سلام. من یه مشکل خیلی بزرگ دارم. باورش برا خودم خیلی سخته و سخت تر از اون حرف زدن راجع به مشکلمه. کار از کار گذشته و من فقط اینجا یکم همدردی می خوام و اینکه چطوری به زندگی عادیم برگردم.
چند سال پیش من با یه آقایی ارتباط داشتم. به خاطر یه سری مسائل این رابطه سمت و سوی دیگه ای پیدا کرد و متاسفانه من با ایشون.....
به طور ناگهانی و اتفاقی رابطه ما تموم شد. بعد از اینکه خانوادم همه چی رو فهمیدن، با ایشون حرف زدم، ایشون اوایل خیلی رک و بی احساس پا پس کشیدن و رابطه کاملا قطع شد. البته از نظر احساسی و به خاطر وابستگی و اینا گاهگاهی تلفنی حرف میزدیم که بازم دعوامون میشد یا اینکه ایشون هر از چند گاهی دنبالم میومدن و همدیگه رو میدیدم. بعد از اینکه من کاملا تماس تلفنی یا چند دیقه ای همدیگه رو دیدن رو هم کامل قطع کردم (بر خلاف میلم چون هنوزم بعد از این همه سال مثه روز اول عاشقشم.(، چند ماه بعد ایشون،حالا نمیدونم به خاطر عذاب وجدان یا چیز دیگه ای بحث خواستگاری رو مطرح کردن، اما من به خاطر شرایط خانواده، ناآگاهی، و اینکه رابطمون آخراش تشنج شدید داشت و به هزار و یک دلیل منطقی و بی منطق گفتم نه (که باز بر خلاف احساساتم بود. البته به خاطر دعوا و ...بعضی وقتا احساس دو گانه ای نسبت بهش داشتم(
چند ماه بعدش اتفاقی همدیگه رو تو خیابون دیدیم و هنوزم نگاهمون به پشت سرمون که درست دیدیم یا نه یادمه. احساس یه مادری رو داشتم که بچه مو یه جا گذاشتم و رفتم. خلاصه چن ماه بعدش دوباره با هم تماس داشتیم. اما این دفعه از طرف ایشون فرق داشت. گفتم که رابطه مون آخراش دچار تشنج شدید شده بود، توهین و تحقیر و داد و هوار و کتک کاری و...
ایشون این تشنج رو ادامه دار کردن و هزار جور انگ زدن و اینکه اینکاره ای، از اولش معلوم بود حرفه ای هستی، دوستات گفتن چیکارا کردی و با کیا هستی، دوستات گفتن با کیا بودی، از نحوه حرف زدنت همه چی معلوم بود، لباس پوشیدنت داد میزد و....(خیلی دلم و شکست خلاصه(
حرفای ایشون با همدستی یه عده از آدما (آشنا از طرف هردومون) به اینجا ختم نشد و همه جا پخش شد. اینکه من دوس پسر داشتم، رابطمون چه جوری بوده (جزئیاتش!!!(
شمارمو به همه داده بود از همه جا تماس داشتم که ......
دانشگاهی که توش بودم هم اکثر کارکنانش فهمیدن و خیلی بد نگام می کردن. طوری که مثلا نگهبان دانشگاه بهم تیکه مینداخت! !!!
این شد که من در ساده ترین حالت بخوام توضیح بدم آبروم رفت. خانوادم یه طرف که تا حرفی پیش میاد توهین می کنن به شدت! (بارها شده تا یه حرفی زدم رکیک ترین الفاظ نثارم شده). ارتباط من با بیرون به حداقل ممکن کاهش پیدا کرد. خواستم ادامه تحصیل بدم تو دانشگاه، آقایون اذیتم می کردن . خانوما هم یه داستان تعریف می کردن مثلا از یه دختره که بده و اینا و چه کارا کرده، من همه این رفتار همکلاسیام رو به خودم می گرفتم حالا نمیدونم رفتارشون عمدی بوده یا نه. من نه کارمو تایید می کنم نه چیزی. اما میگم من با یه فردی ارتباط داشتم. حالا از روی ناآگاهی به این شکل پیش رفت. الان بعد این همه سال من یه دونه پیام به یه فرد دیگه ای نفرستادم. با کسی نبودم و نیستم. اولین رابطه عمرم با اون اقا بود که اونم اونجوری تموم شد اما برداشتی که از من شد خیلی متفاوت بود. من خوب میدونم چه غلطی کردم اما اینم میدونم که چیکاره نیستم..
بعد این همه سال نتونستم فراموشش کنم. با کس دیگه هم نبودم.هزار بار آرزوی مرگ کردم. الان میترسم برم بیرون، ارتباطم با اقایون وحشتناکه و همش میترسم مثلا به یکی سلام بدم آبروم بره. (چون تو خونه هم از پدرم دل خوشی نداشتم از مردا به شدت میترسم) کلا همش استرس شدید دارم که زیر نظرم یا میدونن به اصطلاح چیکاره هستم. سالی یه بار میرم یه جا همش یا تو فکرم یا سرم پایینه از خجالت.
به نظرتون من دیگه اهمیت ندم به گذشته؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)