با سلام خدمت مشاوران محترم
بنده پسری 28 ساله هستم و کارمند، که درگیر ماجرای عاشقی شدم که ماجراشو کامل توضیح خواهم داد که درخواست راهنمایی داشتم.
بنده در دوران کارشناسی ارشد ترم اول عاشق دختری که اهل شهر دیگری( که بیشتر از هزار کیلومتر دورتر از شهر محل زندگی خودم هست) شدم ، بعد از اینکه در ترم اول و دوم و در طول تابستان با ارتباط پیامکی و اصرار بنده برای آشنایی ( و در عین حال پس از تلاش بسیار برای تلاش برای جلب رضایت خونواده ایشون برای آشنایی ) و البته با هماهنگی با خانواده ام رابطه آشنایی رو در تهران که محل تحصیل هردومون (دانشگاه تهران) شروع کردیم. در طول این رابطه که یکسال به صورت پیامکی و غیر حضوری بود و یک سال هم حضوری بود که با هم کافی شاپ میرفتیم و جاهای دیدنی تهران رو میرفتیم و خیلی با هم صمیمی شدیم و بسیاار زیاد به هم وابسته شدیم . در طول این مدت هم بار ها به مرکز مشاوره ازدواج مهر در تهران رفتیم و تست های روانشناختی بسیار زیادی انجام دادیم که مشاور گفت یک سری تضاد هایی وجود داره بین ما که به کمک مشاوره ی انفرادی اونهم قابل حله ( البته بنده بعد از بارها مراجعه به این مرکز مشاوره حس کردم فقط به دنبال پول گرفتن هستن و جذب مشتری و مشاوره درست حسابی ارائه نمیدادن ولی چیز منفی ای هم نگفتن به هر حال بگذریم ..) تا اینکه بعد از یکسال رابطه حضوری و وابستگی و آشنایی به همراه خانواده برای مراسم خواستگاری به منزل ایشان در شهرشان رفتیم. وقتی خونواده وارد منزل شدن به هیچوجه مورد استقبال خانواده ایشون قرار نگرفتن و رفتارشون رو جوری تعبیر کردن که گویا مایل به دیدن ما نبودن ولی به هر حال ما رفتیم و نشستیم و با توجه به اینکه گفتیم از راه دوری اومدیم و بهتره راجع به همه مسائل اینجا صحبت کنیمو در حالی که خونواده ایشون ساکت بودن دختر خانواده شرطشون رو گفتن و به طوریکه پدرم هر چی میگفتن ایشون جواب میداد و یکم حاضر جوابی کردن. در کل من در اون جلسه مشکلی ندیدم و هرچی که بالا نوشتم چیزی بود که رخ داد و نظر و برداشت پدر و مادرم رو نوشتم.
بعد از اون جلسه پدر و مادرم مخالفتشون بیشتر شد. طوری که مادرم اشک میریخت و میگفت من نمیتونم با این ازدواج موافقت کنم و تو رو بفرستم اینجا و دیگه سال تا سال نبینمت و خلاصه اینکه ناگهان پشتمو خالی کردن و من هم درمونده شدم و شرایط روحی بدی پیدا کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم .
من خیلی عاشق بودم و خیلی قدم برداشتم در جهت این موضوع ولی در طول رابطه اشناییمون ایشون به من شرایطی رو گوشزد میکردن و باره و بارها از خواستگارای پولدارشون میگفتن دیگه یه جورایی روی اعتماد به نفسم اثر منفی گذاشته بودن و با توجه به اینکه میدونستن بنده هنوز خونه نخریدم از من خونه میخواستن که البته بعد از خواستگاری و مخالفت خونوادم و شرایط پیش امده کمی کوتاه اومدن. تا قبل از خواستگاری گاها من رو به خاطر مسائل مختلف سرزنش میکردن ایشون و تا اینکه چند هفته قبل از خواستگاری در پی یک مشاجره کوچیک ایشون گفتن رابطمون تا الان شده ترمز زندگیشون ( چرا که به واسطه ی این رابطه و مشکلاتی که سر راهمون بود و استرس هایی که داشتیم نتونستیم درست و حسابی به درسمون برسیم و وضعیت پروژه تحصیلیمون هم نابه سامان بود) این حرفشون خیلی به من برخورد و خیلی در من اثر منفی گذاشت چرا که من با تمام وجودم تو این رابطه بودم و باتوجه به اینکه من هم به خاطر این رابطه نتونسته بودم به پروژم برسم ولی با شنیدن این حرف کلا وجودم به هم ریخت طوری که با خودم گفتم تحت هیچ شرایطی شرایط سخت ایشون رو قبول نمیکنم. ولی بعد دوباره رابطمون خوب شد و ما هیچ مشکلی هم نداشتیم باهم اون فقط یک مشاجره کوچیک بود ولی نمیدونم شاید من خیلی حساسم که این حرفشون بهم خیلی برخورد....
همه این اتفاقا و مخالفت پدر و مادرم بعد از جریان خواستگاری کلا منو خیلی به هم ریخت و حتی توان مخالفت با پدر ومادرم رو نداشتم چون همه اون حرفهای دختر خانم و سرزنش هاشون تو گوشم بود و من نمیتونستم با پدر ومادرم قاطعانه مخالفت کنم هر چند مخالفت کردم باهاشون ولی نتیجه نداد و من هم زیاد پافشاری نکردم ...
هیچوقت نتونستم در طول رابطه به ایشون بگم که از کدوم رفتارش ناراحت میشدم و همه اینا رو در درون خودم نگه داشته بودم تا اینکه اینجا ،همه ی اون حرفها و ناراحتیهایی که از ایشون داشتم، با مخالفت پدر ومادرم هماهنگ شده بودن و علیه قلبم و احساسم قرار گرفته بودن
با خودم میگفتم من نمیتونم اینطور که ایشون میخواد باشم و کلی ایراد دارم که ایشون هم به من گوشزد میکردن و اونها رو با خودم مرور میکردم و شاید بهتر باشه این رابطه نشه و خلاصه هر روز تو ذهنم کلنجار میرفتم و تمومی نداشت
یک هفته گذشت تا اینکه بعد اون ماجرا من ایشون رو در تهران دیدم و ایشون خیلی ناراحت بودن از اینکه خونوادم مخالفت کردن و خیلی مهربونتر از قبل شده بودن به طوری که عشق من باز هم بیشتر شد به ایشون و وابستگیم خیلیی بیشتر و هر روز بیشتر من به ایشون گفتم سعی میکنم خونوادم رو راضی کنم و کلا درگیر بودم با افکارم و خونوادم وایشون
یه مدت که گذشت همش سراغ خونوادمو میگرفتن و من چیزی نمیگفتم و ایشون میگفتن خونوادت با من و احساسم بازی کردن و نفرینشون میکرد و من خیلی بهم فشار میومد و ناراحت میشدم و بهشون هم میگفتم و رعایت میکردن و بعد دوباره در دیدار بعدی همونطور ...
تا اینکه چند ماه گذشت و ایشون گفت من خسته شدم و حق هم داشت و خیلی هم حق داشت و من هم نتنستم خونوادم رو راضی کنم تو این مدت ، ایشون کات کردن و گفتن دیگه رابطه نداشته باشیم من هم که میدیدم هر روز ایشون بیشتر عذاب میکشن چیزی نگفتم و حرفی نزدم و دیگه رابطه نداشتیم تا الان که دوماه گذشته البته دو و سه باری من پیام دادم حالشون رو پرسیدم که باز هم گفتن پیام نده و .... من خیلی دلم تنگ شده براشون و خیلی خیلی سخته برام
راهنماییم کنین که چیکار کنم ؟ من قدرت تصمیم گیریم پایینه و البته تو این شرایط پایین اومده و نمیدونم دیگه چیکار کنم !؟
از طرفی همه مسائلی که پیش اومد بین ما من رو دلشکسته کرده بود ولی من هرگز نمیخواستم زیر حرفم بزنم و همیشه گفتم و میگم اگر مخالفت خونوادم نبود باهاشون ازدواج میکردم . الان خیلی دلتنگم و الان که دوماه گذشته هر شب اشک میریزم و به یادش روزگار میگذرونم و ایشون هم خیلی ناراحته و خیلی بهشون سخت میگذره ومن خودمو واقعا مقصر میدونم و از ته قلبم ناراحتم و دوس ندارم حتی ذره ایی ناراحتیش رو ببینم.
ببخشید خیلی طولانی شد
اگر حوصلتون نشد بخونید بگید مختصرش کنم
اگر پاسخگویی به این سوالم نیاز به پرداخت حق عضویت داره باز هم بهم بگین سریع پرداخت میکنم واقعا ناراحتم و شب و روز ندارم لطفا راهنماییم کنید. ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)