خودتم دوست داری صمیمی شی . وگرنه همین حرفها همیشه زده میشه. تو هر کاری کنی باز یه حرفی در موردت زده می شه . شوهرم به من می گفت منزوی ، بیرون نمی ری اصلا، رفت و آمد نمی کنی و ...
درسته منم دوست دارم باهاشون صیمی باشم چون خوشم نمیاد انقدر سرد باشم با خانوادش کاش میشد با همم خوب باشیم هم رو دوست داشته باشیم برای روزای سخت کنار هم باشیم به هم کمک کنیم
میدونید چیه من وقتی می بینم هر وقت باهاشون می خوامم صمیمی شم یه مشکلی درست میشه با خودم می گم دوری و دوستی بهتره همسرم هم چیزی نمی گه اما می فهمم که ناراحته و هر وقت مامانم رو می بینه میگه کسی جز شما خونه ما نمیاد این رو خیلی مظلومانه میگه و من خیلی براش ناراحت میشم برای همینم گاهی سعی می کنم صمیمی شم ولی اونا اصلا براشون مهم نیست.
همسرم دستش آسیب دیده بود تا همسایه های مامانم اومدن عیادتش خواهربرادراش نیومدن بعد از ازدواجمون تا 6 ماه که عید شد نیومدن خونمون و فقط همون عیددیدنی اومدن از کادو دادن و عزت کردناشونم که قبلا مفصل گفتم
حالا که دوری و دوستی بهتره وقتایی که همسرم اینجوری میگه من چی بگم؟چکار کنم که من رو مقصر ندونه برای رفت و آمد نکردن خانوادش ؟ من طوری هستم که حتی اگه دشمنم بیاد خونمون به احترام مهمون بودنش اصلا بی اعتنایی نمی کنم و خیلی احترام میذارم.دوست ندارم همسرم من رو مقصر بدونه چون شخصیتش طوری هست که چیزی نمی گه اما توی زندگی بد تلافی می کنه و با پنبه سر می بره هرچیم من بگم فقط جوابش به من سکوته
علاقه مندی ها (Bookmarks)