نمیدونم چی بگم آقای بهداد عزیز واقعا ادم بعضی وقتا تو حکمت کار خدا میمونه مشکل زندگی من با خانواده همسر گرامی دقیقا برعکس مشکل شماست خانواده همسر من چون مخالف ازدواج ما بودن رفت و امدی با ما ندارند البته از اول ظاهرا موافق بودند اما بعد از ازدواج همسرم گفتن خانوادشون مخالف بودن و دو سال اول کاملا با ما قطع ارتباط کردند مدام همسرم رو تشویق کردم که بره به خانوادش سر بزنه حتی اگه روی خوش نشون ندن من هم که اجازه نداشتم برم اونجا بعد از کلی اصرار از طرف من و کادو های مختلف و ... بالاخره ارتباط ما شده در حد عیددیدنی سالی یکبار یا مثلا روز مادر در همین حد من چندین سال تلاش کردم این رابطه درست بشه چون میدیدم همسرم چقدر عذاب میکشه و چقدر ناراحته و متعاقبا زندگی مشترک ما در خطر قرار میگیره اما الان دیگه کاملا بیخیال شدم و خسته از این همه تلاش و تحقیر بیفایده
وقتی تاپیک شمارو خوندم به نظرم اومد اگه با این وضعیت زندگی شما پیش بره ممکنه از یه جایی شما خدایی نکرده وقتی ببینید به خواستتون بی توجهی میشه کم بیارید و تاثیر بدی تو زندگی مشترک شما بزاره چون من دیدم همسر من با وجود اینکه میدونه در این قضیه خانواده خودش مقصرن اما باز یه جاهایی که خسته میشه و منطقش رو از دست میده همه چیو از من میبینه هر چند بعدش عذرخواهی میکنه اما تاثیرش رو در زندگی خودم کاملا میبینم
شاید اگه مادرتون رو در ماه چند روز پیش خودتون بیارید و به همسرتون بگید دلتون میخواد مادرتون در کنار شما و همسر و فرزندتون باشه و گاهی هم خانواده برادرتون رو دعوت کنید هم به قول نازنین عزیز یه جورایی از خانم برادرتون تشکر کرده باشید هم همسرتون به این فکر بیفته که بیشتر با شما همراه باشه به هر حال دعا میکنم مشکلتون طولانی نشه و حل بشه و شما هم به آرامش برسید
علاقه مندی ها (Bookmarks)