به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 بهمن 96 [ 01:54]
    تاریخ عضویت
    1395-1-10
    نوشته ها
    96
    امتیاز
    2,705
    سطح
    31
    Points: 2,705, Level: 31
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    64

    تشکرشده 45 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array

    بي احترامي خانوادم نسبت به من

    سلام.
    خيلي ازخانوادم ناراحتم...فقط ميخوان از شرمن راحت بشن...از اول براشون اضافه بودم...درقبال من هيچ مسئوليتي نداشتن وندارن
    بخاطر راحتي خودشون من روازخيلي چيزهامحروم كردن
    دختري بودم بخدا ازهمون سوم ابتدايي مادرم روزانه به من 250ريال ميداد...صحبت سال78بود و250ريال يه پول توجيبي روزانه محسوب ميشد...تابستان كه ميشد من اين250ريال به جاي اينكه برم باشون بستني ياكيك بخرم ميرفتيم مينداختم توي قلك شهريور كه تموم ميشد قلك بازميكردم ميشد 4هزارتومن يا پنج هزارتومن...كه باش ميرفتم كيف ولوازم تحرير ميخريدم...بخدا تمام دوران كودكيم اينطوربودم توي تابستان...بجه ها ميرفتن شادي ميكردن...كلاس مسافرت ولي من نه مسافرتي نه كلاسي نه تفريحي...يه بار دوست داشتم يه توپ شيطونك بخرم ...اون زمان جديد وباحال بود...يواشكي يه 100ريالي ازقلكم برداشتم ورفتم خريدم كه باش بازي كنم...مادرم من كتك زد ومحكم گازم گرفت...من خيلي احساس عذاب وجدان گرفتم وتوپ رو خراب كردم چون هروقت نگاش ميكرددم احساس عذاب وجدان ميگرفتم...بزرگتر شدم ...يه روز رفتم پيش خواهرم بچه زاييده بود من اون موقع چهارم ابتدايي بودم خونش تميزكردم كمكش ميكردم تونگهداري بچه....خلاصه يه هفته پيشش بودم وهمش تواين يك هفته خونش تميزميكدرم...شوهرمخواهرم خيلي شرمنده شد وازم تشكر كرد اون موقع بهم هزارتومن داد...ازخوشحالي نميدونستم چيكاركنم...رفتم باشون آتاري دستي خريدم كه آرزوش داشتم وهميشه ميرفتم مغازه اسباب بازي فروشي چشمم روميگرفت...دوباره كتك از مادرم خوردم كه چرا پولت حروم كردي....من بازم ازشد ناراحتي وكريه آتاري رو پرت كردم وشكوندمش چون چشم ديدنش رونداشتم وازش بدم اومد وعذاب وجدان گرفتم كه چرا پولاموحروم كردم
    دبيرستان شدم...اوضاع مالي خانوادم يكم پايين بود...خواهرام همه تحصيلكرده دانشگاه بودن مادرم غرش رو به من ميزد...تونبايدبري دانشگاه خرج داره خواهرات دست رومي گذاشتن ازدواج نكردن...شوهرميكردن بهتربود...خواهرام بااينكه درس خوندن كارميكنن...من تشويق ميكردن شوهركنم وبهم ميگفتن حماقت مارو تو تكرار نكنن
    من بچه زرنگي بودم...بااين حرفها ازدانشگاه زده شدم باوجودي كه توي باطنم عشق دانشگاه داشتم ولي انگيزه نداشتم وميدونستم حمايت مالي نميشم...مادرم فكروذكرش شوهردادن من بود اونم فقط فاميل وهركي كه باشه...ولي خواستگار نمي اومد...همه فكرميكردن منم مثل خواهرام هستم وقصد دانشگاه ودرس رودارم....كلاس آموزشي خانوادم نميزاشتن برم چون پول نداشتن....بعدازچندسال بيكاري تصميم گرفتم كاركنم
    رفتم سركار
    نميدونيد چه سختيهايي كشيدم...چه زجري كشيدم چقدر توهين ديدم ولي همه رو به جون خريدم...اعتماد به نفسم بالارفت دستم توي جيبم رفت...اولين حقوقم نصفش دادم به مادرم...ولي بعدش ديگه نميتونستم چيزي به خانوادم بدم...حقوقم اونقدري نبود كه بخوام خرج تراشي كنم...يه وام گرفتم ونصف حقوقم ميرفت براي پرداخت وام...مبلغ ناچيزي برامن ميموند كه براي پول توجيبيم بسم بود...مادرم هميشه سرم غرميزد پيش اين واون...كه كارميكنه چيزي براي خونه نميخره چيزي به مانميده...بهش گفتم خدات روبايد شكركني كه دارم خرج خودم ميدم وازپس خودم براومدم...حقوقم چي ازش باقي ميمونه كه بخوام چيزي بدم...يه مانتو ميخريدم سرم غرميزد...كه چرابراي خودت جهيزيه جمع نميكني...انتظارداري ماخرجت روبديم؟
    تواين سالها يه ريال ازشون نگرفتم...حتي اگه توي منگنه قرارميگرفتم وبهم سخت ميگذشت ولي نميرفتم دستم جلوش درازكنم
    تااينكه شوهرم اومد خواستگاريم...وضعيت ماليش خوب نبود من نميخواستم اون سختيهايي كه خونه پدرم وتوي اين سالهاكشيدم روبكشم....بخدا خسته بودم...بخدا وقتي مجردبودم ميگفتم خدا صداي من توفقط ميشنوي ببين من چقدر دارم ميدوم چقدر دارم سختي ميكشم...دختراي ديگه مثل يه پرنسس زندگي ميكنن...اون وقت من انواع توهين دديم سختي كشيدم ولي دارم صورتم باسيلي سرخ ميكنم...توكمكم كن
    خانوادم من مجبوركردن كه جواب مثبت به شوهرم بدم من باچشمهاي گريان بله رو به خانوادم گفتم...همين مادرم من روتهديد به خودكشي كرد اگه قبول ننم...خواهرم گفت تو ميتوني باپسربسازي بزاري پيشرفت كنه...همه اول ندارن....بعدش خودشون جمع ميكنن...خواهرم ومادرم خيلي بهم فشار اوردن ومثال اين واون زدن تامن بله روگفتم
    عقدكردم...خداروشكر شوهرم بي نظيره...الان عاشقشم...ميپرستمش...نه خسيسه و نه نامهربون...هروقت داشته دريغ نكرده....ولي هروقت نداشته بهم گفته ومن مراعات ميكردم
    بعدازعقد همين مادرم وخواهرم كه سنگ شوهرم به سينه ميزدن...شدن مخالفان سرسخت شوهرم...مثال:يه شب عروسي بوديم شوهرم دوست داشت باهم باشيم توي عروس گردون بهم گفت صبركن برم جاپيداكنم كه بامن بياي منظورش ماشين يكي ازنزديكاي خودشون...مادرم جلو همه بهم گفت كجا ميخواي بري بيا باما شوهرت حتي دوچرخه نداره كجاميخواي بري باهاش....اون شب بااين حرف مادرم شوهرم خيلي دلش شكست وناراحت شد
    ماتوي فاميل رسم جهيزينه نداريم دختر فقط لحاف تشك وسرويس چيني ميبره تمام وسايل با آقا داماده
    ولي من چون دوست داشتم خونم كامل باشه وكمك خرج شوهرم باشم...ميدديم شوهرم داره خرج عروسي ميده پول رهن خونه....خريدوسايل بزرگ خونه...خودم بعضي وسايل رو به عهده گرفتم تابه خانواده شوهرم فشار نياد...انصافا اونا كم نزاشتن وخواستن خيلي چيزاروتهيه كنن...ولي من باپس اندازي كه داشتم خودم بعضي چيزارو گرفتم
    فاميل ما حتي سرويس پلاسكو رو خانواده پسرميخرن يعني من ميتونستم بگم به عهده اوناس من نميخرم ولي چون دوست داشتم كمك حال باشم...خودم گرفتم ازجمله لباسشويي مايكروفر سرويس پلاسكو سرويس قابلمه...جاروبرقي اتو سشوار...ابميوه گيري...خريد لوازم بهداشتي ارايشي...وخيلي چيزهاي ديگه...خانوادم فقط يه سرويس چيني بهم دادن...وچند تا تشك ولحاف
    چيزايي كه من نام بردم به غيراز لحاف وتشك وچيني به عهده پسره
    خانوادم سرم غرميزنن...مخصوصا مادرم....انگار كه ازپولشون خرج ميكنم....بهم ميگه چرابه خودت نميرسي برولباس بگير بروفان كارو بكن...براچي اين چيزا روميخري...ببينيد درتمام اين سالها سرم غرميزد كه چراپولت صرف لباس وخوراك ميكني لان كه كه دارم براي خونه خودم خرج ميكنم شروع به گيردادن ميكنه...به قول خودش خانواده شوهرت پررو ميشن...تو نبايد اينقدر براشون مايه بزاري
    موقع خريد لباسشويي هرچقدر بهشون گفتم سريع بريم بخريم قبل ازاينكه جنس گرون بشه همش موكولش ميكردن به ماه بعد
    يه روز شوهرم اومد گفت ميخوام برم وسايل بزرگ روبخرم ازجمله كولر يخچال گاز وال سي دي...بيا نظربده منم به همراه اون وپدرومادرش راهي بازار شديم...وارد يه فروشگاه شديم...تمام وسايل ازاون فروشگاه خريد كرديم ...لباسشويي كه من ميخواستم توهمون فروشگاه بود...به فروشنده گفتم پانزده روز ديگه بيام همين قيمته گفت بازار قيمتاش بالا وپايينه شايد گرونتربشه...موضوع به شوهرم گفتم گفت ميخواي الان بخر...ديگه من تصميم به خريدگرفتم...يه وانت گرفتيم وفرستاديمش خونه خودمون كه قراره توش زندگي كنيم...من قصدم اين بود كه ماشين لباسشويي ببرم خونه پدرم ولي كرايه بارش زياد ميشد...ديگه مجبور شدم بفرستم خونه خودمون....بعدازجندروز مادرم فهميد دعواي مفصلي بام كرد كه توچرا ارزش براي خودت قائل نيستي الان كي ميفهمه توگرفتي....اين رو بايد باتمام جهازت ميبردي خونت...بهش گفتم همه فاميلاش فهميدن من گرفتم...گفت تانبينن تو اوردي كه نميفهمن...يا وانت ميگيري مياريش خونه يامن ميرم خونت الگد ازخونت ميندازمش بيرون...بهش گفتم من حوصله اين كارهارو ندارم...شماخودتون ماشين جوركنيد حمال بياريد باركنه....ازاونروز به بعد مادرم بام حرف نميزنه...بهم بي احترامي ميكنه. بدمن روپييش خواهر وبرادرهام ميگه...شوهرم قضيه روفهميده گفت هردوست داري بكن ولي مواظب حرف مردم باش كه ميگن اينا چرا سر يه وسيله حاضرشدن وانت بگيرن وبفرستن خونشون
    احتمال اين روميدم شايد به خانواده شوهرم بربخوره
    كارمن اشتباه بوده بايد ازاول ميبردم خونمون...ولي من ازاول قصداين كارونداشتم...مجبورشدمم...درض من زماني كه من رفتم خريد باخانوادم قهربودم سريه سري مسائلي
    ديشب مادرم به برادرم گفته وبرادرم گفته باشه من ميارمش
    خواهربززگم ازدست مادرم عصباني شده...ميگه واقعاكارش خنده دار و بد بوده...مردم ببينن يانبينن تاثيري تويخوشبختي تو داره؟
    واقعاموندم چه كنم
    ازمادرم بدم اومد...كلن ازخانوادم
    خانوادم به غيرازاين مشكلات...كلن به من احترام نميزارن..بامن همون رفتارهاي گذشته رودارن....فحش دادوبيدا وكاراي ديگه
    طوري سر شوهرم حرف ميزنن كه انگار دشمنه يا ادم فريبكاريه
    انگارنه انگار كه خودشون من مجبور به ازدواج بااون كردن...باورتون ميشه بهم گفتن حق نداري براش شرط وشروط بزاري...حتي نگو خونه مستقل ميخوام بهش باگو باخانواده حاضرم زندكي كنم...تا خواستگار نپره
    سرحلقه بهم گفتن ارزون انتخاب كن كه ماهم ارزون براشون بگيريم وتوي خرج نيفتيم يه حلقه 400تومني انتخاب كردم...كه بعدش روش ايرادگذاشت كه چيه اين فقط يه تيكس وجلايي نداره
    ازخانوادم خيلي بدم اومد بابت اين كارهاشون

  2. کاربر روبرو از پست مفید tanin_eshgh تشکرکرده است .

    nardil (سه شنبه 16 آذر 95)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 11 دی 95 [ 09:45]
    تاریخ عضویت
    1391-12-20
    نوشته ها
    343
    امتیاز
    5,466
    سطح
    47
    Points: 5,466, Level: 47
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    59

    تشکرشده 378 در 207 پست

    Rep Power
    53
    Array
    عزيز من تنهاي پيشنهادي كه مي تونم بهتون داشته باشم اينه كه اصلا به حرف خانوادت اهميت ندي
    همون طور كه بعضي ها از عروسشون بدشون مياد حالا به هر دليلي خانواده شما هم فكر مي كنن شما اين همه سال جمع كردي به اونا سخت گذشته ولي اهميت ندادي حالا داري پولاتو مي ندازي بيرون . و چشم به پولات دارن. قاطعانه با مادرت حرف بزن بگو اگه ميخواي فردا تو سرم بزنن و طلاقم بدن به كارات ادامه بده
    بعدش دختر گل تا ميتوني سريع برو سر خونه زندگيت.
    ارتباطتتو كم كن
    يه مدت كه بگذره و قاطع باشي مادرت ايناهم آروم ميشن خونه خودتي نمي تونن اذيتت كنن.

  4. 4 کاربر از پست مفید paria_22 تشکرکرده اند .

    mercedes62 (پنجشنبه 18 آذر 95), nardil (سه شنبه 16 آذر 95), tanin_eshgh (سه شنبه 16 آذر 95), بابک 1369 (یکشنبه 21 آذر 95)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 01 تیر 97 [ 02:35]
    تاریخ عضویت
    1395-8-09
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    2,393
    سطح
    29
    Points: 2,393, Level: 29
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 57
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    23

    تشکرشده 38 در 27 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست من
    شاید من بیشتر از همه تو رو درک کنم
    منم مثل تو کودکی سختی داشتم و از نظر مالی شبیه تو بودم

    منم بسیاری از این روزهای تورو تجربه کردم

    منم بر اساس گفته های مادرم مجبور به ازدواج شدم و شاید یکی از دلایل اجبارم مشکل من با مادرم بود مادر منم مثل مادر تو هست من یه بچه ناخواسته بودم که در اوایل ازدواج مادرم به دنیا امدم و به قول مادرم جوانی اش رو ازش گرفتم

    خب چه میشه کرد ؟؟کار خاصی نباید انجام بدی جز اینکه گاها جلوی مادرت بایستی و بهش بگی الان که ازدواج کردی از اونا جدا هستی و یه زندگی جداگانه داری بهش بگو که وقتی خودم کار میکنم خودم هم اختیارشو دارم یا بدم به ماشین لباشویی و یا بدم لباس یا هر چیز دیگه ای

    بهش بگو ازش ناراضی هستی و بچه خودتو مثل مادرتو تربیت نخواهی کرد و اونا سرشار از محبت خواهی کرد

    البته من دارم تجربه های خودمو میگم بهت

    مطمین باش تو زندگی ارومی خواهی داشت من ایمان دارم هرکی زیاد سختی ببینه یه روز خوش هم میبینه چه در این دنیا چه در اخرت

    به خودت روحیه بده و نذار مادرت دخالت کنه به مادرت بگو که خوشبختی و این از همه مهم تره و اصلا مهم نیست که پولتو کجا خرج میکنی

    و یه توصیه نذار همسرت از این دلخوری بین تو و مادرت باخبر شه اینطوری ارزش و حرمت تو حفظ میشه عزیزم

    یه پشتیبان برای همسرت باش اما نه از لحاظ مالی
    بلکه از نظر روحی و روانی

    به همسرت زیاد تو مسایل اقصادی کمک نکن چون اول زندگیه بلکه بهش ارامش بده تا خودش سعی و تلاش کنه وظیفه همسرت اسایش مالی هست و وظیفه تو ارامش و دلخوشی تو خونتونه

    موفق باشی عزیزم برای من هم دعا کن

  6. کاربر روبرو از پست مفید مه و خورشيد 75 تشکرکرده است .

    tanin_eshgh (سه شنبه 16 آذر 95)

  7. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 بهمن 96 [ 01:54]
    تاریخ عضویت
    1395-1-10
    نوشته ها
    96
    امتیاز
    2,705
    سطح
    31
    Points: 2,705, Level: 31
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    64

    تشکرشده 45 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام پريا جان
    مادرم درخيلي چيزها يادخالت ميكرده ياوقتي ميديد من به حرفش نميرم به من بد ميگفت وسرمن حرف ميزد كه بچه حرف گوش كني نيستم...من رويطوري بار اورده كه وقتي يه كاري بكنم وبدونم ناراحت ميشه ازش پنهون ميكنم وميزارم همه بدونن جز اون...ترسي كه ازگذشته ازش داشتم
    الان بهم ميگه اگه لباسشويي نياري نميزارم يه قاشق ازجهازت روببري خونت...من اخلاق مادرم ميشناسم به ميلش عمل نكنم زهرمارم ميكنه...دارم باسياست باهاش رفتارميكنم اين روزها...كه بادعوا يا درگيري نرم سرخونه وزندگيم...يانفرينم نكنه...مادرم سرهرچيزي بهم نفرينم ميكنه...بهم ميگه خيرنبيني...آهم ميگيرتت
    سلام نارديل
    خوبي؟
    بله خانواده همه چيزآدمه...من برام دردناكه كه يه روزي پدرومادرم خداي ناكرده ازدست بدم...خانواده من خوبم ولي بعضي وقتها نميدونم بايه كاراشون سوهان روحم ميشن
    يه شرح حالي ازخانوادم بهت بگم
    بله خانوادم مقطع دانشگاهي ندارن سنشون بالاس...پدرم 75سالش...مادرم 65سال...پدرم تاسيكل درس خونده بازنشسته اداره دولتي هستش...پدرم خيلي اهل مطالعه وكتابه...بزرگ فاميله عموها وپدرم همه مذهبي ..همه هم كارمند دولت هستن
    مادرم سواد نداره...تلفن نميتونه بگيره همه كارهاش ماميكنيم ازشماهر گرفتن تلوزيون روشن كردن وچيزاي ديگه...ولي برادرهاش همه كارمند دولت ورئيس اداره
    مادرم درسن يازده سالگي ازدواج كرده...هشت تا بچه داره من اخرين بچه هستم تمام اين بچه ها روبخاطر پسردارشدن بدنيااورد اخرين پسرش كه بدنيااورد ديگه بچه نخواست كه بعدازاون من ناخواسته حامله شد
    ماخيلي ميتونستيم زندگي راحتتري داشته باشيم..ولي پرجمعيت بودن خانوادم زود بازنشستگي پدرم...خريد يه خانه كلنگي كه تمام سرمايه پدرم صرف تعمير ان خانه شد...مانع شدن كه خانوادم باداشتن چندتا بچه كوچك ودختراي دم بخت كلي زير قرض برن...سالها طول كشيد تابتونيم خودمون جمع وجوركنيم...خواهرام همه دانشگاه رفتن ليسانس گرفتم وسركار رفتن
    ولي اين من بودم كه شدم قرباني
    خانوادم به هيچ وجه اهل مسافرت نيستن هرده سال يك بارميرن...بودجش دارن ولي ادمايي نيستن كه باهم برن سفر..ماتاسرخيابان بريم باهمديگه دعواميكنيم...خانواده متحدي نيستيم...مافقط توخونه همديگرروميبينيم...هركي تو اتاقش نشسته...برادرم ازسركارمياد پاي تلوزيون ميشينه...خواهرم ازسركار مياد پاي لب تاپ ميشينه ومنم همچنيم...هركي توي لاك خودشه...هروقت جايي بخوايم خواستيم باهم بريم بحثمون شده...دادوبيداد راه ميندازن...اونروز خواستيم بريم خونه عموم باهمديگه اونم بعدازيك سال...آژانس اومد دم خونه بوق زد من هنوز توحياط بودم داشتم كفشم ميپوشيدم كه مادرم توكوچه ايستاده بلند داد زده ذليل مرده كجاست بهش بگين زودبياد...درطول راه باهاش حرف نزدم اعصابم خورد شد كه اهالي كوچه راننده آژانس حرفش شنيدن
    من نميخوام وقتي برم خونه خودم...پلهاي پشت سرم روخراب كنم وبرم
    توي يكي از تايپيكهام شيدا گفت توهمش ميترسي....ترس از اشپزي ترس ازكار...ترس از ازدواج...وووووووو
    نميدونيد من چقدر آدم قوي اي بودم...چقدر جنگيدم...چقدر سختي كشيدم...ديگه بعوان يه دختر ديگه بسمه...ميخوام مثل ملكه ها باشم...ميخوام براي خودم ارزش قائل باشم...ديگه مثل قبل ساده نيستم مهربون نيستم...به هركسي كمك نميكنم...توي هركسي نمخيندم...قبلا اينطوربودم...ولي ديگه نميخوام اينطورباشم...اونروز يكي از ارباب رجوعم گفت خانم فلاني قبلا خيلي خنده رو وبشاش بودي چي شده ...آدما وقتي تو جوونياشون زياد بفهمن زود پيرميشن

    سرلباسشويي ديگه واقعا موندم...اختيار دادم به مادرم...خودش ومادرم قراره وانت بگيرن فردابيارنش...شوهرم ميدونه...گفت بزارهركاري بخوان بكنن...ميخوام به برادرم هشداربدم شايد اون ازهشدارهام كمي بترسه

    فرزانه جان مرسي...ان شاءالله موفق باشي وخداياورت باشه
    ویرایش توسط tanin_eshgh : سه شنبه 16 آذر 95 در ساعت 18:18

  8. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 مهر 01 [ 02:09]
    تاریخ عضویت
    1395-4-23
    نوشته ها
    229
    امتیاز
    8,211
    سطح
    61
    Points: 8,211, Level: 61
    Level completed: 21%, Points required for next Level: 239
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    255

    تشکرشده 416 در 195 پست

    Rep Power
    50
    Array
    سلام. مشکلاتی که شما گفتین برام قابل درک هست. اول خدا رو شکر کنید که تو یه مسیر خوب هستین و شوهر خوب نصیبتون شده. محیطی که شما توش بزرگ شدین عزت نفس رو از شما گرفته. شاید به نظر بیاد شما به خانوادتون علاقه ندارین. اما مطمینم که کوچکترین اتفاقی بیفته بیشتر از هر دختری احساس وظیفه می کنین در مقابل خانوادتون.

    من طبق تجربه ام از یه زاویه دیگه نگاه می کنم. شما یه سری کمبودها تو خانوادتون داشتین که الان که در حال ازدواجین براتون پررنگ تر شده. تغییر خانواده که غیر ممکنه. اما حواستون باشه که این زندگی جدید رو شما دارین می سازین. پس سعی کنین پایه هاش درست بنا بشه. هر ناراحتی که از خانواده دارین رو به همسرتون نگین. برای دردرل یه دوست یا مشاور رو انتخاب کنید. . از طرفی هم شما همیشه در زندگی نیاز به پشتوانه دارین. نباید همسرتون و خانوادش متوجه این اختلاف ها بشن. چون تو زندگی خیلی محتمله که به روتون بیارن سعی کنین رفتارای اشتباه خانواده رو برای همسرتون کمرنگ کنین. در مورد خرید بهتر بود از طرف شما هم یه نفر رو میبردین خرید. مثلا خواهر بزرگتون رو. حالا که نشده. بعد از تلاش های بی نتیجه ات برای لباسشویی،‌میتونستی یه بهانه برای همسرت بیاری. مثلا بگی رسم و رسومه و فامیلمون گیر میدن و خانوادم هم مجبورن. از این حرفا ...
    بعد که میری تو زندگی ممکنه بفهمی اگه خانواده همسرت جای شما بودن خیلی بدتر از اینا میکردن. اونوقت دیگه زمان به عقب برنمیگرده و پشیمونی میمونه
    یه پیشنهاد: سعی کن با زبون خوش با مادرت صحبت کنی که یه جاهایی باهات همراه بشن. الان تو این دوره اونا احساس میکنن تو ازشون فاصله گرفتی و چسبیدی به شوهرت. اگرچه منطقی نیست این احساسشون. ولی قابل درکه. ایشالا بعد که بری سر خونه زندگیت همه چی بهتر میشه.

  9. کاربر روبرو از پست مفید بهاره جون تشکرکرده است .

    شیدا. (دوشنبه 22 آذر 95)

  10. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 05 مرداد 96 [ 17:19]
    تاریخ عضویت
    1395-9-06
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    594
    سطح
    11
    Points: 594, Level: 11
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 14.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط nardil نمایش پست ها
    سلام طنین عشق عزیزم
    واقعا درکت میکنم چی میگی عزیزم
    ببین دوست خوبم درسته خانواده پشت و پناه انسانه، اهرم قدرت انسانه، تکیه گاه عاطفی انسانه، حمایت کننده ی انسان در همه ی زمینه ها من جمله مالی هست و ... اما گاهی بعضی خانواده ها پیدا میشن که این خصوصیت ها رو به دلایل متعددی ندارن.
    والدینت قطعا تحصیلات دانشگاهی ندارن، قطعا محیط های کاری مناسبی ندارن، قطعا فامیل و خانواده های مناسب و با فرهنگ ندارن، قطعا محل زندگی شما مکان مناسبی نیست تا همسایگان روشنفکر و مبادی اداب و با فرهنگ داشته باشن، هرگز کتابی نمیخونن، هرگز پای صحبت یک کارشناس روانشناسی یا مشاور یا مردم شناس یا .... توی تلویزیون نمیشینن، هرگز مسافرتی نمیرن تا به لحاظ فرهنگی و شخصیتی رشد کنن و کلا تو جمع های ادم حسابی ها هرگز نبودن و هزاران کار دیگه ای که باید انجام بدن تا به لحاظ فرهنگی رشد کنن، مغزشون باز بشه، دورتر از دماغشونم ببینن، معنی خانواده رو درک کنن، وظابف خودشون رو در قبال فرزندانشون متوجه بشن و قدر لطف هایی که شما بهشون کردید رو بدونن و... رو انجام نمیدن. اون ها اصلا معنی زندگی کردن رو نمیدونن و صرفا زنده هستن و ایام میگذرونن. نوع برخودشون و طرز فکرشون چیزیه که تو خانواده هاشون و اقوام و فامیل دیدن و اگر شما به خانواده ها و فامیل های مادر و پدرت نگاه کنی اون موقع میبینی چقدر شبیه اون ها هستن این دو.
    اما شما حداقل دیپلم داری و دسترسی به محیط هایی که لارج تر هستن و مردان جنتلمن و زنان فرهیخته تو اون ها پیدا میشن. لذا از نظر من الان بهترین کار اینه که به حرف هاشون و رفتارشون توجهی نکنی. اون ها الان سنشون زیاده و سال های سال با بی فرهنگی و عقب موندگی و با ناتوانی فکری و ذهنی زندگی کردن و الان هر قدر شما براشون لکچر بزارید و سخنرانی در مورد نحوه ی برخورد با فرزند و اداب دختر شوهر دادن و برای پسر زن گرفتن و ... انجام بدید مثل اب در هاون کوبیدنه چون ببخشید این تیپ افراد اصلا قدرت فهم و شعور مکفی برای درک این مسایل رو هرگز نداشتن و نخواهند داشت و از دهن کندی هم برخوردار هستن.
    ارزش همسر و زندگی تون رو بدونید و با هم هماهنگ بشید تا زندگی 2 نفره ی توام با ارامشی رو تجربه کنید. هرگز نزارید برن و ماشین لباسشویی رو از منزل همسرتون و شما بیارن که اوج بی فرهنگی هستش این کار. مادر شما ثبات شخصیتی نداره و غر زدن جزء لاینفک شخصیتش هست و با انجام این کار نه تنها نمیتونید دهنش رو ببیندید بلکه تو موارد دیگه هم دخالت بیجا میکنه و تو خونه ی مشترک شما و همسرتون هم نمیزاره اب خوش از گلوتون پایین بره. برای همیشه دهن بینی رو کنار بزار دوست من و با اعتماد به نفس افسار زندگیتو تو دستای خودت بگیر. مادر شما اسما مادره نه واقعا!
    قبول کن نسل های قبل از ما به جز درصد محدودیشون بقیه چون تحصیلات و مطالعات و سفر و ... رو هرگز تجربه نکردن هیچ موقع پخته و عاقل نشدن و فقط باید مثل یه بیمار روانی باهاشون برخورد کرد. فکر کن اونا کند ذهن و منگول هستن اینطوری ناراحت نمیشی و تمام بدرفتاری ها و بد دهنی ها و بدفکری هاشونو به پای مریضیشون مینویسی و راه خودتو ادامه میدی.
    موفق باشی دوست خوبم
    سلام به نظر من شما اصلا ایشون رو درک نمیکنی وفقط داری رو زخمشون نمک میپاشی -این جور که معلومه شما ادم درس خونده ای هستی که فقط امثال خودتو ادم حساب میکنی شما قطعا از نظر مالی هیچوقت مشکلی نداشتی فقط درس خوندی و ادای ادمای باشخصیت رو در میاری یه چیز دیگه اینکه شما خودت به مشاوره احتیاج داری --من خودم هیچوقت اینجا نظر ندادم چون خیلیا رو نمیتونم درک کنم اما tanin خانوم حالا اگه شما هشت تا بچه این ما هم پرجمعیت بودیم 5 تا بچه بودیم منم واقعا به سختی بزرگ شدم حالا از دست فروشی گرفته تاکارای دیگه شما از شوهرت راضی هستی وادم خوبی گیرت اومده برو خدارو شکرکن
    ویرایش توسط arsalanaaa : چهارشنبه 17 آذر 95 در ساعت 22:19

  11. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 بهمن 96 [ 01:54]
    تاریخ عضویت
    1395-1-10
    نوشته ها
    96
    امتیاز
    2,705
    سطح
    31
    Points: 2,705, Level: 31
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    64

    تشکرشده 45 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام بچه ها
    سلام بهاره جون
    سلا ارسلانا
    حرفاتون خوندم...ولي فرصت نشد بيام دوباره حرفامو بگم...بعضي وقتها باسكوت شايد چيزي درسته بشه...همش سكوت ميكنم...چون خسته شدم ازبحث...از توضيح دادن...خيلي وقته ديگه برام مهم نيست كسي فكركنه من جقدر بد هستم چقدر خوب هستم...قبلا چقدر تلاش ميكردم كه بهترين باشم...ولي الان نه...ديروز يه دعوايي بابرادرم داشتم...دعواي خيلي بزرگ
    داستان ازاونجا شروع شدكه...روزپنجشنبه وقتي من ازسركارتعطيل شدم به منزل خواهرم كه درنزديكي منزل پدرشوهرم هست تشريف بردم ...بعدازظهرش جشن تولد خواهرشوهرم بود...رفتم خونه خواهرم كه خواهرم موها كوتاه كنه صورتم اصلاح كنه بعد يه استراحت كوچيك واماده بشم برم خونه پدرشوهرم ...رفتم جشن تولد تاساعت يك شب موندم باتمام دختراي فاميل...بعدش شوهرم گفت تو قراره فردا بازبياي خونمون...خونه خواهرت نزديك ميرسونمت خونشون فردا زودي بياخونمون...منم همين نظر روداشتم ورفتم خونه خواهرم وفرداش رفتم خونه پدرشوهرم...اونجا يدفعه حالم بد شد تاشب خونشون موندم....يدفعه بردارم زنگ زد كه كجايي بهش گفتم خونشونم الان ميام...گفت همين الان ميام...وگوشي قطع كرد...خيلي عصباني بود...رفتم خونمون
    فردا شب كه ازسركار اومدم خونه...ديدم مادرم و برادربزرگم ميخوان برن داييم ديدم زن داييم كه مريضه..من دوست داشتم برم باشون...بلندشدم كه آماده بشم...برادرم كوچيكم بلند شد گفت حق نداري بري ...گفتم براچي گفت چه خبرته همش بيروني...بهش گفتم مگه كجارفتم...دارم ميرم خونه داييم بامادرم ....دستم كشيد ومن كشون كشون كشيد ومحكم هلم داد...من ازعصبانيت محكم زدمش اونم من وشروع كرديم به گلاويز هم....كه من شروع كردم به جيغ زدن وگريه زاري...برادربزرگم مادرم اومدن گفتن چي شده....خواهرم قضيه براشون تعريف كرد...برادربزرگم اونرو دعوا كرد وبهش كلي بدوبيراه گفت...يكم هم بامن دعوا كرد...وبهم گفت برو تواون اتاق...برادركوچيكم بهش گفت چيه هرروز ميره بيرون...هرروز ميره خونه پدرشوهرش خونه خواهرم...برادرم بزرگم بهش گفتم مگه كجا رفته...مگه ول گشته...مگه تو برديش واورديش
    خيلي گريه كردم...بخدا اگه شوهرم نبود ميرفتم يه بلايي سرم مي اوردم
    ازاين كار برادرم خيلي بدم اومدوبيزارم...هميشه بامن اونطوربود...قبلا اخلاقش ميتونسم تحمل كنم ولي الان نه
    من25سالمه
    شاغلم.....باانواع ادم سروكاردارم وسروكله ميزنم...درست وغلط تشخيص ميدم
    شوهر دارم
    ولي متاسفانه بهم احترام نميزاره وبرام عزت نفسي نزاشته وهميشه حس ميكنم عيبي داشتم كه يان كارهاروميكنه باهام...هميشه ترسيدم هميشه مواظب خودم بودم
    اين دومين فرد ازخانودام كه بامن اينطوررفتارميكنه

  12. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 20 دی 02 [ 06:41]
    تاریخ عضویت
    1394-10-27
    نوشته ها
    433
    امتیاز
    16,845
    سطح
    82
    Points: 16,845, Level: 82
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    10000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    1,911

    تشکرشده 947 در 322 پست

    Rep Power
    99
    Array
    یه ضرب المثلی هست که میگه:ننگی از دست تنگی.یعنی خونوادتون چون ازلحاظ مالی خیلی پایینن اینقدر ازت انتظار دارن.شمااگه سرکار نمیرفتین همون جهازی رو میبردی که خواهرات بردن پس رو این قضیه زوم نکن که خونوادت دست کم میگرنت.خونوادت هرچقدر بد باشن خونوادتن الان شکرخدا باشوهرت خوبین ولی فردا که سر خونه زندگیت رفتین ممکنه به کوچکترین بحثی خونوادتو بکوبه تو سرت.همین خونواده فردا کوچکترین بی حرمتی شوهرتو نمیتونی بهشون ببینی.منم اوایل ازدواجم فکرمیکردم همیشه خوب میمونه همه ناراحتی هامو میگفتم ولی بعد چندسال هرچی درددل کرده بودم چماق کرد توی سرم.
    درمورد دعوا با برادرت درسته اون حق نداشت وقتی بزرگتری هست باشمااینجور برخورد کنه ولی باورت بشه اونم همون سرخوردگیهایی رو داره که شمادارین پس خیلی خودخوری نکنین.قبل از ازدواج از این دعواهای خواهربرادری زیاد میشه حالا میخواد15سالتون باشه یا30به بالا.فقط بازم توصیه میکنم به هیچ وجه شوهرتونو درجریان این دعواها نذارین.برای لباسشویی هم یه جوری خوشگل کن موضوعو.مثلا بگو بخاطر فامیل خودمون اینکار مامانم کرده چون هرچی باشه چهارتا پیرهن بیشتر از من وشما پاره کرده ونمیخواد بعدا حرف وحدیثی باشه

  13. کاربر روبرو از پست مفید tavalode arezoo تشکرکرده است .

    شیدا. (دوشنبه 22 آذر 95)

  14. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 بهمن 96 [ 01:54]
    تاریخ عضویت
    1395-1-10
    نوشته ها
    96
    امتیاز
    2,705
    سطح
    31
    Points: 2,705, Level: 31
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    64

    تشکرشده 45 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    margearezooha
    بله دقيقا باحرفاتون موافقم
    من خودم دوست ندارم كسي درمورد خانوادم بدبگه...خانوادم هرچي هستن اين حقشون نيست...ولي ميتونن بهترازين باشن...خيلي راحت...ولي به خودشون زحمت نميدن...يه بي سياستهايي انجام ميدن...كه تمام خوبياشون رونقش برآب ميكنن....مثلا چندبارخانواده شوهرم دعوتشون كردن خونشون...ولي اونايك بارهم خانواده شوهرم براي شام دعوت نكردن...وقتي شوهرم مياد خونمون هيچكي تحويلش نميگيره...وتعارف بهش نميزنه...براي همين شوهرم ديگه واردخونمون نشده...فقط من ميرسونه وميره
    كاراي برادرم تاثيربدي روي من گذاشته
    كوچكترين حرف زور ياتحميل ازسوي شوهرم رونميتونم تحمل كنم...زود بهم برميخوره
    يه انسان عصبي...زودجوش...كمي بددهن...بدبين...گوشه گيريشدم...سركار همش توي خودم هستم همش مياام پشت ميزميشينم ببينم كارچي هست انجام ميدم...تازماني كه ببينم تايم كار يداره تموم ميشه...ديگه نه باكسي حرف ميزنم...نه جايي ميرم...اين چندوقت عروسي چندباردعوت بودم هيچ كدومشون نرفتم...
    نميدونم اينادلايل افسردگيه يانه

  15. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 20 دی 02 [ 06:41]
    تاریخ عضویت
    1394-10-27
    نوشته ها
    433
    امتیاز
    16,845
    سطح
    82
    Points: 16,845, Level: 82
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    10000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    1,911

    تشکرشده 947 در 322 پست

    Rep Power
    99
    Array
    اینا افسردگی نیس ولی دلمردگی هست. باید اینقدر رو مثبتای زندگیت کارکنی که بدیاش به چشمت نیاد.مثلا خداراشکرکن پدرومادرت سالمن،شوهرت خیلی خوبه،سرکار میری دستت توی جیب خودته،خواهر وبرادر بزرگتری داری که تو این دعواهای اخیر مدافعتند و....مطمئن باش این روش خیلی جواب میده بطوریکه بعد یه مدت به این ناراحتیهات میخندی.
    من توزندگیم خیلی مشکل دارم ولی ازوقتی به مثبتاش فکرکردم بجای منفیاش خیلی آروم شدم بطوریکه الان خیلی چیزهابرام مهم نیس فقط به این فکرمیکنم که بدتر ازاین هم میتونست بشه.
    شماتو زندگیت باقهر باناراحتی هیچکی رو نمیتونی عوض کنی آسونترین کار اینه که طرزفکرتو عوض کنی.ازمامانت دوستانه بخواه شوهرتو تعارف کنه.باهاشون خیلی بحث نکن ببخشید اینقدر رک میگم ولی فکرمیکنی چندسال دیگه سایشون بالای سرشماباشه.زبونم لال اونموقع میشینی حسرت این روزا رو میخوری

  16. کاربر روبرو از پست مفید tavalode arezoo تشکرکرده است .

    tanin_eshgh (سه شنبه 23 آذر 95)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:15 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.