سلام. ماهردوتا پزشکیم. وقتی دانشجو بودیم همه رفتاراش بهم میگفت دوسم داره و منم بهش علاقه داشتم اما صبر کردم تا خودش بیاد بگه. چند روز قبل فارغ التحصیلی بهم گفت. گفت منتظرش بمونم همه تلاششو میکنه که مامانشو راضی کنه گفت مامانش خودش براش در نظر گرفته . چند ماه جدال با مامان اما نتیجه نداد. و ایشون قبول نکرد. گاهی کم میوردم و گریه میکردم و به جا اینکه درکم کنه میگفت تو ضعیف شدی من عاشق قوی بودنت اول شدم. تصمیم گرفتم جلوش محکم باشم ارومش میکردم و میگفتم راضی میشه. خانواده من موافق بودن و همه در جریان بودن. اما یه دفعه اومد گفت دیگه نمیخوامت برو فقط برو. گفت زندکی کن قوی باش دیگه دوست ندارم. کم اوردم. ودیگه جواب منو نداد. دوماهه ازش بیخبرم. دارم میمیرم از دلتنگیش. حالا اتفاقی هردومونم تو یه شهر فعالیت میکنیم اما کاملا بی خبریم. میخوام برگرده!
علاقه مندی ها (Bookmarks)