با سلام...یه دختر 9 ساله دارم...که گاهی اوقات نسبت بهش عذاب وجدان میگیرم...ما 11 ساله که ازدواج کردیم..و همه این ده سال رو توی غربت بودیم..و تازه یکساله اومدیم شهر خودمون..دخترم خیلی تنهاست..توی غربت تک و تنها به دنیا اومد...پدر و مادرم فوت کردن..پدر و مادر شوهرم هم پیر و ناتوان هستن...شوهرم به ما خیلی اهمیت میده..اما مشکل من اینه که دخترم خیلی تنهاست..شوهرم با بچه دوم مخالفه..گرچه اگه بچه دیگه ای هم بیاد..اختلاف سنی بالایی با دخترم داره و نمیتونه تنهاییش رو رفع کنه...من خودم بچه بودم که عروس شدم..خام و بی تجربه...و کسی نبود بهم یاد بده...کل این نه سالی که به دنیا اومده رو بهش توجه نکردم...واسه اینکه از سر خودمون بازش کنیم.....هر چی که میخواست واسش تهیه میکردیم....اتاقش بیشتر شبیه یه مغازه اسباب بازی فروشیه....که واسه خودشم بیشتر جنبه تزیینی دارن و ازشون استفاده نمیکنه...از ماشین شارژی که خودش بشینه پای رول گرفته......تا اسکیت..اسکوتر..تب لت...کامپیوتر...و.....و.....و....که همشون بلا استفاده هستن...و بیشتر جنبه دکور واسه اتاقش دارن چون خونمون هم آپارتمانیه....
و عذاب وجدان من بخاطر چیه...از بدو تولد اصلا بهش نرسیدم....وزنش همیشه پایین بوده...چهره بی روح و افسرده...حوصله بچه رو اصلا ندارم...دعا میکنم که زودتر صبح شه بره مدرسه.....حدود 2000 تا سیدی فقط داره..که هر کدوم رو چند بار نگاه کرده...غذا نمیخوره.....بیش از حد وسواس داره...یعنی یه جای روکش مبل کج باشه..حتما باید بره صافش کنه...دستشویی میره حتما باید با دستمال خودشو بارها خشک کنه....از فرط تنهایی به من رو میاره..اما منم با اینکه نه حوصله دارم..نه توان دارم (فکر کنم کم خونی دارم)..یه کوچولو باهاش بازی میکنم و زود خسته میشم.....اصلا نمیدونم چکار کنم....چطور بهش برسم که شاداب تر بشه..وزنش هم که ذهنم رو بیشتر مشغول کرده...9 سالشه..25 کیلو داره...خلاصه که شدیدا فکرم رو مشغول کرده...واسش کلی داروی تقویتی میخرم..اما بعد از دو سه وعده....دیگه ولش میکنم و یادم میره...دوست و هم بازی اصلا نداره....پارک میبرمش.....میشینه روی نیمکت و بازی نمیکنه و زود میگه بریم خونه....راستی یه موضوع دیگه....بارها و بارها به شوهرم گفتم جلوی بچه بحث و دعوا راه ننداز...شوهرم زود جوش میاره و مراعات نمیکنه...در حضور بچه باهام دعوا میکنه...چند وقتیه..توجه کردم تا صدای من و باباش رو میشنوه..زود از اتاقش میا بیرون...حتی اگه ما حرف معمولی بزنیم..میا چک میکنه ببینه دعواست یا نه..موقع خواب..دایم چک میکنه ببینه من و باباش داریم چکار میکنیم..همش میگه بابا تو خوشحالی..مامان تو خوشحالی....؟؟؟
ولی وقتایی هم شده که اگه باباش منو بگیره و بغل کنه..به شدت حسادت میکنه......حتی موقع خواب...باید بین ما بخوابه...خواب که رفت اون موقع بزارمش توی تخت.....به شدت مراعات میکنه...توی جمع که باشه نمیتونه از خودش دفاع کنه و دایم شکایت همبازیاش رو به من و باباش میکنه..زیادی منفعله....خواهش میکنم راهنماییم کنید چکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)