به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 42 از 57 نخستنخست ... 21222323334353637383940414243444546474849505152 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 411 تا 420 , از مجموع 561
  1. #411
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 آذر 98 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1394-4-21
    نوشته ها
    108
    امتیاز
    5,584
    سطح
    48
    Points: 5,584, Level: 48
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 166
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    128

    تشکرشده 199 در 73 پست

    Rep Power
    29
    Array
    سلام
    اشکم درومد از اینهمه عشق که جمع شده اینجا
    منم یه خاطره دارم
    چندروز پیش تولد دختر خاله ی شوهرم که یتیم هست و با پدربزرگش زندگی میکنه بود
    من تصمیم گرفتم براش کیک درست کنم
    یه کیک خوشگل درست کردم و چندتا کادو کوچولو هم گرفتم و انواع فشفشه و شمع موزیکال و...
    اینکارو بدون اینکه همسرم متوجه شه کردم
    کلا خانواده همسرم تولدها براشون مهم نیست این دحتر چند وقت پیش ها این موضوع رو با ناراحتی بهم گفته بود!!
    هیچی دیگه آماده شدیم و رفتیم و تازه شوهرم موقع رفتن فهمد قضیه چیه و خیلی خوشحال شد
    رفتیم اونجا و از قضا مادرشوهرمم اونجا بود
    یکی از کادوهارو به مادرشوهر جان دادم از طرف خودش بده و یکی از کادوهارا دادم به پدربزگ (البته بعدا پولش و دادنا )
    هیچی دیگه این دختر از ذوق رو پا بند نبود و مدام دستای منو میفشرد
    البته خاطره خوشم این نبود
    خاطره خوشم این قسمت داستانه :

    مادرشوهرم منو صدا زد تو اشپزخونه منو به اغوشش کشید اشکش درومده بود
    با گریه بهم گفت حمید خیلی خوشبخته که تورو داره

    من و کل خانوادم و حمید به داشتن عروسی مثل تو افتخار میکنیم

    این قشنگترین خاطره ای بود که تا الان با خانواده ی همسرم داشتم

  2. 15 کاربر از پست مفید سمیراه تشکرکرده اند .

    ammin (جمعه 28 اسفند 94), khaleghezey (جمعه 28 اسفند 94), mohamad.reza164 (یکشنبه 16 خرداد 95), reihane_b (سه شنبه 11 خرداد 95), skyzare (جمعه 28 اسفند 94), فرشته مهربان (یکشنبه 01 فروردین 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), گندم.م (چهارشنبه 08 اردیبهشت 95), پونه90 (چهارشنبه 04 فروردین 95), یه دوست (یکشنبه 02 خرداد 95), افسونگر (دوشنبه 02 فروردین 95), اقای نجار (یکشنبه 01 فروردین 95), به دنبال خوشبختی (پنجشنبه 27 اسفند 94), بارن (پنجشنبه 27 اسفند 94), ستاره زیبا (جمعه 18 تیر 95)

  3. #412
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    خداییش من که نباشم این بخش تعطیله ها،

    یه ذره اکتیو باشید، خاطره خوب ساختن و داشتن چیز سختی نیست و اصلاً هم نیاز به این نداره که بی مشکل باشی. (البته فکر کنم خاطره خوب دارید اما نمی نویسید)
    یه مدت زیادی نبودم و این مدت روزهای تلخ و شیرینی برما گذشت.
    دو تا از اتفاقات تلخ این چند مدت از دست دادن دو تا از رفیقام بود، یکیشون توی سوریه شهید شد و یکی دیگشون هم که منو داداش خطاب می کرد رخت از این دنیا بست. غم سختی بود. و من این روزا انقدر دایره روابطم تنگ شده که 35 روز بعد فوتش متوجه شدم که از دنیا رفته، و بعد 7-8 سال بچه های دوران کاردانی از شهر های مختلف جمع شدیم اما جمعمون بهونه خوبی نداشت و بهانش چهلم دوستمون بود. (خدا بیامرزتش)

    اما خاطرات خوش این مدت ما کم نبودن، دوتا شو میگم
    ما دوست داشتیم آخر سال رو بریم مشهد اما هفته آخر رو بهمون جا ندادن و محل اسکانمون پر بود و یه تایمی که اونجا خالی بود همون هفته ای بود که ما تازه تصمیم به مسافرت گرفته بودیم. (یه جورایی مسافرت دقیقه نودی شد)
    تصمیم گرفتیم با ماشین خودمون بریم ، (سیاست های کاهش هزینه چون نه پول داشتیم و نه دوست داشتیم که سفر مشهد رو از دست بدیم) چون مسیر یه خورده دور هست، زنگ زدیم برای مسیر رفت و برگشتمون در میانه راه، جا رزرو کردیم، شب که رسیدیم به محل اسکانمون توی میانه راه، گفتیم شام همون کنسرو ماهی که داریم رو می خوریم، من یه کاسه گذاشتم روی گاز و پر آبش کردم و کنسرو هم انداختم که 20 دقیقه بجوشیونیمش، چون خسته شده بودیم کسی حال نداشت بره اونو از رو گاز بیاره که یه دفعه صدای ترکیدن امد، وقتی برگشتیم آشپزخونه، دیدیم کل آشپز خونه شده تن ماهی،(آب کاسه بخار شده بود و کنسرو در اثر حرارت منفجر شد) ما که حال نداشتیم از جامون تکون بخوریم، حالا افتادیم به جون آشپز خونه که تمیزش بکنیم، از سقف گرفته تا پرده ها و داخل هود و .... همش شده بود تن ماهی. (کلی خندیدیم و گفتیم خدا کنه نفهمند کار ما بوده و گرنه نامه میزنن آبرومون توی اداره میره)
    فرداش هم راه افتادیم به سمت مشهد و توی مسیر سعی کردیم شهر ها رو بریم ببینیم، رفتیم زیارت امام رضا که خیلی خیلی چسبید، یه رفرش روحی روانی شدیم. بعدش برگشتنی هم مسیرمون رو تغییر دادیم و یه شب رفتیم دریا ، اون شب رو هم خیلی خوش گذشت ، با ماشین رفتیم لب دریا، ماشینمون رفت توی ماسه ها و گیر کرد، هر کاری کردیم درنیومد، یکی امد کمکمون کرد ماشینو در آوردیم، (یادمه تازه که با همسرم آشنا شده بودیم هم یه بار ماشینمون یه جا گیر کرد یه بنده خدایی به دادمون رسید، خداییش مردم نوع دوستی داریم)
    توی جنگل های گلستان یه خوک دیدیم، (جالب بود) یه جورایی نوار شمالی رو طی کردیم کل مسیر رو تقریباً بگو بخند داشتیم،
    با توجه به اینکه قبلاً هم گفتم هدف از تعریف خاطرات خوش جهت استفاده دیگر دوستان هست میشه نتیجه گرفت؛
    تجربه خوبی بود، یعنی سفر زمینی که با ماشین شخصی، بدون عجله و با استوپ توی شهر های مسیر خیلی فاز میده.

    یه خاطره خوش هم واسه همین چند روز پیشه؛
    همسرم آموزش رانندگی می رفت، و توی اولین آزمون قبول شد و شب براش یه کیک گرفتم و یه دونه گردنبند مرغ آمین(البته گردنبندش طلا نبود(دوست داشتم طلا بخرم اما خب اوضاع مالی جوری نبود که بتونم بخرم) خلاصه اون شب هم خیلی خوش گذشت، خانومی خیلی خوشحال شد.

    پیشاپیش نوروزی سرشار از خاطرات عاشقانه براتون آرزو می کنم.
    لطفاً بعد تعطیلات حداقل، یکی یه دونه خاطره با خودتون بردارید بیارید.

    البته بعد عید احتمالاً یه تاپیک بزنم و از نظرات دوستان برای بهبود زندگی استفاده کنم، البته این بار دیگه خیره!
    دل آرام گیرد به یاد خدا

  4. 8 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    ammin (جمعه 28 اسفند 94), khaleghezey (جمعه 28 اسفند 94), فرشته مهربان (یکشنبه 01 فروردین 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), یه دوست (یکشنبه 02 خرداد 95), نیکیا (پنجشنبه 27 اسفند 94), بارن (پنجشنبه 27 اسفند 94), سمیراه (پنجشنبه 27 اسفند 94)

  5. #413
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط سمیراه نمایش پست ها
    سلام
    اشکم درومد از اینهمه عشق که جمع شده اینجا
    منم یه خاطره دارم
    چندروز پیش تولد دختر خاله ی شوهرم که یتیم هست و با پدربزرگش زندگی میکنه بود
    من تصمیم گرفتم براش کیک درست کنم
    یه کیک خوشگل درست کردم و چندتا کادو کوچولو هم گرفتم و انواع فشفشه و شمع موزیکال و...
    اینکارو بدون اینکه همسرم متوجه شه کردم
    کلا خانواده همسرم تولدها براشون مهم نیست این دحتر چند وقت پیش ها این موضوع رو با ناراحتی بهم گفته بود!!
    هیچی دیگه آماده شدیم و رفتیم و تازه شوهرم موقع رفتن فهمد قضیه چیه و خیلی خوشحال شد
    رفتیم اونجا و از قضا مادرشوهرمم اونجا بود
    یکی از کادوهارو به مادرشوهر جان دادم از طرف خودش بده و یکی از کادوهارا دادم به پدربزگ (البته بعدا پولش و دادنا )
    هیچی دیگه این دختر از ذوق رو پا بند نبود و مدام دستای منو میفشرد
    البته خاطره خوشم این نبود
    خاطره خوشم این قسمت داستانه :

    مادرشوهرم منو صدا زد تو اشپزخونه منو به اغوشش کشید اشکش درومده بود
    با گریه بهم گفت حمید خیلی خوشبخته که تورو داره

    من و کل خانوادم و حمید به داشتن عروسی مثل تو افتخار میکنیم

    این قشنگترین خاطره ای بود که تا الان با خانواده ی همسرم داشتم
    یعنی واقعا زیباترین خاطره توی این قسمت بی شک تعلق میگیره به شما با این حرکت بسیار زیبایی که انجام دادید
    خدایی اشکم دراومد خدا خیرت بده بانو ایشالله اجرشو توی همین دنیا بگیری به هرچی میخوای برسی
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  6. 11 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    ammin (جمعه 28 اسفند 94), mohi (شنبه 14 فروردین 95), reihane_b (سه شنبه 11 خرداد 95), فرشته مهربان (یکشنبه 01 فروردین 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), پونه90 (چهارشنبه 04 فروردین 95), یه دوست (یکشنبه 02 خرداد 95), بی نهایت (چهارشنبه 05 خرداد 95), به دنبال خوشبختی (سه شنبه 10 فروردین 95), بارن (جمعه 28 اسفند 94), سمیراه (دوشنبه 02 فروردین 95)

  7. #414
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    امروز همسرم قبل عید یکی از عاشقانه ترین خاطرات انتهایی سال 94 را برایم رقم زد.

    10 روزی می شد پیش هم نبودیم و کارش گیر افتاده بود دیشب گفت نمی تونه بیاد .

    تا سحر داشتم خونه تکونی می کردم . ساعت 4 بود که کارم تمام شد به زور خودمو تا اذان بیدار نگه داشتم. موقع اذان خیلی دلم شکست . نمی تونستم باور کنم امسال لحظه تحویل سال تنها هستم.

    صبح ساعت 7 مادرم تماس گرفتن که همسرت نصفه شب حرکت کرده و نیم ساعت دیگه می رسه می خواد سورپرایزت کنه. پاشو خودتو آماده کن واسه استقبال.

    فکر می کردم با دونستن اینکه همسرم داره می یاد دیگه نتونم اون حس سورپرایز شدن رو به همسرم بدم.

    اما وقتی صدای پیچیدن کلید رو توی در شنیدم قلبم به شماره افتاد.

    دیدن چشمان ورم کرده وپف کرده همسرم وخستگی ای که مثل یک کوله بار ده تنی که شونه هاشو خم کرده بود موجب شد مثل ابر بهاری در آغوشش بزنم زیر گریه .

    خیلی دوستش دارم .



    سالتون پر از خاطرات عاشقانه.

  8. 14 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    ammin (یکشنبه 01 فروردین 95), Aram_577 (سه شنبه 10 فروردین 95), Dr.Goebbels (پنجشنبه 02 اردیبهشت 95), m.reza91 (یکشنبه 01 فروردین 95), mohi (شنبه 14 فروردین 95), taraneh89 (دوشنبه 02 فروردین 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), یه دوست (یکشنبه 02 خرداد 95), yasna1990 (پنجشنبه 02 اردیبهشت 95), zolal (یکشنبه 01 فروردین 95), اقای نجار (یکشنبه 01 فروردین 95), به دنبال خوشبختی (سه شنبه 10 فروردین 95), بارن (پنجشنبه 02 اردیبهشت 95), شمیم الزهرا (یکشنبه 01 فروردین 95)

  9. #415
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    وقتی سفره غذا رو پهن می کنیم چون من مشغول بچه ها می شم و یا در حال تدارکات هستم معمولا از

    همه دیرتر ،شروع می کنم به خوردن، گرچه قسمت های خوب ولذیذش بیشتر خورده شده اما همسرم

    این مابین برام چند تایی لقمه می گیره تعدادش کمه و اگه نجنبم سرم بی کلاه می مونه ولی کل این لحظات برام

    پر از شور عشقه که تو زندگی مون جریان داره.

    زندگی خیلی سادست از زندگی لذت ببرید.
    ویرایش توسط بی نهایت : یکشنبه 01 فروردین 95 در ساعت 17:44

  10. 10 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    Aram_577 (سه شنبه 10 فروردین 95), deljoo_deltang (چهارشنبه 08 اردیبهشت 95), m.reza91 (یکشنبه 01 فروردین 95), mohi (شنبه 14 فروردین 95), taraneh89 (دوشنبه 02 فروردین 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), پریا 66 (پنجشنبه 10 تیر 95), به دنبال خوشبختی (سه شنبه 10 فروردین 95), بارن (پنجشنبه 02 اردیبهشت 95), شمیم الزهرا (یکشنبه 01 فروردین 95)

  11. #416
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 بهمن 96 [ 01:54]
    تاریخ عضویت
    1395-1-10
    نوشته ها
    96
    امتیاز
    2,705
    سطح
    31
    Points: 2,705, Level: 31
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    64

    تشکرشده 45 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array
    منم يه خاطره دارم ازاولين روز عقدم باهمسرم
    يه روز بعدازعقدمون به خونه پدرشوهرم دعوت شدم شوهرم اومد دنبالم دستش يه پلاستيك ديدمپرسيدم چيه؟گفت واسه خونه يه خوردني گرفتيم منم پيگير نشدم وراهي منزل پدر شوهرم شديم به نزديك خونشون كه رسيديم وكوچه خلوت بود يه لحظه من بوسيد و ازتوي پلاستيك يه شاخه گل دراورد ومن بوسيد ولي من خيلي غافلگير شدم وخيلي خوشحال شدم كه اينطور ساده وغافلگيرانه من خوشحال كرد

  12. 5 کاربر از پست مفید tanin_eshgh تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (چهارشنبه 08 اردیبهشت 95), mohi (شنبه 14 فروردین 95), yasna1990 (پنجشنبه 02 اردیبهشت 95), بی نهایت (چهارشنبه 05 خرداد 95), بارن (پنجشنبه 02 اردیبهشت 95)

  13. #417
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array

    گردش یک روز شیرین

    (لازم به ذکر است متن زیر بدون کم و کاست از وبلاگمون کپی پیست شده است به همین دلیل در بخشش هایی از آن، همسری از بنده بیش از حد تعریف نموده است)

    گردش یک روز شیرین

    سلام. سال نو مبارک. انشالله برای همه سال خوبی باشه. همراه با سلامتی و تغییرات مثبت تو زندگی.
    آخرای سال 94 به خونه تکونی گذشت. با اینکه کار زیاده، اما حس خوبیه. مخصوصا اینکه یه همسر جان بادرک داشته باشی که پا به پات کارا رو انجام بده. البته بهتره بگم کار اصلی رو همسر جان انجام داد و من کمکش کردم. خلاصه این در کنار هم بودن که در هر زمان و مکانی باشه، اون رو به بهترین زمان و مکان تبدیل میکنه، صحبت کردنا، شوخی کردنا، سر به سر گذاشتنا، کار سخت خونه تکونی رو لااقل واسه من شیرین کرد. انشالله که همسر جانم زیاد خسته نشده باشه.
    روز اول عید، موقع سال تحویل، خونه خودمون بودیم و از همسر جان، باعث برکت خونه مون، عیدیمو گرفتم.
    صبح روز اول رفتیم خونه پدر همسر و بعدازظهر روز دوم هم خونه پدر من که یه شهر دیگه ست. بین راه آتیش روشن کردیمو جوجه درست کردیم و کلی خوش گذروندیم.
    روز سوم با همسر و داداشم رفتیم ییلاقات ماسال. خواستیم آتیش روشن کنیم که دیدیم بارون شروع شد. میخواستیم وسیله ها رو جمع کنیم که جمع به موندن رای داد. چادر زدیم و با سازه ای(!) که همسر و داداش درست کردن، زیر بارون، آتیش درست کردیم. همسر و داداش مشغول درست کردن غذا شدن و من هم مشغول درست کردن یه جای گرم و نرم داخل چادر. جایی که بودیم هر از چند گاهی کامل میرفت تو مه و دوباره شرایط عادی میشد. خیلی قشنگ بود. خیلی خوش گذشت و خییییلی خندیدیم. خوب شد که موندیم. موقع برگشت یه کاری که همیشه دوست داشتم انجام بدم، انجام دادم. داداشم شیشه رو یه مقدار داده بود پایین و ماشین یه کم سرد شده بود. منم که صندلی عقب ماشین بودم، چهارزانو نشستم و یه پتو که از خونه آورده بودیمو دور خودم پیچیدم و به طبیعت نگاه میکردم. ووووووووی اینقدر خوب بود. تازه یه آرزوی دیگه هم دارم. اینکه وقتی هوا خیلی سرده، یه پتوی گرم دور خودم بپیچم و برم پیاده روی تو شهر! چرا نمیشه آخه؟!!
    روز بعدش رفتیم سقالکسار. بر خلاف روز قبل، هوا آفتابی بود. رفتیم تو دریاچه قایق سواری کردیم. تو جنگل پیاده روی کردیم که خیلی خوب بود. جنگلو خیلی دوست دارم. خیلی اسرارآمیزه. کنار هم نشسته بودیم که همسر جانم پیشنهاد داد چون ما روز مادر، پیش مادرم نیستیم، یه کیک بگیریم و هدیه هامونو همون شب بدیم. ته دلم کلی قربونش رفتم که اینقدر به فکره و بهش افتخار کردم. ما هم پیشنهاد رو انجام دادیم و مادرم اونجور که بعدا بهم گفت خیلی خوشحال شده بود و انتظارش رو نداشت.
    روز بعدش هم که دیگه میخواستیم بریم شهرمون. تو مسیر، کنار یه رودخونه اتراق کردیم. همسر جان، ماهی کباب کرد برامون که خیلی چسبید. اون روز چند ساعتی تو اون جای خلوت که فقط صدای طبیعت و آب رودخونه میومد و هر از گاهی دو تا سگ یا چند تا رهگذر رد میشدن، زندگی کردیم. میگم زندگی کردیم. چون غذا پختنمون، شستن ظرفا تو آب رودخونه، غذا دادن به سگها و ... منو واقعا یاد این انداخت که انگار چندین سال پیشه و ما داریم تو یه روستای کوچیک کنار یه رودخونه، آروم و خوشبخت زندگی میکنیم.
    لازم به ذکره که در همه این سفرهای طبیعت گردی، من لباس پلوخوری هامو پوشیده بودم و هر از چند گاهی، مایه خنده و انبساط خاطر ما رو فراهم می آورد!
    هفته دوم فروردین، همزمان با تموم شدن تعطیلات، ما هم برگشتیم سر کار. یه خوبی که این هفته داره اینه که همسر جان، دیگه بعدازظهرها سرکار نمیره و این اتفاق خیلی خوبیه. دیروز بعدازظهر هوا عااااااالی بود. البته هوای عالی از نظر من یعنی هوای بارونی که دو سه روزیه مثل شمال میباره و من در حال ذوقمرگ شدنم. حتی شبم یه مقدار در رو به بالکن رو باز گذاشتیم که موقع خواب، صدای بارونو بشنویم. واقعا هیچ موسیقی، زیباتر از صدای بارون نیست. دیروز بعدازظهر تصمیم گرفتیم بریم بیرون. همسر جان پرسید کجا بریم. گفتم بریم یکی از آثار تاریخی شهر. گفت باشه. ولی وسطش احساس کردم داریم مسیرو از یه سمت دیگه میریم. اولش فکر کردم از اون جایی که من اینجا رو خوب بلد نیستم، داریم درست میریم و من مسیر اشتباه تو ذهنم بوده. ولی وقتی فکر کردم، دیدم نه به سمت اون مکان تاریخی نمیریم! بعدش که به یکی از خیابونای معروف شهر رسیدیم، فکر کردم چون هوا خوبه، همسر جان خواسته اول یه مقدار تو شهر بگردیم. بعد بریم مقصد مورد نظر. خلاصه یه جا پارک کرد و من داشتم فکر میکردم که چه خوب بقیه شم قراره بریم پیاده روی زیر بارون به سمت مقصد که همه این حدس ها اشتباه بود! چون همسر جااااانم منو برد تو یه پاساژ طلافروشی و گفت یه انگشتر واسه خودت انتخاب کن. اووووووووووو من کلی سورپرایز شدم. واقعا انتظار نداشتم و گفتم نمیخواد. اما اصرار من بی فایده بود. خلاصه در پایان گردش اون عصر بهاری بارونی، من صاحب یه انگشتر زیبای پروانه ای به مناسبت روز زن شدم که خییییلی قشنگه و خییییلی دوسش دارم. اما نه به اندازه همسر عزیز و مهربونم. همیشه دوست داشتم یه همسر اهل ذوق و سورپرایز داشته باشم که خدارو شکر نصیبم شد. مرسی عزیزترینم که به فکر خوشحال کردنمی.
    پ.ن. فرصت خوبیه که از زحمات همسر جااااااااااان تشکر کنم. تو خونه وااااااااقعا کمکم میکنه. موقع خونه تکونی که شرمنده م کرد و حقیقتا بیشتر از من کار کرد.
    پ.ن. مرسی همسر جون به خاطر اینکه بردیمون سفر و سعی کردی بهمون خوش بگذره. واقعا دستت درد نکنه. خیلی خوش گذشت.

    دل آرام گیرد به یاد خدا
    ویرایش توسط به دنبال خوشبختی : سه شنبه 10 فروردین 95 در ساعت 12:51

  14. 9 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (چهارشنبه 08 اردیبهشت 95), mohi (شنبه 14 فروردین 95), reihane_b (سه شنبه 11 خرداد 95), فدایی یار (سه شنبه 10 فروردین 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), هلیاجون (چهارشنبه 12 خرداد 95), yasna1990 (سه شنبه 10 فروردین 95), بی نهایت (چهارشنبه 05 خرداد 95), شمیم الزهرا (سه شنبه 10 فروردین 95)

  15. #418
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 01 مرداد 95 [ 00:03]
    تاریخ عضویت
    1392-10-10
    نوشته ها
    135
    امتیاز
    4,066
    سطح
    40
    Points: 4,066, Level: 40
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    305

    تشکرشده 145 در 59 پست

    Rep Power
    28
    Array
    سلام
    منم میخوام یه خاطره بگم ک مال دیشبه
    توی فروردین به خاطر مخاج بالای خاص فروردین عزیز پولی ماهیانه همسرم بهم میده رو نتونست بده
    دیشب وقتی اومد خونه خواب بودم این کارتو گذاشت کنار بالشم اولش فکر کردم ادامس تریدنته هنوز نگاش نکرده بودم.(چون یه بار بهم گفته بود درسته نمیتونم برات بهترین طلا رو بخرم ولی میتونم بهترین ادامسو بخرم کهخخخخخخ هرچندبار ک میره سوپری برام میخره)
    شاید یه خاطره ساده و معمولی باشه ولی همسرم ازین کارا زیاد بلد نیست برای همین خیلی بهم چسبید این کارته ک در واقع یه بیشتر از همون پول ماهیانه رو داده و این کارت هدیه رو برام گرفته مثلا جبران فروردین


    البته بگما منم دختر خوبی شدم و طبق راهنمایی مدیر دارم رو خودم بیشتر کار میکنم... تایپیک یکی از بچه های همدردی رو هم که درس هاش از همدردیو نوشته بود و اونم رو خودش کار کرده ودر نتیجش شوهرش خیلی تغییر کرده بود رو پرینت گرفتم و هروقت وقت کنم میخونم...دیدم واقعا با غر نزدن چقدرررر مشکلات حل میشه
    خلاصه خواستم بگم احساس میکنم اینکه یه مدته رفتارم ارومه تا حدودی روی اون هم تاثیر گذاشته خودمم ارامشم بیشتره
    یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ٬ طلب عشق ز هر بی سروپایی نکنیم.....
    ویرایش توسط yasna1990 : پنجشنبه 02 اردیبهشت 95 در ساعت 10:53

  16. 8 کاربر از پست مفید yasna1990 تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (چهارشنبه 08 اردیبهشت 95), Dr.Goebbels (پنجشنبه 02 اردیبهشت 95), reihane_b (سه شنبه 11 خرداد 95), فدایی یار (پنجشنبه 02 اردیبهشت 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), هلیاجون (چهارشنبه 12 خرداد 95), بی نهایت (چهارشنبه 05 خرداد 95), بارن (پنجشنبه 02 اردیبهشت 95)

  17. #419
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    همسرم سفر کاری زیاد می رن ، تا وقتی پیش همدیگه هستیم بیشتر خانم و آقای اسمیت هستیم به محض اینکه پاشو از در می زاره بیرون تعارفات و پیامک هست که بینمون تیکه پاره می شه.

    یک نمونه از پیامک ها:

    همسر : عزیزم پول ریختم به حسابت.

    من : وای عزیزم نمی دونی حسابم رو چک کرده بودم دیدم هیچی تو حسابم نیست مونده بودم چی کار کنم روم هم نمی شد بهت بگم . خیلی خوشحالم که مرد زندگیم حواسش به همه چیز هست.

    همسر : من واقعا شرمندم که حساب خانمم خالی بوده وبه من نگفته ، حلالم کن.

    من : دشمنت شرمنده ، همیشه دعا می کنم هیچ موقع شرمنده زن و بچت نباشی و می دونم روزهای سخت به کمک خداوند و تلاش و درایت مرد زندگیم پشت سر گذاشته می شه . برام مهمه که مثل یک کوه برام امن و استوار قابل تکیه دادنی.

    تا دلتون بخواد وقتی از هم دوریم برا هم تعارف خرج می کنیم.

    - - - Updated - - -

    در سفری دیگر شبی که همسر خسته بود و با بی حالی وبی محلی تمام رفت بخوابه:

    من:عزیزم وقتی صدات اون قدرت همیشگی رو نداره بند بند بدنم در هم فرو می ریزه و تهی می شم ، زنده بودنم با طنین قدرتمند وبا صلابت صداته . فردا صبح منتظرم تا مثل همیشه ، بهم زندگی و امید ببخشی.

    صبح زود با این پیامک از خواب بلند شدم. همسر : سلام خانم خوشکله ، صبحت به خیر.

  18. 8 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (چهارشنبه 08 اردیبهشت 95), Eram (پنجشنبه 13 خرداد 95), mohamad.reza164 (جمعه 14 خرداد 95), reihane_b (سه شنبه 11 خرداد 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), یه دوست (یکشنبه 02 خرداد 95), هلیاجون (دوشنبه 06 اردیبهشت 95), شمیم الزهرا (چهارشنبه 12 خرداد 95)

  19. #420
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    سلام عزیزان همدردی امیدوارم حال همه خوب باشه
    این تایپیک بازم مهجور مونده
    زوج های همدردی فکنم خیلی درگیر زندگیاشون هستن، یکم بیاین اینجا تا حال و هوای تالار عوض بشه

    خاطرات قشنگ زیادی داشتم این مدت که الان نمیدونم چی بنویسم دقیقا...

    تولدم و روز زن به هم نزدیک بودن ، تولدم که اول بود طبق معمول همسرم با یه شام بیرون و تبریک و پول تمومش کرد. منم تو یه موقعیتی با ناز بهش گفتم دلم برای هدیه هایی که خودت واسم میخریدی تنگ شده... حتی یه جوراب ولی خودت برام بخری خیلی شیرینه

    اینو گفتم تا روز زن دیگه با پول مواجه نشم

    خلاصه روز زن دیدم یه جعبه تزیین شده رو میزه همسرم گفت تا نگی چیه نمیتونی بازش کنی، منم 20 تا مورد گفتم و اشتباه بود و سوختم!
    بلاخره راضیش کردم بازش کنم اصلا باورم نمیششدددد یک ماساژور و گرم کننده گردن و کتف بود!

    (اگه خاطرتون باشه من چند سال پیش تصادف خیلی بدی کردم که از همون زمان با سرما، استرس، درس خوندن، بد خوابیدن... گردنم شدید درد میگیره و برای همین خیلی ازین هدیه هیجان زده شدم راستش اصلا من نمیدونستم همچین چیزی وجود داره!)

    ازینکه همسرم این درد همیشگی منو اینقدر تو خاطرش بود که این دستگاهو خرید اشکام جاری شد... نمیتونم حسمو درست بیان کنم اما بازهم حس کردم چقدر همسرم عمیق بهم علاقه داره که به فکر تک تک مشکلات من هست...

  20. 9 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    alireza198 (چهارشنبه 12 خرداد 95), Eram (پنجشنبه 13 خرداد 95), fahimeh.a (چهارشنبه 19 خرداد 95), mohamad.reza164 (جمعه 14 خرداد 95), reihane_b (چهارشنبه 12 خرداد 95), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), هلیاجون (چهارشنبه 12 خرداد 95), yasna1990 (پنجشنبه 13 خرداد 95), صبا_2009 (چهارشنبه 12 خرداد 95)


 
صفحه 42 از 57 نخستنخست ... 21222323334353637383940414243444546474849505152 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:06 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.