سلام
ممنون از حرفای آرامش بخشتون.
حدود یک ماه.ولی از زماینکه متارکه کردیم و هی برگشتم خیلی می گذره.یعنی فکر می کنم تقریبا دو سالی هست که زندگی ما اصلا مشترک نبوده.و همون موقع هام همیشه رفتاراش رو با همکارم مقایسه می کردم چون یه سری خصوصیاتشون دقیقا عین هم بود. همکارم هم مغرور و خیلی جدی و قد بود.ولی در عین حال خیلی متین و مودب و مومن. به زنش خیلی احترام می ذاشت یعنی کلا به خانم ها. رفتار یک جنتمل رو داره.ظاهرشم خیلی خوبه.من نمی گم اینو یعنی زیبا سازی نمی کنم.همه میگن هرکس سرکار هست درمورد ظاهر و تیپ اون همکارم تعریف می کنه.
آخرین روزایی که خونه خودم بودم خیلی تلاش می کردم زندگیم خوب بشه.کلا دوست نداشتم از دست بره:(ولی تو زندگی مشترکم واقعا تحقیر می شدم.همسرم خیلی مستبد بود البته من مشکلی نداشتم یعنی اینجوری نبودم که بگم چون بداخلاق یا زور می گه جدا میشم چون از اول که باهاش ازدواج کردم می دونستم چنین خصوصیاتی داره.ولی احترام برام مهم بود. دوست داشتم احترام من رو نگه داره که متاسفانه هیچ وقت نگه نمی داشت.
اصلا اون چیزی که از نظر من احترام بود از نظر اون نبود.مثلا جلوی خانوادش منو کوچیک می کرد. چند وقت پیش پدر و مادرش اومده بودن خونه ما.سر زده ساعت 9 شب بود من داشتم سالاد درست می کردم برای شام. مامانش گفت طفلک این( اسمم رو نمی تونم بگم) از سرکار میاد شامم درست می کنه.ول کن بیا بشین.
همسرم گفت وظیفه اشه.جلوی پدر و مادرش!!!
منم هیچی نگفتم اونام هیچی نگفتن. بعد من چراغ پذیرایی رو روشن کردم اومد خاموش کرد
گفتم بزار روشن باشه.چون که خونه روشن می شد خیلی قشنگ تر میشد. با عصبانیت دوباره خاموش کرد گفت پدر من درمیاد پول برق میدم!!! چون تو دلت می خواد پز بدی جلوی مامان من پدر من باید دربیاد با پول برق!!!!
من چشمام داشت از حدقه بیرون میزد مگه پول برق چقدر میشه آخه؟ مگه ما فقیریم؟ من که خودم سرکار می رفتم تا حالا برای خریدن یه دونه آدامس هم ازش پول نگرفتم همیشه همه چیز خودم رو خودم می خریدم.
مامانش گفت تو چت شده چرا ناراحتی؟ گفت گرسنمه.ساعت 9 شبه هنوز سالادش آماده نیست.
منم گفتم من 7 رسیدم خونه سالادم آماده است سریع براشون بشقاب آوردم گفتم شما هم بخورید که جو عوض بشه.اومدم خودم پیششون نشستم.گفت برو سس بیار. رفتم آوردم تا اومدم بشینم گفت سرکه بالزامیکم بیار. مامانش گفت خودت برو بیار. بزار این بیچاره هم بشینه.منم با خنده گفتم بله خودت برو بیار.خودمو لوس کردم نه اینکه پرو رویی کنم. گفت زیادی بهم گیر بدین میزارم میرم یه جا دست هیچ کدومتون بهم نرسه!!!
آخه این چه حرفیه جلوی مادر و پدرش؟ این حرف یعنی من زنمو دوست ندارم به زور دارم باهاش زندگی می کنم .
مامانشم گفت غلط می کنی خیلی پرو شدی زنت بد عادتت کرده.ببرگشن به من گفت هر وقت اینجوری حرف زد بزن تو سرش. به پسرش گفت تو چه مرگته زن به این خوبی داری؟خوشی زده زیر دلت؟زندگی به این خوبی داری.پدرشم تایید کرد گفت این ماهه ماهه عزیز منه .زن خانوم خوشگل چی می خوای واقعا؟
گفتش تو زندگی مدخالت نکنید این خودش هیچی نمیگه شما کاسه داغ تراز آش نشید شما اومدید دعوا راه بندازین
منم گفتم ولش کنید بزارید به حال خودش باشه.
بعدش که رفتن اومد صورت منو بوسید گفت قربون خانم خوشگلم بشم چرا اذیتت می کنم؟
چرا آدم نمیشم؟
منم گریه کردم بهش گفتم جلوی اونا منو کوچیک کردی اونا این حرفای تو رو نمی شنون ولی حرفای بدی که زدی رو شنیدن.
تو دلشون می گن این دختره آویزونه پسر ماست.گفت هرچی می گن بگن مهم اینکه خودت می دونی یه روزم بدون تو نمی تونم زندگی کنم.منم حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم هیچی بهش نگفتم.ولی گریم می اومد.می گفت قیافشو.دلم کباب میشه اینجوری میشی.دیگه نبینمت اینجوری ها. می خواستم بشقاب ها رو جمع کنم اومد دستامو گرفت گفت آخی چقدر دستات کوچیکه. دستمو بوس کرد. گفت من جمع می کنم اینارو. گفت گرسنم میشم عقلم کار نمی کنه تو که می دونی غذای منو زود بده.
الان با خودم می گم حتما منو دوست داشت نه؟ یا اصلا این چنین مردی ارزش زندگی کردن داشت؟
الان تنهایی هم بده با اونم بد بود
باید از دستم می داد زیادی تو زندگیش بودم زیادی جلوی چشمش بودم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)