سلام
اشکم درومد از اینهمه عشق که جمع شده اینجا
منم یه خاطره دارم
چندروز پیش تولد دختر خاله ی شوهرم که یتیم هست و با پدربزرگش زندگی میکنه بود
من تصمیم گرفتم براش کیک درست کنم
یه کیک خوشگل درست کردم و چندتا کادو کوچولو هم گرفتم و انواع فشفشه و شمع موزیکال و...
اینکارو بدون اینکه همسرم متوجه شه کردم
کلا خانواده همسرم تولدها براشون مهم نیست این دحتر چند وقت پیش ها این موضوع رو با ناراحتی بهم گفته بود!!
هیچی دیگه آماده شدیم و رفتیم و تازه شوهرم موقع رفتن فهمد قضیه چیه و خیلی خوشحال شد
رفتیم اونجا و از قضا مادرشوهرمم اونجا بود
یکی از کادوهارو به مادرشوهر جان دادم از طرف خودش بده و یکی از کادوهارا دادم به پدربزگ (البته بعدا پولش و دادنا
)
هیچی دیگه این دختر از ذوق رو پا بند نبود و مدام دستای منو میفشرد
البته خاطره خوشم این نبود
خاطره خوشم این قسمت داستانه :
مادرشوهرم منو صدا زد تو اشپزخونه منو به اغوشش کشید اشکش درومده بود
با گریه بهم گفت حمید خیلی خوشبخته که تورو داره
من و کل خانوادم و حمید به داشتن عروسی مثل تو افتخار میکنیم
این قشنگترین خاطره ای بود که تا الان با خانواده ی همسرم داشتم
علاقه مندی ها (Bookmarks)