سلام دوستان
من یک سال پیش عضو سایت بودم چون رمزمو فراموش کرده بودم مجبور شدم دوباره عضو بشم
25 سالمه. 3 ساله که ازدواج کردم. همسرم28 سالشه. از اوایل نامزدی مون با هم مشکلاتی داشتیم و راستش من خیلی زود متوجه شدم که اشتباه کردم و خیلی با هم تفاوت داریم. اما هیچ وقت جسارت جدایی رو نداشتم. و میترسیدم. و عامل اصلیش هم خانواده م و اطرافیانم بودن که با اینکه خیلی دوستم دارند، اما نسبت به جدایی دیدگاه وحشتناکی دارند. و به خاطر اینکه پدر و مادرم رو تو اون حال نبینم هربار بیخیال شدم.
خلاصه ای از مشکلاتم رو اینجا میگم:
همسرم مشروب میخوره. تو این شهر همه اینجوری ان. روزی دو بار میره قهوه خونه
(با اینکه من گفته بودم اصلا نمیتونم بپذیرم مشروب خوردنو. و قول داده بود و حتی به اصرار خودش دست رو قران گذاشته بود که دیگه لب نزنه. میگفت سالی دوسه باره که اونم دیگه نمیخورم اما بعد عروسی زد زیرش و من متوجه شدم خیلی بیشتر از ایناست. تو تمام مراسما و بیرون رفتنا و دور همی ها) و این مساله منو خیلی ازار میده و تا حالا که 3 سال میگذره نتونستم بهش عادت کنم
هرراهی که فکر کنید رو امتحان کردم. محبت کردم. سعی کردم مشغولش کنم به کارای دیگه. حتی برخورد جدی کردم.اما نمیشه. مطمعنم که توی این محیط به هیچ عنوان نمیتونه این کارا رونکنه. تقرییا هیچ کس رو توی فامیل و دوستاش نمیشناسم که این کارارو نکنه. خیلی واسشون عادیه و جزوی از فرهنگشون شده. برادر و پدرش هم اینطوری ان.
*********
مشکلات دیگه ای هم دارم باهاش.
مثلا من تهران بودم و ایشون شهرستان. قرار بود تهران زندگی کنیم اما نیومد و من مجبور شدم بیام اینجا. و وقتی محیط این شهر رو میبینم و علاوه براون امکانات خیلی محدودی که داره، اینجا خیلی واسم زندگی کردن سخته
***
ارشد دارم از یه رشته خیلی خوب از دانشگاه دولتی. اما اینجا به خاطر نبودن فرصت شغلی نمیتونم کار کنم. بااینکه تمام دوستان دانشگاهی م در تهران شغل های بسیارخوبی دارن
از خانواده م دور هستم و اینم یه مشکل دیگه
***
اگر باخود همسرم مشکل نداشتم همه اینا رو تحمل مبکردم اما الان حس میکنم من به خاطرش همه کار کردم. از خانواده م .کارم. تحصیلاتم.شهری که دوست داشتم اونجا زندگی کنم گذشته م و اومدم اینجا تا باهاش زندگی کنم. اما اون واسه من هیج کاری نکرد. به تنها چیزی که ازش میخواسنم هم عمل نکرد(مشروب نخوردن). تهران نیومد (خانواده ش به خاطر وابستگی خیلی زیاد و بیمارگونه شون اجازه نمیدن از کنارشون حتی نیم ساعت دور بشه خونمون)
**
و حالا یه مشکل دیگه هم واسمون پیش اومده. اونم اینکه همسرم به زگیل تناسلی مبتلا شدن و دکترا میگن راه اصلی انتقالش رابطه ناسالمه. و این مساله داره دیوونه م میکنه. من اصلا بهش همچین شکی نداشتم. راستش تا الان هم این همه مشکل رو به خاطر این تحمل کردم که میگفتم حداقل بهم وفاداره. میدونم که با این مساله هم نمبشه 100 درصد گفت که رابطه ای داشته. اما همین حس داره دیوونه م میکنه. اخه قبلا مواردی پیش اومده بود که شک کرده بودم اما اینقد بهش اعتماد داشتم که هربار حرفش رو باور کردم و اعتماد کردم. مثلا تنهایی رفته بود مسافرت خارجی با دوستش (درصورتی که من اصلا راضی نبودم) و به من گفته بود که کلاب نرفتن. امابعدها تو کامپیوترش دیدم که رفته بودن و خانومها داشتن با وضعیت نه چندان خوبی میرقصیدن. اگه میگفت رفتم واسم مهم نبود. اما اینکه چرا بهم دروغ گفته فکرمو مدتها درگیر کرد و میگفتم شاید چیزایی هست که داره مخفی میکنه. و چند مورد دیگه هم مثل این پیش اومده بود که منو مشکوک کرده بود
دوستاش واسش فیلمای بد میفرستن و ....
این حس که شاید بهم خیانت کرده داره دیوونه م میکنه. شک افتاده به جونم
این روزا خیلی جدی دارم به جدایی فک میکنم
با خودم میگم حتی اگه خیانت نکرده باشه، مسافرت تنهایی رفته، دیسکو که رفته با اون وضعیتی که مست بوده، میگم فیلمای بد که نگاه میکنه. اینم یه جور خیانته از نظر من، همه اینا رو هم بیخیال بشم، میگم مشروب که میخوره، من که همیشه تو مراسما و دورهمی ها ناراحتم، همیشه هم وقتی نیستم باید نگران باشم یه وقت مست نباشه، یه وقت اتفاقی واسش نیفته، اینم بگم که ظاهرش خیلی موجهه. و اگر ببینیدش اصلا اینطوری درموردش فک نمیکنید
درواقع در اثر محیط اینطوری شده
اما دیگه طاقت ندارم. اصلا نمیخوام دیگه توی اون شهر زندگی کنم
میخوام برگردم تهران. از همه چیز اون شهر بدم میاد. از محیطش. از آدماش. از همه چی.
افسردگی گرفتم. زندگی من بعد از ازدواج از این رو به اون رو شد. همه چیزم تغییر کرد.از همه چی گذشتم. رفتم اونجا تا باهاش زندگی کنم. تنها کسی که اونجا داشتم اون بود.
اما اون همش بهم دروغ میگه. هیچوقت باهام صادق نبوده. خیلی وقتا سر مشروب یا بیرون رفتن با دوستاش بهم دروغ گفته. خیلی حس بدیه که یکی بهت بگه مثلا سرکاره، بعد بفهمی که دورهمی بوده با دوستاش. تا پام رو از اینجا میذارم بیرون، دوستاش رو میاره خونه واسه مشروب خوردن.
خیلی غمم بزرگه. احساس میکنم زندگی دیگه واسم معنی نداره. مثل یه مرده متحرک شدم. میخوام تموم کنم این زندگیو. اما جسارتش رو ندارم مبترسم. حمایتی که میخوام رو ندارم .خانواده م با اینکه خیلی دوستم دارن اما از جدایی وحشت دارن. وگرنه تا حالا جدا شده بودم. اینم بگم که حس وابستگی.م هم تاثیر داشته. با اینکه خیلی نسبت بهش سرد شدم و فکر میکنم که جدایی مون منطقی ترین راهه، اما بازم واسم سخته وقتی به تنها شدن و نبودنش فک میکنم.
تا حالا توی زندگیم همچین حالی نداشتم
نمیتونم تصمیم گیزی کنم. حتی با مشاور حرف زدم گفت بستگی به تحمل و پذیرش خودت داره تو این زندگی. باید تصمیم بگیزی.اما مشکل من اینه که نمیتونم تصمیم بگیرم.
تو زندگی باهاش خوشحال نبستم. فکرم نمیکنم بعد از این درست بشه. چون خیلی تلاش کردم. خیلی. اما اون تغییری نمیکنه فقط من باید خودمو وفق بدم. اینکارم کردم اما دارم اذیت میشم. تو 4سالی که میشناسمش عادت نکردم. بعد از این هم فکرنمیکنم بتونم
خواهش میکنم راهنمایی م کنید
ببخشید که اینقدر طولانی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)