نشاط زندگی عزیز،
1- من حرفم را تکرار می کنم که همسرت بیماره و تا وقتی مشکلش تا این حد جدی هست، قربونت بشم، فدات بشم دردی را از ایشون دوا نمی کنه.
2- این را هم قبول دارم که وقتی در شرایط سختی قرار می گیری اینقدر به روح و روانت فشار می آد و آسیب می بینی که کارهای عادی را هم نمی تونی انجام بدی.
فشارهایی که همسرت داره بهت می آره باعث شده رشته ی کار از دستت در بره. برای همین گاهی بعضی کاربرها، یا خودم، بهت می گیم چرا فلان کردی و ... چون به نظر ما خیلی کار ساده ای هست ... اما شما توی اون فشار نتونستی درست عمل کنی. شاید ما هم جای شما بودیم بدتر عمل می کردیم. مغرضانه نبین حرفهامون را.
3- چرا با این همه اختلاف سن با این آقا ازدواج کردی؟ چه چیزیش برای شما که ( اگه درست یادم باشه) تک دختر و شاغل و مستقل و شاد و سلامت و ... بودی مثبت بود که باعث شد در سنی که خیلی هم تحت فشار کم شدن خواستگار نبودی به ایشون بله بگی؟ این شدت خساست و بدبینی تو نامزدی هم مشخصه ... تو زندگی هم مشخصه. چرا با این شرایط بچه دار شدی؟ دلیلی داره که بعد این همه ماجرا یادتون افتاده که نمی شه. این شدت خساست اول زندگیتون باید شما را به مرز تصمیم برای طلاق می رسوند. چرا اینقد دیر به فکر افتادین؟
آدمی که اول زندگی به نوعروسش می گه برو تو اون اتاق بخواب، من یه عمر تنها خوابیدم مزاحم من می شی .....
دوران عقد نفهمیدی یه مشکلی هست؟ تو خونه ی خودت و بعد ازدواج هم فکر نکردی آخه این یعنی چی؟
هیشکی به شما نگفت این آدم بیماره که اینقدر از همه چیز می ترسه و می گریزه؟
اصلا فکر نکردی چرا تو 40 سالگی یادش افتاده ازدواج کنه؟
هر بار ایشون شما را به اتاقش می خونه و بعد رفع نیازش می گه پاشو برو ... خورد نمی شی؟ چیزی ازت مونده اصلا ؟
نمی دونم ... شایدم اشتباه می کنم. شاید هر کدوم ما بودیم بعد مدتی عادت می کردیم ... آدمها به هر شرایطی انگار عادت می کنن.
4- مثالهایی که می زنی، به قول نازنین، مواردی هست که من اگر جای شما بودم کنترلش می کردم و نمی ذاشتم به این مرحله برسه.
نه چون مقصری ... بلکه چون با یه بیمار طرفی و می خوای بمونی و قصد طلاق نداری.
اگه شوهر شما فقط یه جوراب داره و اینقدم اوضاع روحیش خرابه، من بودم قبل داد و بیداد جورابش را توی دسشویی می شستم می دادم بهش که موضوع تموم بشه. اعصابم نمی کشید این همه دعوا کنم و کار برسه به تاپیک جدید و موضوع طلاق و ...
حالا که موندی و قصد طلاق نداری، کل کل کردنت بیخوده.
نوشته اصلی توسط
نشاط زندگی
امروز صبح شوهرم بهم گفت من یک عمر پدرم هرچی گفته مامانم سکوت کرده و از وقتی چشمم رو باز کردم همچین زنی رو توی خونمون دیدم . باید زن خودم هم اینطوری باشه منم گفتم اخلاق من مثل مامون تو نیست من دوست ندارم مورد ظلم قرار بگیرم و از حقم دفاع میکنم
من در این موقعیت هیییییییچی نمی گفتم. آخه چی بگم به این آدم؟
راستش حرف شما فقط دعوا درست کن بوده، واقعیت که نداره. من دوست ندارم مورد ظلم قرار بگیرم؟ از حقم دفاع می کنم؟
این همه سال جنگیدی نتیجه اش چی شده؟ چیزی درست شده؟ با گفتن این جمله تحریکش هم کردی ...
اگه شوهرتون نفقه نمی ده و مناسب شرایط شما و درآمد خودش خرج نمی کنه، شاید بتونید با صحبت با وکیل حقتون را ازش بگیرید.
به هر حال مدارک مخارج و نفقه مشخصه. اگه برداشت از حسابش رقم ناچیزی باشه توی دادگاه مشخصه که شما زندگی خوبی ندارید و خوراک پوشاکتون تامین نمی شه با این پول.
ولی آیا حتی با نگرفتن مهریه و نفقه و ... این زندگی ارزش موندن داره؟
اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
مادر ترزا
ویرایش توسط شیدا. : چهارشنبه 16 فروردین 96 در ساعت 17:01
علاقه مندی ها (Bookmarks)