به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 آبان 02 [ 04:04]
    تاریخ عضویت
    1394-2-27
    نوشته ها
    102
    امتیاز
    7,636
    سطح
    58
    Points: 7,636, Level: 58
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 50.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 53 در 36 پست

    Rep Power
    21
    Array

    خسته شدم از فکر کردن به مشکلات دیگران

    سلام.30 سالمه وشوهرم هم 31.تو زندگی خصوصیم مشکلاتی دارم ولی اونقد حاد نیستن.مشکلم با خودمه.مشکلم اینجاست که 7 تا خواهر وبرادریم با پدر مادرم ومن هر روز دغدقه اونها رو دارم مدام به مشکلاتشون فکر میکنم.وشبها اکثرا با گریه میخوابم برادرم مشکل مالی داره وبا اینکه خانومش کارمنده وحقوقش از شوهرم ببشتره من غصه اونو میخورم ومدام تو فکرم چه طور میتونم کمکشون کنم.برادر کوچیکم 3 سال عقده ویک ماه دیگه عروسیشه و اونم مشکل مالی داره ومشکلات دیگه وشغل ثابت نداره من همش فکر میکنم چه جور از پسش برمیاد چه جور خونه اجاره میکنه واگه بیکار شد از پس اجاره برمیاد این از طرفیه که خونه پدرم دو طبقست وحاضر نیستتن برن اونجا زندگی کنن.خواهرم شهر دیگه زندگی میکنه ومن همش به فکرشم.همش به بچه های خواهر وبرادرام فکر میکنم که اتفاقی براشون نیوفته.همش درگیر اینم که اگه تار مویی از سر خواهر وبرادرم کم بشه چه به سر بچه هاشون میاد.خلاصه وقتی کسی حرفی از خانوادم میزنه من بی قرار میشم.وقتی جایی میرم تفریح همیشه به فکر پدر ومادرم هستم که اونا جایی نمیرن.میرم مسافرت غصه میخورم ومیریزم تو خودم.همش به این فکر میکنم که پدرم چه جور وضعیت مالیش بهتر بشه که بدون مشکل برن مسافرت.نمیدونم چه جور به این موضوعا فکر نکنم.همیشه استرس اینده رو دارم.لطفا کمکم کنید.دیگه از مرز افسردگی گذشتم.همش حس میکنم دیگران شوهر خودم یا خواهر شوهرام یا عروسا میخوان مارو از هم دور کنن.وقتی میخوایم بریم تفریح دلم میخواد تمام خانوادم باشن.البته اینو هم بگم که رفتارایی که قبلا شوهرم داشت باعث حریص شدن من شده.دیگه طاقت ندارم

  2. 2 کاربر از پست مفید mlika2 تشکرکرده اند .

    باغبان (چهارشنبه 21 تیر 96), غبار غم (پنجشنبه 22 تیر 96)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 آذر 96 [ 23:00]
    تاریخ عضویت
    1395-3-08
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    1,279
    سطح
    19
    Points: 1,279, Level: 19
    Level completed: 79%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 15 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    وقتی داشتم متن شما رو میخوندم فکر میکردم خودم نوشتم . چون من دقیقا مشکل شما رو دارم چندتا خواهر و برادر دارم که همش تو فکرشونم دلم میخاد بهشون کمک کنم اما نمیتونم . تا جایی بهم خوشمیگذره یاد مامانم و خونوادم میفتم من حتی وقتی با شوهرم بیرون میرم تو ماشین بی صدا گریه میکنم . و کلی چیزای دیگه که همیشه ته دلم یه غمی هست یه دغدغه ای که شاید خود خونوادم اونقدر مشکلشون براشون بزرگ نباشه ولی برای من بزرگ و بزرگتر میشه .
    همیشه فکر میکنم شاید ریشه در کودکی من داره شاید اتفاقی برای من افتاده که خودم یادم نیست شایدم به خاطر رفتارای همسرم باشه چون عصبی هست و با اینکه با هم خیلی خوبیم ولی سر کوچیکترین دعوا تا مرز انداختن من از خونه بیرون میره و من همیشه میدونم که پشتیبان سختی های من و خونوادم نخواهد بود چون خودش هیچ مشکلی نداشته. همه ی اینا عادت شده چندسالی هست درگیرشم.
    نمیدونم راه حل این مشکل چیه . ولی هرچی بیشتر بهش فکر میکنم واقعا هر روز یه اتفاقی برای اطرافیانم میفته که میگم نکنه اینا به خاطر افکار منفی من باشه . دلم میخاد یه بچه فقط داشته باشم که یه روزی بچه م دغدغه ی خواهر و برادری رو نداشته باشه

  4. کاربر روبرو از پست مفید shadan1990 تشکرکرده است .

    غبار غم (پنجشنبه 22 تیر 96)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 15 اردیبهشت 98 [ 18:50]
    تاریخ عضویت
    1394-2-31
    نوشته ها
    777
    امتیاز
    14,904
    سطح
    79
    Points: 14,904, Level: 79
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 446
    Overall activity: 15.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    700

    تشکرشده 1,168 در 528 پست

    Rep Power
    144
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط mlika2 نمایش پست ها
    سلام.30 سالمه وشوهرم هم 31.تو زندگی خصوصیم مشکلاتی دارم ولی اونقد حاد نیستن.مشکلم با خودمه.مشکلم اینجاست که 7 تا خواهر وبرادریم با پدر مادرم ومن هر روز دغدقه اونها رو دارم مدام به مشکلاتشون فکر میکنم.وشبها اکثرا با گریه میخوابم برادرم مشکل مالی داره وبا اینکه خانومش کارمنده وحقوقش از شوهرم ببشتره من غصه اونو میخورم ومدام تو فکرم چه طور میتونم کمکشون کنم.برادر کوچیکم 3 سال عقده ویک ماه دیگه عروسیشه و اونم مشکل مالی داره ومشکلات دیگه وشغل ثابت نداره من همش فکر میکنم چه جور از پسش برمیاد چه جور خونه اجاره میکنه واگه بیکار شد از پس اجاره برمیاد این از طرفیه که خونه پدرم دو طبقست وحاضر نیستتن برن اونجا زندگی کنن.خواهرم شهر دیگه زندگی میکنه ومن همش به فکرشم.همش به بچه های خواهر وبرادرام فکر میکنم که اتفاقی براشون نیوفته.همش درگیر اینم که اگه تار مویی از سر خواهر وبرادرم کم بشه چه به سر بچه هاشون میاد.خلاصه وقتی کسی حرفی از خانوادم میزنه من بی قرار میشم.وقتی جایی میرم تفریح همیشه به فکر پدر ومادرم هستم که اونا جایی نمیرن.میرم مسافرت غصه میخورم ومیریزم تو خودم.همش به این فکر میکنم که پدرم چه جور وضعیت مالیش بهتر بشه که بدون مشکل برن مسافرت.نمیدونم چه جور به این موضوعا فکر نکنم.همیشه استرس اینده رو دارم.لطفا کمکم کنید.دیگه از مرز افسردگی گذشتم.همش حس میکنم دیگران شوهر خودم یا خواهر شوهرام یا عروسا میخوان مارو از هم دور کنن.وقتی میخوایم بریم تفریح دلم میخواد تمام خانوادم باشن.البته اینو هم بگم که رفتارایی که قبلا شوهرم داشت باعث حریص شدن من شده.دیگه طاقت ندارم
    سلام

    بیماری که نمیشه گفت بهش ولی یه نوع خصوصیته با عنوانه راضی نگه داشتن همه و دومی هم اختلاله احساس گناهه

    یعنی شما واسه چیزهایی که به شما مربوط نیست احساس گناه میکنید..

    این سایتو باز کنید و مطالعه کنید


    از احساس گناه فاصله بگیرید

    نکته بعدی اینه که شما تا جایی که امکانش براتون مقدوره به خونوادتون کمک کنید ..ولی نه تا حدی که از زندگیه خودتون باز بمونید یا باعث ناراحتیه شوهرتون بشین .. و تا وقتی که انها از شما کمک نخواستن
    شما پیش قدم نشین.. چه بسا اونها مثله شما احساس کمک و گرفتاری نداشته باشن و این ناشی از احساس گناهه شما باشه

    میتونید با شوهرتون صحبت کنین و هر چن وقت یکبار پدر و مادرتونو ببرین تفریح یا مسافرت ..

    میتونین اگه برادرتون پول لازم داره براش وام بگیرید تا خودش قسط هاشو پرداخت کنه

    و خیلی کارهای دیگه.. اما مشکل اصلیه شما که یه نوع اختلال روانی هستش باید درمان بشه.. اگه شدید هستش به روانشناس مراجعه کنید ولی اگه در حد راهنمایی های تالار کمی ذهنتون باز بشه نیازی نیست

    برادر دوم شما خودش فکرهاشو کرده و سبک سنگین کرده و الان ازدواج کرده و مشکلش به خودش ربط داره.. و در حالیکه طبقه بالای خونه پدرتون خالیه اما نمیخواد اونجا بشینه..پس معلومه که مشکلش حاد نیست
    در مورد خواهرتون هم عرض کنم خیلیا تو شهر دیگه ای زندگی میکنند و خواهر شما هم استثنا نیست..

    از حساسیتتون نسبت به خونواده و اطرافیان بکاهید و اینو بپذیرید که اگه این رویه رو ادامه بدید بیمار شده و نه تنها کمکی برای اونها نخواهید کرد بلکه باعثه ایجاد مشکل براشون خواهید شد..

  6. 3 کاربر از پست مفید جوادیان تشکرکرده اند .

    tavalode arezoo (سه شنبه 20 تیر 96), فرشته اردیبهشت (سه شنبه 20 تیر 96), غبار غم (پنجشنبه 22 تیر 96)

  7. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 آبان 97 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1393-1-31
    نوشته ها
    537
    امتیاز
    8,891
    سطح
    63
    Points: 8,891, Level: 63
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,224

    تشکرشده 1,090 در 430 پست

    Rep Power
    85
    Array
    منم اینطوریم
    وقتی خوانوادم دچار یه مشکلی میشن کلا بهم میریزم .
    اصلا تحمل ناراحتی و مریضیشونو ندارم .
    با اینکه شوهرم خیلی فهمیدست ولی دلمم نمیخواد مشکلاتشونو به شوهرم بگم واسه همین اون نمیدونه و رفتارش با من عادیه ولی من نمیتونم عادی باشم باعث میشه کم حوصله باشم .
    همیشه هم با خودم میگم تو به زندگی خودت برس غصه اونارو نخور . ولی فایده نداره .تا یه چیزی میشه استرس و بی قراری میگیرم .
    نمیدونم این چه درد بی درمونیه
    همیشه لبخند بزن......
    برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید را باز گرداند....
    گاهی قوسی کوچک میتواند معماری یک سازه را عوض کند..


  8. 2 کاربر از پست مفید anisa تشکرکرده اند .

    فرشته اردیبهشت (سه شنبه 20 تیر 96), غبار غم (پنجشنبه 22 تیر 96)

  9. #5
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    سه شنبه 21 فروردین 03 [ 14:14]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,963
    امتیاز
    33,192
    سطح
    100
    Points: 33,192, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,385

    تشکرشده 6,356 در 1,788 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام.دلسوزی و نگرانی برای دیگران و بخصوص افراد خانواده وفامیل امری طبیعیه و هر انسان سالمی این حس رو دارد.اما زمانی که این دلسوزی از حد طبیعی و متعادل خودش خارج شود هم به خود فرد ، هم گاهی ممکنه به همان نزدیکان آسیب بزند.

    راههای مختلفی برای مدیریت و غلبه بر بعد منفی این احساسات و افکار وجود داره.

    زمانی که حضرت یعقوب نگران حضرت یوسف شد این نگرانی رو به برادران یوسف گفت و موقعی که خواستند او رو همراه خودشون ببرند تلویحا از خود اونها خواست که مواظبش باشند....قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ﴿۱۳﴾

    گفت اينكه او را ببريد سخت مرا اندوهگين مى ‏كند و مى‏ ترسم از او غافل شويد و گرگ او را بخورد (۱۳)

    اما یوسف تا آستانه مرگ پیش رفت وسالیان زیادی از او دور شد .

    پس از اون وقتی دوباره خواستند برادر دیگر یوسف رو با خودشون به مصر ببرند.نگرانی خودش رو به کسی دیگه واگذار کرد و همین باعث شد هر دو فرزندش صحیح و سالم به آغوشش برگردند....
    قَالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَمَا أَمِنْتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ ﴿۶۴﴾

    [يعقوب] گفت آيا همان گونه كه شما را پيش از اين بر برادرش امين گردانيدم بر او امين سازم پس خدا بهترين نگهبان است و اوست مهربانترين مهربانان (۶۴

    نتایج زیادی رو میشود از این داستان آموزنده گرفت.

    گاهی ما با دعا برای نزدیکان بر حس نگرانی غلبه میکنیم گاهی با نصیحت و تذکر نکته ای به خود آنها گاهی اگر کاری از دستمون بر بیاد خودمون کمکی بهشون میکنیم و این میتونه باعث آرامش ما بشود...اما در نهایت ما جای خدا نیستیم و نمیتونیم مواظب دائمی اونها باشیم.
    اگر بعد از این مراحل باز نگرانی ایی به جان فرد افتاد که باعث رنجور شدن وچالش زندگی شخصیش میشود اونوقت دیگه مشخصا مشکل از درون فرد هست.ممکنه ریشه در اضطراب یا وسواسهای فکری داشته باشد.توی این مرحله باید از فکر کردن و دامن زدن به اون افکار جلوگیری کرد اگر مساله درونی سطحی باشه معمولا بعد مدتی با این شیوه کمرنگ تر میشه.سرگرم شدن و پرهیز از تنهایی زیاد .پرهیز از خوندن اخبار بد توی روزنامه یا تلوزیون و فضای مجازی.تقویت اعتماد به نفس و نشاط درونی هم میتواند بسیار موثر باشد.
    ای بامن وپنهان چودل ،از دل سلامت میکنم.

  10. 4 کاربر از پست مفید ammin تشکرکرده اند .

    Eram (چهارشنبه 21 تیر 96), باغبان (چهارشنبه 21 تیر 96), زن ایرانی (چهارشنبه 21 تیر 96), غبار غم (پنجشنبه 22 تیر 96)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 آبان 02 [ 04:04]
    تاریخ عضویت
    1394-2-27
    نوشته ها
    102
    امتیاز
    7,636
    سطح
    58
    Points: 7,636, Level: 58
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 50.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 53 در 36 پست

    Rep Power
    21
    Array
    با تشکر از تموم دوستانی که جواب دادن.اولا خوشحالم که تنها من نیستم که این وابستگی رو به خانوادم دارم وکسایی هستند که این احساس من رو درک میکنن.شادان جان من هم مثل شما جایی میرم طوری که کسی نفهمه اروم گریه میکنم.یا بغض تو گلومه.انیسای عزیز من هم دقیقا همین حس رو دارم خیلی وقتها وقتی میبینم خانوادم رو مشکل از نظر اونها اونقد حاد نیست یا دارن زندگی عادیشون رو ادامه میدن ومن بیشتر غصه میخورم.از امین وجوادیان هم کمال تشکر رو دارم که راهنمایی کردن.البته اینها گوشه ای از مشکلات بود مثلا برادر بزرگم وام داره که سودش بسیار زیاده وخونه پدرم در رهن بانک هست برادرم ماشین سنگین داشتند که تصادف کرده والان ورشکست شده از طرفی بابای من یک بازنشسته با حقوق کم و رفت وامد زیاد وگاهی اوقات بابام که هفتا بچه رو به بهترین نحو بزرگ کرد رو میبینم که داره با مشکلات چه جور از بین میره من از غصه میمیرم.انقد گریه میکنم ومدام به بابام فکر میکنم که سر درد میگیرم.از طرفی خیلی ها منتظر زمین خوردن خانواده ما هستند واین فکرها منو داغون میکنه.الان خونه دوطبقه تو بهترین جای شهر دارن درسته حقوقشون کفاف خیلی چیزها رو نمیده ولی باز هم خدارو شکر ولی فکر اینده که چی میشه منو داغون میکنه اگه خونشون در رهن بانک بره چی.از طرفی برادرم اینقد وابسته کمکای بابام شده که الان بیخیال نشسته و حدود یک سال بیکاره برادرای دیگه هم که هر کدوم درگیر مشکلات خودشون هستن.واین وسط ما خواهرها حرص میخوریم مخصوصا من همیشه به فکر همه هستم .همیشه نگران و مظطربم.گاهی وقتا حتی تلفن نمیزنم یا نمیرم خونه بابام که از نگرانیهام کم بشه ولی اینجور هم شبا با گریه میخوابم.جوادیان عزیز که گفتین پدر ومادرم رو با خودم مسافرت ببرم من گاهی اوقات حتی خودم هم جایی میرم از ترس مادر شوهرم به کسی نمیگم اخرین بار عید با مادرم جایی رفتیم خیلی زود بهمون گفت من تا حالا فلان جا نرفتم .یا وقتی رفتیم خونه خواهرم چند روزی موندیم بعدایام عید وقتی رفتیم خونه مادرش شوهرم گفت باید زودتر برگردیم خونمون مادر شوهرم گفت تونستید اینهمه بمونید خونه خواهر زنت ولی اینجا باید زود برید.البته مادر شوهرم یعنی خاله بنده هم هستند.خلاصه از این ناراحتم که حتی بخوام کمکی هم بکنم از ترس نیش وکنایه های مادر شوهر بیشتر عذاب میکشم البته ناگفته نماند شوهرم خودش خیلی همکاری میکنه واز نظر کمک کردن عالی هستند وگاهی خدا رو شکر میکنم که درکم میکنه البته خودشوهرم مشغله زیاد دارن.اینقد تو فکر بابام اینا هستم که نمیتونم از چیزی لذت ببرم حتی وقتی بهم خوش بگذره یا چیزی میخرم همش فکر میکنم بابام دستش خالیه ومن دارم اینقد خرج میکنم البته با اجازه شوهرم گاهی کمک هم میکنم ولی مشکلشون با این چیزای کوچیک که حل نمیشه.از این بیشتر عذاب میکشم.کاش جوری بتونم خودمو کنترل کنم رها بشم از این همه استرس برای همه.

  12. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 15 اردیبهشت 98 [ 18:50]
    تاریخ عضویت
    1394-2-31
    نوشته ها
    777
    امتیاز
    14,904
    سطح
    79
    Points: 14,904, Level: 79
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 446
    Overall activity: 15.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    700

    تشکرشده 1,168 در 528 پست

    Rep Power
    144
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط mlika2 نمایش پست ها
    خلاصه از این ناراحتم که حتی بخوام کمکی هم بکنم از ترس نیش وکنایه های مادر شوهر بیشتر عذاب میکشم البته ناگفته نماند شوهرم خودش خیلی همکاری میکنه واز نظر کمک کردن عالی هستند وگاهی خدا رو شکر میکنم که درکم میکنه البته خودشوهرم مشغله زیاد دارن.اینقد تو فکر بابام اینا هستم که نمیتونم از چیزی لذت ببرم حتی وقتی بهم خوش بگذره یا چیزی میخرم همش فکر میکنم بابام دستش خالیه ومن دارم اینقد خرج میکنم البته با اجازه شوهرم گاهی کمک هم میکنم ولی مشکلشون با این چیزای کوچیک که حل نمیشه.از این بیشتر عذاب میکشم.کاش جوری بتونم خودمو کنترل کنم رها بشم از این همه استرس برای همه.
    سلام

    هیچ اشکالی نداره

    به مادر شوهرتون بگید هر وقت افتخار دادین با شما هم میریم تفریح یا مسافرت.. شما با مادرم هیچ فرقی ندارید.. خوشحالتر هم میشیم..

    میتونید از پس اندازتون یواشکی به کسی که دوست دارین قرض بدین..نیازی نیست همه خبردار بشن .. بعد بخاطر کمکی که به طرف کردین یه حس خوشنودی از طرف خودتون بکنید در عوض همه استرس ها

    همه ماها اگه بخواهیم میتونیم یه ذره بین برداریم و بیفتیم تو بطن زندگیمون و ذره ذره چیزهائی پیدا کنیم و بخاطرش غصه بخوریم.. این مشکلات تو همه خونواده ها هستش..

    خونواده هائی هستن به مراتب پائین تر از سطح خونواده شما که اگه از شرایط اونها باخبر میشدید هیچ وقت غصه خودتونو نمیخوردید , بلکه شکرگذارتر میشدید.. و به خودتون میگفتید وام که تموم خواهد شد

    ..کار پیدا خواهد شد و غیره

    ولی من از این بابت خوشحالم که همسر خوبی دارم.. پدر و مادر سالم و در قید حیات دارم.. وضع مالیمون نسبتا خوبه..

    هر روز بجای غصه خوردن بگردید و نکات مثبت زندگیتونو پیدا کنید و بخاطرش خوشحال بشید..

    این کارها اول شاید براتون سخت باشه ولی به مرور احساس گناه از ذهنتون خارج خواهد شد و شما منطقی تر به قضایا نگاه خواهید کرد

  13. کاربر روبرو از پست مفید جوادیان تشکرکرده است .

    باغبان (چهارشنبه 21 تیر 96)

  14. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 19 فروردین 03 [ 05:33]
    تاریخ عضویت
    1391-7-15
    محل سکونت
    زیر باران
    نوشته ها
    775
    امتیاز
    24,207
    سطح
    94
    Points: 24,207, Level: 94
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 143
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger First Class10000 Experience PointsOverdriveSocial
    تشکرها
    2,329

    تشکرشده 1,634 در 590 پست

    Rep Power
    161
    Array
    سلام ملیکا جان

    بعضی نگرش ها و برخوردهات نیاز به اصلاح داره . مثلا اینکه فکر میکنی "اگر به تو خیلیییی خوش بگذره و خوشحال باشی توی این حال و روز خانوادت یعنی عدم درک اونها یعنی بی توجهی و بی احساسی !

    این نگرشت از چند جهت اشتباه و مخرب هست:

    1-اول اینکه اتفاقا اگر به شما خوش بگذره و روحیه ات رو حفظ کنی میتونی برای خانوادت و روحیشون مفید باشه . مطمئنا پدرومادرت به قیافه عبوس و گرفته ی شما تو خونشون نیاز ندارند یا شاید دلشون نمیخواد که وقتی رفتین خونشون خواهرا جمع بشین و ذکر مصیبت کنین . شاید اونها هم نیاز دارند که گاهی فضای خونه عوض بشه و همه رو شاد ببینند.

    2-شما در درجه اول باید مراقب زندگی مشترکت باشی . اگر تکلیف یا وظیفه ای جدی روی دوش شما باشه همین حفظ زندگی مشترکت هست ، شاید همسرت باهات همراهی کنه و درکت کنه اما موجی از افسردگی ،خمودی و ناراحتی بعد مدتی خسته کننده میشه ، و هرکس از جمله همسرت هم برای همراهی باهات توی مشکلات خانوادت توان و تحملی داره . نذار با این فکر غیراصولی و غلط توی زندگی مشترکتون دلزدگی پیش بیاد.

    و اما در مورد اینکه نگران زندگی برادرهات هستی و حتی میدونی که درآمد کمی ندارند و فکر میکنی نگرانیت بی جا هست :

    به نظر میاد شخصیت ناجی داشته باشی و مایل باشی زندگی هرکس رو بهتر کنی نه به خاطر اینکه اونها واقعا مشکل بسیار حادی دارند بلکه به خاطر اینکه تو از بازی کردن این نقش لذت می بری و احساس مفید بودن بهت میده.

    والبته هم میل کنترلگری ات هست که در لباس یه آدم مهربون دلسوز خودنمایی میکنه اما در نهایت دوست داره زندگی دیگران رو مطابق میلش کنترل کنه اگر چه زندگی خودش یه زندگی

    معمولی هست و گاهی توی اون هم ضعف هایی داره ،اما غافل شده ،از تمرکز توی زندگی خودش دست برداشته و از بازی کردن در نقش ناجی و کنترل کردن زندگی دیگران در لباس

    دلسوزی لذت می بره . و چون اسمش دلسوزی هست از جانب خانواده ،همسر و دیگران هم تشویق میشه . مخصوصا وقتی خواهرها دورهم می نشینند هرکس غصه بیشتری خورده باشه و

    غم و اندوه رو به کل زندگیش ارمغان برده باشه برنده هست و شایسته ی ستایش و تایید چون بیشتر دلسوز پدرومادر و برادرهاست.

    تا حدی توی این مساله غرق شدی که از لذت بردن شخصی و زندگی دونفرت به دور از چشم دیگران هم غافل شدی...

    درسته که شما دلسوز هستی و به فکر خانوادت هم هستی اما لزوما هر رفتار ناشی از غم و اندوه از سر دلسوزی نیست . چه بسا کسی خیلی دلسوز پدرومادرش هم باشه اما سعی کنه در غم هاشون کمی مرحم باشه و خوشحالشون کنه ،و محبت کنه و به خونه دعوت کنه یا ببرتشون بیرون تا هوا عوض کنن و... . تا اندکی از دردشون کم بشه.
    وقتی پیششون هست آرومشون کنه و براشون از خدا بگه و .. .

    پیشنهاد میکنم برنامه تلویزیونی "حال خوب"رو که این هفته ها در مورد شخصیت های "ناجی"، "قربانی" و "ستمگر " بحث میکنه از دست ندید .

    برنامه حال خوب ،3شنبه ها ساعت 9 شب شبکه سلامت با حضور دکتر علی بابایی زاد که فوق العاده هست .
    ویرایش توسط Eram : چهارشنبه 21 تیر 96 در ساعت 15:39

  15. 3 کاربر از پست مفید Eram تشکرکرده اند .

    آنیتا123 (پنجشنبه 22 تیر 96), باغبان (چهارشنبه 21 تیر 96), جوادیان (چهارشنبه 21 تیر 96)

  16. #9
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 فروردین 03 [ 23:50]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,163
    امتیاز
    89,976
    سطح
    100
    Points: 89,976, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,784

    تشکرشده 6,819 در 2,405 پست

    Rep Power
    0
    Array

    سلام


    ما شاید تو جامعه ای زندگی می کنیم ، که نگرانی یه پاداشه ،،،

    از قبیل :

    نگران درس خوندن باش و اگر درس نخونی بدبخت میشی - نگران کار و زندگیت باش و .....

    شاید ما تلقینات صحیحی نداریم .


    .................



    ما نگرانی سالم داریم و نگرانی ناسالم .

    چیزی که برای ما مهم هست ،،،،باید از رابطه ها مراقبت کنیم ( مثل نگه داشتن رابطه ها در بنیان خانواده )،،،،اگر این مراقبت افراطی باشه ،،،میشه نگرانی ناسالم .

    در نگرانی سالم ما در دیگری حل نمیشویم !


    یعنی خودمان با دیگران ،،نمیشینیم با هم غصه بخوریم .

    .....................


    شما اول باید خودتون قوی باشید ،،،،و آنقدر قوی باشید که مایه آرامش و روحیه دیگران باشید !

    اگر من همیشه غصه برادرم را بخورم ،،،کی وقت میکنم قوی باشم !

    وقتی خودم قوی شدم می تونم بهش کمک کنم .


    شاید مشکل بیشتر ماهها اینکه دوست داریم فقط به دیگران ماهی بدیم!

    باید ماهیگیری را یاد بدیم .




    به نظرم شخصیت وابسته ای دارید
    و باید تو این زمینه کار کنید .


    این انیمیشن کوتاه هم ببنید ،،خوبه :

    انیمیشن کوتاه Piper 2016



    .......................


    زندگی قرار نیست آسون و بی درد ِ سر باشه ،،،،

    باید به خدا توکل داشته باشیم .


    زندگی روزی یادمون میده باید خودمون قوی باشیم

    مسئولیت زندگی هر فردی ،،اول با خودشه !

    شما نباید نقش یه مادر و یا یه پرستار در زندگی دیگران باشی.


    حتی یه مادر هم نباید بیش از حد دلسوزی کند .

    انیمیشن بالا مفهوم زیادی داره .



    موفق باشید.



    ویرایش توسط باغبان : چهارشنبه 21 تیر 96 در ساعت 17:25

  17. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    Eram (پنجشنبه 22 تیر 96), جوادیان (پنجشنبه 22 تیر 96)

  18. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    سلام

    بیشتر از همه چیز میخواستم از پست ارم عزیز تشکر کنم.فکر میکنم واقعا عالی بود و خیلی منطقی و موشکافانه موضوع رو بررسی کرده بود.

    ملیکا جان ، من هم مثل دوستان دیگه ای که اینجا پست گذاشتند دقیقا همین مشکل رو دارم.تا اونجا که با اینکه از زندگی متاهلیم راضی هستم،گاهی آرزو میکردم کاش

    ازدواج نمیکردم تا بیشتر به خانوادم رسیدگی میکردم.

    همش در حال برنامه ریزی برای بیشتر بودن در کنار مادرم هستم. در عین حال که میدونم منطقی و درستش اینه که بیشتر در کنار همسرم و به فکر زندگی متاهلیم

    باشم.

    حرفهای ارم در مورد شخصیت ناجی و کنترل گری در مورد من که کاملا درسته .اگر ما بتونم ریشه مشکلات رو در ویژگیهای شخصیتی خودمون پیدا کنیم راه حلش

    ساده تر میشه.

    ملیکا جان.خانواده شما خدا رو شکر مشکل حادی ندارند.مسائل کار ثابت نداشتن و مشکلات مالی هم که این روزا متاسفانه برای همه هست.

    اگر بتونی در کنار تلاش برای بهتر کردن روحیه خودت و تمرکز بر زندگی فعلیت ،یه سری کارهای کوچیک هم برای خانوادت به خصوص پدر و مادرت انجام بدی میتونه تا

    حدی تو رو از این حال خارج کنه.

    مثل همین کارهایی که الان میکنی.یعنی تو تا جایی که از دستت برمیاد سعیت رو میکنی.بقیش هم واقعا در کنترل تو نیست.

  19. کاربر روبرو از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده است .

    Eram (پنجشنبه 22 تیر 96)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:08 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.