شاید یک دلیل برای اینکه این اشتباه رو اینقدر ادامه دادم این بود که میخواستم توهینی که بهم شده از بین بره میخواستم بهم بگه تو خوبی.چون از وقتی فهمیدم من رو درحد خودش نمیبینه چیزای دیگه ای هم فهمیدم مثل اینکه اصلا به من نگفته بود یک برادر هم داره وگفته بود فقط خواهر داره بعدا که حواسش نبود و به کسی گفت ومن شنیدم گفت برادرهم داره .اون خیلی تصور زشتی از من توی ذهنش داشت اینکه میخواستم بهش خودمو ثابت کنم برای همین ذهنیت ها و رفتارها بود.من احساس تحقیر نمیکنم احساس حقارت دربرابر اون دختر دیگه میکنم البته پیش خودم بیشتر.برام جالبه کسایی مثل خودش وخیلیای دیگه که از هرجورسواستفاده یا کاری دریغ ندارن همه اوضاعشون خوبه اونوقت من معلوم نیست برای چی باید اوضاعم این باشه واینقدر توهین بشه بهم.
تقریبا همه دوستام با کسی دوست بودن و ازدواج هم کردن هیچموقع از این تصورات و ذهنیات حرفی نزدن. وی درباره من همیشه یک ادم با تصوراته بد
خواهر و برادرم هم سنتی ازدواج کردن وهیچموقع توی خونه ما بحث این حرفا نبوده که من بخوام توجیح بشم
بیشتر ناراحتیم وقتی یاد جدایی از اون میفتم اینه که مگه من چکار کردم که اینقدر تصور بد ازم شد مگه من چیکار کردم.اخه چرا ادمی مثل من باید اینقدر بدبختی سرش بیاد اونم وقتی بیگناهه چرا من باید اینقدر کم از عقل وشعورم استفاده کنم ولی خیلیا هرکار دوس دارن بکنن تازه ادم خوبه باشن و نازشون خریدار داشته باشه و اوضاع هم به کامشون
نمیدونید که چه بغضی توی گلومه ولی نمیتونم خودمو بهتر کنم و اینطوری شرمنده نشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)