بنام خدا
سلام به همه ی دوستان و بزرگواران انجمن .
تا به حال عضو چنین انجمن هایی نشده بودم هر چند هر موقع سوالی برام پیش میومد ساعت ها به صورت چراغ خاموش بعضی تاپیک ها رو توی این فروم و ... میخوندم . دوست دارم اطلاعات کامل از شرایطم بنویسم تا جای سوالی برای دوستان باقی نمونه پس لطفا ببخشید اگر متن طولانیه .
اجازه بدید پستم رو به صورت مجزا و با تیتر بنویسم تا دوستان راحت تر بتونن بخونن و کمک کنن .
معرفی :
قبل از هر چیز بزارید از خودم و شرایطم بگم .
من 24 سالمه ، لیسانس عمران دارم و در حال حاضر سرباز هستم و تقریبا یکسال از خدمت سربازیم باقی مونده و بیکارم . تخصص خاصی که بتونم از فردا باهاش برم سر کار رو هم ندارم ولی تجربه نشون داده که سریع یاد می گیرم و سعی می کنم کاری که بهم سپرده میشه رو درست انجام بدم . پشتکار خوبی هم توی چیزی که اراده کنم دارم و اگر انگیزه داشته باشم تمام تلاشم رو توی هر کاری می کنم .
خانواده ی مذهبی ای دارم . پدرم بازنشسته آموزش پرورشه و خدا رو شکر وضعیت مالی نسبتا خوبی رو داریم ( بالاتر از حد متوسط ) . توی یکی از محله های سنتی یکی از شهرهای بزرگ زندگی می کنیم و معمولا توی فامیل و آشناهای ما یک عرفه که جوانان هر چه زودتر ازدواج کنند و زندگیشون رو شروع کنند ) و معمولا خانواده ها به خصوص خانواده پسر سعی می کنن چند سال اول زندگی امکانات لازم رو برای جوانان فراهم کنن تا بتونن راحت زندگیشون رو شروع کنن و این دلیل اصلی ازدواج در سنین پایین 20-25 سالگی توی فامیل و اشنایان ما هست .
شخصا بعد از دو سال فکر کردن و با توجه به تجربه های دوستانی که توی سنین پایین ازدواج کردن دوست دارم توی سن پایین (24) ازدواج کنم چون فکر می کنم ازدواجی ارزش داره که توی اون زن و مرد در کنار هم زندگی رو با هم بسازن و براش تلاش کنن در خوشی ها و سختی ها کنار هم باشن و مخالف افرادی هستم که تا سی سی و پنج سالگی درس میخونن و کار می کنن و بعد از اینکه وضعشون کامل خوب شد تازه ازدواج می کنن .
اعتقادی به ازدواج با آشنایی قبلی ( خیابانی - دانشگاهی و ... ) ندارم و ترجیح میدم به صورت سنتی و با اطلاع کامل خانواده ها این اتفاق مهم صورت بگیره .
اولین برخورد جدی با مسئله ازدواج :
تا 2-3 سال قبل تا یه مدت که به ازدواج در سن سی سالگی و به بالا فکر می کردم و گاهی اوقات کلا امیدی به ازدواج تا آخر عمر با توجه به شرایط حال حاضر کشور و بازار کار نداشتم هرچند خانوادم به خصوص مادرم از همون 2 سال گذشته کم کم ازدواج و تشکیل خانواده رو توی گوشم زمزمه کرد. دلیل اصلی من برای عدم ازدواج مشکل بیکاری و بی پولیه مثل اکثر جوانان این کشور ولی خانوادم وقتی این رو شنیدن خیلی ناراحت شدن . اول فکر می کردم دارن تعارف می کنن و با شرایط کشور دلشون به حال من سوخته و میخوان کمک کنن اما یه روز پدرم خیلی جدی با من در این مورد صحبت کرد و گفت توی زندگیش زحمت کشیده که خودش و خانوادش زندگی بهتری داشته باشن و من چه مجرد زندگی کنم و چه ازدواج کنم توی زندگی کمکم میکنه چون اول و اخر تمام داراییش برای فرزندانشه و چه بهتر که تا دیر نشده ازدواج کنم . با توجه به اینکه چند واحد مسکونی داریم پدرم گفت ازدواج که کردی یکی از واحدها تا هر وقت که خودت خواستی برای تو و خانوادت و از لحاظ مالی هم تا وقتی که کامل مسلط نشدی وظیفه خودم میدونم حمایتت کنم .
خلاصه بخوام بگم ، خدا رو صد هزار مرتبه شکر به لطف خانوادم مشکل مسکن و تا حدودی مالی در اول ازدواج ندارم ، هر چند میدونم هر مردی دوست داره کاملا مستقل باشه و دستش توی جیب خودش باشه وقتی ازدواج می کنه و خدا میدونه من هم از این موضوع خیلی ناراحتم اما شرایط اقتصاد خیلی بده و از بدی روزگار توی بدترین دوره ممکن به نسل من خورده ولی تمام تلاشم رو می کنم بعد از خدمت در سریعترین زمان ممکن برم سر کار .
بعد از مدتی به همراه پدرم ( که معمولا ترجیح میداد یا بهتره بگم ترجیح میده مادرم در این مورد با من صحبت کنه ) بحث ازدواج رو مستقیم پیش کشیدند و بهم پیشنهاد کردن به دختر داییم فکر کنم و من که اون روز ها دانشجو بودم و اصلا توی فاز ازدواج نبودم گیج بودم و نظر خاصی ندادم ، اما چون خانواده دایی جان و دخترخانم ایشون رو خیلی خوب می شناختم و میدونستم که تقریبا در تمامی زمینه ها به ما نزدیک هستند و انصافا دختر خوبی هم داشتن نه نگفتم . جا داره اضافه کنم که ارتباط من با داییم خیلی صمیمیه و ایشون واقعا دوستم داره . بعد از چند روز مادرم خبر داد که داییم دوست داره دخترش درس بخونه و بره دانشگاه و چون اول دانشگاهه تمرکزش بهم نریزه و فعلا قصد ازدواج نداره .
این قضیه گذشت و تا یکسال بعد مادرم دو سه نفر دیگه رو در نظر داشت که هر کدوم به دلایلی قبل از هر اقدامی منتفی شد . اما همون فکر به ازدواج ، تشکیل خانواده ، تعهد و ... نگاهم رو تا حدودی به دنیا و ... تغییر داد و باعث شد واقع بینانه تر و به دور از ایده ال ها دنیا رو ببینم و به آینده فکر کنم .
تصمیمم به ازدواج :
تقریبا یکسال و دو سه ماه قبل بود ( قبل از سربازی ) که توی مهمانی های خانوادگی چشمم به دختر داییم افتاد . این دختر داییم خواهر کوچکتر همون دختری بود که مادرم قبلا به صورت تلفنی از داییم نظرش رو در مورد ازدواج پرسیده بود و به خاطر درس خوندن جواب منفی داده بودن . اوایل احساس خاصی به ایشون نداشتم اما خیلی از رفتار و اخلاقش خوشم اومده بود و توجهم رو به خودش جلب کرد و رفته رفته توی مهمانی های بعدی بیشتر دقت کردم و چون خانواده هامون زیاد در ارتباط بودن دیدم ایشون خیلی از معیارهای من رو داره . بعد از حدود یکسال و چند ماه سبک و سنگین کردن و فکر کردن تصمیم گرفتم به خانوادم از طریق یکی از خاله هام که به دلیل اختلاف سنی کم خیلی با هم نزدیکیم اطلاع بدم ، اولش مادرم به دلیل نه شنیدن یکسال نیم قبل دو دل بود و سعی کرد منصرفم کنه اما وقتی دید که من جدیم و به خاطرش یکی دو تا از موردهایی که بهم پیشنهاد شده بود رو قبول نکرده بودم تصمیم گرفت با داییم به صورت مستقیم صحبت کنه و در آخر داییم صادقانه جواب منفی داد و گفت که دوست داره من با دخترشون ازدواج کنم اما به دلیل مشکلاتی که توی چند ازدواج فامیلی نزدیک پیش اومده بود مخالف ازدواج فامیلی بود .
اینطور شد که کلا از فکر دختری که همه معیارهای من رو داشت بیرون اومدم و چون هیچ وابستگی احساسی نداشتم خیلی راحت و بدون حسرت بیرون اومدم چون میدونستم تمام سعی خودم رو کرده بودم .
موردی که باعث شد این تاپیک رو بزنم :
یک هفته ای گذشت و مادرم توی مراسم عروسی ، دختر یکی از دوستان قدیمیش رو که توی محله ی ما زندگی نمی کنن رو دید و به گفته ی خودش توی کل مراسم ایشون رو زیر نظر داشت و بعد از چند روز فکر ایشون رو به من معرفی کردن . اولش تمایل زیادی به خواستگاری و ... نشون ندادم ولی بعد از چند روز قبول کردم و به همراه یک واسطه به منزل این دختر خانم برای آشنایی رفتیم و هدف هم فقط آشنایی اولیه بود نه خواستگاری که در نهایت انگار به خواستگاری ختم شد !
این دختر خانم 19 سالشونه ، دیپلمه هستن ، از لحاظ مالی از خانواده ی من پایینتر هستن اما چیزی که از همه مهمتره اینه که توی یک جلسه ی 2 ساعته که با ایشون صحبت کردم به صورت خیلی عجیب در 90% مسائل به خصوص مسائل مذهبی ، اجتماعی ، خانوادگی و اهداف و برنامه های اصلی ازدواج و بعد از اون با ایشون تفاهم داشتم و این باعث تعجب هر دومون شده بود . من توی اون جلسه علیرغم عدم داشتن تجربه ی خواستگاری خیلی راحت و کاملا صادقانه با ایشون صحبت کردم و شرایطم رو کامل به ایشون گفتم . بعضی از شرایطی که شاید اینجا گفتنش مهم باشه رو ذکر می کنم :
نظر ایشون رو در مورد حمایت مالی خانوادم و اینکه شاید مدتی بعد از ازدواج هم کار درست و حسابی و یا حتی کاری نداشته باشم و ایشون گفتن با توجه به شرایط جامعه درک می کنن و موافقن .
به ایشون گفتم که به دنبال تمام کردن یادگیری زبان انگلیسیم هستم ( به صورت فشرده یکسال کار داره ) و دوست دارم بر اساس بازنشستگی پدرم توی آموزش و پرورش اگر موفق شدم تدریس کنم و اگر نشد توی موسسات تدریس کنم و در صورت نیاز مدرک دانشگاهی مرتبط با تدریس زبان هم بگیرم که ممکنه دو سه سال زمان ببره و ایشون موافقت کردن .
خیلی راحت به ایشون گفتم که اگر حالا به هر دلیلی توی موارد بالا به جایی نرسیدم میتونم در کنار پدرم کار آزاد کنم و اگر نشد در نهایت خودم برم سر کار آزاد یا فروشندگی توی یه مغازه ( که قبلا تجربش رو داشتم ) و ایشون موافقت کردن .
تنها چیزی که توی اون جلسه ایشون مخالف بودن بحث زندگی توی یه محله ی سنتی بود که بعد از دلیل اوردن برای ایشون در اخر قانع شدن و خودشون این رو تایید کردن .
شاید با توجه به بحث هایی که بالا شد بگید دلیلی برای جواب رد دادن وجود نداره ! ، اما بعد از سه روز فکر کردن مادرشون گفتن که دخترشون راضی بودن و خیلی از من به خاطر خصوصیات اخلاقی و دیدگاهم پیش پدرشون تعریف کردن اما پدرشون به خاطر مسئله کارم دو دل بودن و در نهایت استخاره کردن ! که بد اومده و جوابشون منفیه .
بعد از جواب منفی یه مدت بهم ریختم و خیلی ناراحت و عصبانی بودم چون ایشون تمامی معیارهای منو داشت و از همه مهمتر خانواده تاییدش کرده بودن . سعی کردم فراموشش کنم اما الآن که بیشتر به حرف هایی که اون روز زدیم واتفاق نظر در مودر اکثر مسائل فکر می کنم می بینم ایشون واقعا ارزش تلاش بیشتر و جنگیدن رو داره . به خاطر همین توی اینترنت در مورد جواب رد در خواستگاری و ... جستجو کردم و ده ها تاپیک مختلف رو خوندم که توی خیلی از اونها خانوم ها بعد از مدتی پشیمون شده بودن و امیدوار بودن طرف دوباره به خواستگاریشون بیاد .
حالا نمیدونم با توجه به اینکه مشکل فقط کار هست دوباره برای خواستگاری اقدام کنم یا نه . اگر آره چند وقت بعد از خواستگاری قبلی ؟
خیلی ببخشید اگر متن طولانی بود . لطفا راهنماییم کنید .
علاقه مندی ها (Bookmarks)