به به سلام به دوستان عزیزم
چه حس خوبی داره این تایپیک
باز هم خاطرات من از رفت و آمدامه!
این سری به دلایلی قرار بود که من یک هفته برنگردم شهرم و تهران بمونم ، منو همسری هر دومون در دل ناراحت بودیم ولی اصلا به رو نمیاوردیمو انگار یجوری باهم لج کرده بودیم که بگیم نه من اصلا ناراحت نیستم که یک هفته پیشت نیستم!
من رفتم پای پرواز و به سلامتی به دلیل بدی هوا از کله صبح تا ظهر تو فردوگاه بودم و اخرش هم با مهر پرواز کنسل شده به خونه برگشتم و اونهمه درس و سمیناری که داشتم رفت هوا
خلاصه از شدت خستگی و از طرفی شوق نرفتن نمیدونستم چیکار کنم! همسری که از پشت تلفن داشت پرواز میکرد و همش میگفت این چند روز باید خیلی جایی بریم خیلی بهمون خوش بگذره
ظهر بهم زنگ زد گفت میشه بیای دنبالم امروز؟ (هر روز با راننده میره و میاد)
منم گفتم چرا که نه با سر میام و وقتی رسوندمش خونه تا رسیدیم داخل بغلم کرد و با ذوق گفت نمیدونی چقدر امروز دلم گرفته بود که تو یک هفته نمیای
واقعا خوشحالم که نرفتی
و منم
در آسمون ها سیر میکردم
ناگفته نمونه اصلا و ابدا چنبن رفتارهایی از شوهر من طبیعی نیستو امکان نداره بیاد منو همینجوری بغل کنه واسه همین خیلی خیلی برام خاطره عاشقانه ای بود
علاقه مندی ها (Bookmarks)