نوشته اصلی توسط
maryam.mim
دوست عزیز سلام
اولا بذارید ابراز خوشحالی کنم از اینکه مردهای با تلاش و پاکی مثل شما وجود دارند و امیدوارم بهترین اتفاق ها براتون بیفته. من یه خانوم هستم و نحوه آشناییم با همسرم تقریبا مشابه با شما بود و البته مخالفت ها و حمایت نشدن های همسرم هم مشابه با شما بود طوری که وسطای تاپیک فکر کردم همسر من این مطالب رو نوشته.
من می خوام از جنبه خانوم صحبت کنم. هرچند حق کاملا با شماست و خانومتون کار بچه گانه ای کردند که روی طلاق پافشاری کردند اما من فکر می کنم شاید تا حدودی مثل گذشته خودم شدن و خیلی کم به ایشون حق می دم. هر چند مقصر اصلی هم ایشون هستند و راه های دیگه ای هم غیر از طلاق وجود داره.
من و همسرم هم سر کار با هم آشنا شدیم و از همان ابتدا خانواده ایشون بنای مخالفت گذاشتن و دنبال بهانه های متعدد بودند در صورتی که تعریف از خود نباشه نسبت به معرفی هایی که به همسرم می کردن یه سرو گردن از همشون بالاتر بودم و البته بی عیب تر . تا اینکه بهانه کردند خونواده مارو نمشناسن . ما قبل از خواستگاری حتی رفت و آمد کردیم خلاصه هز سازی زدند ما رقصیدیم. در نهایت خون همسر من رو تو شیشه کردند که نمی خوایم در نهایت خیلی به من ضربه وارد شد و تقریبا افسرده شدم همسر من هم مثل شما تو روی خونوادش ایستاد و ما ازدواج کردیم اما می تونم بگم شش ماه اول زندگی مون جهنم بود. منم مراسم عروسی نگرفتم و شرط گذاشتم ماه عسل یه کشور خوب بریم که همیشه دوست داشتم. عروسی نگرفتن . رو قولشون هم نبودن و ماه عسل جای دیگه بردن چون همسرم پول نداشت.باباش یه قرون نداد نه به خودش نه واسه عروسیش. حالا اینا بماند تموم شده و مهم نیست . اما از یه جایی به خودم اومدم پشیمون بودم که چرا اینقدر یار بودم با همسرم ؟ چرا وایسادم و جنگیدم ؟ به چی رسیدم ؟ همسرم هم مثل شما بی عیب و سخت کوش و مستقل بود و حسن های زیادی داشت اما من تو برهه ای از زمان انگار کور شده بودم . مشکل مالی داشتیم و به آرزوهام نرسیده بودم. مگه یه دختر چند بار ازدواج می کنه. یکی یکی یاد خواستگارام افتادم که وضع مالی خوب با خانواده های خوب و اینکه چطور برام سر و دست می شکوندن. دلم می خواست از شوهرم جدا شم. افسردگی گرفته بودم و سر هر چیز الکی به همسرم گیر می دادم. قبول دارم خیلی اذیتش کردم و الان می خوام براش جبران کنم. خیلی باهام بدرفتاری شد و من همه رو سر همسرم خالی کردم. اما تفاوت ما با شما این بود که خانواده ایشون علنا مشکل ایجاد کردند و غیر از حمایت مالی از پسرشون پولهاش رو هم می گرفتن و این به شدت من رو اذیت می کرد. انقدر پیش می رفتیم که هفته ای یکبار می گفتم طلاق می خوام. اما ایشون صبر کردند پیش مشاور رفتیم . افسردگیم رو تشخیص دادن قرص خوردم و خیلی بهتر شدیم. هر دوتامون.
سرگذشتم رو گفتم واسه اینکه شاید همسر شما هم از یه سری چیزها ناراحت بود و دچار افسردگی شده بود. گفتین مخالفت خونوادتون رو اونها نفهمیدم اما من شک دارم به خانومتون نگفته باشید.
اول اینکه خانومتون احتمالا مزیت هایی داره که خواستگارهایی داشته و نا خودآگاه بعد از عقد نداشته های شما رو با داشته های اونها مقایسه کرده که کار 100 درصد اشتباهی هست و دچار بحران شده و فکر می کرده حیف شده که عقد کرده و از خیلی چیزها داره می زنه. اونم مثل من کور شده بوده احتمالا.
من فکر می کنم که در مورد خونوادتون و مخالفتشون می دونسته و نا خودآگاه یک نگاه از بالا به پایین تو وجودش شکل گرفته که ببین با همه مشکلات و بی پولیش می سازم و این جوابمه. فکر کردن چه خبره. مگه خونوادم منو از سر راه آوردن که اینجوری شوهرم بدن (تمام فکرهایی که من اون موقع می کردم)
خانومتون مادی نبوده فقط عصبانی بوده که یکی از بزرگترین آرزوهاش که عروس شدن و عروسی گرفتن هست رو قراره نادیده بگیره و تحت تاثیر حرفها و دوستانش هم بوده بدون شک. حتی نا خودآگاه همین مقایسه ها رو تا یکی دو سال بعد از ازدواج برخی خانوما دارن. یا حتی فامیلاشون و دوستانشون.
و اینکه می گم مادی نبوده به دو علت می گم یکی اینکه حرف شمارو برای مراسم نگرفتن اولش پذیرفته و اینکه مهریش رو بخشیده.
در مورد جشن عروسی علاوه بر خود دختر خانوم مادرها هم ارزو دارن دخترشون رو توی یه جشن آبرومند با لباس عروس ببینن و این عوض شدن حرف خانوم می تونه تاثیر نظر خانواده هم باشه که تا حدی حق هم دارن. کاری که من نکردم در حق مادرم و نمی تونم خودم رو ببخشم. به خصوص اکه من تک دختر هم بودم.
در کل دوست عزیز برای من به شخصه خیلی سخته به آدمی اعتماد کنم و مطمئنم بعد از طلاق دیگه نمی تونم طرفم رو مثل سابق دوست داشته باشم اما می خوام بگم خانوم شما بعد از عقد دچار بحران و یه جورایی افسردگی شده شاید مشکلات مالی بوده یا شاید حسادت یا مقایسه یا هر چیز دیگه ای ولی چیزی که مهمه ایشون الان پشیمونه. نظر من اینه که اگه هنوز دوستش دارید ته قلبتون و نمی تونید فرد دیگه رو هنوز دوست داشته باشید یه فرصت بهش بدید که باهاتون حرف بزنه (نمی گم دوباره ازدواج کنید) فقط حرفاش رو بشنوید. اگه قراره فردا همش به این فکر کنی کاش جواب می دادم ببینم چی میگه یا کاش باهاش مونده بودم یا لباس پوشیدنش اینجوری بود عطرش اونجوری بود زن دومتون رو بدبخت خواهید کرد و اینبار شما همش در حال مقایسه خواهید بود.
اینو تاکید می کنم اگه هنوز دلتون پیششه و ته دل دوسشون دارید در غیر اینصورت فراموشش کنید. (من فکر می کنم هر دو هنوز هم رو دوست دارید چون اگه نداشتید دو دل نمی شدید)
در ضمن نظر من اصلا کارشناسی یا عاقلانه نیست و کاملا احساسیه و این رو خودم می دونم و فکر می کنم تا حدودی می تونم شما رو درک کنم . بعضی وقتها عاقلانه رفتار کردن باعث می شه از زندگی لذت نبریم.
ببخشید طولانی شد
من با نظر شما کاملا موافقم چون خودم الان در همچین شرایطی قرار دارم و وضعیت زندگی منم دقیقا مثل شما بوده .و اینم مطمینم که همسر شما هم مثل من تو یه شرایط بحرانی تصمیم اشتباه طلاق رو گرفتن و احتمالا مثل من به خاطر افسردگی و سر خوردگیشون بوده و مطمینا الان پشیمون هستن.ازتون می خوام که به حرفای همسرتون فکر کنید و بهش یه فرصت دوباره بدین...
جویبار لحظه ها جاریست....
علاقه مندی ها (Bookmarks)