سلام دوست عزیز.
گاهی مادرا یه تناقض هایی رو در ذهن فرزندان به جا میذارن که فرزند قادر به درکش نیست.
مثلا: میگن: تو دیگه بزرگ شدی، من هم سن تو بودم ازدواج کرده بودم، بچه اولم تو راه بود، بعد میگن، این حرفا به تو نیومده، زوده برات، بشین درستو بخون.
خیلی سخته، انتظار یک فرد بزرگسال رو ازت دارن، اما آدم حسابت نمیکنن به حرفات گوش بدن، چون نظراتت احمقانه است.
اما اون تو بد سنی هست. چون نه بچگانه باش رفتار میشه نه بزرگسالانه و محترمانه. دو راه بیشتر نداره، یا تربیت بپدیره و بزرگ بشه، یا تاوان بده و بزرگ شه.
نمیخوام ته دلتون رو خالی کنم. اما راستش همسن دختر شما که بودم، پدر و مادرم از هیچ کاری واسه محدود کردنم دریغ نکردن. خب راستش رو بخواین منم از هیچ پنهان کاری و دروغ فرو گذار نکردم.
شما واسش گوشی نخر، آره، بذار دوست پسرش بخره!
شما اجازه نده بره پاساژ، خدا داده این روزا کلاس فوق العاده و تقویتی و اینجور چیزا.
شما دوست خوبش نباش، ریخته افرادی که نقش دوست رو بازی کنن براش.
من یکی که از بالکن خونه فرار کردم، از دیوار مدرسه پریدم، پاساژ رفتم، تولد رفتم، مدام هم کشمکش با خانواده و عصبانیت.... نتیجه اینکه محدودیت چیزی از پی نبرد. بعد خودم آروم شدم و یکم دیر رابطه ام با مامان خوب شد، اونوقت همه رو هم گذاشتم کف دستش. گفتم مامان خیالت راحت، کوتاهی ندادم، هرجا دلم خواست رفتم، هرکاری دلم خواست کردم. اونوم گفت آفرین!
واقعا فرزند تو این سن احتیاج به درک داره. درک چی؟
1. دلش میخواد با بزرگ شدنش کلاس بذاره جلو دوستاش.
2. دلش میخواد اندازه همه دوستاش پول و امکانات داشته باشه. (متاسفانه اون دروغ دوستاشو که میگن بابام واسم ماشین گذاشته پارکینگ باور میکنه)
3. دلش میخواد به دوستاش نشون بده مامان باباش چقدر پایه هستند باهاش.
4. دلش میخواد بگه آره منم باحالم. بچه نیستم. از این ماجرا های زناشویی خبر دارم. از این جک هاشو هم شنیدم.
اگه با مشین مدل پایین بری انجمن خوشش نمیاد، اگه شلخته بری و تیپ نزنی جلو بقیه مامانا ناراحت میشه، اگه با دوستاش گرم برخورد نکنی، وقتی میبینیش نبوسیش احساس حقارت میکنه.
چون اون دلش میخواد تجربه کنه. چون چیزایی رو تازه فهمیده که قبلا بهشون بی اهمیت بوده. یه بچه نمیگه میخوام باکلاس باشم، مستقل باشم، اما یه نوجوون یه حس های جدید تجربه میکنه صحیح و غلطش رو نمیدونه. از نظر ما عقده است. اما برای اونا خیلی معنا داره. چون طول میکشه کلاس گذاشتن، جای خودش رو به آبرو و شخصیت بده یا مستقل شدن به مسئولیت.
باید باهاشون همکاری کرد. (متعادل) شما به یه بچه 4 ساله میگید : غذاتو تا آخر بخور تا قوی بشی، عین بابا، نمیگید عزیزم بخور این آهن داره واسه ساخت پلاکت های خونی، ویتامین واسه پوست و موستت، 440 کالری واسه دوچرخه سواری.... شما بچه میشید تا در حد درک خودش باهاش برخورد کنید. نوجوانی هم یه سن خاص هست. باید با او همسن شد و نیازهاشو مد نظر قرار داد.الان دیگه اسباب بازی هاش فرق کرده. عروسکش شده موبایل. خاله بازیش شده پز دادن.
واسش لوازم آرایشی بخرید، حتی بهش کادو بدین. ولی یه محدودیت واسش اعمال کنید. مثلا وقتی مهمون میاد خونه. دیگه خودتون یه خانومید. دخترا همین که جلو آینه وایسن آرایش کنن و شکلک در بیارن واسشون یه دنیاست. چون دختر لطیف و زیباست و وقتی خودشو آراسته میکنه به طور غریزی لذت میبره و احساس غرور میکنه.
یک نوجوان فوق العاده شهامت داره. و درست هم هست. چون سن ماجراجویی هست. ولی والدین با محدود سازی به جای هدایت این ماجراجویی، سرکوبش میکنن و بچه سرخورده میشه و این سرخوردگی رو در قالب پرخاش نشون میده.
شما چه میدونی او چه مشکلاتی داره که درمانش روانپزشک و اینها نیست. فقط شما هستید. از دلش خبر دارید؟
دخترا تو این سن روزی سه بار عاشق میشن و افسردگی میگیرن. اگه عاشق باشه برخورد شما چیه؟ یه محدودیت دیگه؟
به خدا حرف زدن راحت تر از دعواست. به نظرم اون الان بیشتر از وقتی بچه بود بیشتر به بوسه آغوش احتیاج داره. اون حالا فوق العاده احساسی تر از بچگیشه. اما مادرا اون بچگی کلی بچه رو بغل میکنن و میبوسن، بعد تو نوجوونیشون محبته که قطع میشه هیچ، مدام دعوا و سرکوفت و سرزنش... بعد اون از خودش میپرسه چی شد اون دوران شیرین کودکیم؟ چون زشت شدم و دماغم باد کرده و جوش زدم دوستم ندارن؟
میدونید من از 12، 13 سالگی موبایل داشتم، اما اگر مادرم به جای اینکه بگه وای به حالت اگه سوء استفاده کنی میگفت بهت اعتماد دارم، مطمئنم ازش درست استفاده میکنی، هرگز سوء استفاده نمیکردم. اگه میگفت یک ساعت وقت داری بری پاساژ، هرگز دروغ نمیگفتم. اگه میگفت پرنسس من مراقب احساست باش، تو خیلی ارزشمندی، هرگز احساسم رو کف دستم نمیگرفتم.
الان همه جوره هوامو دارن و با هم خوب هستیم. کوچکترین مشکلی توی زندگیم باهاشون ندارم. دیوونه وار عاشق پدر مادرم هستم. ولی کاش با همکاریشون کمتر تاوان میدادم.
پیشنهاد میکنم متعادل برخورد کنید. نه آزاد آزاد، نه رهای رها. محدود نکنید. نظارت کنید. اون قبل از اینکه بچه ی شما باشه و شما مالکش، یک انسانه و صاحب عقل و اختیار. آموزش برازنده ترشه تا سرکوب و محدودیت. بعضی چیزارو بهتره جای اینکه جامعه بهش یاد بده، شما بهش یاد بدین. چرا فیلم های ناجور ببینه و از دوستاش داستان بشنوه؟ شما بهش اطلاعات صحیح و هدایت شده بدین. چرا دینش رو شما یا جامعه انتخاب کنید؟ اجازه بدین عقل و شعورش رو به محک بکشه. راه رو نشون بدین خودش انتخاب میکنه. چرا عجله کنید؟ خودش یاد میگیره اشتباهاتشو جبران میکنه. اجازه بدین خودش باشه.
اون واقعا دیگه بچه نیست. فقط خام و بی تجربه است که خودش طی زمان تجربه کسب میکنه. یکی میگفت اجازه بدین بچه هاتون تا دم پرتگاه برن، اما اجازه ندین پرت بشن.
من یه عقیده ی خیلی محکم دارم و همیشه بیان میکنم: همه ی بدبختی ها از دروغ و پنهان کاری شروع میشه.
یعنی سقوط و هبوط از اینجا آغاز میشه.
مبادا بترسه و پنهونی کاراشو پیش ببره . بقیه چیزا قابل حله. خطا کنه، گناه کنه، ولی بگه و بدونید. این از هرچیزی مهمتره و این راستگویی فراهم نمیشه مگر بهش اعتماد بدین و باهاش دوستانه و به دور از سرزنش و تنبیه رفتار کنید. کنارش باشید. نه مقابلش.
تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)