سلام به همه؛ از پاسخ هاتون تشکر می کنم. از آقای فدایی یار هم ممنونم بخاطر شرکت در تاپیک بنده.
راستش دیروز خیلی ناراحت بودم، بعد از شنیدن جواب آخر یه مسیر خیلی طولانی رو پیاده روی کردم. پیاده روی شبانه بهم آرامش میده. راستش چند قطره اشکم ریختم، بعدش پدرم برای کاری اومد دنبالم. سوار ماشینش په شدم به ایشونم قضیه رو گفتم. شروع کرد یه ذره دلداری دادن و.. . چند بار تو ماشین بغضم گرفت اما نذاشتم پدرم اشکامو ببینه. حالم واقعاً بد بود. وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاق و درو بستم و با دنیای مجازی خودمو سرگرم کردم و اتفاقا به این تاپیک هم سر زدم و جواب دادم. ساعت دوازده شب از اتاق اومدم بیرون که دیدم مامانم گفت خیلیم دلشون بخواد. پسر به این خوبی و پاکی، والا؛ بزار اینقد بمونه تا مامانش مجبور بشه ترشی بندازتش. با شنیدن این حرف بی اختیار خندم گرفت. بعدش پدر و مادرم هردوشون کلی دلداریم دادن و از این حرفا که دختر زیاده و حتما قسمت نبوده و... . دلم آروم تر شد. تا ساعت دو چهل دقیقه نیمه شب باهام حرف زدن. نمی دونم چی شد، معجزه بود یا هر چی بعد از اون کلا حالم خوب شد. امروزم تو شرکت حال خوبی داشتم، احساس سبکی می کردم. دیگه نه خبری از دلنگرانی بود نه استرس نه فکر و خیال و ... . الان واقعاً حالم خوبه خداروشکر. حتی چند بارم دیدمش و به هم سلام و خسته نباشید هم گفتیم اما دیگه زیاد بهش توجهی نکردم. دیگه نه مثل قبل بی تاب دیدنش بودم نه بی قرار اینکه قراره چه جوابی بهم بده. خلاصه در یک کلمه حس رهایی پیدا کردم. البته نمیگم حالم از عالی عالیه و حسابی کیفم کوکه؛ نه اصلا اینطوریام نیست. ولی خب ناراحتم نیستم و از همه بیشتر این حس رهایی برام لذتبخشه. آقای محمد رضا؛ واقعاً یکی از مسائل حل نشده برام هنوز رفتار اون خانومه و اینکه چرا و به چه دلایلی همچین رفتارایی با من داشتن. حدس خودم اینه که فقط بعنوان یه شخص قابل احترام از من خوششون میومده و نه چیز دیگه و صرفا منو شخص قابل احترامی می دونه. آقای مستر دنی، با شمام موافقم. شاید اگه دلیلشو می گفت بدتر باعث ناراحتی من میشد. در کل از همه ممنونم. دعا کنید همیشه حالم خوب باشه و دو روز دیگه بازم فکرش نیاد سراغم و فیلم یاد هندوستان نکنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)