به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 40 از 57 نخستنخست ... 1020303132333435363738394041424344454647484950 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 391 تا 400 , از مجموع 561
  1. #391
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    سلام به دوستان
    همون طور که پیش بینی کرده بودم کادوه خیلی خوشگل از آب در امده و منم که غروب رفتم خونه، قبل از ورود به خونه، دورو ورم رو نگاه کردم دیدم کسی نیست، توی راپله ، کادو رو داخل کمد جا کفشیمون گذاشتم و وقتی شرایط محیا شده بود در یه اقدام ضربتی تقدیم خانومی کردم که از چشماش می شد فهمید که خیلی ذوق کرد و البته بعد باز کردن کادو هم خیلی قلی بیلی شد. خلاصه شب باحالی شد. منم این شکلی شدم

    یه خاطره دیگه
    (البته شما به ایده هاش دقت کنید هدف از خاطره ایده هست پس هدف رو فراموش نکنید)

    من کلاً آدم شکم پرستی نیستم، و هر چی بزارن جلوم می خورم، و طبق عادت، چه در زمان مجردی و متاهلی بعد غذا تعریف و تمجید از غذا نمی کنم و صرفاً از بابت غذا تشکر می کنم. برعکس من، خانومم اگه من یه تخم مرغ هم درست کنم، از زمانی که روغنش رو میریزم تا زمانی که آخرین لقمه رو بخوره، تعریف می کنه (کلاً آدم قدر شناسی هست) خلاصه با این رفتار من اوایل فکر می کرد که دست پختشو دوست ندارم که تعریف و ... نمی کنم اما الان دیگه فکر کنم متوجه شده که اخلاق من اینطوری هست. (انصافاً دست پختش حرف نداره حتی برای غذا هایی که برای بار اول درست می کنه). اینا همه مقدمه بود برای یه خاطره و البته بهتره بگم یه ایده:

    دیروز ما با یه گروهی رفتیم کوهنوردی و موقع برگشت توی ماشین سرپرست گروه داشت از بهترین فسنجونی که تا حالا خورده بود تعریف می کرد (گفت توی یکی از روستا های شمال خورده)
    چون انصافاً فسنجون خانومم خیلی خوشمزه هست منم بلند گفتم که بهترین و خوشمزه ترین فسنجونی که خوردم دستپخت خانومم بوده چون واقعاً براش وقت میزاره و در چند مرحله یخ و ... میریزه تا روغن گردو ها کامل در بیاد خلاصه خیلی پر روغن و خوشمزه میشه. (فک کنم خیلی خودشو کنترل کرد که اونجا منو ماچی نکرد).

    پس اگه مثل من عادت به تعریف ندارید حداقل یه جا از خجالت خانومتون دربیاید.
    دل آرام گیرد به یاد خدا

  2. 10 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    m.reza91 (یکشنبه 08 آذر 94), فدایی یار (دوشنبه 30 آذر 94), فرشته اردیبهشت (شنبه 07 آذر 94), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), کمال (دوشنبه 09 آذر 94), گندم.م (شنبه 07 آذر 94), yasna1990 (دوشنبه 30 آذر 94), بارن (یکشنبه 02 اسفند 94), سها** (یکشنبه 08 آذر 94), صبا_2009 (شنبه 07 آذر 94)

  3. #392
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 06 مهر 00 [ 20:39]
    تاریخ عضویت
    1394-4-16
    نوشته ها
    60
    امتیاز
    6,681
    سطح
    53
    Points: 6,681, Level: 53
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 156 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بازم ممنونم از اقای (به دنبال خوشبختی ) که تایپیکشون به من خیلی کمک کرد . ولی میخواستم یه اتفاق جالبی که دیروز افتاد رو براتون تعریف کنم ما اصولا پنج شنبه ها و جمعه ها خونه مامانم ایناییم و چون کل هفته شوشوم رژیم میگیره وقتی خونه مامانیم رژیم نداریم .
    اما این هفته چون اقای شوشو کار داشت گفتیم فقط جمعه میریم به مامانم زنگ زدم اونم گفت باشه اقای شوشو رفت برای انجام کارهاش و ساعت 2 اومد و منم طبق فرمایشاتشون لازانیا درست کرده بودم ما نهارمونو خوردیم یهو مامانم زنگ زد بچه ها کی میرسید ما نهار نخوردیم شوشوم به مامان نگفت ما نهار خوردیم و بهم گفت زود اماده شو بریم اونا منتظرن منم اماده شدم ولی همش غر میزدم که اخه من که نگفته بودم ناهار میایم چرا نگفتی ما نهار خوردیم و .... بالاخره شوشو برای اینکه منم زیاد غر نزنم گفت تا ماشینو از پارکینگ در میارم بیا و رفت منم سریع رفتم دنبالش و بقیه غرهارو تو ماشین بزنم تا سوارشدم گفت ببین حق نداری حرفی به مامان بزنی و من عذرخواهی میکنم و میگم من دیر رسیدم اوکی منم قبول کردم حالا مشکل اینجا بود من چجوری دوباره ناهار بخورم گفت خب ایرادی نداره بگو صبحانه دیر خوردم منم قبول کردم و شوشو بدون اینکه به روی خودش بیاره غذاشو کامل خورد تمام رژیم یک هفته به باد رفت منم سر میز فقط حرف زدمو و بالاخره به خیر گذشت و شام خوردیم و برای امروز نهارمونم غذامونو اوردیمو اومدیم خونه تو راه موقع برگشت ازش پرسیدم خدایی چجوری تونستی غذا بخوری خندید گفت اخه غذاهای مامان خیلی خوشمزس
    منم دیگه چیزی نگفتم و خداروشکر کردم

  4. 7 کاربر از پست مفید nilo95 تشکرکرده اند .

    فدایی یار (دوشنبه 30 آذر 94), فرشته اردیبهشت (شنبه 07 آذر 94), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), گندم.م (شنبه 07 آذر 94), yasna1990 (دوشنبه 30 آذر 94), شمیم الزهرا (یکشنبه 08 آذر 94), صبا_2009 (شنبه 07 آذر 94)

  5. #393
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 مهر 02 [ 20:03]
    تاریخ عضویت
    1391-3-10
    نوشته ها
    1,568
    امتیاز
    39,190
    سطح
    100
    Points: 39,190, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 37.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,236

    تشکرشده 6,881 در 1,486 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    322
    Array
    سلام

    چندروز پیش حالم اصلا خوب نبود همین طور افتاده بودم و هیچ کاری نمیکردم
    ازین طرف هم مامانم حالش خوب نبود کمر درد شدید داشت میدونستم که باید ببرمش دکتر ولی هرکاری کردم نتونستم پاشم و نوبت دکتر هماهنگ کنم

    نامزدم بهم زنگ زد گفت چه میکنی چخبر منم لابلای حرفام گفتم که مامان حالش خوب نیست و.کمر درد شدید داره
    اونم گفت شب یجایی مهمونم باید برم بعد خدافظی کردیم

    همینطور گذشت یکی دوتا دکتر زنگ زدم جواب ندادن باز دراز کشیدم ولی عذاب وجدان نمیذاشت استراحت کنم
    تاایتکه عصر ساعت پنج زنگ زدن ایفونو براشتم دیدم همسرمه

    اومد بالا گفت زودتر حاضر شین وقت گرفتم از یه متخصص خوب مامانو ببریم دید من حالم خوب نیست دوتایی رفتن تا شب ساعت نه و نیم ..

    بااین کارش بال دراوردم چقدرررر خوشحال شدم
    تو راه بودن بهم زنگ زد گفت حاضرشو بریم دور برنیم سه تایی خلاصه رفتیم یه قهوه ای خوردیم بیرون

    اون شب پیش مامانم دوست داشتم محکمممم بغلش کنم و داد بزنم که چقدر دوسش دارم با این کاراش بااین حمایتاش ولی نمیشد فقط میتونستم پیشش بشینم ....

    خلاصه عزیزم از مهمونیشم موند


    حالا منم امروز میخوام سورپریزش کنم یه غذای خوشمزه که دوس داره میپزم و میبرم در خونشون تا کیف کنه :)
    اضلا این غذا اسمشو میشنوه دیونه میشه چه برسه به اینکه ببرم در خونشون ..

    تا خاطرات بعدی

    پ.ن: مسولین امر؟؟!
    چرا خودتون مسولیت امر رو به عهده نمیگیرین عایا؟
    ویرایش توسط فرشته اردیبهشت : شنبه 07 آذر 94 در ساعت 14:53

  6. 10 کاربر از پست مفید فرشته اردیبهشت تشکرکرده اند .

    Hadi99g (چهارشنبه 25 آذر 94), m.reza91 (یکشنبه 08 آذر 94), فدایی یار (دوشنبه 30 آذر 94), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), گندم.م (شنبه 07 آذر 94), yasna1990 (دوشنبه 30 آذر 94), بارن (یکشنبه 02 اسفند 94), سها** (یکشنبه 08 آذر 94), شمیم الزهرا (یکشنبه 08 آذر 94), صبا_2009 (شنبه 07 آذر 94)

  7. #394
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    به به سلام به دوستان عزیزم چه حس خوبی داره این تایپیک

    باز هم خاطرات من از رفت و آمدامه!

    این سری به دلایلی قرار بود که من یک هفته برنگردم شهرم و تهران بمونم ، منو همسری هر دومون در دل ناراحت بودیم ولی اصلا به رو نمیاوردیمو انگار یجوری باهم لج کرده بودیم که بگیم نه من اصلا ناراحت نیستم که یک هفته پیشت نیستم!
    من رفتم پای پرواز و به سلامتی به دلیل بدی هوا از کله صبح تا ظهر تو فردوگاه بودم و اخرش هم با مهر پرواز کنسل شده به خونه برگشتم و اونهمه درس و سمیناری که داشتم رفت هوا

    خلاصه از شدت خستگی و از طرفی شوق نرفتن نمیدونستم چیکار کنم! همسری که از پشت تلفن داشت پرواز میکرد و همش میگفت این چند روز باید خیلی جایی بریم خیلی بهمون خوش بگذره

    ظهر بهم زنگ زد گفت میشه بیای دنبالم امروز؟ (هر روز با راننده میره و میاد)
    منم گفتم چرا که نه با سر میام و وقتی رسوندمش خونه تا رسیدیم داخل بغلم کرد و با ذوق گفت نمیدونی چقدر امروز دلم گرفته بود که تو یک هفته نمیای واقعا خوشحالم که نرفتی
    و منم در آسمون ها سیر میکردم
    ناگفته نمونه اصلا و ابدا چنبن رفتارهایی از شوهر من طبیعی نیستو امکان نداره بیاد منو همینجوری بغل کنه واسه همین خیلی خیلی برام خاطره عاشقانه ای بود

  8. 11 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    Hadi99g (چهارشنبه 25 آذر 94), m.reza91 (دوشنبه 09 آذر 94), reihane_b (جمعه 13 آذر 94), فدایی یار (دوشنبه 30 آذر 94), فرشته اردیبهشت (دوشنبه 09 آذر 94), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), گیسو کمند (یکشنبه 22 آذر 94), گندم.م (یکشنبه 08 آذر 94), yasna1990 (دوشنبه 30 آذر 94), بارن (یکشنبه 02 اسفند 94), صبا_2009 (یکشنبه 08 آذر 94)

  9. #395
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 06 مهر 00 [ 20:39]
    تاریخ عضویت
    1394-4-16
    نوشته ها
    60
    امتیاز
    6,681
    سطح
    53
    Points: 6,681, Level: 53
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 156 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام سلام
    من و شوهرم هر چند ماه یکبار میریم برای خونه خرید کلی کمیکنیم یعنی هر چیزی که از نصف میگذره و رو به اتمامه رو روی وایت برد مینویسیم و یه روزی رو تعیین میکنیم و همه رو کامل و تمیز روی یه برگه منتقل میکنیم و میریم بازار و شنبه این کارو کردیم و رفتیم بازار و خریدهارو انجام دادیم و موقع برگشت شاممونو هم خریدیم و برگشتیم خونه و اول شام خوردیم و بعد همه وسایل رو جابجا کردیم و خوابیدیم ساعت 3 بود که از دلدرد شدید بیدار شدم
    جوری از درد به خودم میپیچیدم که انگار الانه بمیرم ولی هر کاری کردم دلم نیومد شوشو رو بیدار کنم اخه ساعت 6 میرفت سر کار ،خود درمانیهامو شروع کردم تا ساعت شد 6 و شوهرم بیدار شد و منو تو اون حال دید و اول ناراحت شد که چرا بیدارش نکردم بعدشم اصرار که بریم دکتر منو برد دکتر که معلوم شد من مسموم شدم ،به اداره من زنگ زد و خودشم مرخصی گرفت و پیشم موند وصبحانه برام حاضر کرد و برام نهار درست کرد و خیلی بهم توجه کرد و بهم رسید تا من خوب شدم و سر حال شدم و تونستم امروز بیام سر کار
    خیلی خوشحالم که اینقدر بهم توجه میکنه و اینقدر براش مهمم
    ویرایش توسط طاها : سه شنبه 10 آذر 94 در ساعت 11:28

  10. 7 کاربر از پست مفید nilo95 تشکرکرده اند .

    m.reza91 (دوشنبه 09 آذر 94), reihane_b (جمعه 13 آذر 94), فدایی یار (دوشنبه 30 آذر 94), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), گندم.م (دوشنبه 09 آذر 94), yasna1990 (دوشنبه 30 آذر 94), بارن (یکشنبه 02 اسفند 94)

  11. #396
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    یه خاطره از بایگانی بیرون کشیدم؛

    تولد من و خانومم 3 روز با هم اختلاف داره و خلاصه امسال که اولین سالی بود که ما باهم بودیم، اول تولد خانوممه که قبلاً داستانشو تعریف کردم. حالا برسیم سر تولد من که 3 روز بعدش بود.

    دو روز قبل از تولد من، خانومی با دوستش قرار داشت و من بردم رسوندمش و غروب هم رفتم دنبالش.

    فردا ظهر که از سر کار رسیدیم خونه دوستم زنگ زد و گفت اگه کاری چیزی ندارید بعد از ظهر بیاین خونه ما، منم اوکی دادم و خلاصه بعد ناهار خوابیدم، بیدار که شدم دیدم دوستم اس داده که خیلی خیلی شرمنده، خانومم کلاس داره من حواسم نبود بمونه واسه یه روز دیگه. منم زنگ زدم و گفتم باشه مشکلی نیست.

    خانومی من گفت بریم بیرون منم گفتم باشه، رفتیم بین راه گفت کجا بریم منم گفتم هر جا که تو میگی گفت پس بریم یه جایی که تا حالا نرفتیم خلاصه گفت من راهنمایی می کنم و تو فقط برو خلاصه از شهر خارج شدیم یه 15 کیلو متری هم رفتیم تا این که به یه کافی شاپ بیرون شهری رسیدیم، گفت بریم اینجا. گفتم باشه. خلاصه رفتیم نشتیم و محیطش با حال بود (آروم و دنج از این کافی شاپایی که دختر پسرا میان جلف بازی در میارن و ... نبود محیطش سنگین رنگین بود). امد از ما پرسید چی میل دارید و رفت دیگه نیومد خانومی بعد چند دقه رفت ببینه پس چی شد که یه دفعه دیدم با کیک تولد و کادو و .... برگشت خلاصه خیلی سورپرایز شدم اصلاً انتظار این چیزا رو نداشتم،

    کاشف به عمل امد که اون دوستش مدیر همین کافی شاپه و دور روز قبلش رفته بود برای من هدیه بخره و از اون ور کیک و از یه جایی سفارش داده بود و با کلی پل ارتباطی که زده بود، که روز تولد این کیک رو از داخل شهر بررسونده اونجا و از اون ور هدیه ها رو هم داده بود دوستش آورده بود.
    در مجموع خیلی زحمت کشیده بود و البته یه قسمت برنامه که قرار بود آهنگ هایی که خانومم داده بود توی کافی شاپ پلی کنن که متاسفانه فلششو سیستم اونجا نخوند و آهنگ ها پخش نشد (و اون دوستمون یادتونه که اس داده بود شرمنده خانومم کلاس داره؛)
    خانومم بهشون اس داده بود که ما چنین برنامه ای داریم و شما یه جور کنسل کنید امدن ما رو، و اونا هم اون اس رو داده بودن.
    خلاصه برای این مراسم کلی برنامه ریزی انجام شده بود.

    حتی برای انتخاب کافی شاپش کلی زحمت کشیده بود و تحقیق کرده بود چون می دونست که من از این جاها که جلف بازی در میارن اصلاً خوشم نمیاد.
    اینم یه ایده دیگه برای سورپرایز


    دل آرام گیرد به یاد خدا

  12. 10 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    m.reza91 (چهارشنبه 11 آذر 94), nilo95 (سه شنبه 10 آذر 94), reihane_b (جمعه 13 آذر 94), فدایی یار (دوشنبه 30 آذر 94), فرشته اردیبهشت (یکشنبه 22 آذر 94), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), گندم.م (سه شنبه 10 آذر 94), yasna1990 (دوشنبه 30 آذر 94), بارن (یکشنبه 02 اسفند 94), شمیم الزهرا (سه شنبه 10 آذر 94)

  13. #397
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط شمیم الزهرا نمایش پست ها
    به به سلام به دوستان عزیزم چه حس خوبی داره این تایپیک

    باز هم خاطرات من از رفت و آمدامه!

    این سری به دلایلی قرار بود که من یک هفته برنگردم شهرم و تهران بمونم ، منو همسری هر دومون در دل ناراحت بودیم ولی اصلا به رو نمیاوردیمو انگار یجوری باهم لج کرده بودیم که بگیم نه من اصلا ناراحت نیستم که یک هفته پیشت نیستم!
    من رفتم پای پرواز و به سلامتی به دلیل بدی هوا از کله صبح تا ظهر تو فردوگاه بودم و اخرش هم با مهر پرواز کنسل شده به خونه برگشتم و اونهمه درس و سمیناری که داشتم رفت هوا

    خلاصه از شدت خستگی و از طرفی شوق نرفتن نمیدونستم چیکار کنم! همسری که از پشت تلفن داشت پرواز میکرد و همش میگفت این چند روز باید خیلی جایی بریم خیلی بهمون خوش بگذره

    ظهر بهم زنگ زد گفت میشه بیای دنبالم امروز؟ (هر روز با راننده میره و میاد)
    منم گفتم چرا که نه با سر میام و وقتی رسوندمش خونه تا رسیدیم داخل بغلم کرد و با ذوق گفت نمیدونی چقدر امروز دلم گرفته بود که تو یک هفته نمیای واقعا خوشحالم که نرفتی
    و منم در آسمون ها سیر میکردم
    ناگفته نمونه اصلا و ابدا چنبن رفتارهایی از شوهر من طبیعی نیستو امکان نداره بیاد منو همینجوری بغل کنه واسه همین خیلی خیلی برام خاطره عاشقانه ای بود
    شمیم جان سلام

    از دستت ناراحتم

    خاطره اولتو که گفتی ایرادشو گفتم ، خاطره دومت ایرادش این بود که گفتی تو شوک بودی ، عزیزم چرا تو شوک بودی چیش عجیب بود ؟ چقدر همسرت باید محبت کنه که برسه به جایی که تو بگی همسرم که مثل همیشه .... ، همسرم که با قلب مهربونش .... همسرم که عاشقمه ......

    کی میشه شمیم خاطراتتو اینطور بنویسی؟

    حالا هم که میگی حتی حاضر نبودی به زبون بیاری از 1هفته دوری همسرت چقدر ناراحتی و تازه به لج وانمود میکردی یه هفته نمیدیدیش خیلی ام بد نبوده ؟؟

    شمیم جان خیلی وقتها باهات همدردی کردم ، نه من بلکه خیلی ها ، خیلی وقتها درکت کردیمو ..

    اما خیلی وقتها هم به همسرت حق دادیم ، شمیم تو چرا اینقدر سختی ؟ باید همسرت میگفت که تو میرفتی دنبالش ؟ نمی شد خودت میرفتی دنبالش و سورپرایزش میکردی؟

    شمیم مهربونم تو خیلی وقته اینجایی ولی قبول کن که یه دیوار جلوی خودت ساختی که زیادم بدت نمیاد بزنی خرابش کنی انگار از اینکه اینطور فکر کنی که به قول خودت با یک مرد بی ایمان ازدواج کردی و بابتش خیلی عذاب کشیدی بدت نمیاد ؟ چرا نمیخوای بگی ؛ همسرم مرد خوبی بوده و من ناشیانه رفتار کردم ، چرا نمیخوای اینو به زبون بیاری؟

    شمیم من برای زندگیم تلاش کردم بالا پایین زیاد داشتم خیلی ها اینجا دلشون سوخت خیلی ها آه کشیدن ولی نهایتا گفتم من اشتباه کردم چون فهمیدم از اینکه فکر میکردم درست رفتار کردم و در حقم بدی شده زیادم بدم نمیومده

    فکر میکنم تو ام یه حسی توی همون مایه ها داری ، این دیوارو خرابش کن و واقعیتهای زندگیتو بهتر ببین

    منتظریم که بازم از این خاطرات قشنگت بنویسی اما خاطراتی که توش بویی از غرور نباشه ، مثل خودت زلال باشه شایدم خاطراتی که تو برای همسرت ساختی
    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !


    ویرایش توسط گیسو کمند : یکشنبه 22 آذر 94 در ساعت 15:31

  14. 7 کاربر از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده اند .

    andrya (دوشنبه 23 آذر 94), فدایی یار (دوشنبه 30 آذر 94), فرشته اردیبهشت (یکشنبه 22 آذر 94), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), yasna1990 (دوشنبه 30 آذر 94), شیدا. (یکشنبه 22 آذر 94), شمیم الزهرا (یکشنبه 22 آذر 94)

  15. #398
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 01 مرداد 95 [ 00:03]
    تاریخ عضویت
    1392-10-10
    نوشته ها
    135
    امتیاز
    4,066
    سطح
    40
    Points: 4,066, Level: 40
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    305

    تشکرشده 145 در 59 پست

    Rep Power
    28
    Array
    منم میخوام یه خاطره بگم که مال بعد از انقلابه انقلاب شوهرم از ترس جدی شدن من

    تولدم بود خیلی ناراحت بودم ک اصلا به رو خودش نمیاره چون مطمینم یادش بود چون تو تقویمش قبلا یادداشت کرده و همیشه تقویمشو چک میکنه
    شب تولدم ک چیزی نگفت فرداشم تا ظهر هیچی بعد خیلی عادی گفت تولدت مبارک . عصر گفتم واقعا هیچ کاری نمیخوای انجام بدی برا تولدم؟؟؟
    ولی خب نه دعوایی بود نه قهری و نه غری
    خیلی اروم گفتم
    اونم گفت مثلا چی کار کنم من گفتم هیچی همینجوری پرسیدم
    باورم نمیشد حتی یه کیک هم به ذهنش نمیرسه بخره اخه؟؟؟؟؟

    همسرم یه خورده لارجه خیلی کم برامن هدیه گرفته ولی خب هروقت هم گرفته زیاد هزینه کرده و این روزا تو موقعیتی نیستیم ک بتونه زیاد هزینه کنه ولی بازم با خودم میگفتم حالا یه شاخه گلم نمیتونه بگیره

    خلاصه همینجوری حالم گرفته بود عصر گفت من برم نون بگیرم با خودم گفتم شاید میخواد سوپرایزم کنه ک باز گفتم بهتره تصویر سازی نکنم تا نخوره تو ذوقم

    رفت و اومد من پشت میزم داشتم مطالعه میکردم یهو یه جعبه کادو گرفته ی خوشکل با یه پاپیون قرمز روش گذاشت جلوم واقعا تعجب کردم بازش کردم دیدم یه چیزیه ک واقعا هیچ استفاده ای برا من نداره و به نسبت اوضاعمون پول زیادی هم براش داده
    البته من ابراز خوشحالی کردم و نشون دادم خیلی خوشم اومده

    با یه حالت مظلومی گفت پول نداشته و نمیدونسته چی بخره و خیلی سخت انتخاب کرده
    (منو همسرم خیلی مشکلات داشتیم تا همین چند وقت پیش هم از دست یه سری خصوصیاتش به ستوه اومده بودم ولی خب چیزی که برام روشنه صداقتشه)

    منم باور کردم که اون واقعاااا نمیدونه چی بگیره مخصوصا وقتی که نمیتونه زیاد هزینه کنه و همه خاطراتی ک مال وقتی بود که اوضاع مادیمون خوب نبوده و تو مناسبتا حتی ی چیز ساده برام نمیگرفته از دلم رفت بیرون (البته هروقت ک پول داشته چیز خوب خریده برام ولی خب من دوست داشتم هر وقت هم نداره لا اقل یه گل بگیره ولی الان با خودم میگم چون منو شایسته بهترینها میدونه وقتی نداره راضی نمیشه ی چیز کوچیک بگیره...اخلاقش اینجوریه دیگه)

    شاید الان باخودتون بگید یه هدیه ی بی استفاده اونم بعد از این ماجراها و ناراحتی من ک دیگه خوشحالی نداره
    ولی به دلایلی ک گفتم برای من خیلی ارزشمنده و دوسش دارم

    راسی الانم قرار شده یه سوپرایز نمایشی داشته باشیم
    یعنی شوهرم خانواده هامونو دعوت کنه و وانمود کنه میخوادمنو سوپرایز کنه مثلا منم خودم بزنم به اون راه
    چ کنم دیگه..عشق سوپرایزم دیگه حتی نمایشیش
    به امید روزی که راستکی سوپرایز شم
    یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ٬ طلب عشق ز هر بی سروپایی نکنیم.....
    ویرایش توسط yasna1990 : دوشنبه 30 آذر 94 در ساعت 01:59

  16. 4 کاربر از پست مفید yasna1990 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (سه شنبه 01 دی 94), فدایی یار (دوشنبه 30 آذر 94), کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), بارن (یکشنبه 02 اسفند 94)

  17. #399
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 15 فروردین 96 [ 14:28]
    تاریخ عضویت
    1391-10-02
    نوشته ها
    174
    امتیاز
    6,459
    سطح
    52
    Points: 6,459, Level: 52
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 79.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    305

    تشکرشده 406 در 145 پست

    Rep Power
    49
    Array
    شميم الزهراي عزيز خيلي خوشحالم كه خاطرات اين چنيني ازت مي خونم.
    براي انتقاليت اقدام كردي؟ دوري فقط تا يه مدت جذابه، زياد كه ادامه پيدا كنه تبديل به عادت ميشه. لطفا پيگير باش.
    ديگه اينكه انقدر در مقابل عشق منفعل نباش. عشق يه جريان دو طرفه ست. يكم خودتو رها كن و لاكي كه دورت كشيدي بشكن. باور كن اين لاك نازك تر از اون چيزيه كه فكرشو مي كني. مطمئن باش با چندتا قدم عاشقانه كوچولو با اين وضعيتي كه داري پيش ميري همسرت رو ديونه وار عاشق خودت مي كني.
    اميدوارم هميشه دلت شاد و زندگيت پر از عشق باشه.

  18. 3 کاربر از پست مفید setare_000 تشکرکرده اند .

    کلانتر جو (پنجشنبه 26 بهمن 96), گیسو کمند (یکشنبه 11 بهمن 94), شمیم الزهرا (چهارشنبه 09 دی 94)

  19. #400
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط setare_000 نمایش پست ها
    شميم الزهراي عزيز خيلي خوشحالم كه خاطرات اين چنيني ازت مي خونم.
    براي انتقاليت اقدام كردي؟ دوري فقط تا يه مدت جذابه، زياد كه ادامه پيدا كنه تبديل به عادت ميشه. لطفا پيگير باش.
    ديگه اينكه انقدر در مقابل عشق منفعل نباش. عشق يه جريان دو طرفه ست. يكم خودتو رها كن و لاكي كه دورت كشيدي بشكن. باور كن اين لاك نازك تر از اون چيزيه كه فكرشو مي كني. مطمئن باش با چندتا قدم عاشقانه كوچولو با اين وضعيتي كه داري پيش ميري همسرت رو ديونه وار عاشق خودت مي كني.
    اميدوارم هميشه دلت شاد و زندگيت پر از عشق باشه.
    سلام ستاره جان خيلي خوشحالم كردي برام پست گذاشتي
    انتقالي تقريبا قطعي منتفيه اما مهمان به احتمال زياد درست ميشه اما جوابش معلوم نيست كي بياد چون همه ميگن اينقد اذيت ميكنن حتي ممكنه ترم شروع بشه و هيچجا من جام مشخص نباشه!!

    اره دوري واقعا يه مدت جذابه از ننوشتن خاطرات عاشقانم معلومه
    بعد يه مدت ديگه ترجيح ميدي كلا دور باشي

    حالا يه خاطره عاشقانه از طرف خودم ميگم كه فكر نكنين من زمختم

    امسال پنجمين سالگرد ازدواجمون بود و اوضاع مالي خراب بودو من كه خودم تا سقف سي تومن ميتونستم بخرم و همسري هم كه مثه همسر يثنا جان (نميدونم با كدوم س نوشته ميشه)
    عادت داره فقط كادوي گرون بخره احتمال ميدادم الان هيچي نخره!
    همسرم خيلي خودشو و عكساشو دوست داره يعني اگه من يه ديوار خونرو كلا عكسشو بزنم واقعا ذوق ميكنه و هميشه از اينكه چقد خوشگله و تو بچگي خيليا فكر ميكردن المانيه تعريف ميكنه (خداييش خوشگله ولي خودشيفتگي تا چه حد؟؟)
    خلاصه منم با سختي دوتا عكس كه يكي از نوزادي و يكي شش سالگيش بود گير اوردم اخه خيلي كم عكس از بچگيش دارن
    دادم بيرون تا كيفيتشو بالاتر ببرنو دورشو كات كنن و بزرگ كنن و دو تا قاب ناز براشون گرفتم و گذاشتم توش


    خلاصه چون اون شب خونه برادرش بايد ميرفتيم كيك ديگه نگرفتم و كادورو قبلش دادم كه اينقد دوق كرد كه هنوز قاب عكسا وسط پذيراييمونه

    خونه برادرش اتفاقا يكي كيك اورده بود من از جاريم خواستم پنج تا شمع بهم بده و گذاشتم رو كيكو چند تا عكس خوشگل دوتايي هم گرفتيم
    البته همسري به رو نياورد كه اصن خودش هيچ كاري نكرده منم چيزي نگفتم خجالت نكشه
    ولي واقعا شب قشنگي شد با همين امكانات ساده

  20. 5 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 21 بهمن 94), setare_000 (سه شنبه 29 دی 94), فرشته اردیبهشت (جمعه 11 دی 94), گیسو کمند (یکشنبه 11 بهمن 94), یاس پاییزی (چهارشنبه 28 بهمن 94)


 
صفحه 40 از 57 نخستنخست ... 1020303132333435363738394041424344454647484950 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 10:55 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.