به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتیجه های نظرسنجی ها: به نظر شما این تاپیک میتونه برای افرادهدف تاپیک کمک �

رأی دهندگان
18. شما نمی توانید در این نظرسنجی رای دهید.
  • بلی زیاد

    17 94.44%
  • خیر اصلا

    0 0%
  • شاید -تا حدودی

    1 5.56%
صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 35
  1. #11
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط گیسو کمند نمایش پست ها
    سلام دوستان



    حالا دقت کردین کل خاطرات و امکانات و خوشی و همه چی توی این شکم مبارک خلاصه میشه، همه ی خاطره ها خوردنیه و خوشمزه است.
    .
    سلام گیسو جان واقعا حرف به جایی زدی من یکی چیکار کنم کمتر شکمو باشم؟ فکنم باید بابتش تایپیک بزنم!

    البته ناگفته نماند من و سایر دوستان که خاطرات شکمی تعریف میکنیم میخوایم ریا نشه... و الا همش در حال ایجاد خاطرات معنوی هستیماااا


    حالا یه خاطره تعریف میکنم که اساسا به شکم مربوط نیست و در حاشیش قرار داره! اما مثل ماله شما قشنگ نیس

    سال کنکورم بود و من در حال درس خوندن بودم حدود ده شب بود که یه دفعه هوس سینما کردم! اون زمان پدرم کارش شهر ما نبود و منو مادرمو برادرم تنها بودیم خلاصه زنگ زدم به یکی از پایه ترین دوستام که میدونستم کلا برای بیرون رفتن نه نمیگه!

    اونم خیلی خوشحال شدو چون آخرین سیانس سینما 10 و نیم بود باید خیلی با عجله میرفتیم.

    بنده خدا مامانم که حریف من نمیشد فقط گفت برگشت با تاکسی نیاین یا داداشت بیاد دنبالت یا بابای دوستت که گزینه دوم رو دوستم تصویب کرد

    خلاصه آژانس گرفتمو رفتم در خونه دوستم و باهم رفتیم سینما....

    تو صف خرید بلیت بودیم که همسر دختر داییم که تازه عقد کرده بودنو دیدیم و من زیاد دوست نداشتم منو بشناسه و بره به همه بگه اون موقع شب فلانی با دوستش رفته سینما!

    اما اون سریع شناختو اومد جلو به حال و احوال و دیگه راه فراری نبود

    ولی حداقلش تو یه سالن باهم نبودیمو کمتر خجالت زده شدم

    اما در کل خیلییییییی خوش گذشت کلی هم هله هوله خریدیم و یکی از بهترین سینماهای زندگیم بود اونم اواخر کنکور که آدم واقعا خستس خیلی چسبید

    برگشت هم بابای دوستم اومد دنبالمونو بردمون آب اناری تا دیگه بزممون تکمیل شه

  2. 5 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    dooo (چهارشنبه 07 بهمن 94), nahid-111 (چهارشنبه 07 بهمن 94), گیسو کمند (یکشنبه 11 بهمن 94), جواد 75 (سه شنبه 13 بهمن 94), شیدا. (چهارشنبه 14 بهمن 94)

  3. #12
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خدایی خوب متوجه شده من یکی خیلی شیکمو هستم و مهدیه سادات هم مثل خودمه ولی تفاوتش اینه غذای بیرون خیلی بهم نمیچسبه دستپخت همسرم خیلی خوشمزه تر و سالمتره (ای خاک بر سر زن ذلیلت کنن سید)
    اتفاقا منم به همین نتیجه رسیدم یک چند ماهی میشه یک نظری خوندم تیو یکی از سایت ها خواننده سایت نظر گذاشته بود دقت کنید اکثر تفریحات ما ایرانی توی بیرون غذا خوردن حساب میشه.از اینجا بود مصمم شدم برم توی کار جیگرکی کبابی!

    حالا داستان من خدا لعنت کرده این سعید شریفی رفیق مجردم جمعه ها میریم بیرون چند هفته قبل جاتون خالی یکهویی اومد زنگ زد سید بریم جنگ و سیخ بیار مرغ گرفتم منم خوشحال تخمه و میوه رو گرفتم و رفتم توی ماشین نشستم و بعدش میگم بهش سعید پس مرغ کو سیخ بزنیم؟مرده شورش رو ببرن با این سلیقه اش ................. خودم سانسورش کردم چی گرفته بود آقا بعدش منم رفتم یک یکلو مرغ گرفتیم و رفتیم جنگل جاتون خالی هیچی ذغال نداشتیم و مثل این گدا گدورا دنبال اینکه کی ذغال داره سرش چتر باشیم یک منقل پیدا کردیم یکم ذغال داشت یه قلیونم بار کردیم و مجبور شدیم سه بار بریم ذغال بگیریم از در و همسایه خیلی خوب بود اون قسمتی که گرفته بود خدا روشکری چربی زیاد بود و مزه مرغ خیلی خوشمزه شده بود واقعا کیف داد.
    قسمت دوم برمیگرده به جمعه قبلی دوباره زنگ زد بریم بیرون و منم خدا خواسته باهم رفتیم و مثل دفعه قبلی تخمه و نسکافه و میوه و قلیون رفتیم وسط جنگل کافه داشت یکمم بارون نم نم میومد شانس ما هم کافه ای بسته بود ولی آتیش داشت ماهم چترباز با چتر وسط ذغال ها فرود اومدیم آقا این خاک بر سر بهم گفت سید خوش گوشت گرفتم(نزدیک دل هستش خوشمزه هست جگر خوراش میدونن چی میگم) هیچی درست کرد و منم خوردم دیدم مزه ای که میده فرق میکنه ............. (اینجاشم سانسور میکنم) خدا لعنتش کنه ایندفعه دیگه یادم باشه خودم خرید کنم.ولی هرچی بود خوش گذشت.ولی ایندفعه خانومم سرم رو از بدنم جدا میکنه گفته باید متاهلی بریم بیرون!!!

    پ.ن:انصافا وقتی متاهل میشی دور همی مجردی البته سالم و به اندازه اش خیلی بیشتر میچسبه
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
    ویرایش توسط khaleghezey : چهارشنبه 07 بهمن 94 در ساعت 14:40

  4. 5 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    dooo (چهارشنبه 07 بهمن 94), گیسو کمند (یکشنبه 11 بهمن 94), جواد 75 (سه شنبه 13 بهمن 94), شیدا. (چهارشنبه 14 بهمن 94), شمیم الزهرا (چهارشنبه 07 بهمن 94)

  5. #13
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    (در تاپیک مدتی امکان ارسال پست توسط کاربران عادی وجود نداشت که مدیر عزیز قبول زحمت کردند و خواهش ما رو رد نکردن)خیلی ممنون که این تاپیک رو عمومی کردید ، از همکاری و لطفتون بی نهایت ممنونم.

    حالا که تاپیک عمومی شد ، عزیزانم بشتابید

    من گفتم خاطرات اون مدلی هم تعریف کنید ، نگفتم که اصلا خاطرات اون یکی مدلی تعریف نکنید . هر چی شادتون میکنه حالتونو خوب میکنه بفرمایید .
    اگه نظافت کردید و بهتون کیف داده ،اگه درخت کاشتید بهتون کیف داده، توی یه گلدون کوچیک ریحون کاشتید بهتون کیف داده اگه مادربزرگه مسن تونو آرایش کردید بعدش کلی تغییر کرده و روح بنده ی خدا هم جوان شده افسردگیش خوب شده از فردا وقت استخر گرفته و توی جوانی کردن دیگه به کسی مجال نمیده صبحا میره دوچرخه سواری کلی دوست و رفیق پیدا کرده
    ، بهتون کیف داده ، اگه دوست خوبی نداشتید و حالا یه دوست خوب پیدا کردید، اگه....بهتون کیف داده ازینا هم بنویسید .
    خاطره سوم- گیسو کمند و خودش
    من تصمیم گرفتم چون یخچال خالی بود ، دلم گرفته بود ، هیچ کس نبود که دست محبتشو به سرم بکشه وقت هم داشتم ولی حال و حوصله نداشتم یه اقدامی بکنم ، نشستم یه وسیله اختراع کردم ،

    چون میخواستم لغات زبان رو با معنیش گوش بدم (با گوش دادن 100برابر زودتر حفظ میشه) ، اماگوشیم خراب شده بود و مدام ریست میشد نباید بهش زیاد دست میزنم ، حالا باید چیکار میکردم؟
    قبلا لغات زبان رو با معنیش با صدای خودم ضبط کرده بودم ، فایلهاشو ریختم توی گوشیم ، حالا باید گوشی رو میچسبوندم به خودم یا از خودم آویزونش میکردم تا بتونم هم راه برم هم صداشو بشنوم هم به گوشی زیاد فشار نیارم که خاموش نشه....

    این وسیله رو اختراع کردم: یک نایلون سی دی رو وسطشو اندازه یه مربع کوچیک سوراخ کردم و یه کمربندباریک لباس زنانه به اون نایلونه وصل کردم و کمربندو بستم دور گردنم در واقع گوشیمو با یه نایلون از گردنم آویزون کردم آخه هیچی پیدا نکردم ، پیش بند؟ چرا خواستم از پیش بند استفاده کنم اما پیش بندمون جیب نداشت خخخخ

    حالا هم میتونستم به اون لغتا با معنیش اونم با یه گوشیه خراب گوش کنم و حفظ شم .هم یه کاری همزمان انجام بدم ....
    رفتم رنگ خریدم ...آوردم ....چارچوب پنجرمونو رنگ کردم ،
    واسه خونه تکونی هم راحت شدم چون دیگه نمیخواد یه ساعت با اسکاچ و کف بسابم که برق بزنه از توی کوچه که نگاه میکنی پنجره واحدمون از همه تمیز تره هم شیشه اش هم قابش. همسایه مون ازم پرسید شیشه رو عوض کردید؟ (شیشه خودشون تار عنکبوت بسته)گفتم نه ولی اگه شیشه رو تمیز کنیم ، نو میشه ، هیچی نگفت رفت

    120 تا هم لغت حفظ شدم در عرض 2ساعت

    برنامه بعدیم اینه داخل کمد دیواریمو رنگ بزنم که دیگه نخوام دستمال بکشم شاید کل خونه و بعدش مبل ها و بعدش ظرفای نشسته رو هم رنگ کنم نمیدونم باید فکر کنم
    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !



  6. 6 کاربر از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 14 بهمن 94), mohamad.reza164 (سه شنبه 13 بهمن 94), جواد 75 (سه شنبه 13 بهمن 94), شیدا. (چهارشنبه 14 بهمن 94), شمیم الزهرا (سه شنبه 13 بهمن 94), صبا_2009 (سه شنبه 13 بهمن 94)

  7. #14
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array
    خانوم گیسو کمند نطق من رو کور کردین کلی داستان برای اون جناغ مرغ آماده کرده بودم که بگم.


    -------------------------------------------------------

    مادرم چند مدتی هست که پاهاش درد میکنه. پیش هر دکتری رفتیم، گفتن باید عمل کنه.

    ما هم بهش میگیم عمل کن، گوش نمیده . به نظرم نگران ماست که اول بریم خونه بخت . یه جور داره ایثار میکنه.

    منم که یه درد قدیمی تو سینه ام دارم که خونه پدری طبقه سوم هست و نمی تونم جابجاش کنم. ( البته خیلی به خاطرش تلاش کردم و میکنم، ولی هزار تا دلیل داره که تا الان نشده)


    خلاصه من چند وقت پیش متوجه شدم یه دکتر تو تهران هست که بدون عمل و با توانبخشی میتونه مشکل مادرم رو رفع کنه.


    با هزار بد بختی یه نوبت جور کردم که مادرم رو ببرم. این وسط باید برنامه های یک روزم رو خالی میکردم. کلی هم مصیبت کشیدم تا کار هام رو جور کنم تا بتونم ببرمش تهران.


    بالاخره رفتیم دکتر.

    مادرم که استرس شدید داشت تو مطب دکتر سراغ نمازخونه رو گرفت از من، که گفتم متاسفانه موجود نیست.

    وقتی از مطب دکتر اومد بیرون و دکتر خیالش رو از عمل راحت کرده بود، داشت بال در میاورد.

    منم از خوشحالی اون میخواستم تا خونه بدوم.

    حالا یه سری کارهای کوچک مونده که باید بکنم تا برای توانبخشی و فیزیوتراپی آماده بشه.

    خیلی خوشحالم.


  8. 4 کاربر از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 14 بهمن 94), آخیش (چهارشنبه 14 بهمن 94), شیدا. (چهارشنبه 14 بهمن 94), صبا_2009 (سه شنبه 13 بهمن 94)

  9. #15
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 03 تیر 96 [ 07:33]
    تاریخ عضویت
    1394-4-06
    نوشته ها
    340
    امتیاز
    8,219
    سطح
    61
    Points: 8,219, Level: 61
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 231
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    343

    تشکرشده 431 در 213 پست

    Rep Power
    64
    Array
    من کلا آتیش روشن کردن و چایی آتیشی و سیب زمینی زیر آتیشی دوست داشتم و گاهی وقتا هم که میرفتیم باغ من همه غذاهارو با آتیش هیزم درست میکردم اما امسال نشد که بریم ،،،،،،،تا اینکه من دیروز به فامیلامون گفتم بیاین بریم بیرون آتیش روشن کنیم چایی بخوریم و دورهم باشیم،،،،،دخترعموهام که دوتاشون ازم قول گرفتن با من بیان، و قرارمون شد عصر چهارشنبه ساعت 5 بریم باغ ،،،،،،،،،،دیروز عصر یادم اومد ماشینم رو به کسی سپردم و تا آخر هفته نمیاردش،،،،،،،،،،،،،،هیچی دیگه خیلی بیخیال تو گروهمون پیام دادم فردا عصر شماها که می رین دنبال منم بیاین،دختر عموهام وارفته بودنحالا منتظرم ببینم عصری چی میشه،،،،،اگه عصری بریم خیلی باحال میشه،،حالی میده آتش ووسرما و چایی داغ،،،،

  10. 3 کاربر از پست مفید آخیش تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 14 بهمن 94), mohamad.reza164 (چهارشنبه 14 بهمن 94), شیدا. (چهارشنبه 14 بهمن 94)

  11. #16
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 03 تیر 96 [ 07:33]
    تاریخ عضویت
    1394-4-06
    نوشته ها
    340
    امتیاز
    8,219
    سطح
    61
    Points: 8,219, Level: 61
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 231
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    343

    تشکرشده 431 در 213 پست

    Rep Power
    64
    Array
    دیروز عصر از کار رسیدم خونه دیدم ماشینم پارکه،،،،،نگو داداشم ماموریت داشته تو شهر خودمون ، ماشین رو هم آورده، هیچی دیگه بقیه رو هم راه انداختم و خودمم راه افتادم جاتون خالی رفتیم باغ و آتیش روشن کردیم و حرف زدیم و خیلی خوش گذشت اما فهمیدم خانواده ام خیلی روی من حساسن دوستم دارن و منو فقط برا خودشون میخوان صبحیه ساعت 5 صبح داداشم پاشده که بره شهر محل کارش میگه فقط آخیش باید منو برسونه ترمینال ،،،،،هیچی دیگه خواب و بیخیال شدم بردمش مرد گنده لوس شده بود ، مامانمو نگو اینقد حسودیش شده من با همسن هام رفتم بیرون ، همش غرغر میکرد گفتم مامان اگه شوهر داشتم که با اون میرفتم ، الانم بهم غر نزن منم واسه خودم یه وقتایی رو لازم دارم حالا امروز مامانمو میبرم بیرون ،،،،،،،مادره دیگه جای چشمام عزیزه فقط الهی بمیرم براش کاش اینقد غرغرو نبود

  12. 2 کاربر از پست مفید آخیش تشکرکرده اند .

    khaleghezey (پنجشنبه 15 بهمن 94), شیدا. (سه شنبه 20 بهمن 94)

  13. #17
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نخندیاااا ولی از دیرووووز منتظرم بودم ببینم چی میهش بلاخره یمری یا نمیری

    بعدشم این چه پستیه گذاشتی اینهمه ملت رو منتظر گذاشتی فقط نوشتی رفتیم خوش گذشت!!!

    خوب یکم تعریف کن چیکارا کردین غذا چی درست کردین سیب زیمینی ها چی شد آتیش روشن کردین و.........
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  14. 2 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    افسونگر (پنجشنبه 15 بهمن 94), شیدا. (سه شنبه 20 بهمن 94)

  15. #18
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 06 مهر 00 [ 20:39]
    تاریخ عضویت
    1394-4-16
    نوشته ها
    60
    امتیاز
    6,681
    سطح
    53
    Points: 6,681, Level: 53
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 156 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام از گیسو کمند عزیز ممنونم بابت تایپیک زیبا و جالبش . و از همه دوستان بخاطر قلمهای زیبا و با مزشون، راستش با خوندن خاطراتتون خیلی خندیدم و با ذوق محو خوندن بودم یهو صدای شکستن اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم تصادف شده و جالبتر اینکه همه طبقات مجتمع یک نفر سرشو بیرون اورده بود و داشت نگاه میکرد ببینه صدای شکستن از کجا بود خیالم راحت شد افراد فضول مثل من زیادن باورتون نمیشه که من از بالا نظاره گر یک عالمه کله که از پنجره ها بیرون امده بودند شدم دنبال صدا بودن چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    ویرایش توسط nilo95 : پنجشنبه 15 بهمن 94 در ساعت 11:27

  16. 2 کاربر از پست مفید nilo95 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (پنجشنبه 15 بهمن 94), شیدا. (سه شنبه 20 بهمن 94)

  17. #19
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 03 تیر 96 [ 07:33]
    تاریخ عضویت
    1394-4-06
    نوشته ها
    340
    امتیاز
    8,219
    سطح
    61
    Points: 8,219, Level: 61
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 231
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    343

    تشکرشده 431 در 213 پست

    Rep Power
    64
    Array
    اول خنده دار تر از همه این بود که یکی از دختر عموهام میگفت سرده من نمیام ، خواهرش گفت خب نیا ما میریم دیروز همونی که میگفت سرده اومده بود اما اونی که اصرار داشت بریم شوهرش مریض شده بود مجبور شد بمونه مغازه اشون جای شوهرش،،خیلی بهش خندیدیم،،،،،،،ما تو تلگرام یه گروه فامیلی داریم و به قول معروف فامیلامون گذاشتیم تو موبایل تو جیبمون که هر جا حوصله امون سر رفت یه سری بهشون بزنیم و خوش و بشی بکنیم این دور همی هم اولین دورهمی گروه بود که من باعثش شدم قبلا خیلی سعی کرده بودن با هم برن بیرون اما برنامه هاشون هماهنگ نمیشد این از نتایج ارزشمند حضور من تو گروه بود(منم خودشیفته کلی ذوق کردم) تو گروه کلی دستورات و اوامر دادم که سیب زمینی بیارین کباب کنیم ظرف آب بیارین من خودم کبریت میارم قندو چایی هم با من ،،،،،بندگان خدا واقعا رفته بودن دستوراتمو اجرا کرده بودن اونجا که رسیدیم ما دخترا زودتر رسیده بودیم با هم اومده بودیم بجای ترس پیاده شدیم تو تاریکی با نور چراغ موبایل هیزم جمع کردیم آتیش روشن کردیم و چای بار گذاشتیم، تا یه خورده گرم شدیم مردا رسیدن و پتو روفرشی به خودشون پیچیدن و نشستن بالای آتیش و گفتن وای چه سردهماهم بروی خودمون نیاوردیم تا خودشون گفتن قدیما ما مردا کارا رو میکردیم حالا شماها چطورنترسیدین،،،،،، دیگه سیب زمینی کباب کردیم چایی دم دادیم تخمه شکستیم از مضرات پفک گفتیم و پفک خوردیم و اینم عکس آتیشمون ،،،

  18. 2 کاربر از پست مفید آخیش تشکرکرده اند .

    khaleghezey (پنجشنبه 15 بهمن 94), شیدا. (سه شنبه 20 بهمن 94)

  19. #20
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 03 تیر 96 [ 07:33]
    تاریخ عضویت
    1394-4-06
    نوشته ها
    340
    امتیاز
    8,219
    سطح
    61
    Points: 8,219, Level: 61
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 231
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    343

    تشکرشده 431 در 213 پست

    Rep Power
    64
    Array
    کارگاهمون بصورت موقت تعدیل نیرو کرده ، از فردا تا چند روز یا بیشتر بیکارم!اولش ناراحت شدم، وشاید فکر کنید چه ربطی به این صفحه شاد داره!، بعد از چند دقیقه یادم اومد کلی کار عقب مونده دارم و خوشحالم که برم انجامشون بدم، و البته خیلی خسته ام یه چند روزی خواب و استراحت واقعا منو شارژ میکنه،خونه رو رنگ کنیم کاغذ دیواری بزنیم، واسه عید ناقص خونه رو رفع کنیم ، دکور خونه رو خوب کنیم،وای چقد کار دارم، بعدشم هر چی خدا خواست دیگه گلا
    بفرمایید گل

  20. 5 کاربر از پست مفید آخیش تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 21 بهمن 94), mohamad.reza164 (سه شنبه 20 بهمن 94), rooz_m30 (چهارشنبه 21 بهمن 94), ستیلا (سه شنبه 20 بهمن 94), شیدا. (سه شنبه 20 بهمن 94)


 
صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. وقتی ناراحتم به سختی می تونم حرف بزنم(دوستان قدیمی لطفا باهام صحبت کنید)
    توسط ستاره آشنا در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 مهر 97, 23:46
  2. وقتی فهمیدم دوستای صمیمیم اختلال اسکیزوئيد دارن ...
    توسط atre sobh در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: دوشنبه 08 مهر 92, 00:02
  3. دوستان عزیزم تا مدتی خدا نگهدار
    توسط homa_59_25 در انجمن مسائل واخبار اعضاء و تالار
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: سه شنبه 29 اردیبهشت 88, 09:53

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 10:08 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.