به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتیجه های نظرسنجی ها: به نظر شما این تاپیک میتونه برای افرادهدف تاپیک کمک �

رأی دهندگان
18. شما نمی توانید در این نظرسنجی رای دهید.
  • بلی زیاد

    17 94.44%
  • خیر اصلا

    0 0%
  • شاید -تا حدودی

    1 5.56%
صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 35
  1. #21
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دیروز جاتون خالی گرگان برف اومده بود دوسال برف ندیده بودم مهدیه سادات فقط توی تلویزیون دیده بود خیلی ذوق زده شدم خونه ما تقریبا ارتفاعش بالاست صبحی تا اومدم بیرون برف رو دیدم اینقدی ذوق کردم رفتم مهدیه رو بیدارش کنم خانومم گفتش نمیخواد بیدار میشه تو بری من چیکار کنم خدایی اینو راست میگه از صبح بلند میشه تا یک نصف شب دیگه نمیخوابه!!مگه یکی بیاد بخوابونش.
    ظهری مغازه رو قرار شد ببندم و من و خانومم و مهدیه سادات بریم برف بازی نزدیک مغازه بستن بودش خانومم پیام داده بیا این دخترت مارو کشت از بس گفتش بریم برف بازی خوشم میاد فتوکپی خودمه هرچی ریختم جمع کرده.خوب حالا بگزریم رفتیم خونه پدر خانومم و نهار خوردیم و من و همسرم و مهدیه و مادرخانومم اومد رفتیم نهار خوران جای همگی دوستان خالی خوراک سلفی گرفتن و عکس انداختن بود روی درختها برف خیلی قشنگ بود یکجا نیگه داشتیم و رفتیم برف ازی طفلی مهدیه بلد نبود برف پرت کنه منم کلاهم رو برداشتم و میگفتم بزنه توی سر و صورتم یکم بخنده اینقدر بهش خوشگذشته بود 15 دقیقه بازی کردیم خدایی ما سه تا سردمون شده بود این دختره میگفتش نه بزارین بازم بازی کنم!!!
    خلاصه سوار ماشین شدیم و با بادون زمینی خیلی دوست داره سرو ته قضیه رو هم اوردیم

    ایشالله فردا صبحی هم میریم خیلی لذتبخش بود جای همگی دوستان خالی چنتا ماشین بابا و دختراشون رو آورده بودن برف بازی بعضی ها هم مامان و فرزند.

    پ.ن:دیروز یک مقاله گذاشتم در مورد افراد سن بالا خوشبخت تر و مثبت اندیش تر هستند چون یاد گرفتن زندگی خیلی زود میگزره و بهتره توی زمان حال زندگی کنیم.صبحی قبل رفتن یکمقدار برف اومده بود لذتبخش بود دیدن ذرات برف وقتی فرود می آمدند اونموقع بهتر متوجه شدم توی زمان حال زندگی کردن و یاد گرفتن از لذت بردن از چیزهای هرچند کوچک چقدر شادی آفرینه
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  2. 10 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (چهارشنبه 21 بهمن 94), rooz_m30 (چهارشنبه 21 بهمن 94), گیسو کمند (چهارشنبه 21 بهمن 94), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), مدیرهمدردی (چهارشنبه 21 بهمن 94), آی تک (چهارشنبه 21 بهمن 94), ستیلا (چهارشنبه 21 بهمن 94), شیدا. (جمعه 23 بهمن 94), شمیم الزهرا (چهارشنبه 21 بهمن 94), طاهره (پنجشنبه 12 اسفند 95)

  3. #22
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 08 دی 95 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1394-11-21
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,480
    سطح
    30
    Points: 2,480, Level: 30
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 120
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second Class3 months registered
    تشکرها
    111

    تشکرشده 224 در 94 پست

    Rep Power
    31
    Array
    الان اینجا داره برف میاد و من یاد یه خاطره برفی ام افتادم.

    چندین سال پیش حیاط خونه پر از برف شده بود و من ذوق کودکانه ام گل کرد و با خواهرم رفتیم تو حیاط برف بازی و صد البته درست کردن یک آدم برفی . یادش بخیر اون زمان هنوز دوربین های دیجیتال خیلی همه گیر نشده بود و ما با همون دوربین قدیمیمون کلی عکس از خودمون میون برفها و ادم برفی گرفتیم بعد دادیم برای چاپ.

    از اون روز چند تا عکس صاف و ساده وصمیمی یادگاری هست، عکسهایی که چهره ها با صمیمیت میخندند و خبری از ژستهای الکی نیست. بارش برف یکی از زیباترین صحنه هاست که فکر کنم همه کلی خاطره باهاش دارند. خدایا ممنون ازت

  4. 7 کاربر از پست مفید مهرآیین تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 21 بهمن 94), mohamad.reza164 (چهارشنبه 21 بهمن 94), گیسو کمند (چهارشنبه 21 بهمن 94), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), آی تک (چهارشنبه 21 بهمن 94), شیدا. (جمعه 23 بهمن 94), شمیم الزهرا (چهارشنبه 21 بهمن 94)

  5. #23
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 22 اردیبهشت 02 [ 23:36]
    تاریخ عضویت
    1393-10-26
    نوشته ها
    357
    امتیاز
    15,299
    سطح
    79
    Points: 15,299, Level: 79
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 91.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    526

    تشکرشده 1,129 در 328 پست

    Rep Power
    101
    Array
    سلام.وقت بخیر

    حالا که همه خاطره برفی تعریف میکنن منم یکیشو میگم که البته برمیگرده به سالیان خیلیییییییی دور



    کلاس پنجم بودم،یه معلم خیلی خشک و جدی داشتیم.طوری که وقتی اول مهر متوجه شدیم ایشون قراره معلم ما باشن همه گریه شون گرفته بود ،حتی من به مامانم گفتم بیا کلاسم رو عوض کن، مامانم برگشت گفت همون کلاس می شینی مثل یه بچه خوب درستو میخونی.



    این خانم معلم ما کلا آدم عجیبی بود همه ازش میترسیدن من خودمم همین طور ولی رابطه اش با من یه جور دیگه بود.همه رو به فامیلی صدا میکرد ولی با یه لحن خیلی جدی منو آی تک صدا می کرد یا مثلا یه بار من انتظامات بودم(دهه شصتیا میدونن انتظامات چه پست مهمی تو مدارس بود)که یه بار یکی از بچه های کلاس سوم قلدر بازی درآورد منم زدمش، اینم فردا مامانش رو آورد مدرسه،منو نمیگین داشتم از ترس می مردم مامانشم ماشالا عظیم الجثه بود، همون موقع خانم معلم ما سر رسید و طوری جواب مادر اون دختر رو داد که انگار من هیچ تقصیر و خطایی نداشتم.خلاصه این معلم ما تا آخر همون جور جدی و خشک باقی موند ولی من دیگه ازش نمی ترسیدم و دوسش داشتم.



    اون موقع این خانم معلم ما فوق دیپلم بود و یادم هستش که کتاب های درسیشو می آورد و تو وقتای بیکاری ما درس میخوند تا بره برای دوره راهنمایی تدریس کنه.منم که فضول ازش می پرسیدم خانم شما چی می خونید؟میگفت میخوام برم مقطع بالاتر درس بدم.همونجا گفتم خانم میشه بیایین فلان مدرسه آخه من راهنمایی میخوام برم اون مدرسه.جالب اینکه وقتی من رفتم اول راهنمایی ایشون هم اومدن همون مدرسه برای تدریس.روز اول مهر تو پایه اول راهنمایی بودیم و من و دوستم میخواستیم تو یه کلاس باشیم ولی چون تقسیم بندی بچه ها براساس حروف الفبا بود نمیشد ولی با وساطت این خانم معلم با دوستم همکلاس شدیم.


    جالب تر اینکه چند هفته پیش این خانم معلم رو بعد از سالها تو مطب دکتر دیدم.اومد نشست پیشم، ایشون منو نشناختن ولی من خودمو معرفی کردم.از درس و کارم پرسید، بنده خدا چقد ذوق کرده بود،البته ذوق منم کمتر از ایشون نبود.میگفت خیلی خوشحال میشم می بینم یکی از شاگردام به یه جایی رسیده.

    حالا بعد از این همه گزافه گویی میرسیم سراغ خاطره برفی:



    شهر ما کلا به سردی آب و هوا و برفای سنگین معروفه، حالا اگه فهمیدین ما کجاییم؟البته جدیدا دیگه مثل قبل خیلی برفای سنگین نمیاد.

    تو همون پایه پنجم که بودیم این خانم معلم ما یه کمدی تو دفتر مدرسه داشت که برگه های امتحانی و این جور چیزارو توش میذاشت و منم مبصر کلاس بودم.کلید این کمد رو به من داده بود.


    خلاصه نزدیکای امتحان مثلا میگفت آی تک برو برگه های امتحانی رو بیار یا برگه هارو ببر بذار تو کمد.منم کوزت شده بودم.

    جالب اینکه انقد بچه مثبت بودم یه ذره به سرم نمیزد برگه های امتحانی رو نگاه کنم همش به خودم میگفتم نه خانم معلم به من اعتماد کرده.



    یه روز اواخر آذر ماه بود و برف زیادی هم باریده بود، کلید کمد معلممون هم دست من بود که برم واسش برگه هاشو بیارم یهو با دوستم به سرمون زد تو برف بدوئیم که این کلید از دست من افتاد تو برف.حالا ارتفاع برف هم یه سی سانتی می شد هر چی گشتیم این کلید پیدا نشد.معلممون هم بهم گفت آی تک چرا گمش کردی انقد سر به هوا نباش


    تا اینکه همون سال نزدکیای عید بود برفا آب شده بود.تو صف بودیم و مدیرمون داشت در مورد اینکه پیک نوروزی هاتون رو کامل بنویسید و این جور چیزا حرف میزد(آخ که چقد دلم لک زده برای اون دوره).منم حوصلم سر رفته بود و با پام داشتم رو زمین یه شکل هایی میکشیدم که یهو همون کلید رو زیر پام دیدم.انقد مونده بود زیر برف زنگ زده بود.رفتم گفتم خانم کلید رو پیدا کردم دیدین سر به هوا نیستم، سر به زیر بودم که کلید پیدا شد.


    این بود خاطره برفی من
    این پست کلی نوستالژی برام داشت.





    شب خوش

  6. 7 کاربر از پست مفید آی تک تشکرکرده اند .

    khaleghezey (پنجشنبه 22 بهمن 94), mohamad.reza164 (چهارشنبه 21 بهمن 94), گیسو کمند (شنبه 24 بهمن 94), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), آخیش (جمعه 23 بهمن 94), اثر راشومون (پنجشنبه 22 بهمن 94), شیدا. (جمعه 23 بهمن 94)

  7. #24
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوباره

    همین الان یک مشتری مغازه بابام اومد یک دختر کوچولو داشت همسن مهدیه سادات یکمقدار بزرگتر پوستش سفید بود با موهای روشن بافته شده اومد جلوی مغازه سلام کرد خیلی خوشگل بود وقتی رفتم از جلو دیدمش از بچه های کند ذهن( کانا) هستش.خیلی دردناکه واقعا و زجر آوره مخصوصا اینکه دختر بودش یاد مهدیه هم افتادم مادرش رفتش مغازه پدرم خرید کنه منم مراقبش بودم یکم باهاش بازی کردم خیلی لذت بخش بود.

    بعضی وقتها یکسری آدم ها هستند باعث میشن تا از فاصله ای که از خودت گرفتی بعنوان انسان کم کنی این فرصت رو بهت میدن که بشینی و گریه کنی حس خوبیه
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  8. 6 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    mohi (دوشنبه 26 بهمن 94), گیسو کمند (شنبه 24 بهمن 94), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), مهرآیین (یکشنبه 25 بهمن 94), شیدا. (جمعه 23 بهمن 94), شمیم الزهرا (چهارشنبه 12 اسفند 94)

  9. #25
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 08 دی 95 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1394-11-21
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,480
    سطح
    30
    Points: 2,480, Level: 30
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 120
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second Class3 months registered
    تشکرها
    111

    تشکرشده 224 در 94 پست

    Rep Power
    31
    Array
    دیشب به خواهرم پیشنهاد خرید و بازار رو دادم و با هم رفتیم خرید. چند تا مجتمع رو گشتیم و در انتها هر دو خیلی گرسنه شدیم و به پیشنهاد ایشون رفتیم برای فست فود. من و خواهرم عاشق امتحان کردن غذاهای جدید و در عین حال محیطهایی با دکور جذاب هستیم و واسه خودمون همیشه طراحی داخلی این فضاها رو تحلیل میکنیم.

    موقعی که سفارشمون رو آوردند من به خواهرم گفتم: ولنتاین مبارک..... خواهرم خندید ........ آخراش دیگه کسی نبود و همه رفته بودند. یهو کمک سرآشپز اومد بیرون و خواهرم گفت خب مثل اینکه به آخرش رسیدیم و عوامل پشت صحنه هم دارن میان، اینو که گفت دیگه کلی خندیدیم

    شب وقتی رسیدیم خونه خواهرم ازم تشکر کرد و گفت باورش نمیشه که با اون همه خستگی سرکارش امروز سرحال بود.

    حس خوبی داشتم. می دونید آدم باید بی بهانه شاد باشه، هر مناسبت رو باید جشن بگیره، وقتی به این فکر میکنم که حضور هر یک از عزیزانم نعمتی است از خدا تشکر میکنم. نمیخوام روزی بیاد و حسرت جای خالیشون رو بخورم.
    ویرایش توسط مهرآیین : یکشنبه 25 بهمن 94 در ساعت 16:12

  10. 6 کاربر از پست مفید مهرآیین تشکرکرده اند .

    khaleghezey (یکشنبه 25 بهمن 94), mohi (دوشنبه 26 بهمن 94), گیسو کمند (چهارشنبه 12 اسفند 94), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), آرامش خیال (دوشنبه 26 بهمن 94), صبا_2009 (یکشنبه 25 بهمن 94)

  11. #26
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    سلام
    توی شرایطی هستم که نباید فکر کنم باید فقط دور وایسم ،
    میخواستم یکم امید داشته باشم یکم انرژی بگیرم ، باید یه محرکی پیشم بود . از طرفی یکی از خواهرام هم سرش خیلی شلوغ میشه دوست داره گاهی واسه یه روز مسئولیت بچه اشو بده به کسی ، خواهرزادمم دلش برام تنگ شده بود ، پس فکره خوبی بود که بیارنش پیشم ،خواهرم با خیال راحت به کاراش میرسید، من حالم خوب میشد هم خواهرزادم خوشحال میشد . چون این خواهرزادم فوق العاده پر انرژی و بامزه و خلاقه .

    این خواهرزادم گاهی به من میگه مامان. میگه خاله من قلبه تو ام ؟ ، کی بهتر از این بچه که حالمو خوب کنه .
    ما خانوادتن عنبیه چشمامون شبیه همه ، عنبیه چشم خواهرزادم به ما رفته ، الان میگید ببین اینا به چی توجه میکنن ، ولی من وقتی به عنبیه چشمش زول میزنم یاد بچه گیم می افتم ، حس خیلی خوبیه
    هروقتم همو میبینیم 2-3 دقیقه به چشم هم زول میزنیم میخندیم ، اونم خوشش میاد میگه خاله توی چشمت خودمو میبینم .

    حالا خواهرزادم از در که وارد شد گفت خاله چقد پیر شدی من موندم گفتم نه خاله دارم کار میکنم به خاطر همین کثیفم ، گفت نه خاله پیر شدی ببین دیگه شبیه نه نه شدی (مادر بزرگمو میگفت) گفتم نه خاله من الان صورتم کفیه تایدیه هر چی گفتم گفت نه تو دیگه پیر شدی عکس عروسیمون که روی دیوار بودو نشون داد گفت اینجا رو ببین اگه تونستی بازم این شکلی بشی

    گفتم این بچه عروسی دعوت بودن نرفته ، اومده پیشه من که بهش خوش بگذره نمیشه بهم نگاه کنه یاده بدهکاریاش بیوفته که ،رفتم صورتمو شستم لباسای خوشکل پوشیدم لوازم آرایشمو آوردم نشستم آرایش کردم موهامم مرتب کردم. شدم شبیه همون عکسم ، هر چی من بهتر میشدم اونم از اون ور میگفت آره خاله داری جوون میشی اصلا انگار به این بچه امید دادی (بچه ها از چهره آویزون و بهم ریخته خوششون نمیاد و زود میفهمن) تازه شروع کرد به وراجی (بچه ها وقتی شادن زیاد حرف میزنن)

    بعدش یه آهنگ شاد گذاشتم ، یه دستمالم دادم دستش با یه سطل آب که مشغول باشه هم فکر کنه داره کمک میکنه هم باسطل آب بهش خوش بگذره .
    هر 2 دقیقه ام می اومد میگفت خاله بزار یه دونه بوست کنم
    هر نیم ساعتم میومد منو ماساژ میداد خیلی خوب این کارو انجام میده .
    هر چند دقیقه هم از یخچال یه چیزی می آورد میگفت بیا با هم بخوریم .

    خلاصه که خیلی بهم سرویس داد شبم پیشم خوابید ، صبح که بیدار شدم توی بغلم بود محکم منو بغل کرده بود ، یادم افتاد من تا وقتی خواهرزاده هامو دارم نمیتونم بی انرژی و بی انگیزه باشم. انگار بچه خودمه من واقعا دوستش دارم. حالمو خیلی خوب میکنه .

    وقتی توی چشمای هم با فاصله 1سانتی زول میزنیم یه طوری نگاهم میکنه همه چیزو فراموش میکنم ، نمیتونم توصیف کنم چه حسیه ، فقط خیلی قشنگه .
    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !



  12. 6 کاربر از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 12 اسفند 94), mohamad.reza164 (چهارشنبه 12 اسفند 94), هلیاجون (چهارشنبه 12 اسفند 94), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), آنیتا123 (پنجشنبه 13 اسفند 94), شمیم الزهرا (چهارشنبه 12 اسفند 94)

  13. #27
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    214
    Array
    سلام

    چقدر برام سخت بود بیام تو این تاپیک چیزی بنویسم


    الان اینقدر خوشحالم که خانوم گیسوکمند اومده اینجا پست گذاشته


    فیلم بت من کریستوفر نولان رو دیدین؟ Batman return نه ببخشید Gisookamand return

    -----------------------------------------

    دو هفته پیش یکی از همکارم که بیست سال از من بزرگتره زنگ زد که جمعه ساعت 9 شب بریم استخر، منم چون ساعتش با کارام جور در میاومد، دعوتش رو با کمال میل لبیک گفتم.

    وقت استخر شد، دیدم با پسر 4 ساله اش اومده. منم که از بچه های نسل جدید که آدم ها رو زنده زنده می بلعن، دل خوشی نداشتم، خورد تو ذوقم. گفتم چاره ای نیست یا باید همرنگش بشم و منم اون رو ببلعم یا باید سکوت کنم


    ماشین جلوی من پارک کرد، دیدیم این پسر( ارمیا) عقب نشسته. منم کلی تعجب کردم، بهش گفتم ببخشید آقا ارمیا من جلو نشستم و جای شما رو گرفتم، آقا این ارمیا منو کباب کرد، گفت خواهش میکنم، درستش اینه من عقب بشین


    آقا من که سال ها و نسل های زیادی بود هم چین بچه ای ندیده بودم، بیهوش شدم از فرط تعجب.

    بگی نگی یه دل نه صدل مهر اش به دلم نشست


    من کلا دیگه تو فاز سکوت بودم تا خود استخر.

    این ارمیا یهویی شروع کرد با من رابطه برقرار کردن، اول از چند تا خاطره شروع کرد چون من با ولع خاصی به حرفاش گوش میدادم، اونم بیشتر تعریف میکرد، اینقدر هم جذاب تعریف میکرد، من از خنده روده بر شده بودم.

    جالب اش این بود که خاطره دختر عمه 16 ساله اش رو که تو سنین 4 سالگی دختر عمه اش اتفاق افتاده بود رو با ذکر دقیق ترین جزییات برام تعریف میکرد. بهش میگفتم آخه چه طوری خاطر بچه گی های شخص دیگر رو بلدی، باباش میگفت کجای کاری! این دختر عمش تو بچه گی هاش، حرف خ رو سین تلفظ میکرده، ما تا برای ارمیا این قضیه رو تعریف کردیم، دختر عمه اش رو سوژه کرد. هر وقت میدیدش به دختر عمش میگفته سوبی( یعنی خوبی)

    تا اینو گفت، فهمیدم این ارمیا هم از همین بچه های جدیده فقط لباسش رو عوض کرده


    این ارمیا حواس من رو پرت کرد داستان عینک رو باید اول میگفتم:

    من عینک شنام بندش پاره شده بود، مادرم گفت بیا عینک من رو ببر، منم استقبال کردم، ولی چشم تون روز بد نبینه، عینکش صورتی بود
    اولش گفتم ولش کن ضایع است. بد یهو یادم افتاد مردا رنگ تشخیص بده نیستن که من ضایع شم ، فکر میکنن عینکه بی رنگه، چون صورتی اش یکم یواش بود


    -------------

    رفتیم تو استخر دیدم ارمیا تو استخر کم عمق ویژه کودکانه منم رفتم، بچه گی تا عینک رو دست من دید، گفت بابا این چیه؟ منم گفتم میخواهی امتحان کنی؟ ارمیا هم با حیا خاصی گفت باشه! همون لحظه تو دلم گفتم اگر من طاقت بیارم برای تو جلسه بعدی عینک نخرم، اسمم رو باید عوض کنم.

    بند عینک رو کوتاه کردم زد به چشم اش، ولی باز میترسید و چشمهاش رو میبست. باباش ازش عینک رو گرفت گفت بسه دیگه پسرم، عینک رو بده به عمو! ارمیا هم گفت بفرما آقای ................. ( فامیلم رو تلفظ کرد چون فامیلم خیلی سخت بود براش، همه رو غلط گفت )


    منم تا اومدم بند عینک رو به حالت قبلی در بیارم، بندش پاره شد
    حالا جواب مادرم رو چی بدم؟!؟!؟!؟!؟!؟!

    از اون بدتر ممکن بود همکارم ارمیا رو دعوا کنه، سریع عینک رو تو جیبم گذاشتم و هر چی همکارم پرسید عینک رو چرا نمیزنی، گفتم همینجوری!




    کلی با ارمیا خوش گذرونیدم، و از همکارم که تو جوونی هاش قهرمان شنا بود، کلی تخصصی شنا یاد گرفتم. تازه فهمیدم چرا اینقدر من دیر به انتهای استخر میرسیدم


    -----------------------

    استخر تموم شد و من هفت روز منتظر شدم تا همکارم زنگ بزنه تا دوباره بریم استخر، ولی اون زنگ نزد

    منم این هفته بلیط گرفتم و دو تاشون رو به استخر دعوت کردم، همکارم هم پذیرفت

    حالا موندم برم برای ارمیا عینک بخرم یا نه؟ میترسم همکارم ناراحت شه!




    پ.ن: دوستان جمعه این هفته خواهرم کنکور داره، خیلی هم براش تلاش کرده، اگر براش دعا کنید تا کنکورش رو خوب بده بسیار ممنون خواهم بود!


  14. 5 کاربر از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (پنجشنبه 13 اسفند 94), گیسو کمند (پنجشنبه 13 اسفند 94), هلیاجون (چهارشنبه 12 اسفند 94), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), آنیتا123 (پنجشنبه 13 اسفند 94)

  15. #28
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 02 مرداد 01 [ 18:54]
    تاریخ عضویت
    1394-2-25
    نوشته ها
    153
    امتیاز
    9,870
    سطح
    66
    Points: 9,870, Level: 66
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    719

    تشکرشده 351 در 126 پست

    حالت من
    Bitafavot
    Rep Power
    41
    Array
    سلام بر دوستان.
    خیلی وقت بود به همدردی نیومده بودم...خاطرات خانم گیسوکمند خیلی زیبا و دلچسب بود.منو یاد خواهرزاده های گلم انداخت....
    چقدر دنیای کودکان زیبا و نازنینه.....وقتی باهاشون هستی انگار تمام خوشی دنیا رو داری.....
    خواهرزاده منم یکسال و نیمه اش هست...یکی از بزرگترین سرگرمیاش اینه وقتی منو جدا از اتاقم میبینه ناگهان به سمت اتاقم می دوه و میره سر کاغذا و کتابا ..به زور قدشو بلند میکنه و یه کتاب از اون زیر بیرون میکشه و باز دوباره می دوه بیرون...با جیغ و داد ....بعد میاد روبرو من کتابو نشون میده و میخنده و جیغ میزنه و کلی حرف با هجا میزنه...
    منم بهش با هیجان میگم....چی!!!!چی برداشتی!!!!اونجاست که دوباره شروع میکنه به خنده و جیغ و.....
    میخواد بگه من برنده شدم.....
    و کل خانواده مشعوف میشن....خیلی لحظات خوبیه..


    .
    منم مثل خواهر آقای محمدرضا جمعه کنکور دارم.....خیلی با سختی درس خوندم...در تمام روز پنج ساعت خواب داشتن.....الانم خیلی خسته ام....
    برای منم دعا کنید دوستان.....ممنونم

    - - - Updated - - -

    سلام بر دوستان.
    خیلی وقت بود به همدردی نیومده بودم...خاطرات خانم گیسوکمند خیلی زیبا و دلچسب بود.منو یاد خواهرزاده های گلم انداخت....
    چقدر دنیای کودکان زیبا و نازنینه.....وقتی باهاشون هستی انگار تمام خوشی دنیا رو داری.....
    خواهرزاده منم یکسال و نیمه اش هست...یکی از بزرگترین سرگرمیاش اینه وقتی منو جدا از اتاقم میبینه ناگهان به سمت اتاقم می دوه و میره سر کاغذا و کتابا ..به زور قدشو بلند میکنه و یه کتاب از اون زیر بیرون میکشه و باز دوباره می دوه بیرون...با جیغ و داد ....بعد میاد روبرو من کتابو نشون میده و میخنده و جیغ میزنه و کلی حرف با هجا میزنه...
    منم بهش با هیجان میگم....چی!!!!چی برداشتی!!!!اونجاست که دوباره شروع میکنه به خنده و جیغ و.....
    میخواد بگه من برنده شدم.....
    و کل خانواده مشعوف میشن....خیلی لحظات خوبیه..


    .
    منم مثل خواهر آقای محمدرضا جمعه کنکور دارم.....خیلی با سختی درس خوندم...در تمام روز پنج ساعت خواب داشتن.....الانم خیلی خسته ام....
    برای منم دعا کنید دوستان.....ممنونم

  16. 6 کاربر از پست مفید افسونگر تشکرکرده اند .

    khaleghezey (پنجشنبه 13 اسفند 94), mohamad.reza164 (چهارشنبه 12 اسفند 94), گیسو کمند (پنجشنبه 13 اسفند 94), هلیاجون (چهارشنبه 12 اسفند 94), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), آنیتا123 (پنجشنبه 13 اسفند 94)

  17. #29
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    سلام
    چرا این تاپیک خاک میخوره ؟ یعنی هیچ کسی نیست که خودش با خودش خاطیره بسازه

    همیشه برام سوال بود که ما خواهرا اخلاق و رفتارمون نه شباهتی به پدرم داره و نه به مادرم ، پس ما به کی رفتیم ؟ نکنه هممون با هم سر راهی هستیم
    چند سال پیش در مجلسی حضور داشتیم که یه فامیل دور و قدیمی رو که مدتها ندیده بودیم زیارت کردیم ، اون خانوم و همسرشون با عشق بهمون نگاه میکردن و تعریف میکردن ، از گذشته ها از بچه گی هامون
    از اینکه عمه ما ، (تنها عمه مون) ، چقدر عاشقمون بودن و حواس عمه جونم چقدر بهمون بوده ، و اینکه چقدر از بعضی رفتارها و طرز فکرمون شبیه عمه مون هستش .

    جدا چقدر ماها میتونیم در نقش عمه خاله دایی عمو روی بچه ها و دلبندای فامیل اثرگذار باشیم ،

    یاد خواهر زاده های عشقم افتادم ، زنگ زدم به خواهرم که برم خونشون ، صدای خواهرزادم میومد که داد میزد خاله تو رو خدا زودتر بیا خاله ساعت چند میایی ،
    رفتم خونشون ، زنگو که زدم هر سه تاشون از پله ها با سرعت و ذوق میومدن پایین استقبال ، همیشه همین کارو میکنن و مثل جوجه دورم جیک جیک میکنن خواهر زادم زنگ زده بود خونه ی 2تا خواهر دیگم و بچه های اون دو تا رو هم خبر کرده بود که بیان تا شب
    باهاشون بخوایم

    شب خواهرم مونده بود چهطوری جامونو بندازه که دعوا نشه ، هر سه میخواستن کنارم بخوابن ، نهایتا ناچار شدم سه تاشونو کنار هم بخوابونم و خودم بالای سر سه تاشون دراز بکشم ، با موهاشون بازی کنم و براشون قصه بگم
    قصه ی دخترای جیغ جیغو .. فهمیدن 3تا نقش اصلی قصه خودشون هستن ،به نظرتون از کجا فهمیدن ،وقتی اشتباهاشونو توی قصه میگفتم ریسه میرفتنو میگفتن خاله یه بار دیگه اینجاشو بگو .
    صبح زود بیدار شدم برم سرکار ، شوهر خواهر عزیزم برام تخم مرغ زده بود و نون تازه خریده بود (ساعت 6صبح )

    آماده شدم ، وقت بیدار کردن بچه ها بود ،کم کم داشت دیرم میشد ولی بیدارشون کردم
    خیلی منظم تر رفتار میکردن، قصه دیشب رو یادشون میومد میخندیدن و بهمدیگه یادآوری میکردن که خاله دیشب چی میگفت اینطوری پرت نکن اون کارو نکن دیدی خاله میگفت وسایلت یادت میره و... یه قصه همین اندازه اثر کرده بود .
    بعدش خودم دونه دونه رسوندمشون مدرسه هاشون خیلی حس خوبی بود ، میگفتن خاله خیلی خوش گذشت بازم بیا ، چقدر اصرار میکردن ، چقدر روزشونو خوب شروع کرده بودن

    حسابی دیرم شده بود ولی دوست نداشتم اینهمه شیرینی رو با عجله کردن و استرس گرفتن فراموش کنم ، یه ایمیل مرخصی زدم و با آرامش توی ترافیک سنگین همت ، شیشه هامو زدم بالا تا با آرامش تمام این شیرینی ها رو مرور کنم و هی مرور کنم

    چقد نعمت بزرگیه این خانواده.
    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !



  18. 12 کاربر از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده اند .

    2JZ-Engine (سه شنبه 25 مهر 96), Eram (دوشنبه 24 مهر 96), mohamad.reza164 (سه شنبه 25 مهر 96), sia518 (سه شنبه 25 مهر 96), میس بیوتی (دوشنبه 24 مهر 96), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), مسافر زمان (پنجشنبه 27 مهر 96), آنیتا123 (دوشنبه 24 مهر 96), اركیده (دوشنبه 24 مهر 96), بارن (سه شنبه 25 مهر 96), شیدا. (دوشنبه 24 مهر 96), صبا_2009 (دوشنبه 24 مهر 96)

  19. #30
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 15 شهریور 98 [ 16:46]
    تاریخ عضویت
    1395-9-10
    نوشته ها
    185
    امتیاز
    5,275
    سطح
    46
    Points: 5,275, Level: 46
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 75
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    361

    تشکرشده 311 در 123 پست

    Rep Power
    41
    Array
    سلام
    تاپيك باحالي هست حسوديم ميشه هر وقت تاپيك خاطرات عاشقانه همدردي ميخونم.احساسم ميگه برم ازدواج كنم بيام تاپيك بزنم و خودي نشون بدم اما مغزم ميگه پسر حالا زوده زن ميخاي چيكار ؟ داري براي خودت گذر روزگار ميكني و دنيا خيالت نيست پس از مجردي استفاده كن و جوني كن. گاهي اوقات احساس و عقلم با هم در گير ميشن و حتي كار به كتك كاري ميرسه و عقل بر احساس چيره ميشه.
    پس از دعواي اساسي بين احساس و عقل بعد(بوعد) روحانيم مياد وارد ميدون ميشه و خط قرمز ها شروع ميشه و......
    بگذريم بريم سر اصل ماجرا
    پارسال اربعين رفتيم كربلا خيلي دوست داشتم امسال هم برم اما ....تو اين چند روزه همش فكرم درگير كربلاست ...
    نزديك اربعين بود و من و چندتا از همسفرهام شب كوفه بوديم داشتيم ميرفتيم موكب بخابيم كه يك آقايي ميگفت منزل موجود wifi موجود حمام موجود و ... خلاصه ما را به زور برد خونش. منم اولين شبي بود كه تو خونه يك عراقي ميخابيدم هم استرس داشتم هم برام جالب بود .
    يكي از بچه ها عربي بلد بود صحبت كنه و با اون آقا شروع به صحبت كردن كرد و ما تا نيمه هاي شب با هم صحبت كرديم.
    اونجا همه چيزش جالب بود مخصوصا نوع سيم كشي خيابونها و ....كلا قوانين برق و .... زير سوال برده بودن.
    فردا صبحش كه خواستيم از خونه اون شخص بزنيم بيرون من متوجه شدم ديزل ژنراتورشون مشكل داره با خودم گفتم بزار درستش كنم و بعد بريم خلاصه به رفيقم گفتم به صاحب خونه بگه من برقي هستم و ميتونم ديزل راه بندازم .
    رفيقم به عربي به من اشاره كرد و گفت كهربايي (برقي) موجودو... بنده خدا خوشحال شد و جعبه ابزارش آورد و من دست به كار شدم و رفع عيبش كردم طرف وقتي ديد ديزلش درست شده كلي تشكر كرد و به دوستم گفت چند تا ديزل خراب ديگه دارن و اگه ممكنه ي نگاهي بهشون بندازم كه منم قبول كردم و اون روز كلا مشغول كار شدم.....و ساير دوستانم بخاطرمن اون روز كوفه موندن و .....
    از اون روز هر وقت من با اون دوستان عزيز رو در رو ميشيم با حالت خنده به هم ميگيم :
    منزل موجود wifiموجود كهربايي موجود اميرحسين(اسم مجازي من) موجود ديزل تعمير ميكنيم آب حوض ميكشيم و....

    پ ن 1: ما به همراه خانواده و دوستان خانوادگي رفته بوديم كربلا كه 2 دسته شديم و عده اي با تور رفتن و من و چندتا از بچه ها پياده رفتيم و كربلا به هم ملحق شديم.
    پ ن 2 : دوستان برام حرف درآوردن اميرحسين رفته بود زيارت اما ما نديدم حرم بره رفته بود پي كاسبيش.

  20. 6 کاربر از پست مفید sia518 تشکرکرده اند .

    گیسو کمند (شنبه 29 مهر 96), نیلوفر:-) (چهارشنبه 26 مهر 96), میشل (پنجشنبه 23 آذر 96), مسافر زمان (پنجشنبه 27 مهر 96), اركیده (چهارشنبه 26 مهر 96), شیدا. (سه شنبه 25 مهر 96)


 
صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. وقتی ناراحتم به سختی می تونم حرف بزنم(دوستان قدیمی لطفا باهام صحبت کنید)
    توسط ستاره آشنا در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 مهر 97, 23:46
  2. وقتی فهمیدم دوستای صمیمیم اختلال اسکیزوئيد دارن ...
    توسط atre sobh در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: دوشنبه 08 مهر 92, 00:02
  3. دوستان عزیزم تا مدتی خدا نگهدار
    توسط homa_59_25 در انجمن مسائل واخبار اعضاء و تالار
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: سه شنبه 29 اردیبهشت 88, 09:53

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 18:24 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.