نوشته اصلی توسط
b.s
سلام
من۲۶ سالمه و نزدیک دوسال ازدواج کردم
منوشوهرم عاشق همیم اما وقتی بحثمون میشه شوهرم هرچی میخاد میگه
درست بعدش میگه ببخشید غلط کردم اما قلبمو میشکونه بهشم گفتم اونم خجالت میکشه
میگه اون پسربد تو وجودم اومده بیرون ببخشید اینقد میگه تا مجبور شم ببخشمش
البته دلمم نمیاد چون فلبم بهش وصله نباشه من هیچم
الان نزدیک ۱ سال بخاطرکارش مجبوریم بیشترروزای هفترو خونه پدرشوهرم باشیم
وآخرای هفترو بشه میریم خونمون اگه من کارداشته باشم که خونه پدرشوهرم میمونم چون تو کارگاشون کار میکنم
ولی توی این ی سال خیلی برام سخته بودبلاخره عروسم بچشون که نیستم نمیگم اذیتم میکنم اما بلاخره ی کارای میکنن
مخصوصاوقتی برادرشوهرم زن گرفت اینجاموندن برام سخته شد چون مقصرخودشونن
باجاریم طوری رفتارمیکنن که برای من نکردن بهم برمیخوره حتی خواستگاری رفتنشونم نگفتن بعدرفتنش اونم به شوهرم گفتن،گفتن نگو بزنت چیزی معلوم نیست خیلی پنهانکارنن،همشم زیرسر مادرشوهرمه
چون دلش زیاد پیش من نیست البته خداجای حق بعضی وقتا خوب تقاص کاراو حرفاشو پس میده میخام ببینم عروسش براش چیکار میکنه باز من بیشتر دلم براش میسوزه حتی نسبت به دختراش براش بیشتر کار انجام میدم
دستم نمک نداره دلمو ی باربدجور شکوند سپردمش بخدا
خیلی باشوهرم سر خانوادش دعوا میکنم یعنی بیشتردعواهامون سر خانوادش و
کاراشون،مجبوریم اینجاباشیم بدلایل مالی ازقدیم گفتن دوری دوستی،همش سرمشکل مالی باشوهرم دعوا دارم
نمیدونم چیکارکنم ذهنمو آزاد کنم؟خستم کم اوردم؟به زندگی دوستام حسودیم میشه؟وحتی بخاطرش با شوهرم دعواهم کردم
دوسش دارم اما یوقتابخاطر اوضام ازش بدم میاد از انتخابم پشیمون میشم چیکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)