به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 43
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 16 اردیبهشت 96 [ 01:47]
    تاریخ عضویت
    1396-1-01
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    346
    سطح
    6
    Points: 346, Level: 6
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 4
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    35

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    6 مخالفت شدید و عجیب مادرم با ازدواج من در 36 سالگی و حتی نفرین کردن

    سلام به همه دوستان.
    نوشتم طولانیه، اما مشکلم طولانی‌تر و بسیار به کمک نیاز دارم. پس لطفا بخونید و اگر می‌تونید در مورد مشکلم همفکری کنید.

    من برای مشکلی که با مادرم برای ازدواجم دارم اومدم اینجا تا ببینم آیا شخص دیگه‌ای هم مثه مورد من پیدا می‌شه یا نه؟ وقتی تو موضوعات نگاه کردم از یه جهت خوشحال شدم. چون دیدم افراد زیادی هستند که گویا همین مشکل رو دارند و امیدوار شدم که می‌تونم از تجربیات دیگران استفاده کنم. ولی وقتی نوشته‌های دوستان رو خوندم دیدم معمولا تو اکثرشون دلایل منطقی یا نیمه منطقی برای مخالفت خانواده‌ها وجود داره. یکی سنش کمه، یکی سربازی نرفته، یکی درس نخونده، یکی کار نداره، یکی دختره ازش بزرگتره، یکی دختره قبلا سابقه ازدواج داشته و طرف پسره. اما هیچ موردی مثه خودم پیدا نکردم.
    به همین دلیل این تاپیک رو زدم تا با دوستان همفکری کنم.

    مساله من از این قراره که من 36 سالمه و مادرم لجوجانه از زمانی که من 23 سالم بود تا الان با ازدواج من مخالفت کرده و حتی دو بار روابط عاطفی من رو در آستانه ازدواج به هم زده.

    یکیش زمانی بود که 23 سالم بود و می‌خواستم با دختری که 6 سال عاشقش بود (5 سال عشق یکطرفه و یکسال آشنایی) ازدواج کنم. لیسانسم رو سه ساله گرفته بودم (از هول رسیدن به وصال معشوق)، سربازیم رو بلافاصله رفته بودم و یه کار نصفه نیمه هم برای خودم جور کرده بودم. طرف همسایه سابقمون بود و زمانی که مطرح کردم مادرم تلفن رو برداشت و به بدترین وجه ممکن به صورت تلفنی خواستگاری کرد و بعد که قرار شد که دوباره برای قرار خواستگاری زنگ بزنه دیگه زنگ نزد و علی‌رغم همه تلاش‌های یک نفره من خونواده دختره هم راضی به دادن دختره به من نشدن (می‌گفتن از طریق خانوادت اقدام کن و باید مادرت زنگ بزنه) و مادرم هم می‌گفت اونها گفتن دخترشون رو نمی‌دن. (مادر دختره گفته بود دخترمون می‌خواد درس بخونه و سنش کمه و زوده. شما چند روز دیگه تماس بگیرید تا من هم با پدرش صحبت کنم ببینم پدرش چی می‌گه) مادرم همین یک جمله رو پیراهن عثمان کرد و دیگه زنگ نزد به این بهانه که اونها گفتن نه و البته یه سری ایرادات دیگه مثلا اینکه اینها خانوادشون در سطح ما نیستند و قص علی هذا.

    بعد از اون اتفاق و شکست روحی عاطفی که خوردم تا یک سال افسرده بودم و حتی داروی افسردگی مصرف می‌کردم که حالم رو بدتر می‌کرد و از همه چیز زندگیم افتادم. کارم رو رها کردم. کنکور ارشد ندادم و بعد هم از شهرمون که خیابون خیابون و کوچه به کوچه یادآور شکست عشقیم بود زدم بیرون و اومدم تهران و 6سال با مادرم قهر بودم.
    در تهران و محل کارم با خانمی آشنا شدم. ایشون خیلی کمکم کرد که حالم بهتر بشه و گرچه جای زخم قبلی روی دلم بود، اما دردش فراموش شد و این دختر بهونه‌ای شد برای اینکه بتونم برگردم به زندگی و تقریبا (تاکید می‌کنم تقریبا) شدم همون آدم با انگیزه سابق و دوباره شروع کردم به ادامه تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران.

    در تمام این مدت که تهران زندگی و کار و تحصیل می‌کردم خانوادم حتی یکبار به من نگفتن ازدواج کنم و انگار کامل فراموش شده بودم. در همین مدت برادر کوچکترم (که شر و شیطون و دردسر ساز بود و با رفیق‌بازی‌ها و بقیه شیطنت‌هاش که شاید درست نباشه اینجا به جزئیاتش اشاره کنم و هر روز یه دردسری برای خانواده درست می‌کرد) رو داماد کردن.(یعنی در اصل نامزد کردن). ولی هیچ به روی خودشون نیاوردن که من پسر بزرگترم. فقط برادرم خودش اومد و از من برای ازدواجش اجازه گرفت و من هم که واقعا خوشبختی برادرم رو می‌خواستم (و می‌دیدم دختر بسیار بسیار خوبی هم براش پیدا کردن) با کمال میل رضایت دادم و حتی دلش رو محکم کردم که ازدواج و تعهد ازدواج براش مفیده.

    ازدواج برادرم بعد از دو سه سال نامزدی سر گرفت و آشنایی من هم با این خانم (که یک سال و نیم ازم کوچکتر بود) ادامه‌دار شد تا اینکه بعد از 6 سال رسیدیم به اینکه با هم ازدواج کنیم. وقتی من قصدم برای ازدواجم رو با خانواده مطرح کردم در کمال تعجب مخالفت کردن. اون زمان 31 سالم بود و دیگه داشت برای ازدواجم دیر می‌شد و تصمیم گرفتم جلوشون در بیام و بعد از کلی دعوا و سروصدا و بگو مگو مجبورشون کردم بیان خواستگاری. اما چشمتون روز بد نبینه. اومدن اما کاشکی نمی‌یومدن. مادرم با حرف‌هاش و طرز برخوردش و صحبت‌هایی که با دختره کرده بود و توهین‌هایی که به خانواده دختره و خود دختره کرد به صورت مستقیم و غیرمستقیم می‌کرد، کاری کرد که ما بعد از سه ماه نامزدی تصمیم گرفتیم قبل از رسمی شدن قضیه رو تمام کنیم. چون دختره بسیار حساس بود و کلا زود بهش بر می‌خورد. حالا مادرشوهری داشت که علنا به خودش و خانوادش توهین می‌کرد (از لهجه ترکی پدر و مادر دختره بگیرید تا مبل‌های خونه و لباس‌های دختره و هر چیزی که فکر کنید مورد ایراد مادرم بود). رفتارهای مادرم باعث اختلافات بین ما هم شده بود و مادرم علنا دختره رو تهدید کرده بود اگر این ازدواج سر بگیره، دیگه نه من و نه اون دختره و نه حتی بچه‌های ما رو به عنوان پسر و عروس و نوه قبول نخواهد کرد. من اون دختر رو خیلی دوست داشتم. یه جورایی بعد از شکست اولم دوباره زنده شده بودم باهاش و همه چیزمو میدیونش بودم. نمی‌تونستم یه عمر اذیت و آزار برای اون و خودم رو تحمل کنم و ضمنا با شناختی که از مادرم داشتم می‌دونستم ول کن نیست و لذا قبل از اینکه عقد رسمی کنیم و اسمامون بره تو شناسنامه هم تصمیم گرفتم بیشتر به دختره و آیندش آسیب نزنم و در نهایت با رضایت دوطرفه از هم جدا شدیم و روز آخر هم کلی تو بغل هم گریه کردیم.

    این قضیه هم با تلاش‌های حداکثری مادرم به هم خورد و دوباره من موندم و تنهایی و یه زخم عمیق دیگه روی قلبم.
    منتهی اینبار به جای غم، بیشتر خشم داشتم. و به جای شکست عشقی خیانت و نامادری کردن مادرم آزارم می‌داد.
    از اون زمان (سال 91 تا الان که سال 96 شروع شده و من هم در آستانه 36 سالگی هستم) تا الان هیچ حرفی و حرکتی و اقدامی برای ازدواج من توسط خانواده صورت نگرفته.
    من هم سرم رو با دکترا خوندن و مقاله نوشتن و بورس و بورس بازی (بازار سهام) و اینطور کارا بند کردم و جوری از رابطه و درگیری احساسی می‌ترسم که هر دختری که کمی کشش برام داشته باشه بسان جنی که تو خرابه رویت بشه برام ترسناکه و ازش فرار می‌کنم و از هر رابطه و هر وابستگی احساسی می‌ترسم.
    ولی واقعا دیگه بریدم. زندگیم داره نابود می‌شه. از زندگی مجردی و غذای حاضری خوردن از اول جوانیم دیگه معدم به هم ریخته و زخم معده گرفتم. از بی سر و سامانی کلافه شدم. از تنهایی. از همه چیز. از اصرارهای فامیل و آشنا به من که چرا ازدواج نمی‌کنی؟ نمی‌دونم چی به فامیل جواب بدم. کلا مهمونی و اجتماع فامیلی سعی می‌کنم نرم. ارتباطم با همه فامیل قطع شده. چون جوابی برای سوالاشون ندارم. و از اون بدتر اصرارهای اون‌ها و بی تفاوتی خانوادم آزارم می‌ده. همه دوستای خودم هم داماد شدن و زن و بچه دارن و ارتباطم باهاشون خیلی خیلی کم شده و تقریبا دیگه هیچ دوستی هم ندارم و آخریشون هم داره ازدواج می‌کنه و دو تاشون هم از ایران رفتن.
    با همه این احوال مادرم در آخرین اظهارنظری که درباره ازدواج من داشت (در واکنش به حرف یکی از فامیل‌ها که از من پرسید چرا ازدواج نمی‌کنی؟) به جای من جواب داد که: ازدواج چیه؟ ازدواج به چه دردی می‌خوره؟ همش دردسره. زن می‌خواد چه کار؟
    من از مادرم بسیار خشمگینم. به خاطر زخم‌هایی که به دلم گذاشت. به خاطر اینکه جوونیِ منو خراب کرد. به این خاطر که بین من و برادرم اینقدر تبعیض قائل شد و به خاطر همه سرکوفت‌هایی که بهم می‌زنه. هر وقت بهش می‌گم زندگی من رو خراب کردید بهم می‌گه تو خودت عرضه نداشتی وگرنه باید الان دو تا بچه می‌داشتی. (من نمی‌دونم چطوری باید بدون زن دو تا بچه می‌داشتم؟)

    تمام مشکلاتی که تو زندگیم به واسطه رفتارهای خودش ایجاد شد رو امروز دلیلی بر صحت نظراتش مبنی بر درست نبودن ازدواج من می‌دونه و می‌گه من می‌شناختمت که حاضر نبودم برات زن بگیرم.
    و در نهایت اخرین حرفش به من این بود: «همون 13 سال پیش که گفتی دامادت کنیم تو رو نفرین کردم». چون به زعم مادرم (نمی‌دونم آیا این اسم مقدس برازندش هست یا نه؟) اون زمان وقت مناسبی برای ازدواج من نبوده و اصرار من باعث شده من رو نفرین کنه. نقش پدرم هم در این اتفاقات فقط سکوت بوده. پدرم در هر دو مورد نظر مخالفی نداشت، اما به واسطه مخالفت مادرم نخواست دخالتی در این قضایا بکنه. به نوعی موضع پدرم سکوت و سکوت و سکوت بود.

    من الان تصمیم به ازدواج گرفتم. البته ایندفعه آدم خاصی مدنظرم نیست. گفتم شاید خانواده کسی رو معرفی کنن، منتهی مادرم می‌گه: «خواستگاری برات نخواهم اومد و برو هر کاری می‌خوای بکنی خودت بکن. به من مربوط نیست.»
    با این شرایط نمی‌دونم آیا خانواده دختری پیدا می‌شه که بدون پدر و مادرم به من جواب مثبت بدن؟ من چاره‌ای ندارم که خونوادم رو رها کنم (حداقل در زمینه ازدواج) و خودم به تنهایی و نهایتا با کمک خواهرم اقدام کنم. چی باید بگم؟ اگر با دختری آشنا شدم به دختره چی بگم؟ اگر بخوام واقعیت رو بگم دخترا نظرشون درباره پسری که دوبار شکست عشقی خورده چیه؟ نظر دخترا درباره پسری که همچین مادری داره چیه؟ آیا به نظرتون دروغ بگم کار درستیه؟ اصلا چه دروغی بگم؟ اگر دروغ بگم چطوری تا آخر پنهونش کن؟. راستش نه درست می‌دونم دروغ گفتن رو و نه اصولا شدنی هست. خانواده دخترا چقدر احتمال داره به همچین پسری جواب مثبت بدن (با فرض مثبت بودن نظر دختره)؟
    آیا به نظرتون جایی برای امیدواری هست که بتونم ازدواج کنم؟ یا پاشم از ایران برم؟ برم یه کشور دیگه؟ به عنوان تحصیل یا فرصت مطالعاتی یا کار یا هر چیز دیگه. احساس می‌کنم اونجا شاید بتونم ازدواج کنم. اما با توجه به شرایط فرهنگی ایران بعید می‌دونم دختر خوبی گیرم بیاد. طرف یا باید یه عیب و ایرادی داشته باشه که به آدمی با شرایط من جواب بده (که طبیعتا من هر آدمی رو قبول نمی‌کنم) یا اینکه هم خودش و هم خانوادش خیلی فهمیده و بادرک و شعور بالایی باشند که من و شرایطم رو درک کنند و جاضر باشند به من دختر بدن.(که شانس این هم کمه. این خانواده‌ها هم دم در خونوشن صفه. تا به من برسه شب می‌شه.)

    واقعا تو شرایط بد روحی هستم. دکتر نمی‌خوام برم، چون می‌ترسم دارو تجویز کنه و دارو هم منگم می‌کنه و هم اشتها وخوابم رو خراب می‌کنه مطمئنا از درس و کار و زندگی می‌ندازتم.
    به من بگید چکار کنم؟
    به من بگید چرا مادرم با من این کارو کرد؟
    به من بگید با این شرایط آیا نفرین کردنش تاثیری داره؟ برام غیرقابل باوره مادری بچش رو به خاطر درخواست ازدواج و حتی اصرار بر ازدواج نفرین کنه. به همین دلیل باور نمی‌کنم همچین کاری کرده باشه. یا اگر هم نفرین کرده سر موضوع دومی بوده. منتهی خودش می‌گه همون اول نفرینت کردم. به نظرتون چنین نفرینی قبول می‌شه؟
    خدایی نکرده شما جای من بودید چکار می‌کردید؟
    آیا به نظر شما به فکر ازدواج موقت باشم؟
    آیا به نظر شما ازدواج با هر کسی که سر راهم پیدا شد درسته؟ به این امید که خودم رو از این شرایط نجات بدم و بعدا دنبال مورد مناسب‌تری باشم؟ آیا این اخلاقی و انسانیه؟ آیا این از چاله به چاه افتادن نیست؟

    بابت طولانی بودن پست عذر می‌خوام. هم لازم بود درد دل کنم و هم موضوع رو کامل توضیح بدم. چون هنوز هم برای خودم غیرقابل باوره که نفرینم کرده.

  2. کاربر روبرو از پست مفید sahandrz تشکرکرده است .

    خادم رضا (چهارشنبه 02 فروردین 96)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 20 آبان 96 [ 23:36]
    تاریخ عضویت
    1394-5-30
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    4,001
    سطح
    40
    Points: 4,001, Level: 40
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 149
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    33

    تشکرشده 208 در 97 پست

    Rep Power
    36
    Array
    سلام به شما اول از همه عیدتون مبارکدوست گرامی اگر هر شخص دیگه جز مادرتون تو زندگیتون مشکل ساز بود اون وقت میگفتم صلاحتونو نمیخواد اما پدر و مادر خیلی فرق داره و اینکه شما برادر کوچیکتون ازدواج کرده و این خیلی عجیبهتا حالا منطقی نشستین با مادرتون حرف بزنین؟ ببینید مشکلش چیه؟ دلیلش چیه؟صحبت با پدر با توجه به اینکه زن سالاری تو خونه شما حکم میکنه فکر نمیکنم فایده داشته باشه.یع مقدار از رفتارش با برادرتون بگین و رفتار مادرتون با زن داداشتونکلا از بچگی رفتارش با شما فرق داشته؟ الان مادرتون با عروسش چطور سر میکنه؟چند تا برادر و خواهر دارین؟ اونا مجردن؟سنشون چقدره؟جواب این سوالا واسه راهنمایی بهتره دوست گرامی

  4. کاربر روبرو از پست مفید زانکو تشکرکرده است .

    sahandrz (سه شنبه 01 فروردین 96)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 08 خرداد 97 [ 04:49]
    تاریخ عضویت
    1395-3-05
    نوشته ها
    138
    امتیاز
    2,771
    سطح
    32
    Points: 2,771, Level: 32
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 129
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    79

    تشکرشده 133 در 75 پست

    Rep Power
    27
    Array
    داداش بستگی به شرایط مالیت داره اگه میتونی زندگی تنهایی داشته باشی و پول به اندازه کافی داری اصلا تسلیم وابستگی های مریض گونه مادرتون نشید الکی هم حرف این دوستانی که طرف مادر رو گرفتم رو گوش نکن آخه مادر شدن چه تاثیری روی هوش آدم داره که طرف وقتی مادر میشه حرف هایی بزنه که واضحا غلطه باز الکی بعضی ها ازش دفاع میکنن خوب همین کارو کردید که ایشون تا این سن مثل بچه پونزده ساله برات تصمیم میگیرن حرفتو بهشون بزن و بگو که قاطعانه تصمیم ازدواج گرفتی و امیدواری اگه دوستت دارن از تصمیمت حمایت کنن و بگو درهر صورت ازدواج میکنی و اجازه دخالت هم اصلا نده و نذار به هیچ عنوان برات انتخاب کنن شما سی و شش سالته این طرز رفتار واقعا خجالت آوره الکی تا اینجا هم بهش باج اضافه دادی دست از وابستگی و راضی نگهداشتن مادر وردار و برو دنبال رضایت و خواسته های خودت و یا تا همیشه همین طوری وقتتو تلف کن

  6. 2 کاربر از پست مفید mehdi.ma.mm تشکرکرده اند .

    nardil (سه شنبه 01 فروردین 96), sahandrz (سه شنبه 01 فروردین 96)

  7. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 96 [ 08:04]
    تاریخ عضویت
    1395-12-04
    نوشته ها
    231
    امتیاز
    4,294
    سطح
    41
    Points: 4,294, Level: 41
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 56
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsOverdriveTagger First Class3 months registered
    تشکرها
    141

    تشکرشده 512 در 186 پست

    Rep Power
    56
    Array
    سلام خدمت سهند عزیز و عیدتون مبارکابتدا دعوت میکنم آروم باشین و خط به خط نوشته رو بخونین
    برادر خوبم چند مطلب خدمتتون عرض میکنم؛
    اول اینکه احساس خشم و کینه و ناراحتی رو از خودتون دور کنین این احساس ها باعث میشه در انتخاب همسر دختری رو پیدا کنین که فقط بخواین بهش برسین و از همه ی معایب احتمالی ایشون چشم بپوشین و قدرت دقتتون پایین بیاد.‌پس باید انتخابتون عاقلانه باشه که از این بخش شکست نخورین، شما نیاز به ذهنی باز دارین.
    دوم اینکه مادر شما به برادرتون امید خیری ندارن از این جهت زودتر ردش کردن! بیشترین توجهشون بسمت شماست چون میخوان شما همیشه باشین و بدون شما احساس تنهایی، ضعف و بالاتکلیفی میکنن. از این جهت همیشه بهشون تأکید کنین با زن یا بی زن شما در زندگیم هستین و همیشه حواسم بهتون جمعه. باید مادرتونو وارد گروه های خانومها بکنین و بفرستینش بین خانم ها یا در کلاسها و جلسات.... تا از این افکار و احساسات کنده بشن و زومشون روی مسئله ی شما کم بشه.
    سوم اینکه شما یکی از معایبتون کش دار کردن رابطه هست و این برای شما گناه بزرگی محسوب میشه که نتنها با روان و وقت خودتون بازی میکنین ، بلکه با دیگران هم این کار رو میکنین. شما که از خانه مطمئن نیستید چرا وارد روابط عشقی سالانه میشین؟ اول همه چیز رو درست کنین و تصمیماتتون رو بگیرید، بعد عاشق بشید.
    چهارم اینکه اگر درآمد دارین یا از نظر مالی مستقل هستین سعی کنین اگر دختری رو مد نظر دارین، از بزرگان فامیل یا برادرهای ایشان و یا روحانی محل کمک بگیرید که در طی یک مهمانی ایشان را اقناع کنن. مسئله خودتو به اونها کاملاً بیان کنین تا بتونن با مادر وارد صحبت بشن. اصلا به خانواده ای خصوصیت مادرتونو نگید که همین اهرمی برای فشار به شما خواهد شد، بهتر هست بگم سوء استفاده.
    پنجم اینکه لازم نیست به دختری بگین قبلا رابطه ای داشتین وقتی بعقیده بنده برید شهری دیگر و دور از همه باشید... پس نیاز نیست زندگیتونو به اضطراب دعوت کنید . فقط بگین دو مورد خواستگاری و نامزدی بوده که بهم خورده ، همین/ این در صورتی امکان پذیره که کاملا از فکر عشق های قبل خارج بشین و برای همیشه و تأکید میکنم همیشه فراموششون کنین.‌نه در دعوا یا بحثی بخواین ازشون جلو همسرتون اسم ببرین.
    ششم اینکه اگر مادر راضی نشد بصورت الکی و گول زننده بهشون بگین برای همیشه میخواین از ایران برین و شرایط کار و ادامه تحصیل در خارج براتون فراهم شده .. مگر اینکه اینجا ازدواج کنین و بمونین در غیر اینصورت ظرف چند ماه آینده خواهید رفت ... پس از اون جلوی چشمشون مدام از کار و تحصیلتون در خارج صحبت کنین و بگین دیگه جای موندن نیست و میخوام در شغلم موفق بشم و کارامم انحام دادم.. ففط اگر زن داشتم نمیرفتم چون مسئولیت به گردنم بود اما الان خیالم راحته و میرم . ممکن هست مدتها نبینمتون چون مرخصی در کار نیست. ببین واکنششون چی هست.
    ویرایش توسط yarmehrban : سه شنبه 01 فروردین 96 در ساعت 20:21

  8. کاربر روبرو از پست مفید yarmehrban تشکرکرده است .

    sahandrz (سه شنبه 01 فروردین 96)

  9. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 07 آبان 01 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1393-1-11
    محل سکونت
    مگه فرقی داره!؟
    نوشته ها
    809
    امتیاز
    24,401
    سطح
    95
    Points: 24,401, Level: 95
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 949
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    3,979

    تشکرشده 3,495 در 804 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    191
    Array
    سلام

    فکر میکنم مادرتون خیلی بهتون وابسته باشه. شاید در ظاهر عجیب به نظر برسه که چطور ممکنه باعث آزارتون بشه و همزمان وابستتون باشه.

    لطفا بگین رابطه مادرتون و پدرتون چطور بوده؟ همین طور مادرتون با شما؟ مثلا خیلی بهتون میرسیده؟ توجه میکرده؟ پدرتون چطور، توجهی به مادرتون داشته یا نه؟
    من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم / هیچ لایق‌ترم از حلقه زنجیر نبود




  10. کاربر روبرو از پست مفید m.reza91 تشکرکرده است .

    sahandrz (سه شنبه 01 فروردین 96)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 16 اردیبهشت 96 [ 01:47]
    تاریخ عضویت
    1396-1-01
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    346
    سطح
    6
    Points: 346, Level: 6
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 4
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    35

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط زانکو نمایش پست ها
    سلام به شما اول از همه عیدتون مبارکدوست گرامی اگر هر شخص دیگه جز مادرتون تو زندگیتون مشکل ساز بود اون وقت میگفتم صلاحتونو نمیخواد اما پدر و مادر خیلی فرق داره و اینکه شما برادر کوچیکتون ازدواج کرده و این خیلی عجیبهتا حالا منطقی نشستین با مادرتون حرف بزنین؟ ببینید مشکلش چیه؟ دلیلش چیه؟صحبت با پدر با توجه به اینکه زن سالاری تو خونه شما حکم میکنه فکر نمیکنم فایده داشته باشه.یع مقدار از رفتارش با برادرتون بگین و رفتار مادرتون با زن داداشتونکلا از بچگی رفتارش با شما فرق داشته؟ الان مادرتون با عروسش چطور سر میکنه؟چند تا برادر و خواهر دارین؟ اونا مجردن؟سنشون چقدره؟جواب این سوالا واسه راهنمایی بهتره دوست گرامی
    سلام دوست عزیز. عید شما هم مبارک.
    من روی مورد اولم خیلی باهاشون منطقی صحبت کردم. تا دلتون بخواد. وقتی نتیجه نگرفت و همه چیز از بین رفت تا 6 سال تقریبا جز سلام و علیک هیچ صحبتی با مادرم نداشتم و بعد از اون هم اوضاع زیاد تعریفی نداره. چون مادرم بسیار غیرمنطقی با این مساله برخورد می‌کنه. حتی خواهرم هم که باهاش صحبت کرده حرفش اینه که بره هر کاری می‌خواد بکنه. به من مربوط نیست. هیچ دلیل منطقی هم برای رفتارهاش نمی یاره. و همیشه با چند کلام صحبت کردن کار به دعوا کشیده می‌شه و من هم برای حفظ احترام تا الان سعی کردم کلا خودم مستقیم صحبت نکنم باهاش. ولی از طریق خواهرم هم نتیجه‌ای حاصل نشده.
    رفتارهاش با برادرم خوبه. دقیقا سوال من هم همینه چرا با اون خوبه و با من اینکارارو می‌کنه؟ یه دلیلی که فکر می کنم اینه که زن برادرم رو خودش انتخاب کرد. و البته زن برادرم هم واقعا خانم و با شخصیت و خوب هست. با اون مشکلی نداره.
    منتهی مشکل من اینجاست که برای من همین کار رو هم نکرد. در تمام طول این سال‌ها هیچوقت برای من دنبال زن نگشت و من هم فقط یک بار موفق شدم ببرمشون خواستگاری اون هم با دعوا.
    یعنی اگر مورد مناسبی برام انتخاب کنه که من بپسندم مشکلی ندارم. ولی مشکل اینجاست که هیچ اقدامی نمی‌کنه.
    در رفتارهاش بین من و برادرم از بچگی زیاد فرقی نبود. اون چون بچه آخری بود یه کم شاید عزیزتر بود و این طبیعیه. کلا رفتارها نرمال بود. فقط روی همین مساله ازدواج به مشکل خوردم باهاش. هر کس رو من انتخاب می‌کنم اون رد می‌کنه و خودش هم کاری نمی‌کنه.
    من یه خواهر بزرگتر متاهل و یه برادر کوچکتر متاهل دارم.

  12. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 مهر 01 [ 02:09]
    تاریخ عضویت
    1395-4-23
    نوشته ها
    229
    امتیاز
    8,211
    سطح
    61
    Points: 8,211, Level: 61
    Level completed: 21%, Points required for next Level: 239
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    255

    تشکرشده 416 در 195 پست

    Rep Power
    50
    Array
    سلام. راستش مادر همسر من هم رفتارهایی شبیه مادر شما داره. در جریان خواستگاری هم کلی قصه داشتیم. قهر و لجبازی و ... اما شوهرم خوش شانس بود که من خیلی دوسش داشتم و خانواده ام رو راضی کردم. اما اگه با تجریه و منطق فعلیم توی اون شرایط بودم، سعی می کردم عشقم رو فراموش کنم.

    شما نمیتونین مادرتون رو تغییر بدین. باید اول خودتون رو پیدا کنین. خواسته تون رو برای خودتون روشن کنین. بعد در جهت تحققش تلاش کنین. پیش زمینه های ازدواج مسایل مالی و تکامل شخصیتی و معیارهای مناسب هست. اول در این زمینه ها تلاش کنین. بهترین دختر دنیا هم که باشه اگه این ویژگی ها رو داشته باشین دیگه معیار خانواده براش کمرنگ میشه. به هر حال تحصیلات بالایی هم دارین. فقط کافیه خودتون رو باور داشته باشین.
    بعد میرسین به بحث مادرتون. مادرتون حتما یه قلق هایی داره که برادرتون بهتر از شما اون رو بلده. سعی کنین اونا رو یاد بگیرین. شما نمیتونین رفتار مادرتون رو تغییر بدین، ولی میتونین یه جوری باهاش رفتار کنین که در جهت خواسته هاتون سنگ نندازه.
    در هرصورت خیلی خودتون رو ناراحت نکنین. هنوز خیلی از آقایون تو سن شما مجرد هستن. خیلی از خانواده ها بین بچه هاشون فرق میزارن.هنوز هستن مادرهایی که به خاطر لجبازی صلاح بچه شون رو نادیده میگیرن.

  13. 4 کاربر از پست مفید بهاره جون تشکرکرده اند .

    nardil (چهارشنبه 02 فروردین 96), sahandrz (چهارشنبه 02 فروردین 96), میس بیوتی (چهارشنبه 02 فروردین 96), ستاره زیبا (یکشنبه 06 فروردین 96)

  14. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 18 مرداد 99 [ 22:16]
    تاریخ عضویت
    1393-7-18
    نوشته ها
    223
    امتیاز
    9,079
    سطح
    64
    Points: 9,079, Level: 64
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 271
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    130

    تشکرشده 285 در 148 پست

    Rep Power
    45
    Array
    سلام سال نو مبارک
    مشکل شما رو تا حدی درک کردم ، چون من و خواهرام هم چنین مشکلی داریم البته از سمت پدرم ! خب من 29 سالمه و خواهرهام از من بزرگتر هستن ، و پدرمون کلا با ازدواج کردن ما مخالفن و ازدواج رو برای ما دردسر و بدبخت شدن میدونن ! و ازونجایی که دلشون به ازدواج ما راضی نیست واقعا موقعیت هم برای ما جور نمیشه ، و تقریبا اگر هم خواستگاری بخواد بیاد یا نیومده منصرفش میکنن یا توی جلسه خواستگاری با حرفاشون یا برخوردشون منصرفشون میکنن . من با چندین مشاور صحبت کردم و همه این عقیده رو داشتن که پدر ما بخاطر علاقه و وابستگی زیاد و شاید افراطی نمیتونن بپذیرن که یروزی ما ازشون جدا بشیم و درواقع به اون مردی که قراره دامادشون بشه حسادت وحشتناکی دارن، همین موضوع درمورد مادر شما صدق می کنه بنظرم ، و خب دلایل زیادی هم میتونه داشته باشه ، مخصوصا اینکه ایشون با ازدواج برادر کوچیک شما مشکلی نداشتن ، چون وابستگی و حتی علاقه ای که به شما داشتن به برادر کوچیکتون نداشتن ! این علاقه مادرتون و پدر من برای ما دردسر ساز شده ، اما شاید واقعا دست خودشون نیست ، و تقصیر از سمت ماها هم بوده ! واقعیت من محبت شدید و افراطی به پدر و مادرم دارم ، این محبت بد نیست ، اما حالت افراطی اون باعث وابستگی شدید در پدرم شده ، شاید شماهم بدون اینکه متدجه باشین این وابستگی و در مادرتون ایجاد کرده باشین ! البته این یه حدس عست از سمت من . و نکته دیگه اینکه ، من با پدرم منطقی صحبت کردم و هرزگاهی تکرار میکنم که شما با مخالفتتون سد راه زندگی ما شدین و اگر من در آینده تنها موندم مقصر اول و آخر شما هستین ! حرف هایی ازین قبیل و تا یجاهایی پدرمو راه آوردم ، البته اثر جدیش و هنوز ندیدم .
    پیشنهاد دوستان اینکه بهشون بگین قصد مهاجرت دارین هم ممکنه اثربخش باشه ، امتحان کنید .
    من هم صحبت و راهنمایی دوستان رو گوش میکنم شاید کمک کننده باشه . فقط توصیه ای که دارم ، بهیچ عنوان بخاطر این تنهایی و نیاز به ازدواج کار عجولانه ای نکنید و حاضر به هر ازدواجی نشین ، احترام مادر رو نگه دارین و با صبر و مشورت مشکل رو حل کنید .
    موفق باشید

  15. 5 کاربر از پست مفید نجمه چ تشکرکرده اند .

    nardil (چهارشنبه 02 فروردین 96), sahandrz (چهارشنبه 02 فروردین 96), میس بیوتی (چهارشنبه 02 فروردین 96), ستاره زیبا (یکشنبه 06 فروردین 96), غبار غم (چهارشنبه 02 فروردین 96)

  16. #9
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    سلام

    شما که شش سال تنها و قهر از مادرتون توی تهران زندگی کردید
    بعد هم که با هر زحمتی بود نامزد کردید و خودتون و دختر مورد نظر و خانواده اش راضی بودن

    عقد می کردید می رفتید دنبال زندگیتون

    مادرتون بی تقصیر نیست، اما شما نباید بعد از شش سال دوستی و سه ماه نامزدی، نامزدیتون را به هم می زدین !!
    مگه قبلش خیلی با مادرتون خوش و خرم بودید که ترسیدید بعد ازدواج یه وقت خونه تون نیاد !!!
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  17. 6 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    nardil (چهارشنبه 02 فروردین 96), sahandrz (چهارشنبه 02 فروردین 96), میس بیوتی (چهارشنبه 02 فروردین 96), حیاط خلوت (دوشنبه 14 فروردین 96), ستاره زیبا (یکشنبه 06 فروردین 96), غبار غم (چهارشنبه 02 فروردین 96)

  18. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 20 آبان 96 [ 23:36]
    تاریخ عضویت
    1394-5-30
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    4,001
    سطح
    40
    Points: 4,001, Level: 40
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 149
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    33

    تشکرشده 208 در 97 پست

    Rep Power
    36
    Array
    سلام مجدد آقا سهند
    البته من با صحبت شیدا خانومم موافقم
    اما در هر صورت رو قضیه تاکید دارم که پدر و مادر فقط خوبی واسه بچشون میخوان. حالا شما میگین خواهر و برادرتون ازدواج کردن خوب شما هم با مادرتون صحبت کنین بگین قصد ازدواج دارین و بهش بگین خودش یه نفرو مناسب پیدا کنه اگر باز هم دیدین غیر منطقی برخورد کرد باید از اون لم های فرزندانه استفاده کنین که دل مادرا رو نرم میکنه تازه واسه مادر که بیشتر جواب میده اونو دیگه خودتون تشخیص بدین که باید چیکار کنین. اگر خودتون نتونستین راضیش کنین از یکی از اقوام که مادرتون ازش حرف شنوی داره کمک بگیرین که با مادرتون صحبت کنه معمولا دایی ها اینجور مواقع خیلی کمک کننده هستن.


 
صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. وقتی ناراحتم به سختی می تونم حرف بزنم(دوستان قدیمی لطفا باهام صحبت کنید)
    توسط ستاره آشنا در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 مهر 97, 23:46
  2. پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: دوشنبه 09 بهمن 96, 14:47
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 19 مهر 94, 23:08
  4. پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 11 آبان 93, 00:32
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 30 فروردین 92, 11:55

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:46 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.