم؟ گفت واسه هر مصاحبه ای برو و برگرد !! که خب منم دیدم عملا امکانش برام نیست و تقریبا بی خیالش شدم ...
خیلی تشویقش کردم که خودش برای تهران سرچ بده و اونجا پیگیر کار بشه که زبونی گفت باشه ولی در عمل کاری نکرد ...
قبلا تشویقش کرده بودم واسه ترم جدید دانشگاه ثبت نام کنه و ادامه تحصیل بده تا برای وضعیت کارش هم بهتر بشه ... به پیشنهاد من این کارو کرد و الان توی شهر خودمون پذیرفته شده ... خیلی خوشحال شدم چون توی این مدت تنها خبر خوبی بود که شنیدم ... حسابی تشویقش کردم که پیگیری کنه و ادامه بده و ظاهرا الان داره این کارو می کنه ...
توی این مدت هر وقت خواستم باهاش جدی در مورد وضعیت زندگی مون صحبت کنم بحثو عوض می کنه ... اگر تماس تلفنی باشه یا ریجکت می کنه میگه نمی خوام جلو خانواده صحبت کنم یا میگه سرم گیج میره نمی تونم گوشی رو نگه دارم !! من نمی دونم اگر خانواده آدم متوجه بشن داره با همسرش صحبت می کنه کجای این قضیه اشکال داره ؟؟ که البته خودش توجیهش اینه که میگه نمی خوام کسی از برنامه هامون چیزی بفهمه !! (این توضیحم بدم که 100% ازش مطمئنم رابطه ای خارج از ازدواج نداره یه وقت در این مورد شکی برای دوستان ایجاد نشه)
در کل هر وقت من خواستم دو کلمه حرف حساب بزنم یا ایشون خسته س یا کلافه س یا مریضه یا گرفتاره ... خودش هم که فعلا هیچ پیشنهاد و برنامه مشخصی نداره و فقط میگه صبر کن ... فقط میگه من دارم تلاش خودمو می کنم ... میگه تا وضعیت کارم درست نشه عاقلانه نیست که برم خونه بگیرم بریم سر زندگی مون ...
امروز صبح خواستم باهاش صحبت کنم در مورد کار و وضعیت زندگی – چون واقعا اینجا کار خوب گیر نمیاد ، می خواستم بهش بگم بیا تلاش کنیم برای تهران و واسه دانشگاه هم نامه مهمان بگیری- که طبق معمول گفت حالم خوب نیست و سرم گیج میره و مکالمه رو قطع کرد ... وسط حرفام !! حتی نذاشت حرفمو تمام کنم !! واقعا دیگه بهم فشار اومد و توی چت صحبتمو باهاش ادامه دادم (خییییییلی آروم و مهربون) ... در نهایت گفت خب چکار کنم که تو آروم باشی !!!!!!!! تهران بریم آروم میشی ؟ می خوای دانشگاه ثبت نام نکنم تا بریم تهران ؟؟؟ در جواب فقط بهش گفتم نه عزیزم حتما دانشگاهتو ثبت نام کن من فقط می خواستم باهات درددل کنم ...
نشستم و توی تنهایی خودم فقط فکر کردم و آروم اشک ریختم ...
واقعا خسته شدم ... واقعا دلم می خواد مغزشو بشکافم ببینم چه فکری در مورد من می کنه ... چه فکری در مورد این ازدواجی که کرده و زندگی که تشکیل داده و مسئولیتی که پذیرفته می کنه ....
یعنی واقعا به زنی که داره منزل پدرش زندگی می کنه مخارجش رو خودش تامین می کنه ... چند ماهه الان حتی یه دیدار حضوری با همسرش نداشته ... همه جوره داره برای نجات زندگی مشترکش شور میزنه و حرص می خوره و تلاش می کنه ... سفرشو باید تنها بره ... خریدشو باید تنها بره و ... بعد اگر به شوهرش گفت عزیزم بیا بشینیم واسه زندگی مون یه برنامه بریزیم شوهرش باید در جواب بگه "چکار کنم که تو آروم بشی" ؟؟؟؟
یعنی در واقع من الان یه چیزی هم به ایشون بدهکارم !!!!!
خیلی خسته م ... و خیلی بی انگیزه ... فقط دلم می خواست زمان برمی گشت عقب و هرگز ازدواج نمی کردم ... من دوران مجردیم خیلی خیلی به ازدواج و تشکیل خانواده و مادر شدن عشق و علاقه داشتم ... ولی الان میگم ای کاش زمان به عقب بر می گشت و من هیچوقت ازدواج نمی کردم ... برای همیشه تنها و مجرد کنار پدر و مادرم زندگی می کردم خیلی بهتر از این وضعیتی بود که الان دارم ...
توی تاپیک قبلیم بعضی دوستان برام می نوشتن شوهر شما بی مسئولیت نیست داره تلاششو می کنه و شما باید صرفا بهش انگیزه بدی و از لحاظ عاطفی تامینش کنی ... حتی یادمه بعضی از آقایون با لحن تند به من معترض میشدن !! بعضی ها میگفتن صبر کن مطمئنا یواش یواش خودش یه فکری برای وضعیت زندگی تون می کنه و با صبر درست میشه ...
و البته همه دوستان بهم میگفتن توی مسائل مالی مشارکت و دخالت نکنم ... که البته اینو طاقت نمیارم و وقتی می بینم از سمت اون هییییییچ خبری نیست میفتم به فکر کردن و برنامه ریزی کردن و ...
الان نمی دونم اگر همینطوری صبر کنم و صبر کنم و صبر کنم و ادامه بدم واقعا چیزی درست میشه ؟؟ ؟
کاش مدیر همدردی هم لطف می کردن و نظرشون رو برام می نوشتن ...
دلم می خواد دیگه کلا ولش کنم به حال خودش ... منم این گوشه تنهایی زندگی خودمو بکنم ... می خواد فکری بکنه ... نمی خواد نکنه ... برام خونه بگیره نگیره ... احوال منو بگیره نگیره ... هرکاری دلش می خواد بکنه ... دیگه برام مهم نیست ... می خوام ولش کنم به حال خودش و زندگی خودمو بکنم و هیچ شوری واسه این زندگی نزنم ... می خوام دیگه بزنم به بی خیالی ... می خوام تصور کنم اصلا هیچوقت ازدواج نکردم !!
علاقه مندی ها (Bookmarks)