سلام
خیلی خلاصه میخوام مطرح کنم مشکلمو
امیدوارم بتونید راهنماییم کنید
هشت سال و اندی با دختری در اینترنت رابطه داشتم، ما خیلی همدیگه رو دوست داشتیم...
در نهایت زمانی که همه چیز تقریبا مهیا بود همدیگه رو ببینیم او مخالفت کرد و هر چقدر اصرار کردم راضی نشد، دلایل زیادی وجود داشت که او ساز مخالف زد..
ما با هم قطع رابطه کردیم و
ومن خیلی زود با یک دختر عقد کردم و قبل از عقدم و پس از گذشت یک ماه از قطع رابطه مان و وقتی همه قول و قرارا برای عقد رو گذاشته بودیم او امد و گفت اینکارو نکن
اما دیگه راهی نبود و نمیشد برگردم
به هر حال
من در طول یک سالی که عقد بودم در معدود دفعاتی که با دوست دخترم همصحبت شدم مورد شماتت شدید او قرار گرفتم و او به شدت منو محکوم کرد که نتوانستم صبر کنمو زود عقد کردم و همه چیز رو خراب کردم و ...
و من مانده بودم چه بگویم، من پشیمان بودم و این رو بهش گفتم ، چون همسرم هیچ جوری مثل دوست دخترم نبود، شاید زیبا تر بود فقط! و یک دختر از لحاظ اخلاقی نورمال بود و من توقع بیجایی داشتم که عشق و علاقه ای که دوست دخترم در طول اون همه سال بهم داشت رو از همسرم میخواستم ببینم،،،
من بارها و بارها و بارها به دلیل از دست رفتن همه چیز گریه کردم و غصه خوردم اما همه اینها باعث نشد همسرم رو طلاق بدم... چیزی که دوست دخترم با توجه به پشیمانی من ازم میخواست اینکارو بکنم ، اما من فقط سرد میشدم گاهی و خلاص ...
بالاخره بعد از گذشت مدتی به جایی که زندگی میکنم برگشتم و مراسم ازدواجم رو خیلی ساده و با ماه عسل برگزار کردم و زندگیمونو شروع کردیم
ما احتمالا به زودی بچه دار میشیم..ـو من خوشحالم از این بابت...
پس از شروع زندگی ام کمتر اما باز به او فکر میکردم
و بالاخره با سفر و دور شدن از همسرم به دلیل مسائل شغلی، با دوست دخترم دوباره حرف زدم
او میگفت حدس میزند که من ازدواج کرده ام ولی من نتونستم حقیقت رو بهشون بکم و او باز هم خودشو و هم منو حسابی به گریه انداخت ا یاداوری همه چیز...
ودر نهایت دوباره رفت و منو بلاککرد و ازم خواست دیگه دنبالش نرم و به زندگیم بچسپم
او چند ماه بعد از عقدم به من گفته بود ازدواجکرده اما من شک داشتم و این رو این سری اخری تقریبا مطمئن شدم و از خودم میپرسیدممگه میشه شوهر داشته باشه و به خاطر من اینقدر اشک بریزه وگریه کنه
به هر حال او رفت ومن تصمیم گرفتم با محو شدنم جلوی اذیت شدن اونو بگیرم از اینروی از اونجایی کع با هم صحبت میکردیم رفتم اما پس از چند روز دوباره برمیگردم و چک میکنم شاید اومده باشه و از جاهای دیگه همین که میبینم انلاینه خوشحال میشم و البته ناراحت از اینکه راهی ندارم باهاش حرف بزنم، در واقع رویی ندارم،، و این برای من خیلی سخته
من میدونم واطمینان دارم که او به من نیاز داره
اما نمیتونم مثل گذشته های نه چندان دور وقتی دلش میگرفت دلداریش بدم و ...
من دنبال راه محالی میگردم
حتی به اینکه بهش پیشنهاد ازدواج بدم
البته این جزو محالاته که اون قبول کنه
من همش خودم رو سرزنش میکنم
گناهکار میدونم و احساس بدی دارم
احساس بازی دادن
احساس پروندن تمام موقعیت های او
احساس مسئولیت میکنم
و خیلی در رنج وعذابم
و تقریبا به اندازه تمام روزهایی که اشکشو در اوردم اشک ریخته ام در این مدت
من غصه م شده غصه او
ولی اون منو از خودش میرونه
میکه خیانته
میکه نامردیه
میکه نمیشه
میکه تو انتخابتو کردی
ولی ته دلش اینا نیست
خواهش میکنم به من بگین چه کنم
خسته شدم ، روزی نیست، اتفاقی نیست که یاد اوره او نباشه برام😞
در مورد سنمون هم نپرسین همین بگم که هم سنیم و از شور و شوق جووونیمون گذشتیم
علاقه مندی ها (Bookmarks)