میس بیوتی عزیزم
من به پیشنهادها و راهکارهایی که گفتید فکر میکنم و با توجه به روحیه ام سعی میکنم بهترین راه رو پیدا کنم...منظورم هم از رفتن به محل کار همسرم این نیست که مثلا مشاجره ای راه بندازم یا برخورد کنم بلکه فقط میخوام به دگران نشون بدم که این مرد ، پدر و همسر یک خانواده است و مثلا یک پسر مجرد نیست ...با خودم فکر میکنم اصلا شاید با دیدن من همه چیز تموم بشه ...بالاخره برای هر خانمی سخته که رقیبش رو ببینه و شاید اون دختر خانم با دیدن من از همسرم هم زده بشه ....نمی دونم
به خیلی چیزها فکر میکنم....سناریوهای مختلفی رو در ذهنم مرور میکنم و واکنش های متفاوتی رو پیش چشمم میارم اما در هیچ کدام از آن ها، پایان خوب رو برای خودم نمی بینم در همه این تصورات ، همسرم رو میبینم که مثل دفعات قبل کیف وسایل شخصی و پاسپورتش رو برمیداره و می ره ...و من تنها میشم
اما خودم تغییر کردم یادمه اولین باری که همسرم از خونه رفتند( در پست های قبلی نوشتم که جریان چی بود) و شب نیومدند چه به من گذشت ...و چه قدر ناراحت و سرگردون بودم اما الان وقتی فکر میکنم که ممکنه ایشون بخوان منو ترک کنند ...میترسم...ناراحت میشم اما نه به شدت قبل
.
یار مهربان عزیزم
این جمله شما
اگه مردی خیانتی میکنه یا چشمش دنبال زنای دیگست درسته همسر داره اما بمعنی عشق واقعی نیست
مثل یک جور اتمام حجت برای من بود...مدتهاست با خودم کلنجار می رم...ته قلبم نمی خواد قبول کنه که همسرم منو دوست نداره ...همسرم با سختی تونست با من ازدواج کنه ...خودشون اون زمان می دونستند که جلب رضایت پدر مادر من سخته و این که خوشبختانه از نظر جایگاه اجتماعی و خانوادگی ، مطلوب بودم ...ایشون هم در جایگاه خوبی بودند ...اما تلاش کردند تا بتونند با من ازدواج کنم ... بالاخره مثل هر دختر دیگه ای من هم خواستگارهای در سطح خودم و خانواده ام رو داشتم...و الان پذیرش این که من رو دوست ندارند یا ارزشی برای من قائل نیستند برای من بسیار سخته
اما سعیم این هست که رضایت همسرم رو جلب کنم و به محل کارشون برم...البته ایشون مستقیما مخالفت نمی کنند اما ممکنه دلخور بشن یا روی خوشی نشون ندند...میخوام بهشون بگم که دوست دارم بیام اونجا و محل کارتون رو ببینم...و حتما سعی میکنم از چهره خموده و غمگین این روزها فاصله بگیرم ...و مرتب تر و شیک تر از همیشه باشم ( اگرچه با روحیه ای که من الان دارم کار سختیه برام ) اما تلاشم رو میکنم
دیروز تقریبا سه ساعت خونه تنها بودیم ( دخترم رو جایی بردم و تا رفتم دنبالش تقریبا دو ساعت و خرده ای طول کشید ) در تمام این سه ساعت ایشون داشت تی وی میدید و من هم کارهای خونه رو میکردم...من اصلا صحبتی نکردم چون واقعا زخم خورده و ناراحتم ...ایشون هم اصلا با من حرف نمی زدند برام خیلی جالب بود...ایشون خطا کرده و روزهای سخت و تاریک برای من ساخته و الان باز هم ایشون طلبکاره .
علاقه مندی ها (Bookmarks)