به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 34 از 57 نخستنخست ... 41424252627282930313233343536373839404142434454 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 331 تا 340 , از مجموع 561
  1. #331
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 11 اسفند 94 [ 15:59]
    تاریخ عضویت
    1394-5-10
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    171
    سطح
    3
    Points: 171, Level: 3
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 15 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خوب پس منم یه خاطره از بهرین خاطرهامو میگم
    15 مرداداولین سالگرد عروسیمون بود از چند وقت پیشش همش ازم میپرسید بریم مسافرت شمال یا هدیه بخرم من گفتم نمیدونم راستش زیاد دوس نداشتم برم مسافرت بیشتر هدیه رو دوس داشتم ولی از طرفی هم دوس داشتم سوپرایز شم خلا صه روز سالگردمون رسید از همون صبحشش شادو خوشحال بودیم به پیشنهاد من رفتیم اتلیه من دوباره لباس عروسمو که واسه عروسی خریده بودمو پوشیدم و دوتایی رفتیم 2 تا عکس یادگاری انداختیم بعدم رفتیم یه کیک با شمع 1 به مناسلت اولین سالگردمون گرفتیم رفتیم یه رستوران شیک با موسیقی زنده یه شاخه گلم واسم خرید و گفت که امسال نتونشتم چیزی واست بخرم ببخشید و.. خیلی خورد تو ذوقم خیلی ولی حفظ ظاهر کردمو نخواستم شبمونو خراب کنم بهش گفتم بعدا اینارو جبران کن گفت حتما هیچی خلاصه حسابی خندیدمو یه موزیک به مناسیت سالگردمون واسمون گذاشتن ما هم میون اون همه جمعیت کیکو بریدیم خیلی خوشحال بودم خیلی همون لحظه یه دفعه یه جعبه از تو دستش اورد بیرون داد بهم قفل کردم تو این 1 سال اونقدر بچم پول نداشت که واسم کادو بخره منم به روش نیاوردم خیلی دوس داشتمو ولی دیگه نمیگفتم خلاصه یه جفت گوشواره طلاخوشگل واسم خریده بود اون لحظه میتونم بگم بهترین لحظه و به جرات میتونم بگم که دوباره شب عروسیم با اون کادو و جشن واسم تکرار شد گفتم تو که پول نداشتی اینقد گفت از خیلی وفت پیش پس انداز میکردم خلاصه خیلی خوب بود خیلی شوشو مو دوست دارم ایشالا نسیب بقیه هم بشه خودشم خیلی کیف کرد خوشحالیمو دیدفداششش

  2. 11 کاربر از پست مفید p65 تشکرکرده اند .

    alireza198 (دوشنبه 02 شهریور 94), del (دوشنبه 02 شهریور 94), donya. (سه شنبه 10 شهریور 94), khaleghezey (دوشنبه 02 شهریور 94), فاطمه بانو (دوشنبه 02 شهریور 94), گیسو کمند (یکشنبه 08 شهریور 94), من او (دوشنبه 02 شهریور 94), مصباح الهدی (دوشنبه 02 شهریور 94), آخیش (یکشنبه 08 شهریور 94), بارن (شنبه 08 اسفند 94), شیدا. (یکشنبه 08 شهریور 94)

  3. #332
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 06 مهر 00 [ 20:39]
    تاریخ عضویت
    1394-4-16
    نوشته ها
    60
    امتیاز
    6,681
    سطح
    53
    Points: 6,681, Level: 53
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 156 در 42 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام چه تایپیک عالییههههههه ادم وقتی اینا رو میخونه انرژی میگیره ممنونم از همتون

  4. 5 کاربر از پست مفید nilo95 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 02 شهریور 94), فاطمه بانو (دوشنبه 02 شهریور 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), بارن (شنبه 08 اسفند 94), شیدا. (یکشنبه 08 شهریور 94)

  5. #333
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 26 مهر 94 [ 16:38]
    تاریخ عضویت
    1394-3-16
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    641
    سطح
    12
    Points: 641, Level: 12
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 38 در 10 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ای بابا همه که دارن خاطره بازی میکنن آدم روحیه میگیره.

    27 مرداد دهمین سالگرد ازدواجمون بود،منم فکر کردم شوهرم مثل سالهای پیش چیزی نمیخره برام .چند روز قبلش خونه مادرم اینا بودیم و چون مادرم پاش شکسته بود یه شب پیشش موندیم که مثلا کمکش کنم.صبح که شد شوهرم به بهونه اینکه میخواد هانیه سادات رو ببره بیرون ،رفت.منم هر چی زنگ میزدم که کجایی کی میایی جواب درست نمیداد تا اینکه اومدن خونه.ظهر خوابیده بودن که واسش اس اومد خواستم ببینم کیه(میخواستم بد خواب نشن) دیدم اس قبلیش از بانک ملیه حدود یک میلیون از حسابش رفته بود .منم نگران و عصبانی
    کلی سین جیم کردم بنده خدا رو ...همسر گلم گفت میخواستیم غافلگیرت کنیم از بس من حدس زدم بالاخره فهمیدم برام گوشی خریده خیلی ذوق کردمتازه هانیه سادات رو هم تهدید کرده بود که اگه به مامان بگی چی خریدیم دیگه با خودم نمیبرمت بیرون.دیگه همون شب گوشی رو بهم داد و من فضول نقشه اش رو خراب کردم ولی خیلی خوشحال شدم

  6. 9 کاربر از پست مفید مادر خانومی تشکرکرده اند .

    Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), iran.rose (سه شنبه 10 شهریور 94), فاطمه بانو (دوشنبه 02 شهریور 94), گیسو کمند (یکشنبه 08 شهریور 94), گندم.م (شنبه 16 آبان 94), آخیش (یکشنبه 08 شهریور 94), اعجاز عشق (یکشنبه 08 شهریور 94), بارن (شنبه 08 اسفند 94), شیدا. (یکشنبه 08 شهریور 94)

  7. #334
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array

    بستنی

    انگار قراره اینجا رو من بچرخونم،
    قبلاً فقط اعضای انجمن آزاد می تونستن پست بزارن و من از مدیر خواستم که دسترسی اینجا رو برای افراد عادی هم آزاد بگذارند چون خیلی از رفتار های درست رو میشه اینجا فهمید و زندگی رو در مسیر آرامش قرار داد (قرار نیست که حتماً اتفاق بیفته بعد دنبال چاره برای حلش بود) و مدیر محترم هم قبول کردند پس لطفاً مشارکتتون رو حداکثری کنید در این بخش. (چون ایده های جالبی میشه از زندگی همدیگه برداریم)


    اگه قول می دید چشم نزنید یه خاطره عاشقانه دیگه هم بگم


    شاید لازم باشه اول اینو بگم که من و همسرم هم مثل خیلی ها توی این سایت بعضی وقتا با هم بحث می کنیم، دعوا می کنیم، از دست هم دلخور میشیم و یا حرفای دلمون و و یا انتقادات تلخ و شیرینی به هم داریم اما با این حال سعیمون اینه که دلخوری ها کهنه نشن و رسوخ نکنن.
    اینو گفتم که بگم شما هم خاطره بنویسید خاطرات خوب رو همه دارند فقط باید دریچه نگاه رو تغییر داد.

    حالا برسیم سر خاطره:
    من و همسرم با هم همکاریم البته توی دو تا بخش جدا از هم کار می کنیم، چند روز پیش سر یه کل کل دوستانه قرار شد یکی از همکارای واحد ما برامون بستنی بخره، خلاصه پولشو ازش گرفتیم و دم ظهر رفتیم بستنی رو گرفتیم

    من خانمم رو هم جزء تعداد حساب کرده بودم که خلاصه بعد خرید یه مهمونی اضافه شد نشد برای ایشون بستنی جدا کنم و فقط یه بستنی موند که اونم برای همون همکارمون بود که پول بستنی ها رو داده بود (اون لحظه توی واحد نبود) سریع پیچ زدم بردم برای خانومی،

    بعد چند دقه ایشون امد گفت بس بستنی من کوش، گفتم شرمنده اخلاق ورزشی، یه بستنی مونده بود ,و دو نفر بستنی نخورده بودن یکی شما و یکی هم خانومم و من بدون ذره ای فکر کردن به شما ، خانومم رو انتخاب کردم. واحد با این حرف رفت روی هوا
    دل آرام گیرد به یاد خدا
    ویرایش توسط به دنبال خوشبختی : یکشنبه 08 شهریور 94 در ساعت 14:17

  8. 12 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    donya. (دوشنبه 09 شهریور 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (سه شنبه 10 شهریور 94), p65 (یکشنبه 08 شهریور 94), فاطمه بانو (یکشنبه 08 شهریور 94), کمال (دوشنبه 09 شهریور 94), گیسو کمند (یکشنبه 08 شهریور 94), اقای نجار (سه شنبه 10 شهریور 94), اعجاز عشق (یکشنبه 08 شهریور 94), بارن (شنبه 08 اسفند 94), شیدا. (یکشنبه 08 شهریور 94), صبا_2009 (یکشنبه 08 شهریور 94)

  9. #335
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 12 مهر 98 [ 23:18]
    تاریخ عضویت
    1394-1-17
    نوشته ها
    172
    امتیاز
    7,231
    سطح
    56
    Points: 7,231, Level: 56
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 119
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    411

    تشکرشده 310 در 114 پست

    Rep Power
    42
    Array
    من همیشه دوست داشتم تو این بخش مطلب بنویسم اما نمیشد تا اینکه جناب به دنبال خوشبختی و جناب مدیر این امکان رو فراهم کردن که از هردو جناب ممنونم.
    البته اینم بگم که من خاطرات عاشقانه زیادی با همسرم ندارم ولی یه خاطره ای که امسال همسرم برام رقم زد جز بهترین روزهای ازدواجم شد.
    تولد من چند وقت پیش بود و چون تولد پارسالم به یمن حضور مادر همسرم و دفاع های بیجای همسرم به بدترین تولد روزهای زندگیم تبدیل شد و امسال هم کلی از همسرم دل گیر بودم انتظار هیچ چیزی رو ازش نداشتم.حتی انتظار یه تبریک!!!
    یه روز خونه مادربزرگم توی ماه رمضون افطاری دعوت بودیم و هنوز یه هفته تا تولدم مونده بود.بعد افطار داشتیم سریال دردسرهای عظیم رو همه با هم تماشا میکردیم همونجاهایی که در مورد مسعود پدر بهار صحبت میکردند و همسر من باز دوباره شروع کرده بود به صحبت که عجب مرد بی غیرتی مادرشو به خاطر یه زن ول کرده رفته و من سکوت کرده بودم تا رسید به مادربزرگ که روی صندلی راک نشسته بود یه دفعه بی هوا گفتم آخ که من چقدر صندلی راک دوست دارم.اصلا عاشقشم چقدر خوشگله این صندلی!!!
    هیچی دیگه گذشت و رسیدیم به روز تولد.همسرم گفته بود میاد خونمون.ساعت تولد منم 8 شبه..
    یه دفعه دیدم زنگ آپارتمانو زدن از تو چشمی دیدم که همسرمه.در رو باز که کردم اصلا باورم نمیشد... یه صندلی راک خیلی خوشگل که با کلی روبان و بادکنک و یه دسته بزرگ رز سرخ و دو تا شمع که عدد 23 رو نشون میدادن و روشن بودن جلو در بود.به خواست همسرم همونجا شمعا رو فوت کردم چون داشتن اب میشدن. وقتی صندلی رو آورد توی خونه دیدم ساعت 8 و دو سه دقیقه است.خیلی از اینکارش خوشحال شدم و تا مدت ها شیرینی این کار با وجود ناراحتیا زیادم ازش برام مونده و هروقت ازش ناراحت میشم یاد این کارش میفتم و از خوشحالی میخوام که غش کنم!!!

  10. 10 کاربر از پست مفید donya. تشکرکرده اند .

    Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (سه شنبه 10 شهریور 94), فاطمه بانو (سه شنبه 10 شهریور 94), کمال (سه شنبه 10 شهریور 94), گیسو کمند (سه شنبه 10 شهریور 94), مصباح الهدی (سه شنبه 10 شهریور 94), yasna1990 (چهارشنبه 11 شهریور 94), آخیش (سه شنبه 10 شهریور 94), بارن (شنبه 08 اسفند 94), شیدا. (سه شنبه 10 شهریور 94)

  11. #336
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 03 شهریور 96 [ 23:51]
    تاریخ عضویت
    1394-6-10
    نوشته ها
    10
    امتیاز
    1,599
    سطح
    22
    Points: 1,599, Level: 22
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 21 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام به همگی
    این اولین پست منه.
    خیلی خوشحالم که خوش هستید و خوشیخت. براتون از ته دل ارزوی روز افزون بودن خوشی هاتون رو کردم.
    از اول خاطرات را خوندم ، کلی هم گریه کردم.
    زندگی من جور دیگه ایه . خوشبختی من توی چیزایدیگه ایه . من دیگه خودمو فراموش کردم . بیشتر انگار من نقش تامین خوشبختی همسر و فرزندام رو دارم و احساساتم را مثل مرداها دارم از دست می دم. نه ناز کردن و نه لوس کردن....

    البته مشکلات یا شکلات زندگی یه خورده زیاد شده و بیشتر نقش حامی برای همسرم رو دارم که خیلی خیلی خیلی دوسش دارم و به خاطر اونه که دارم همه چیز را تحمل می کنم و سعی می کنم از احساسات درونیم چیزی نفهمه...

    اما خوب یه خاطره که همین الانی به وقوع پیوست:
    امروز دندونپزشکی نوبت دارم و همسری سر کاره . توی خونه کار می کنم . کارها را هماهنگ کردم و قرار شد با بچه ها برمراه ساعتی طول می کشه.
    یه بار که برای کارها بهش زنگ زدم گریه می کردم اما خواستم که نفهمه . از روی صدام احساس کرد حالم خوب نیست گفتحالت خوبه؟ گفتم اره خوبم! بعد ادامه صبحت را رفتم که جنسهای فلانی را اوکی کن...

    الان که زنگ زدم و گفتم دارم می رم گفت یه خورده دیرتر برم اونم خوش را می رسونه خونه

    اینجوی مجبورنیستم با اون دوتا وروجک برم و شوهرکم هم به خاطر من از کارش زد و می یاد خونه.

    من که عاشقشم عاشقمه همه اخلاقای خوب و بدش خدایا به خاطر وجودش ازت ممنونم

  12. 11 کاربر از پست مفید iran.rose تشکرکرده اند .

    Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (سه شنبه 10 شهریور 94), فاطمه بانو (سه شنبه 10 شهریور 94), کمال (سه شنبه 10 شهریور 94), گیسو کمند (سه شنبه 10 شهریور 94), گندم.م (شنبه 16 آبان 94), مصباح الهدی (سه شنبه 10 شهریور 94), yasna1990 (چهارشنبه 11 شهریور 94), آخیش (سه شنبه 10 شهریور 94), بارن (شنبه 08 اسفند 94), صبا_2009 (سه شنبه 10 شهریور 94)

  13. #337
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    این روزا سرم شلوغه ، یعنی کلاً توی بانک ها می چرخم ، قراره از دوتا بانک وام بگیرم اون خونه ای که گفته بودم اون روز معامله کردم و الان برای جور کردن پولش دارم مدارک جور می کنم ، کلاً کپی می برم میگه پرینت حساب ، پرینت می برم میگه فیش حقوق، فیش می برم میگه پرینت حساب چک ضامن، خلاصه امروز بلاخره یکیشون به نتیجه رسید و وامشو دادن وقتی برگشتم اداره خانومی اس داد بیرونی؟ زنگ زدم گفتم نه ، گفت پس یه سر بیا راه رو، من رففتم، تقریباً خلوت بود، یه میوه با یه شکلات کاکاویی گذاشته بود توی یه پلاستیک و یه قلب قرمز رنگ هم با کاغذ درست کرده بود گذاشته بود توی اون پلاستیک،

    موقعه ای که داشت به من می داد، یه کارمند جدیداستخدام، ما رو دید(احتمال خیلی زیاد نمی دونه ما با هم زن و شوهریم)، (اداره ما چند طبقه هست که تقریباً 150 تا پرسنل داره) من که داشتم از پله ها بالا میرفتم حس کنجکاویشو حس کردم ، خلاصه ما تا میایم یه حرکت عشقولانه بزنیم یه آشنا پیدا میشه ردمونو میزنه.



    - - - Updated - - -

    متن زیر رو عیناً از وبلاگمون کپی کردم (خانومم امروز نوشته بود).

    امروز صبح تازه اومده بودیم سر کار. من و یکی از همکارام تو واحدمون بودیم. من تو افکار خودم بودم و همزمان میز کارمو مرتب میکردم که یهو صدای خیییییییلی خیییییییلی وحشتناک و ادامه دار غرش آسمون اومد و منو حسسساااااابی ترسوند. چند ثانیه بعد آقای
    F (منظورش منم)، باعجله اومد تو واحدمون (گفته بودیم همکاریم و تو دو تا واحد مختلف؟) و با لبخند شیرینش جلوی همکارم بهم گفت نترسیدی که؟ همکارم با خنده گفت: چرا ترسید. ولی تو اون لحظه خودم و خودش میدونستیم که حضورش باعث آرامشم شد.

    راستش از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، جلوی همکارم، احساس سربلندی و غرور (البته از نوع مثبتش) بهم دست داد که همسرم اینقدر به فکرمه و تا یک دقیقه بعدش یه لبخند کشدار رو لبم بود.
    مرسی از حمایتها و مراقبت های همیشگیت، همسر عزیزم.
    (البته زمان آشنایی داستان هایی داشتیم ما، چون هر دو همکار بودیم و هیچ کس قرار نبود تا روز عقد از ماجرای ما خبر دار بشه و با توجه به اینکه همکاران هم توی سطح شهر به صورت همگن پراکننده بودن کلی پلیس بازی داشتیم. فرصت شد از اون دوران براتون می نویسم)

    دل آرام گیرد به یاد خدا
    ویرایش توسط به دنبال خوشبختی : سه شنبه 10 شهریور 94 در ساعت 19:36

  14. 8 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    donya. (چهارشنبه 11 شهریور 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (سه شنبه 10 شهریور 94), فاطمه بانو (سه شنبه 10 شهریور 94), گیسو کمند (چهارشنبه 11 شهریور 94), گندم.م (شنبه 16 آبان 94), مصباح الهدی (سه شنبه 10 شهریور 94), بارن (شنبه 08 اسفند 94)

  15. #338
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سپاس از جناب خوشبختی عزیز و دوست داشتنی بخاطر پیشنهاد بسیار عالی که دادن و تقدیر از جناب مدیر بخاطر اهمیت قائل شدن برای کاربران سایت وزین همدردی چه افراد عادی و جدید چه قدیمی ها و کاربرهای عضو انجمن آزاد این تبعیض قائل نشدن ایشون بسیار دلچسبه

    از اینگونه خاطرات زیاد دارم بخوام بگم خدارو شکری گوش شیطون کر ولی خاطرات خوب من اکثرا در مورد غذا هستش خانومم وقتی میبینه یکم کم حوصله هستم زود لوبیا درست میکنه که عاشقشم یا ماکارونی که میمیرم براش یا سبی زمینی سرخ کرده با گوشت چرخ کرده و یکم قارچ کنارش و گوجه سرخ شده اووووف توی یه ظرف چینی بزرگ خوشگل کنار هم چیده شده واقعا عالیه خیلی زیبا اشتهای آدمو زیاد میکنه نقطه ضعفمو خوب میدونه شکممه فقط یه مشکل هست مهدیه ساداته اون از منم بدتره آی بخوره ها جالبیش اینه همشم میگه گوشت بده لم میده روی پای مامانش فقط میگه گوشت
    امروز داشت بارون میومد یکم البته خانومم میخواست بره خونه دختر عمش میتونستم زودتر پیاده بشم ولی چون خانومم یکمقدار کمرش درد میکرد و مهدیه ساداتم یکم شیطونه و تنبله تا سر کوچشون همسرمو همراهی کردم توی ماشین هروقت میخواد علاقشو نشون بده دستمو یکم محکمتر فشار میده و میبوسه البته بعضی وقتها هم با مشت محکم میکوبه بهم

    پ.ن:بدنبال خوشبختی دادا فدات شم خواهشا دفعات بعدی قسمت ظرف شستنش رو حذف کن یکمم بفکر بقیه مردهای متاهل باش
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  16. 9 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    donya. (چهارشنبه 11 شهریور 94), فاطمه بانو (سه شنبه 10 شهریور 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), گیسو کمند (چهارشنبه 11 شهریور 94), مصباح الهدی (سه شنبه 10 شهریور 94), yasna1990 (چهارشنبه 11 شهریور 94), به دنبال خوشبختی (چهارشنبه 11 شهریور 94), بارن (شنبه 08 اسفند 94), شیدا. (سه شنبه 10 شهریور 94)

  17. #339
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 14 آذر 97 [ 14:07]
    تاریخ عضویت
    1394-5-14
    نوشته ها
    57
    امتیاز
    3,139
    سطح
    34
    Points: 3,139, Level: 34
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 29 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط maryam1986 نمایش پست ها
    سلام به همگی ,من سه سال هست با یکی از همکلاسی هام در ارتباطم ,البته رابطه برای من از خرداد امسال که دانشگاه تموم شد جدی شد ,چون اقای همکلاس از من چهار سال کوچکتر هست و من علیرغم میل باطنیم موضوع رو جدی نمیگرفتم, تا اینکه تصمیم گرفتم سخت نگیرم , و هم بخودم و هم به اون فرصت بدم , اما درست از همین تصمیم من ,رویه رابطه عوض شد و ایشون داره خودشو با کار خفه میکنه چون بقول خودش میخاد طی یه سال با من ازدواج کنه ,اما من دلم برای اون دوران که همش دوروبرم بود تنگ میشه چکار کنم ؟؟؟ میدونم بیربطه ولی نیاز به کمک دارم ,همش ناخوداگاه دارم باهاش دعوا میکنم.. بارها گفتم که تو از من کوچکتری و من نمیخامت اما حرف دلم نیست اون هم خیلی پافشاری میکنه ,.....از نظر ظاهری مشکلی نیست من کوچکتر و ایشون بزرگتر نشون میدن, اما من هرگز فکرشم نمیکردم با کوچکتر از خودم بخام ازدواج کنم,میترسم احساساتی شده باشم...گیج و منگ و مردد موندم...و حتی از رابطه فعلی هم نمیتونم لذت ببرم ...
    دوسته عزیز چه ربطی داشت؟اینجا محل خاطرات عاشقانست باید تو بخش خودت تاپیک بزنی

  18. #340
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    سلام ، من توی اینجا پیش خدا کلا خیلی از همسرم بد گفتم امیدوارم منو ببخشه ، اما اخیرا هواشو خیلی دارم

    تولد من روز کریسمسه ، 2سال بود که یادم میرفت توی دی ماهیم و اون ماهه تولدمه خیلی درگیر بودم ، داشتم از سر کار برمیگشتم خواهرم زنگ زد بهش گفتم بیان خونمون برای شام دورهم باشیم اونم سریع قبول کرد

    خیلییی خسته بودم، دیروقت بود و میدونستم همسرم زودتر از من رفته خونه ، زنگ زد بهم ، بیحال بود گفت من سرم درد میکنه میخوابم ، تو کی میرسی خونه و گفتم 10دقیقه دیگه و قطع کردیم

    بعدش همش فکر میکردم الان خودم خسته همسرم سر درد داره حالا چهطور پیش خواهرم و همسرش بشینیم ، تمام انرژیشونو که میگرفتیم اینجوری، ناراحت بودم ولی یکم وسایل کباب ترکی خریدم که راحته و زود آماده میشه

    با خودم بردم ،از توی کوچه پنجره خونمون رو که نگاه کردم دلم بیشتر گرفت چون برقا خاموش بود با خودم گفتم حتما همسرم بخاطر اینکه نور چراغ ، میگرنو شدید میکنه برقا رو خاموش کرده پس اصلا نباید توقع داشته باشم بیاد پیش مهمون ناراحتم بودم که باهاش هماهنگ نکردم خدایا چیکار کنم نه هماهنگ کردم نه حالمون خوبه نه خونه از شانس بد من مرتبه، کی میخواد خونه تمیز کنه،

    رفتم خونه خسته داغون برقارو روشن کردم ..... خونه مثل دسته گل، روی میز کیک کادو میوه ، همسرم سرحال و با یه فشفشه ، خواهرم و همسرشم فشفشه به دست شعر میخوندن

    من این شکلی بودم = ، این شکلی شدم = حالا کی میخواست منو بگیره برقا رو دوباره خاموش کردم خخخخ پریدم توی بغل همسرم ، فشفشه مقنعمو سوزوند مهم نبود تا میتونستم فشارش دادم زدمش بوسش

    کردم بعدش برقا رو روشن کردم و این شکلی وایسادم ، کادوم چی بود جلسه بعد بهتون میگم ...

    نه بابا بزار الان بگم دیگه 2تا کمد کوچیک سفید بود (ارتفاع 20 سانت) که روشون طرح گل و پروانه، یکیش جای جواهری بود یکیش هم یه 3کشویی بود، توی هر کدوم از کشوها یه وسیله آرایشی و پول و.. گذاشته بود

    منم بعد از اینکه مهمونا رفتن پولارو بهش برگردوندم چون میدونستم پول نداره همه حقوقشو گذاشته بود اون تو ، خوب میخواستم چیکار آخه ، همون 2تا کمد و لوازمای توش کافی بود ،

    این همه گفتم بزارید اینم بگم دیگه فیلم پشت صحنه رو که دیدم قبل از ورود من ، خدایا بیچاره همچین داشت تند تند اون سرامیکارو طی میکرد و جارو برقی و.. تا یه هفته نزاشتم هیچ کاری کنه ، یعنی اینقد منقلب شدم
    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !


    ویرایش توسط گیسو کمند : چهارشنبه 11 شهریور 94 در ساعت 10:59

  19. 8 کاربر از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده اند .

    donya. (چهارشنبه 11 شهریور 94), khaleghezey (چهارشنبه 11 شهریور 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), yasna1990 (چهارشنبه 11 شهریور 94), به دنبال خوشبختی (چهارشنبه 11 شهریور 94), بارن (شنبه 08 اسفند 94), شیدا. (چهارشنبه 11 شهریور 94), صبا_2009 (چهارشنبه 11 شهریور 94)


 
صفحه 34 از 57 نخستنخست ... 41424252627282930313233343536373839404142434454 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:58 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.