به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 44 از 57 نخستنخست ... 41424343536373839404142434445464748495051525354 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 431 تا 440 , از مجموع 561
  1. #431
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 08 دی 95 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1394-11-21
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,480
    سطح
    30
    Points: 2,480, Level: 30
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 120
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second Class3 months registered
    تشکرها
    111

    تشکرشده 224 در 94 پست

    Rep Power
    31
    Array
    بعضی از خاطرات این تاپیک خیلی زیبا و شیرین هستند.

    خاطراتی که بقیه کاربرها از جشن و مراسم خصوصیشون میگن خیلی نکته خاصی نداره و بعضا یادآوری اون لحظات شیرین برای خودشون هست اما بعضی از خاطره ها هم هست که به ظاهر خاطره ساده ای است اما لبریز از عشق و محبت و احترام زوجین نسبت به همدیگه است.

    امیدوارم خاطراتی که نوشته میشه کمی بیشتر جنبه آموزش نکات رفتاری و اخلاقی در زندگی مشترک برای ما کاربران مجرد باشد.

  2. 2 کاربر از پست مفید مهرآیین تشکرکرده اند .

    miss seven (دوشنبه 21 تیر 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96)

  3. #432
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    شبی با همسرم تماس داشتم و گفتم دوست داشتم یکی از این شب های قدر کنارم بودی .

    وقتی از هم دوریم هر جا بخوام برم قبلش با همسرم تماس می گیرم و با اینکه می دونم ایشون همیشه رضایت دارند اما اجازه می گیرم.


    یه سایتی دوستان توی همین تالار معرفی کردند راجع به ایده های جالب همسرانه . چند تا ایده اش رو می خواستم برای این دفعه که همسرم می خواست بیاد اجرا کنم و سورپرایزشون کنم . احتیاج به یک سری لوازم داشتم که باید می رفتم خرید .

    به بهانه بچه را برای چکاب می خوام ببرم دکتر صبح اون شب تماس گرفتم که که گفتند اذیت می شید بذارید وقتی خودم برگشتم با هم می بریم.
    به بهانه خرید منزل ظهر تماس گرفتم اجازه بگیرم بروم فروشگاه ، گفتند هوا گرمه اذیت می شید بذارید دم غروب که خنکه برید.

    بچه ها خیلی شیطنت می کردند ومن خیلی در کنترلشون مستاصل شده بودم .
    این سری فیلم های تنها در خانه را حتما دیدین، که قیافه های آدم هاش از دست پسر بچه فیلم به چه شکل در می اید . تصور کنید من هم در اون مایه ها.

    در حال استیصال و تشویش زیادی بودم که زنگ در زده شد . با استرس رفتم پشت در چون ما در این شهر هیچ کسی را نداریم و منتظر هیچ کس هم نبودم . از چشمی که نگاه کردم کسی معلوم نبود . گفتم کیه ؟

    تا صدا رو شنیدم . گفتم (اسم همسرم )شمایی؟
    در را باز کردم تا همسرم آمد داخل در آغوشش زدم زیر گریه ، اونم از نوع هق هق .

    .
    .
    .
    بعدش که آروم شدم تازه یادم افتاده بود به قیافم ، هی می گفتم وای قیافم خیلی بده نه ؟!!! وااای خیلی ژولیدم . همسرم هم مدام می گفت نه عزیزم خیلی هم خوبی.

    ......
    نه تنها نتونستم سورپرایز کنم بلکه توی حالتی خیلی ژولیده و غیر معمول سورپرایز شدم .



  4. 11 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (شنبه 12 تیر 95), miss seven (دوشنبه 21 تیر 95), mohamad.reza164 (پنجشنبه 10 تیر 95), paiize (دوشنبه 14 تیر 95), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 10 تیر 95), هلیاجون (یکشنبه 20 تیر 95), الیزابت (یکشنبه 20 تیر 95), بارن (پنجشنبه 10 تیر 95), دختر بیخیال (پنجشنبه 10 تیر 95), شیدا. (جمعه 11 تیر 95), شمیم الزهرا (پنجشنبه 10 تیر 95)

  5. #433
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    سلام عزیزان همدردی
    خداروشکر که این تایپیک بالا میاد و دوستان با یادآوری لحظات زیبای زندگیشون علاوه بر تداعی شدن مجدد احساسات خوب گذشته و شکر آنها، برای بقیه هم باعث نشاط میشن و هم تذکری که چقدر راحت میشه لحظات عاشقانه ای ترتیب داد تا در این زمانه سخت و پر فشار زندگی را شیرینتر کرد...

    منم میخواستم خاطره ای تعریف کنم که از نظر خودم خیلی عاشقانست ولی ممکنه شما زیاد اینجوری فکر نکنین که البته نظر من اینجا مهمتره

    چند وقته که منو همسری خیلی تو فکر بچه دار شدن هستیم (البته فقط به فکرش هستیم) و همین باعث میشه خیلی موقع ها به ذهنمون سوالاتی برسه که از هم بپرسیم مثلا اگه بچمون فلان کرد باید چیکار کنیم؟ چه رفتاری درسته؟ و از این قبیل

    همون زمان خیلی احساس شیرینی برامون تداعی میشه و از اینکه منو همسرم برای تربیت فرزند آیندمون واقعا دغدغه داریم غرق لذت میشم

    یک خاطره عاشقانه دیگه از شبهای قدر میگم:

    من هفته قبل شبهای قدر به همسرم گفتم که چقدر دلم میخواد شب 21 یا 23 فلانجا باشم... (یک مکان معنوی خاص) و همسرم هم گفتن نه خیلی شلوغه و من دیگه چیزی نگفتم

    شب 21 ام بعد افطار و استراحت همسرم گفتن آماده شو که بریم همونجا! من خیلی تعجب کردم گفتم نه الان که دیره و نمیرسیم و اینقدر اونجا شلوغه که امنکان نداره بتونیم بریم اما همسری اصرار که خودت قبلا گفته بودی دوست داری پس میریم
    حدود 1ساعتو نیم در راه بودیمو خیلی همسرم تو ترافیکا اذیت شدن، آخرش هم به علت ازدحام شدید نتونستیم بریم و برگشتیم تو راه همسرم گفت من میدونستم که اینجوریه شرایط ولی میخواستم بهت نشون بدم من به خاطر تو حاضرم هرکاری بکنم هرچند که اذیت شم...
    منم که تو آسمونا پرواز میکردم... بعد اومدیم خونه ماشینو گذاشتیم و پیاده با هم زیر بارون دلنشین قدم زدیم و به اولین مجلسی که نزدیکمون بود رفتیم. خیلی شب شیرینی برامون شد

  6. 12 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (شنبه 12 تیر 95), miss seven (دوشنبه 21 تیر 95), paiize (دوشنبه 14 تیر 95), setare_000 (چهارشنبه 06 مرداد 95), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 10 تیر 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), یه دوست (یکشنبه 24 مرداد 95), هلیاجون (یکشنبه 20 تیر 95), بارن (پنجشنبه 10 تیر 95), دختر بیخیال (پنجشنبه 10 تیر 95), شیدا. (جمعه 11 تیر 95), صبا_2009 (پنجشنبه 10 تیر 95)

  7. #434
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    250
    Array
    خب بالاخره مثلیکه قسمت منم شد، من مجرد سابق به عنوان متاهل جدیدالورود، یک خاطره عشقولانه و عاشقانه نقل کنم.
    راستش این دوران همش خاطره است، و خیلی شیرین و قشنگه، دودل میمونم کدومشو انتخاب کنم، برای همین تصمیم گرفتم آخریش و انتخاب کنم:

    شب بیست یکم ماه رمضان و شب دوم قدر بود، من یکی از فانتزی هام همیشه این بود که شب های قدر و این دست مراسمات مذهبی و با همسرم شرکت کنم، چون تو شهر معنوی هم هستیم مراسمات خیلی عالی و با استقبال بی نظیر مردم تشکیل میشه خصوصا در حرم مطهر امام رضا (ع) ، شب نوزدهم که شد به همسرم گفتم ایشونم استقبال کردن، چون اون شب خانواده من افطاری داشتن تا کارها انجام شد خیلی دیر شد که بریم حرم، این شد که شب 21 برویم حرم، قبلش چون همسرم از صبح زود تا افطار سر کار بودن من به خیال اینکه همسرم خسته اند قرار حرم رفتنمون و یادآوری نکردم و ازشون خواستم استراحت کنند، و گفتم من خودم با مادرم میروم.

    ولی فراموش کرده بودم که این خواسته، خواسته جفتمون بوده نه صرفا خواسته من، کمی دلخوری برای همسرم پیش آمد و فکر کردن من چون هرسال با مادرم میروم امسالم میخوام با مادر بروم و نمیخوام با همسرم باشم، برای منم دلخوری پیش اومد چون اتفاقا پیشنهاد خودم بود و خیلیم دوست داشتم باهاشون برم ولی فکر خستگی همسر و کردم.

    بالاخره بعد متوجه شدن من از سوتفاهم پیش آمده، ازشون خواستم من و به حرم ببرند اما هنوز کمی دلخوری برای هردو بخاطر ذهن خوانی ها باقی مونده بود وقتی رسیدیم و دعا و خوندیم، کمی بعد از اتمام دعای جوشن، بارون گرفت، همسر من هم از خیس شدن بدشون میاد، دیدم چون من بارون و دوست دارم تحمل کردن و زیر بارون نشستن، حتی با اینکه ازشون خواستم بریم ولی بازم گفتن بذار دعا تموم بشه بعد بریم.

    خلاصه مردم خیلیا بلند شدن رفتن، خیلیا از خادم ها پلاستیک های آب و میگرفتن و استفاده میکردن، منم یهو پسرکوچولو و شیطونی و دیدم که رفته تو بغل مامانش و زیر چادر مامانش پناه گرفته،یهو یک فکری به سرم زد و منم گوشه چادرم و گرفتم و انداختم رو همسرم، همسرمم برگشت به من نگاه کرد و با یک لبخند به روی هم دلخوری کوچولویی که براثر یک سوتفاهم پیش اومد کنار گذاشته شد، و باقی مراسم و دعا و زیر سرپناه کوچولو و عشقولانه ای که برای هم ساختیم انجام دادیم و خوندیم ،همونجا یک بطری آب هم از حرم هم گرفتم و دادم به همسرم برای مادرشون ببرند.

    چادری که تازه شسته بودم هم دوباره زیر بارون رحمت خدا، شسته شد :) ولی اشکال نداشت چون دلخوری کوچولومونم زیر بارون رحمت خدا شسته شد و از بین رفت، همونجا از خدا خواستم تمام دلخوریای زندگیمون همینطوری زیر بارون شسته بشه و از بین بره:) و جاشو این لبخند های رنگین کمانی امشب و بگیره.
    **برخی آدم ها درست مثله بادبادکهای دنیای کودکیم هستند،
    فقط یه یک دلیل از مسیر زندگیم رد میشند، تا به من درسهایی بیاموزند
    که اگر می ماندند؛ شاید هیچوقت
    یاد نمیگرفتم .....! **


  8. 17 کاربر از پست مفید دختر بیخیال تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (شنبه 12 تیر 95), miss seven (دوشنبه 21 تیر 95), mohamad.reza164 (پنجشنبه 10 تیر 95), paiize (دوشنبه 14 تیر 95), فدایی یار (یکشنبه 13 تیر 95), فرشته اردیبهشت (پنجشنبه 10 تیر 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), نازنین2010 (دوشنبه 14 تیر 95), هلیاجون (یکشنبه 20 تیر 95), آنیتا123 (دوشنبه 21 تیر 95), الیزابت (یکشنبه 20 تیر 95), بارن (پنجشنبه 10 تیر 95), ستاره زیبا (پنجشنبه 10 تیر 95), سرشار (پنجشنبه 10 تیر 95), شیدا. (جمعه 11 تیر 95), شمیم الزهرا (پنجشنبه 10 تیر 95), صبا_2009 (پنجشنبه 10 تیر 95)

  9. #435
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 22 تیر 95 [ 20:00]
    تاریخ عضویت
    1395-4-18
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    188
    سطح
    3
    Points: 188, Level: 3
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 71.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 24 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    این مدت ها دچار درد شدید زانو شده بودم که شکر خدا الآن بهتر هستم
    اما همسرم...وقتی می دید من جیغ می زنم و بلند می شم ناراحتی رو توی نگاهش حس می کردم خودشو خم می کرد تا دستامو بذارم روی پشتش و بتونم بلند شم...شده بود عصای من :) با این که خیلی درد داشتم اما با مسخره بازی هایی که در می آورد من وسط گریه می خندیدم :)
    اون شبی هم که دردم خیلی شدید بود من را برده بود درمانگاه و با این که روز تعطیل بود و خیابون ها هم شلوغ بود و مسیر داروخانه شبانه روزی که با بیمه ی ما قرداد داشته باشه دیر بود اما رفتیم و داروهامو خرید...من می گفتم بریم خونه فردا بخر قبول نمی کرد...

    تو راه خونه هم جوجه کباب خرید و اومدیم خونه...
    سریع پیاده شد در ماشین و در خونه رو واسم باز کرد
    وقتی هم که اومدیم خودش تدارک شامو دید و خونه رو جمع و جور کرد

    مثل خاطرات شما زیاد عاشقانه نیست...اما واسه من هست :)

    خیلی حواسش به من هست...من هم واسه یه روز رفته بود تهران انگشترشو که جا گذاشته بود گذاشتم توی دستمو گریه می کردم :) وابسته و دلبسته ی همیم خیلی

  10. 12 کاربر از پست مفید مرحمت تشکرکرده اند .

    Ashab (دوشنبه 21 تیر 95), fahimeh.a (دوشنبه 21 تیر 95), miss seven (دوشنبه 21 تیر 95), mohamad.reza164 (یکشنبه 20 تیر 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), یه دوست (یکشنبه 24 مرداد 95), نازنین2010 (یکشنبه 20 تیر 95), هلیاجون (یکشنبه 20 تیر 95), آنیتا123 (دوشنبه 21 تیر 95), الیزابت (یکشنبه 20 تیر 95), بارن (یکشنبه 20 تیر 95), شیدا. (دوشنبه 21 تیر 95)

  11. #436
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 آذر 98 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1394-4-21
    نوشته ها
    108
    امتیاز
    5,584
    سطح
    48
    Points: 5,584, Level: 48
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 166
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    128

    تشکرشده 199 در 73 پست

    Rep Power
    29
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط دختر بیخیال نمایش پست ها
    خب بالاخره مثلیکه قسمت منم شد، من مجرد سابق به عنوان متاهل جدیدالورود، یک خاطره عشقولانه و عاشقانه نقل کنم.
    راستش این دوران همش خاطره است، و خیلی شیرین و قشنگه، دودل میمونم کدومشو انتخاب کنم، برای همین تصمیم گرفتم آخریش و انتخاب کنم:

    شب بیست یکم ماه رمضان و شب دوم قدر بود، من یکی از فانتزی هام همیشه این بود که شب های قدر و این دست مراسمات مذهبی و با همسرم شرکت کنم، چون تو شهر معنوی هم هستیم مراسمات خیلی عالی و با استقبال بی نظیر مردم تشکیل میشه خصوصا در حرم مطهر امام رضا (ع) ، شب نوزدهم که شد به همسرم گفتم ایشونم استقبال کردن، چون اون شب خانواده من افطاری داشتن تا کارها انجام شد خیلی دیر شد که بریم حرم، این شد که شب 21 برویم حرم، قبلش چون همسرم از صبح زود تا افطار سر کار بودن من به خیال اینکه همسرم خسته اند قرار حرم رفتنمون و یادآوری نکردم و ازشون خواستم استراحت کنند، و گفتم من خودم با مادرم میروم.

    ولی فراموش کرده بودم که این خواسته، خواسته جفتمون بوده نه صرفا خواسته من، کمی دلخوری برای همسرم پیش آمد و فکر کردن من چون هرسال با مادرم میروم امسالم میخوام با مادر بروم و نمیخوام با همسرم باشم، برای منم دلخوری پیش اومد چون اتفاقا پیشنهاد خودم بود و خیلیم دوست داشتم باهاشون برم ولی فکر خستگی همسر و کردم.

    بالاخره بعد متوجه شدن من از سوتفاهم پیش آمده، ازشون خواستم من و به حرم ببرند اما هنوز کمی دلخوری برای هردو بخاطر ذهن خوانی ها باقی مونده بود وقتی رسیدیم و دعا و خوندیم، کمی بعد از اتمام دعای جوشن، بارون گرفت، همسر من هم از خیس شدن بدشون میاد، دیدم چون من بارون و دوست دارم تحمل کردن و زیر بارون نشستن، حتی با اینکه ازشون خواستم بریم ولی بازم گفتن بذار دعا تموم بشه بعد بریم.

    خلاصه مردم خیلیا بلند شدن رفتن، خیلیا از خادم ها پلاستیک های آب و میگرفتن و استفاده میکردن، منم یهو پسرکوچولو و شیطونی و دیدم که رفته تو بغل مامانش و زیر چادر مامانش پناه گرفته،یهو یک فکری به سرم زد و منم گوشه چادرم و گرفتم و انداختم رو همسرم، همسرمم برگشت به من نگاه کرد و با یک لبخند به روی هم دلخوری کوچولویی که براثر یک سوتفاهم پیش اومد کنار گذاشته شد، و باقی مراسم و دعا و زیر سرپناه کوچولو و عشقولانه ای که برای هم ساختیم انجام دادیم و خوندیم ،همونجا یک بطری آب هم از حرم هم گرفتم و دادم به همسرم برای مادرشون ببرند.

    چادری که تازه شسته بودم هم دوباره زیر بارون رحمت خدا، شسته شد :) ولی اشکال نداشت چون دلخوری کوچولومونم زیر بارون رحمت خدا شسته شد و از بین رفت، همونجا از خدا خواستم تمام دلخوریای زندگیمون همینطوری زیر بارون شسته بشه و از بین بره:) و جاشو این لبخند های رنگین کمانی امشب و بگیره.
    سلام
    دختر بیخیال عزیزم
    که تو لحظات سخت و بد زندگیم به دادم رسیدی و راهکارهای منطقی و خوبی بهم دادی
    من مدیون تو هستم و خیلی خوشحالم که شریک زندگیت رو پیدا کردی
    چه خاطره لذت بخشی اشکهام سرازیر شد وقتی خوندم
    من همیشه دعاگوی تو هستم عزیزه دل
    روزبه روز خوشبختر بشی عزیزم

  12. 7 کاربر از پست مفید سمیراه تشکرکرده اند .

    miss seven (دوشنبه 21 تیر 95), skyzare (دوشنبه 21 تیر 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), هلیاجون (دوشنبه 21 تیر 95), آنیتا123 (دوشنبه 21 تیر 95), دختر بیخیال (پنجشنبه 24 تیر 95), شیدا. (دوشنبه 21 تیر 95)

  13. #437
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 شهریور 95 [ 15:35]
    تاریخ عضویت
    1395-4-12
    نوشته ها
    20
    امتیاز
    470
    سطح
    9
    Points: 470, Level: 9
    Level completed: 40%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    250 Experience PointsTagger Second Class31 days registered
    تشکرها
    26

    تشکرشده 34 در 10 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام من سری اول که این تایپیک رو میبینم و دلم خواست منم یه خاطره تعریف کنم.که برا خودم خیلی خیلی لذت بخش بود.
    همسرم همیشه به من و خواسته هام خیلی توجه میکنه و من واقعا از این لحاظ خیلی ازش عقبم.

    یادمه یه بار میخواستیم با دو تا از دوستامون بریم پارک و پیک نیک. من عاشق صدای آبم. قرار بود بریم یه جایی شبیه دار آباد که آب باشه و من صدای آب رو بشنوم. ولی ما دیر حرکت کرده بودیم و خیلی شلوغ بود و نتونستیم بریم همچین جایی. من وقتی دیدم اینقد شلوغه دیگه هیچ اصراری نکردم و رفتیم یه پارک جنگلی دیگه که تو اون هوای گرم به زور یه جوی آروم آب که ابش تمیز بود پیدا کردیم. برام ارزش داشت کارش چون میدونستم که همین هم بخاطر من گشته پیدا کرده.
    بعد که با دوستش رفتن دنبال خریدای لازم و برگشتن دیدم همسرم داره از دور و بر سنگای بزرگ بر میداره و تو فاصله میزاه تو جوی. دقت کردم دیدم داره سعی میکنه یه جوری سنگ ها رو بچیه که صدای اب در آد و از طرفی جلوی مسیر هم گرفته نشه.
    و موفق هم شد و اون صدای آب با همه آروم بودنش. قشنگترن صدای آبی بود که شنیده بودم

  14. 15 کاربر از پست مفید golnaz66 تشکرکرده اند .

    Ashab (دوشنبه 21 تیر 95), fahimeh.a (دوشنبه 21 تیر 95), miss seven (دوشنبه 21 تیر 95), mohamad.reza164 (دوشنبه 21 تیر 95), tanin_eshgh (چهارشنبه 06 مرداد 95), فرشته اردیبهشت (چهارشنبه 06 مرداد 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), پاپیون (دوشنبه 21 تیر 95), هلیاجون (دوشنبه 21 تیر 95), آخیش (چهارشنبه 06 مرداد 95), بارن (دوشنبه 21 تیر 95), دختر بیخیال (پنجشنبه 24 تیر 95), سمیراه (چهارشنبه 23 تیر 95), شیدا. (دوشنبه 21 تیر 95), صبا_2009 (دوشنبه 21 تیر 95)

  15. #438
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 مهر 02 [ 20:03]
    تاریخ عضویت
    1391-3-10
    نوشته ها
    1,568
    امتیاز
    39,190
    سطح
    100
    Points: 39,190, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 37.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,236

    تشکرشده 6,880 در 1,486 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    322
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط golnaz66 نمایش پست ها
    سلام من سری اول که این تایپیک رو میبینم و دلم خواست منم یه خاطره تعریف کنم.که برا خودم خیلی خیلی لذت بخش بود.
    همسرم همیشه به من و خواسته هام خیلی توجه میکنه و من واقعا از این لحاظ خیلی ازش عقبم.

    یادمه یه بار میخواستیم با دو تا از دوستامون بریم پارک و پیک نیک. من عاشق صدای آبم. قرار بود بریم یه جایی شبیه دار آباد که آب باشه و من صدای آب رو بشنوم. ولی ما دیر حرکت کرده بودیم و خیلی شلوغ بود و نتونستیم بریم همچین جایی. من وقتی دیدم اینقد شلوغه دیگه هیچ اصراری نکردم و رفتیم یه پارک جنگلی دیگه که تو اون هوای گرم به زور یه جوی آروم آب که ابش تمیز بود پیدا کردیم. برام ارزش داشت کارش چون میدونستم که همین هم بخاطر من گشته پیدا کرده.
    بعد که با دوستش رفتن دنبال خریدای لازم و برگشتن دیدم همسرم داره از دور و بر سنگای بزرگ بر میداره و تو فاصله میزاه تو جوی. دقت کردم دیدم داره سعی میکنه یه جوری سنگ ها رو بچیه که صدای اب در آد و از طرفی جلوی مسیر هم گرفته نشه.
    و موفق هم شد و اون صدای آب با همه آروم بودنش. قشنگترن صدای آبی بود که شنیده بودم

    به به خیلی لذت بردم افرین به همچین همسری با روحیه هنرمندانه و طبیعت گرایی شما خیلی زیبابود.
    همیشه خوشبخت باشید

  16. 3 کاربر از پست مفید فرشته اردیبهشت تشکرکرده اند .

    tanha67 (چهارشنبه 06 مرداد 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), آبی آسمونی (چهارشنبه 27 مرداد 95)

  17. #439
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 آبان 98 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1394-11-10
    نوشته ها
    91
    امتیاز
    4,395
    سطح
    42
    Points: 4,395, Level: 42
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 155
    Overall activity: 17.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    100

    تشکرشده 134 در 59 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    چه خاطره های قشنگی
    بهترین لحظه زندگی من لحظه ی خاستگاری شوهرم از من بود
    ما اکیپ کوه نوردی داشتیم حدود 23 نفر روزهای فرد کوه نوردی میکردیم همسرمن همیشه به من خیلی
    توجه میکرد خیلی باهام از همچی صحبت میکرد توی گروه و همیشه میدونستم بهم علاقه داره منم خیلی بهش علاقه داشتم
    همیشه دورادور از همکاراش که تو گروهمون بودن وضعیتش رو میپرسیدم اما هیچوقت بهم ابراز علاقه نمیکرد
    و پیشنهادی نداده بود
    تا اینکه یکی از همون روزها که بالای کوه بودیم یکی از بچه ها گفت
    باید چشماتو ببندی گفتم چرا ؟
    گفت ببند دیگه خودت میفهمی
    خلاصه چشمهای منو بستن و من هیچ حدسی نمیتونستم بزنم که چه خبره
    رسیدم به نقطه ای که بچه ها دستمو ول کردن و گفتن چشماتو باز کن رنگم پریده بود
    گفتم نکنه لبه پرتگاه ولم کردن!!(اخه شوخی های ترسناک زیاد باهم میکردن)
    چشمامو باز کردم دیدم همسرم جلوم زانو زده و دور تا دورم به سنگا بادکنک سفید بسته شده
    بهم گفت با من ازدواج میکنی؟خندیدمو
    و یهو همه بچه ها دست زدن
    بمب احساس و هیجان بود که تو دلم زده شد و اشکم بود که سرازیر شد
    مثل فیلمها شده بود باورم نمیشد انقدر احساسش بهم جدی باشه
    هنوزم عکسهایی که بچه ها بدون اینکه متوجه بشیم ازمون گرفتن رو نگا میکنم اشکام میاد
    نمیدونم چی بود که تو دلم من اونروز قل قل زد اما هیجان انگیزترین روز زندگیم بود

  18. 14 کاربر از پست مفید پاپیون تشکرکرده اند .

    Ashab (چهارشنبه 06 مرداد 95), fahimeh.a (چهارشنبه 06 مرداد 95), mohamad.reza164 (چهارشنبه 06 مرداد 95), nilo95 (دوشنبه 18 مرداد 95), setare_000 (چهارشنبه 06 مرداد 95), Shadi2 (چهارشنبه 27 مرداد 95), tanha67 (چهارشنبه 06 مرداد 95), tanin_eshgh (چهارشنبه 06 مرداد 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), نازنین2010 (چهارشنبه 06 مرداد 95), هلیاجون (چهارشنبه 06 مرداد 95), ماهگل (چهارشنبه 06 مرداد 95), Zahra.Tgh68 (چهارشنبه 06 مرداد 95), صبا_2009 (چهارشنبه 06 مرداد 95)

  19. #440
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    این تاپیک بیاد بالا و من پست نگذارم !!!!! غیر ممکنه.

    می خوام اول یک نکته ای بگم دوستانی که در این تالار کم و بیش با من آشنایی دارند می دونند آنقدر هم به ظاهر زندگی رمانتیک و ایده آل از دید دیگران مخصوصا (خانواده ام ) ندارم.

    اما در همین زندگی هر روزش با تمام سختی هاش ، تلخی هاش باز هم فرصت ها پیش می یاد که من و همسرم خاطرات عاشقانه بسازیم.

    تا حالا دیدین کسی شوهرش باهاش قهر کنه به عنوان خاطره عاشقانه ازش یاد کنه؟!!! این بر می گرده به همون نگرش و دید مثبتی که می شه به وقایع پیرامونمون داشت.

    چند شب پیش همسرم قرار بود برون شهرستان ، به خاطر اینکه بچه ها دوست داشتند بروند پارک ، سفرشون را به تاخیر انداختند.

    سوار ماشین شدیم همان موقع یکی از دوستان با من تماس گرفتند و من مشغول صحبت شدم یک مقدار صحبت من و دوستم طول کشید. در نظر داشته باشید وقتی همسرم منزل هستند من با تلفن اصلا صحبت نمی کنم اگر کسی هم تماس بگیرن صحبت رو سریع جمع می کنم.

    بعد که تماس تمام شد دیدم اخم های همسرم رفته توی هم ، اینم بگم خود همسرم زمانی هم که منزل هستن 24 ساعت روی گوشیش تماس داره و ناچارا مجبوره صحبت کنه.

    به همسرم گفت قیافه اخمو اصلا بهت نمی یاد که عصبانی شدند گفتند امشب به خاطر اینکه بیشتر پیش شماها باشم سفرم رو کنسل کردم بعد شما اینقدر طولانی با دوستت صحبت می کردی مگه نگفته بودم هر وقت کسی زنگ زد و من بودم بگو بعدا تماس بگیرن؟

    احتمالا می گید عجب شوهر خود خواهی ، چقدر آدم رو محدود می کنه ، آدم حتی حق نداره وقتی توی ماشینه هم با کسی صحبت کنه تازه نرفته هم توی یک اتاق دیگه که همسرش نفهمه چیا می گن!!!!

    اما به نظر من عاشقانه بود ، چون متوجه شدم چقدر همسرم به من نیاز داره ، اینکه اون تمام توجه من را می خواهد ، چقدر اذیت شده با این حال گذاشت تمام مکالمه ام انجام بشه ودر طول مکالمه شکایتی هم نکرد ، چقدر براش با ارزش هستم که زمانی که خودش هست نمی خواد من را باکسی قسمت کنه.


    پ.ن.همیشه نیمه پر لیوان را ببینیم.
    پ.ن. نگران نشید من دیدم همسرم ناراحته و گفتن هر حرفی در این شرایط اوضاع رو بدتر می کنه دو تا کار انجام دادم یکی اینکه ازش خواستم برام آب هویج بستنی بگیره چون حالم بد بود ، اونم با حالت قهر رفت گرفت . چقدر هم به من مزه داد. دوم اینکه تا صبح کاری به کارشون نداشتم و هیچ صحبتی نکردم . صبح که از خواب پاشدیم نه قهری بود نه عصبانیتی . آشتی آشتی تا روز بهشتی.
    ویرایش توسط بی نهایت : چهارشنبه 06 مرداد 95 در ساعت 20:47

  20. 5 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (چهارشنبه 06 مرداد 95), nilo95 (دوشنبه 18 مرداد 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), پاپیون (سه شنبه 19 مرداد 95), Zahra.Tgh68 (چهارشنبه 06 مرداد 95)


 
صفحه 44 از 57 نخستنخست ... 41424343536373839404142434445464748495051525354 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 18:05 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.