سلام
بچه ها از همه ممنونم که دوست های خوبی برای من هستید.
خصوصا از دوست یا دوستانی که لطف داشتن و از مدیرهمدردی خواسته بودند به من شارژ هدیه بدن، متشکرم.
تشکرشده 6,903 در 1,648 پست
سلام
بچه ها از همه ممنونم که دوست های خوبی برای من هستید.
خصوصا از دوست یا دوستانی که لطف داشتن و از مدیرهمدردی خواسته بودند به من شارژ هدیه بدن، متشکرم.
هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...
m.reza91 (شنبه 14 مرداد 96), miss seven (شنبه 14 مرداد 96), mohamad.reza164 (یکشنبه 15 مرداد 96), paiize (شنبه 14 مرداد 96), rozaneh (دوشنبه 23 مرداد 96), جوادیان (یکشنبه 15 مرداد 96), زندگی خوب (شنبه 14 مرداد 96)
تشکرشده 353 در 152 پست
امروز دوباره حالم بده.
من امروز خواستم یه کار خوب بکنم. دست یکی رو گرفتم و بردم یه جایی که باید میرفت اما خب نمیرفت.
نزدیک به یک ماه بود هر روز نصیحتش میکردم و بالاخره جواب داد و راضی شد بریم.
نمیدونم در مورد این آدم چی بگم. شاید یه بدبخت مطلق از نظر خودش.... اونقدر بدبخت بود که منم باور کرده بودم و هر بار میدیدمش با خودم میگفتم خدایا پس کجای زندگی این بشری؟
بالاخره تصمیم گرفتم بیام جای خدا و آستین بالا بزنم و نتیجه ی مدتها زحمتم رو درو کنم. شاید اشک هاش بند اومد کمی نور امید تو زندگیش تابید.شاید از بدبختی دراومد.
تو مسیر رفت مدام گریه میکرد و میگفت من بدبختم. شوهرم معتاد بود مادرم عصبی بود برادرم معتاد بود و خودکشی کرد و من از بچگی از 8 سالگی کارگری کردم و مادرم اذیتم میکرد و به
خاطر فرار از خونه ازدواج کردم حالا طلاق گرفتم و آه مادرم منو گرفت و بچه ام بی پدر شد و خونه ندارم و .... هزار تا بدبختی ای که اینجا نمیشه گفت و اینایی که گفتم خوباش بود.
من از لای حرفاش هر چی دنبال امید تو زندگی این بشر میگشتم که بهش دلداری بدم پیدا نمیکردم که نمیکردم. عمیقا مستاصل شده بودم که چی بگم بهش آخه.
رفتیم و کاراش رو انجام دادیم و تو مسیر برگشت دوباره اون بود و اون حرفای بدبختی و هزار تا بلایی که سرش اومده.
اما من دیگه اون آدم چند ساعت قبل نبودم.
حالا من بهت زده به حماقت خودم نگاه میکردم.
موقع رفت فکر میکردم دنبال خدا تو زندگی اون آدمم. اما موقع برگشت فهمیدم در به در دنبال خدا تو زندگی خودمم.
موقع رفت فکر میکردم دنبال امید تو زندگی اون ادمم اما فهمیدم نا امید از زندگی منم نه اون.
موقع رفت فکر میکردم که اون دیگه فرصتی نداره اما موقع برگشت فهمیدم که این منم که فکر میکنم فرصتی ندارم.
نا امید واقعی از رحمت خدا من بودم نه اون.
من موقع رفت بهش یه جمله گفتم: باور نمیکنم که خدا تو رو تنها گذاشته باشه مگه میشه؟ و بهت زده از نبود آثاری از امید تو زندگی این زن دنبال خدا بودم.
باور نمیکنید اونجا اتفاقی افتاد که من خدا رو به عینه تو زندگی این زن دیدم. انگار خدا همه ی یک ماه گذشته رو با ما بود....
هر چی من برای این زن برنامه ریخته بودم و فکر میکردم میشه از این طریق بهش کمک کرد نا باورانه می دیدم خدا براش یک مسیر ساخته اما ....
یاد مظمون آیه ای از قرآن افتادم "خدا حال هیچ بشری رو تغییر نمیده مگه اینکه خودش بخواد".
دلم به حال خودم کباب شد.
من با این همه سواد و این همه استعداد هر روز با یه اتفاق کوچیک شروع میکنم به سرزنش خودم که از پس یه کار ضپرتی بر نمیام. من بی عرضه ام من نمیتونم و اصلا بی خیال و ...
چرا؟
چون نا امیدم. چون یادم رفته باورم رو. خدا حال من رو تغییر نمیده مگه اینکه خودم بخوام.
پس این منم که نمیخوام... خدا حتما جواب تلاش های من رو میده....
بعد
پدرم با حالت قهر بهم گفت باز تو دوباره رفتی و زندگی یه آدم دیگه رو رو به راه کردی و برگشتی!!! پس زندگی خودت چی؟امروز برای خودت چیکار کردی؟ به فکر خودت باش دختر جان...
تو دلم گفتم پدر جان من امروز یک چیز خوب یاد گرفتم.
کاش به پدرم پست پریروزم رو نشون میدادم.
چقدر صادقانه به خودم میگفتم لعنتی!!!!
من لعنتی واقعی نیستم من نا امیدم.
اما بعد این اتفاق خیلی خوش و رو به راه شدن یه زندگی نامربوط به من :
یه آدم دیگه بهم گفت باز چه کلکی تو کارته و این زن چه نفعی برات داره؟ از این دست میدی و از اون دست میگیری دیگه!!! چقدر تو زرنگی!!! نفعش برات چقدره؟
عصبی شدم نتونستم چیزی بگم و دوباره گریه کردم.
نزدیک به صد بار توبه کرده بودم که دیگه به کسی کمک نکنم. چون سریعا مورد اتهام سو استفاده کردن قرار می گیرم.
نمیدونم چیکار میکنم که این چند نفر آدم 24 ساعته به من مشکوکن.
نمیدونم شاید دارن راست میگن. اگه راست نمیگن این اشکای نا خودآگاه چیه پس؟ این خشم که یه هویی بعد این تهمت میوفته به جونم چیه پس؟
سرزنش های پیاپی خودم که زندگی مو ول میکنم ...
لعنتی هایی که به خودم میگم...
من بدبختم و من بی عرضه ام هایی که به خودم میگم....
فقط و فقط ناشی از این خشمه که من برای دیگری کاری انجام میدم و اون حالش رو به راه میشه ولی وقتی به خودم میرسم نمیتونم.
هیچ نفعی هیچ نفعی و هیچ نفعی برای من نداره اگه یه بچه با کیف نو بره مدرسه. خودم میدونم. اما خشم میاد سراغم.
دیگه خسته شدم از این همه سرزنش خودم.
چند روز دیگه همین آدمی که به من تهمت میزنه تو زندگیش به بهترین و بالاترین جایگاه میرسه اما منم و دعای یه بچه ی بی پدر!!!!! شایدم فحش های یه مادر افسرده!!!
در حالی که هیچ اعتقادی به دعا ندارم. از فحش هم بدم میاد.
سرم بدجور داره کلاه میره. یه کاری انجام میدی عوضش نه تنها چیزی گیرت نمیاد بلکه عصبی و سرخورده و سر افکنده هم میشی.
کاش میتونستم بفهمم چرا آدم هایی مثل من از جان دل به آدم دیگه کمک میکنن، در حالی که خودشون سر شار از مشکلن؟ من مشکل خودم رو حل کنم برای همه بهتره ولی نمیتونم.
من نمیتونم برنامه ریزی کنم برای کارام.
عصبی ام.
ناراحتم.
میدونم با حجم زیادی از کار رو به رو ام اما به جای کار همش گریه ام می گیره.
برای امتحانم کلی پول خرج کردم اما دریغ از یک خط درس خوندن.
بعد فردا x و y و z میشن با فلان جایگاه و من به هیچ جا نخواهم رسید و اون وقت من باید چیکار کنم!!!
تشکرشده 2,945 در 958 پست
سلام زندگی خوب عزیز ؛
من پست های قبلی شما رو نخوندم ولی این پستتون رو خوندم و این صحبتتون نظرمو جلب کرد که بلد کردم :
چرا فکر میکنی عمل خیری که انجام میدی نتیجه ای نمیگیره و بی تأثیر بوده برات ؟ از کجا میدونی چه مسائل و مشکلات بزرگتری قرار بوده در مسیر زندگیت قرار بگیره ( البته خدایی نکرده) ولی خداوند به خاطر انجام این اعمال خیرت نگذاشته که اون مسائل بزرگتر به وقوع بپیونده...
نمیدونم شما هم تو سیمرغ آمنین شرکت کردین یا نه ؟
برنامه ی رفتاری این هفتمون دفع نا شکری هست،،،دوست داشتم شما هم شرکت کنین.
عزیزم من باز هم میگم در جایگاه شما نبودم و نمیتونم درک کنم که چه احساسی واقعا دارین ولی میتونم به حتم بگم که خدا همیشه یار و یاور ماست ...
مگر جز این آیه است که اومده : « و من یتوکل علی الله فهو حسبه »
کسی که بر خدا توکل کند خدا برای او کافی است
تشکرشده 6,439 در 1,458 پست
سلام
حال عجیبی دارم...دائم دارم میپرسم خدایاچرا بایداین جوون نازنین همچین سرنوشتی داشته باشه...
یکی ازعزیزان روبه طرزبدی ازدست دادیم...
نمیتونم خودموکنترل کنم..دائم عکسشونگاه میکنم...قلبم دردمیگیره
به حرفاش فکرمیکنم...یادآرزوهاش که میفتم ازاین دنیامتنفرمیشم
هرکاری میکنم توی ذهنمه...درخونه روبازمیکنم میگم آخیش دیگه ازاین هوای گرم راحت شداماته قلبم میسوزه...ظرف میشورم یادشم...نمیدونم چطورخودمومشغول کنم...
خیلی سخته...دلم واسه مادرش کبابه که چه جوونی روازدست داده....
اصلا نمیتونم ذهنموجمع کنم...دوست دارم هرچه زودتربه اون مرحله برسم که بگم قسمتش این بوده...اماحتی نمیخوام باورکنم که رفته...انگارهمش یه خوابه
متاسفانه مراسمش یه شهردیگه ست ومن به خاطرهوای گرم که بچه ام نمیتونه تحملش کنه نتونستم برم...فکرمیکنم همه که رفتن راحتترکنارمیان...کاش منم رفته بودم
دوست دارم بیان وبگن زنده شده...چرابایداینجوربشه....آخ چرا
اصلا نمیتونم حکمتشودرک کنم...فقط دعامیکنم که اون دنیاجاش خوب باشه...آخه یه جوون کم سن وسال حتماقابل بخششه...خدااایا
خدایابه همه صبربده
دوستان دعاکنیدواسش امشب شب اول قبرهستش..واسه مادرش هم دعاکنیدکه بتونه طاقت بیاره
عمر که بی عشق رفت
هیچ حسابش مگیر...
ammin (پنجشنبه 19 مرداد 96), maryam123 (چهارشنبه 18 مرداد 96), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 19 مرداد 96), میشل (پنجشنبه 19 مرداد 96), مسافر زمان (پنجشنبه 19 مرداد 96), بی نهایت (چهارشنبه 18 مرداد 96), زندگی خوب (پنجشنبه 19 مرداد 96), صبا_2009 (چهارشنبه 18 مرداد 96)
تشکرشده 10,022 در 2,339 پست
سلام دوستای عزیزم
من بعد از چند سال !! تاخیر دوباره برگشتم و خوشحالم از اینکه دوباره کنارتون هستم.
هرچند این چند سال اخیر واقعا به من سخت گذشت....من خرد و نابود و شکسته شدم و دوباره با لطف خدا و دوباره لطف خدا و دوباره لطف خدا و همت عالی خودم روی پاهام ایستادم.هرکسی روحیه و شرایطم رو می دید مطمئن میشد که این مریم دیگه نمیتونه کمرش رو راست کنه....اما من جراتمندانه بهترین و درست ترین تصمیم زندگیم رو گرفتم.
الان بهترین و بالاترین روحیه رو دارم.شاده شاد و سرحال و محکم و مقاوم از یک طوفان برگشتم و امید دارم اینده خیلی خیلی از این برام بهتر خواهد شد.چون من عاقلانه و شجاعانه بهترین تصمیم رو گرفتم و مهم تر از همه دست های مهربون خدا هر لحظه روی شانه های منه....خدایا شکرت ....بی نهایت.....
گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.
nasimmng (پنجشنبه 02 شهریور 96), paiize (یکشنبه 22 مرداد 96), rozaneh (دوشنبه 23 مرداد 96), فرشته اردیبهشت (چهارشنبه 18 مرداد 96), گیسو کمند (شنبه 21 مرداد 96), میشل (پنجشنبه 19 مرداد 96), مسافر زمان (پنجشنبه 19 مرداد 96), آنیتا123 (پنجشنبه 19 مرداد 96), زندگی خوب (پنجشنبه 19 مرداد 96), شميم الزهرا٧٠ (جمعه 27 مرداد 96), صبا_2009 (چهارشنبه 18 مرداد 96)
تشکرشده 6,880 در 1,486 پست
سلاااااام مریم جان خوش اومدی
خداروشکر که خوبی
خوشحالم میبینمت
من هم امروز خوب خوبم خدارو شکر حالم رنگی رنگیه
پاییزه جون تسلیت میگم الان دیدم پیامت رو خدا بهتون صبر بده. :(
ویرایش توسط فرشته اردیبهشت : چهارشنبه 18 مرداد 96 در ساعت 22:32
تشکرشده 6,903 در 1,648 پست
مریم جان خوشحالم که خوبی و اینجایی.
دفعه پیش که اومدی از شدت تغییر روحیاتت حیرت کردم. خیلی خشن شده بودی و خبری از لطافت همیشگیت نبود.
امیدوارم در پس هر تصمیمی که توی زندگیت می گیری، همیشه مریم باقی بمونی.
هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...
maryam123 (پنجشنبه 19 مرداد 96), paiize (یکشنبه 22 مرداد 96), rozaneh (دوشنبه 23 مرداد 96), مسافر زمان (پنجشنبه 19 مرداد 96)
تشکرشده 311 در 123 پست
سلام دوستان خوبم
تو اين چند مدت خيلي حال واحوالم عوض شده دارم شاد زندگي ميكنم مثل گذشته....اينها همش به كمك همدردي بوده چون من تو محيط واقعي معمولا با كسي دردل نميكنم(البته اينجا هم درد دل نكردم تا الان اما چندتا تاپيك قديمي و زير خاكي پيدا كردم كه مشكلات منو داشتن و راه كار گرفته بودن و من از ايجاد تاپيك جديد صرف نظر كردم)
مشكلات مالي گريبان گيرم شده و حكم جلبم هم گرفتن اما خيالي نيست خدا بزرگه....
تو اين يكسالگذشته تحت آزمون الهي قرار گرفته بودم كه شكر خدا سربلند آمدم بيرون و مشكل بزررررررررگ زندگيم حل شد.
مدتي بود كه خانواده بد جور فشار ميوردن كه ازدواج كنم اما من تا امروز موفق نشدم كسي رو بپسندم.....(پدر و مادرم نميدونن پسرشون انقدر بدهكاري داره كه پول بنزين ماشينشم نداره چه برسه به ازدواج و نامزد بازي..... )
دوستان خوبم ممنون ازتون.
پ ن : مشكلات ماليم انشالله تا اول شهريور حل ميشه و دوباره وضعم رو براه ميشه.
تشکرشده 6,439 در 1,458 پست
سلام
چندماهی هست میخوام تاپیک بزنم اماهردفعه بیخیال میشم
ازدست خودم خسته شدم....حوصله نوشتن درموردمشکلاتموندارم...انگا که میخوام همینجوربمونم...امااین ذهن لعنتی نمیزاره
همش داره غرمیزنه توی سرم...
ای خدااابایدچکارکرد...دیشب تاصبح داشتم باخداحرف میزدم...نمیدونم چی میشه...فرجی میشه واسه منه بی اراده یانه؟؟؟
عمر که بی عشق رفت
هیچ حسابش مگیر...
ammin (چهارشنبه 25 مرداد 96), maryam123 (چهارشنبه 25 مرداد 96), miss seven (چهارشنبه 25 مرداد 96), mohamad.reza164 (یکشنبه 22 مرداد 96), sia518 (یکشنبه 22 مرداد 96), میشل (یکشنبه 22 مرداد 96), زندگی خوب (چهارشنبه 25 مرداد 96), صبا_2009 (یکشنبه 22 مرداد 96)
تشکرشده 588 در 153 پست
سلام
یه تاپیکی بود با عنوان امروز احساس خوبی دارید چون ....
الآن دیدم بسته بود گفتم اینجا بگم
من امروز احساس خوبی دارم زیرا مادرم را خنداندم ، خنده های از ته دلش را شنیدم
و هم چنین مادرم را برای معالجه پیش دکتری در شهر دیگری بردم
و باز هم حس خوبی دارم چون دارم میرم منزل مادرم که سبزی ها را برایش پاک کنم
و شام خوشمزه بپزم و اعضای خانواده را دور هم جمع کنم
خیلی مامان خوب و مهربانی دارم لطف می کنید برای سلامتی اش دعا کنید؟
ammin (چهارشنبه 25 مرداد 96), maryam123 (چهارشنبه 25 مرداد 96), miss seven (چهارشنبه 25 مرداد 96), mohamad.reza164 (چهارشنبه 25 مرداد 96), paiize (چهارشنبه 25 مرداد 96), میشل (یکشنبه 29 مرداد 96), زندگی خوب (چهارشنبه 25 مرداد 96), شميم الزهرا٧٠ (جمعه 27 مرداد 96), صبا_2009 (چهارشنبه 25 مرداد 96)
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)