به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 شهریور 94 [ 10:57]
    تاریخ عضویت
    1391-6-12
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    2,367
    سطح
    29
    Points: 2,367, Level: 29
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    9

    تشکرشده 11 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    شوهرم فک میکنه خانوادش قدیس هستند

    دوستان کمکم کنید زندگیم داره از هم میپاشه
    دخالت های خانواده همسرم هر روز داره بیشتر میشه و شوهرم همیشه حق رو به اونها میده
    مثلا خواهر شوهرم سر من داد و بیداد میکنه که تو به چه حقی تولد شوهرت رو خونه بابات گرفتی و ما رو دعوت نکردی ولی شوهرم جای اینکه بگه به چه حقی به زنم بی احترامی میکنی ازش دفاع میکنه و میگه ببین خواهر من از دستش چی میکشم
    همش میخواد منو از شماها جدا کنه
    ؟!
    ویرایش توسط 4884 : جمعه 09 مرداد 94 در ساعت 15:25

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 02 اردیبهشت 03 [ 18:39]
    تاریخ عضویت
    1393-12-14
    نوشته ها
    329
    امتیاز
    14,886
    سطح
    79
    Points: 14,886, Level: 79
    Level completed: 8%, Points required for next Level: 464
    Overall activity: 67.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience PointsOverdrive
    تشکرها
    955

    تشکرشده 655 در 231 پست

    Rep Power
    74
    Array
    سلام عزیزم
    من نمیگم. رفتار خواهرشوهرت درست بوده ایشون میتونست دلخوری شو طور دیگه ای بیان کنه و نیاز به این همه تندی نبوده
    اما خب چه اشکالی داشت ،میتونستید یه تولد مختصر بگیرید که هر دوطرف باشن

    یا اگه امکانش نبود میرفتید دونفری بیرون و یه جشن کوچیک دونفره میگرفتید حالا توی رستوران یا هر جای دیگه

    جدا از برخورد اشتباه ایشون من به ایشون حق میدم که دلخور باشن
    موفق باشی

  3. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 شهریور 96 [ 00:37]
    تاریخ عضویت
    1394-4-23
    نوشته ها
    641
    امتیاز
    12,858
    سطح
    74
    Points: 12,858, Level: 74
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 392
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 767 در 424 پست

    Rep Power
    111
    Array
    سلام عزیزم من خیلی از شما اطلاعی ندارم ولی اگه ازین خانومایی هستی که هی میخای همسرت از خونوادش جدا کنی سخت در اشتباهی و همین باعث عکس العمل بد اونا باشی با یکم سیاست میتونی مدریت کنی راهش اینکه اصلا دربرابر رابطه همسرت با فلمیلاش موضعنگیری همونطور که دوست داری اون برا شما نگیره سیاست کار اینجاست که خودت پیش قدم بشی برا روابطشون خودت پیشنهاد بدی بریم خونشون بهشون زنگ بزن اونجا تولد بگیریم این باعث میشه همسرت عقب بکشه رابطشو عادی یا کمتر کنه یا اون هم برا جبران رابطشو با خونوادت زیاد کنه اینروخودمن تجربهکردم کلا انسان از هرچی منع بشه بیشتر به سمتش میره

  4. کاربر روبرو از پست مفید ستاره زیبا تشکرکرده است .

    khaleghezey (شنبه 10 مرداد 94)

  5. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    چقدر زیاد شده مشکلات بین زوج جوان و خانواد هاشون!!! (توی این چند روز کلی از این تاپیک ها داشتیم یعنی می تونم اعتراف کنم تقصیر آقایون هم کم نیست، مثلاً همین مورد)
    خیلی عذر می خوام که اینو می گم،
    من و همسرم خواستیم دو تایی برای این مشکل شما راه چاره پیدا کنیم که هر چقدر فکر کردیم نتونستیم از کجا شروع کنیم، روی همسرتون وقت بزارید که خب ، با اون حرفی که زدن . اصلاً مورد خوبی نیستن، روی خانواده همسر، که اصلاً صحبتشوو نکن، روی خود شما، که خب چی بگیم. من نظرم این بود که خواهر همسرتون فوق العاده بی شعوراً چون اگه یه ابسیلون فکر و شعور داشتن هیچ وقت چنین حرفی رو نمی زدن باور کنید این از دوست داشتن نیست، اگه برادرشو دوست داشت، از این که برادرش زندگی خوبی با خانومش و خانواده زنش دراه خوشحال می شد، نه اینکه اینجوری برخورد کنه، اما هر جور فکر می کنم همسر تون هم کم از ایشون ندارن. آخه این چه حرفی هست که زدن.
    در مجموع : ضمن اینکه باید قبول کنید که راه سختی رو برا هموار کردن مسیر زندگیتون در پیش خواهید داشت به این نتیجه رسیدیم، کتاب (بی شعوری) رو بخونید که راهکارهای زیادی برای مقابله با افراد بی شعور داره (از همکار بی شعور گرفته تا رئیس بی شعور ، همسایه بی شعمور، خانواده بی شعور، زیر دست بی شعور و .... )
    دل آرام گیرد به یاد خدا

  6. 2 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    4884 (شنبه 31 مرداد 94), گیسو کمند (یکشنبه 01 شهریور 94)

  7. #5
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    درود بانو

    در صورت امکان بیشتر توضیح بدید تایپیک های گذشته شما و مسائل بوجود امده برای تقریبا 3سال قبل هستند این موضوعی هم که مطرح کردید برخود خواهرشوهر شما درست نبود شما هم بهتره مهارت های ارتباطی خودتان را افزایش بدهید و رفتار جراتمندانه را بیاموزید اعتماد بنفس خودتان را افزایش بدهید و از سیاست های زنانه بیشتر استفاده کنید.
    در مورد صحبت شوهر شما باید عنوان کنم مردها در اینجور مواقع بیشتر مثل پسربچه ها رفتار میکنند بیشتر یکجورایی داره خودش را لوس میکنه و و بقول معروف میخواد جلب محبت کنه.که این موضوع تنها مختص به شوهر شما نمیشه
    رابطه خودت را با شوهرتان بهتر و بیشتر کنید و از ظرافت های زنانه وجودتان بیشتر استفاده کنید نقطه ضعف آقایون احساساتشان است و نقطه قوت خانوم ها ست این موضوع.

    بجز این مسئله مشکل دیگه ای هم دارید چون مسئله خاصی نیست موضوعی که مطرح کردید بجز شوهرتان در برخورد با خواهر شوهرتان اندکی باسیاست تر رفتار کنید
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  8. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 شهریور 94 [ 10:57]
    تاریخ عضویت
    1391-6-12
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    2,367
    سطح
    29
    Points: 2,367, Level: 29
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    9

    تشکرشده 11 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام به همگی
    اول باید عذرخواهی کنم که انقدر سربسته و مبهم موضوع رو مطرح کردم
    تو شرایط روحی خیلی بدی بودم و این چند روز هم دسترسی به نت نداشتم چون همسرم گوشیمو ازم گرفته

    ممکنه پستم طولانی بشه ولی مجبورم توضیح بیشتری بدم
    ما کمتر از دو ساله که رفتیم سر خونه زندگی خودمون قبلش هم دو سال عقد بودیم و خونه پدرشوهرم کم و بیش از دخالت های خانواده همسرم اذیت میشدم تا زمانی که باردار شدم و حساسیتم نسبت به هر حرفی که از جانب اونها بود زیاد و زیادتر شد .
    در مورد همه چیز اظهار نظر میکردن از همون اول که فهمیدن من باردارم تا منو میدیدن به شوهرم میگفتن بیا بشینیم اسم انتخاب کنیم و اصلا منو تو بحثشون شریک نمیکردن یا هر دفعه که میخواستم برم برای چکاب ماهانه مادرشوهرم تاکید میکرد که با گرونیای الان بهتره بری درمانگاه دولتی و منم بالاجبار باید قبول میکردم والا یه دعوای مفصل با همسرم داشتم هر تعطیلی و وقت آزادی که پیدا میشد خواهرشوهرم مدام ما رو چک میکرد که برناممون رو با اونا تنظیم کنیم و هر جا میگن بریم مثلا تو عید نوروز آسم من خیلی تشدید شده بود و دکتر بهم استراحت مطلق دادن ولی به اصرار شوهرم رفتیم دهات که با خانواده همسرم باشیم و من زیر کپسول اکسیژن بودم
    همه اینا رو تحمل کردم تا بعد زایمانم که تا حدود ده روز با اینکه ماه رمضون بود و مامان من فقط روزه میگرفت و من سزارین شده بود تا ده شب هر شب تا ساعت یک و دو خاواده همسرم کللهم خونه ما بودن و شب نشینی داشتن حتی مراعات نمیکردن بعد افطار مامانم بیان و بعد از اون هم هر شب میرفتن پارک و از من توقع داشتن که برم چند شبی رو بالاجبار برای اینکه بحثی پیش نیاد به اصرار خانواده خودم رفتم که جلو حرف و حدیث گرفته شه ولی اونا بیشعور تر از این حرفا بودن که درک کنن آدم با یه بچه 10 - 12 روزه حال پارک رفتن نداره و بالاخره یه شب کاسه صبرم لبریز شد و اس دادم به خواهرشوهرم که من حوصله پارک اومدن ندارم وقتی به برادرتون میگید اونم توقع داره من بچه رو بردارم و همراهیش کنم فک کردم چون زنه و زایمان کرده منو درک میکنه ولی بدتر شبش زنگ زده بود به شوهرم کشونده بودش پارک و ساعت یک نصفه شب شوهرم با توپ پر اومد خونه که به چه حقی بهش اس دادم و اون طفلک که با زندگی ما کاری نداره و دعوامون بالا گرفت و زنگ زد به خواهرش که بره بابای منو بیاره که نصفه شب تکلیف منو روشن کنن
    ده دقیقه بعدش خواهرش رفته بود خونه ما پیرمرد بدبختو بازیر شلواری آورده بود خونه ما شروع کرد مظلوم نمایی جلو بابای من که دخترتون فک میکنه من واسه زندگیش نقشه دارم و دخترتون به من و داداشم حسودی میکنه و منم دیگه دهنم باز شد و همه چی بارش کردم و هر چی تو این 4 سال سرم آورده بود رو گفتم و بعدم رفتم زیر دوش آب سرد که آرومتر بشم دیدم پریده تو حموم و میخواد منو بزنه بابامم در حموم رو گرفته بود که من نتونم بیام بیرون یه دفعه دیدم داره به من بچه رو میبرم و نمیزارم دیگه یه روز با این زندگی کنی خاک بر سرت که 4 ساله تحملش کردی
    دیگه هیچی نمیفهمیدم و رگ خودمو با تیغ زدم .
    میدونم کارم خریت محض بوده ولی اصلا حالمو نمیفهمیدم همه دنیا برام سیاه بود ما رفتیم اورژانس و خواهرشوهرم با لبحند پیروزمندانه ای بچمو برد تا فردا ظهرش مثل مرغ سرکنده لباسای بچمو بو میکردم و ضجه میزدم تا آوردنش و پدر شوهرم عصرش اومد و همه خانوادمم آورده بود که مثلا اتمام حجت کنه تهدید کردن که اگه من مطیع امر اونا نباشم بچمو ازم میگیرن هر چی لیاقت خودش و دخترش بود بار من کرد بهم گفت تقصیر پسر منه که به حرف ما گوش نکرد و تو که مطلقه (یه کلمه گفت که شرمم میاد بگم)بودیو گرفت و من و خانوادم فقط سکوت کردیم تا رفتنش
    بعد من رفتم پیش روانپزشک و همه ماجرا رو تعریف کردم از بدبینی خودم وسواس فکری با خودم حرف زدنای شبانه روزی خودخوریام ترس و اضطرابی که دارم حسادت به کسایی که از من به شوهرم نزدیکترن و فکر و اقدام به خودکشی همه رو گفتم
    دکتر چند مدل قرص داد و پیشنهاد مشاوره و گفت به خاطر زندگی قبلیت خیلی ضربه خوردی و بدبین شدی و حالا هم زایمان و فشارهای بعدیش افسردت کرده خانوادت باید توجیه بشن که بیشتر هواتو داشته باشن و نهایتا خودتم باید همکاری کنی
    وقتی به همسرم گفتم اجازه نداد دارو بخورم و گفت مشاورم فایده نداره و تنها کارکرد 12 قدم رو موثر میدونه و والسلام
    حالا شما بگید من با یه بچه 40 روزه که مراقبت دایم میخواد . آسم و مشکلاتی که برام پیش میاره . یه زندگی و روابط آشفته و روحیه داغون و بی انگیزگی مطلق و یه عالمه ترس و یه کوه نفرت از خانواده همسرم چه کنم ؟
    ویرایش توسط 4884 : سه شنبه 13 مرداد 94 در ساعت 13:40

  9. 2 کاربر از پست مفید 4884 تشکرکرده اند .

    she (سه شنبه 03 شهریور 94), گیسو کمند (یکشنبه 01 شهریور 94)

  10. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array
    عزیزم خیلی برات ناراحت شدم وقتی تاپیکتو خوندم.. اخه چرا یه مرد اینقدر باید از خانوادش طرفداری کنه و زنشو نادیده بگیره.

    دوست خوبم باید بهت یگم که به هیچ عنوان تو این مدت نتونستی توجه همسرتو به خودت جلب کنی و ناموفق بودی. شوهرت داره با تو زندگی میکنه. برگ برنده دست توئه. خیلی ناشیانه عمل کردی تا الان ولی اشکالی نداره تا الان هر چی بوده تموم شده از حالا باید خیلی خیلی حواست به کارهات باشه.

    کاش یه سری به تاپیک من میزدی شاید تا حدی بتونه کمکت کنه. من از دوستان راهنمایی های خودبی گرفتم. ودارم سعی میکنم اونها رو انجام بدم. موضوع تاپیکم هست: وابستگی مادرشوهرم به همسرم و بالعکس.

    به نظز من شما هم به نحوی با این مشکل البته به شکلی حادتر و بزرک تر روبرو هستی. و این وسط خواهر شوهر شما داره زیادی پاشو از گلیم خودش درازتر میکنه... ولی عزیزم مشکلت حل شدنیه در صورتی که واااقعا بخوای.

    اول از همه باید رابطه خودتو با شوهرت تقویت کنی. به شوهرت محبت کن. معلومه شوهرت از اینکه کسی دائم طرفشو بگیره و ازش جمایت کنه خوشش میاد. خوب عزیزم چرا اون ادم خواهرش باشه و تو نباشی؟ پس در درجه اول با صبر و بردباری تمام اتفاقات گذشته رو نادیده بگیرو از همین الان تمام تلاشتو بکن که شوهرتو به خودت نزدیک کنی.

    هیچ گوووونه بی احترامی به خواهر شوهرت نکن تا نتونه از حرفهای تو به نفع خودشون امتیاز بگیره و به شوهرت منتقل کنه. عزیزم شوهرت الان فکر میکنه تو دشمن سرسخت خواهرش هستی حتی اگر اینطوری هست نباید به شوهرت اینو بفهمونی. یکم سیاست داشته باش. با محبت هایی که به شوهرت میکنی هر از گاه طوری وانمود کن که با خانوادش مشکلی نداری... پیش خانوادت مباداااااا از شوهرت بد بگی...

    به هیچ عنوان نذار خواهر شوهرت بفهمه که تو با شوهرت مشکل داری و شوهرت به حرفهای تو گوش نمیده ..
    طوری وانمود کن که تو و شوهرت به هم احترام میذارین . خواهر شوهرت باید بفهمه که شما دو تا پست هم هستین و جق نداره بدی یکی از شما رو پیش یکی دیگه بکنه..

    پس یادت نره 1- تا میتونی رابطه خودت رو با شوهرت محکم کن و بهش احترام بذار... اون وقت مطمئن باش هر وقت خواهرش حرفی زد قبل از اینکه تو بخوای حتی چیزی بگی شوهرت خودش ازت حمابت میکنه.

    2- به هیچ وجه پیش شوهرت از خواهرش بدگویی نکن و نذار شوهرت بفهمه تو با اونها مشکلی داری.

    3- حساسیتت رو نسبت به اونها کم کن و اگر حرفی زدن اصلااااااااااا توجه نکن. پیش خودت این جمله رو تکرار کن: من شوهرم وزندگیمو دوست دارم و هیچ چیز دیگه ای برام مهم نیست.

    امیدوارم خبرهای خوبی ازت یشنوم..

  11. کاربر روبرو از پست مفید نارجیس تشکرکرده است .

    khaleghezey (سه شنبه 13 مرداد 94)

  12. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 مهر 94 [ 20:51]
    تاریخ عضویت
    1394-1-26
    نوشته ها
    249
    امتیاز
    2,867
    سطح
    32
    Points: 2,867, Level: 32
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 28.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 327 در 165 پست

    Rep Power
    50
    Array
    من نمیدونم چیه این مردا تا با زنشون مشکل دارن میرن باباشو میارن ومیرن خونه باباش تا تکلیف مشخص کنن مگه دور از جون همه خانما زن گوسفنده که فرت وفرت میخوان ببرن پسش
    بدن
    خدا انشالله نسل این خواهرشوهرارو از روی زمین برداره غصه نخور عزیزم فعلا یکم اروم باش نماز بخون دعا کن حالت بهتر شه

  13. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 شهریور 94 [ 10:57]
    تاریخ عضویت
    1391-6-12
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    2,367
    سطح
    29
    Points: 2,367, Level: 29
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    9

    تشکرشده 11 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    در پاسخ به dooo عزیز باید بگم که
    سلام ممنون که راهنمایی کردید ولی مشکل اینه که هر سال شب قبل تولد همسرم مادرش مراسم رو خونه خودش میگیره و فرداش من هر کاری هم بکنم دیگه برا همسرم جلوه ای نداره ( همه کیفیت تولد گرفتن به غافلگیریه و اینکه طرف ندونه چه خبره و از طرفی ما اصلا حق نداریم هیچ مراسمی رو دوتایی و بدون اطلاع خانواده همسرم بگیریم )

  14. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 شهریور 94 [ 10:57]
    تاریخ عضویت
    1391-6-12
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    2,367
    سطح
    29
    Points: 2,367, Level: 29
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    9

    تشکرشده 11 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Tavajoh

    سلام به همه دوستان همدردی
    تو شرایط خیلی بدی هستم از موقع دعوایی که پیش اومده با خانواده همسرم قطع رابطه کردم و متقابلا همسرم با من سرسنگینه و انگار که من تو خونه وجود ندارم فقط برا ناهار میاد خونه و با دخترمون یه ساعتی سرگرم میشه و بعضی شبا حتی خونه نمیاد
    دخترمونم هفته ای دو سه بار تنها میبره خانوادش ببیننش
    ما جنگ و دعوا توی این 4 سال زندگی مشترکمون زیاد داشتیم ولی اینبار خیلی حرمتها شکسته شد و من نمیدونم چکار باید بکنم
    خیلی برام سخته با خواهر شوهر و پدرشوهرم رو در رو بشم
    از طرفی با حرفهایی که پدرشوهرم بهم زده همه حس من دوست داشتنی که بهش داشتم رو کشته و از طرفی هم خواهر شوهرم رو مقصر اصلی همه این ماجراها میدونم و نمیتونم ببخشمش و اینکه منم اونشب همه کینه ای که این مدت تو دلم جمع شده بود میخواستم یه جا سرش خالی کنم ولی با حرف نشد و همه چی رو خرابتر کردم
    تو خیلی از پستا خوندم که باید رفتار جراتمندانه رو یاد بگیریم ولی من همیشه منفعلم و بعد از یه مدت حدودا دو سه ماه یه دفعه که دلم از همه پر میشه پرخاشگریم شروع میشه و دیگه کنترلی روی اعمال و رفتارم ندارم
    کمکم کنید و بهم بگید چطوری رفتار جراتمندانه رو یاد بگیرم ؟
    از بچگیم تا یادم میاد پدرم منفعل بود و مادرم پرخاشگر و من یه چیزی شدم بین این دو ولی بیشتر به مادرم رفتم
    مثلا مادرم همیشه میگفت اگه یه نفر تو کوچه اذیتت کرد یا کتکت زد باید تلافیشو سرش در بیاری ولی بابام میگفت گذشت بهترین کاره
    میدونم از لحاظ شخصیتی خیلی مشکل دارم
    بدبینم حسودیم میشه منفی بافم ارتباط درست بلد نیستم برقرار کنم و بیشتر رابطه هام تا به مشکل برخورده cut شده و نتونستم رنجشام رو از طرف مقابل بطور صحیح رفع کنم یا غرورم اجازه نداده جبران خسارتی از طرفم بکنم

  15. کاربر روبرو از پست مفید 4884 تشکرکرده است .

    گیسو کمند (یکشنبه 01 شهریور 94)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. از دست پدرم خسته شدم، رعایت بهداشت فردی براش مهم نیس
    توسط غبار غم در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: یکشنبه 13 فروردین 96, 09:17
  2. مادرشوهرم هیچوقت ازم راضی نیس!!!!
    توسط mahbube در انجمن اختلاف و دعوا با خانواده همسر
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: شنبه 08 خرداد 95, 12:04
  3. فکر می کنم رئیس من ازم خوشش نمیاد و میخواد من برم
    توسط nana0cute در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 31 مرداد 94, 17:08
  4. پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: پنجشنبه 03 اردیبهشت 94, 09:49
  5. ایا برای کیس های بهتر صبر کنم یا نه....؟
    توسط کیت کت در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 30
    آخرين نوشته: پنجشنبه 20 آذر 93, 00:46

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:16 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.