به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 11 آبان 95 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1394-4-12
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,266
    سطح
    19
    Points: 1,266, Level: 19
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Thumbsdown همسرم هرگز مرا درک نکرد و نکیه گاهم نبود

    من خانومی سی ساله هستم با مدرک فوق لیسانس وهمسرم 32 ساله با مدرک دکتری ما 11 سال پیش عقد کردیم و پس از 3 سال ازدواج کردیم در تمام این سال ها من نابود شدم نمی گم اشتباهی نداشتم ولی همیشه همه چیز شروعش از طرف این آقا و خانوادش و البته تا حدودی خانواده خودم بوده ما با هم فامیل بودیم دختر عمو پسر عمو من به ایشون هیچ احساسی نداشتم و الان ازش متنفرم توسط خانواده خودم در یک عمل انجام شده قرار گرفتم و به زور با این شخص عقد کردم در نمام سه سال به دنبال راهی بودم که ازش جداشم ولی به دلیل اینکه خانوادم با این کار من نابود می شدن و تمام فامیل بهم می خورد و هیج تکیه گاهی نداشتم این کارو نکردم دلم می خواست بمیرم در سه سال نامزدی شاید باورتون نشه این آدم نه ابراز احساسات نه طرز رفتار با یک خانوم رو بلد بود ایشون با دو خواهر تنها پسر خانواده بودن و جز خوردن و خوابیدن و صد البته احترام به پدر و مادر چیزی یاد نگرفته بود ایشون در دوران نامزدی با پدر و مادرشون و البته فامیل مادرشون به مسافرت می رفتن دریغ از یک تماس و حتی من نمی دونستم بعد از مسافرت مامانش برای دغ دادن من با آب و تاب می گفتن این رو هم بگم مادرش با ازدواج ما مخالف بود و از هیچ حرف و کاری برای نابود کردن من و از هم پاشیدن این به اصطلاح زندگی فرو گذار نکردن من فرزند اول خانوادم و همسرم هم همینطور من 4 خواهر دیگر هم دارم که اولین خواهرم یک هفته پس از عقد من با پسر عمه ام عقد کرد و یکی از سرکوفت هاش هم این بود به من که من تورو از جلو خواهرات برداشتم زخم زبون تا دلتون بخواد اگه بنویسم کتاب می شه و بد تر اینکه جلو بهاصطلاح شوهرم حرف هایی به من 6 سال پیش زد که از اون زمان تا به حال علت خیلی از دعواهای ما شده و باعث شد هر دو از چشمم بیفتن و آرزوی مرگ براش می کنم و همسرم فقط شاهدی بیش نبود حتی حال منو بعد از اون حرف ها نپرسید و بعد از اون طرف مادرشو گرفت و گفت تو دعوا اون حرف ها رو زده و علتش ازدواج خواهر دومم و اینکه اینا دچار توهم بودن و به پدر و مادرم تهمت زدن و گفتن شما دنبال اون آدم بودید که با دختر شما ازدواج کنه و اون طرفو خواستگار خیالی دختر خودشون می دونستن در حالی هیچ خواستگاری رسمی صورت نگرفته بود عروسی خواهرمو برای من و خانوادم زهر کردن ما رو به جون هم انداختن یک کار هایی کردن که خدا می دونه بعدشم زهرشونو به من ریختن یکیش همون چیزی که گفنم و اینکه پسزش رو بالاتر از من می دونست و گفت که پسرم با کسی هم سطح خودش ازدواج می کرد من به تو می خوام برخورد با آدما و شهر نشینی رو یاد بدم با اینکه خودش روسنا زادست و با ازدواج با عموی من به شهر اومد و ما از لحاظ اقتصادی از اونا خیلی خیلی سرتریم و دارایی های پدر من میلیارد ها ارزش دارن ولی اونا یک خونه و ماشین بیشتر ندارن و پدرش با اینکه سرهنگ بازنشته ارتش هست پس از سکته و بازنشستگی اعتیاد شدید داره و علنا اختیاری نداره و زنش کنترل همه چیزو گرفته و یه جورایی خودشم تازگیا برای اینکه پیش پسرش بده نشه عمومو جلو انداخته و اونو به جون ما میندازه پسرش خوشگلی نداره از لحاظ تحصیلی از من برتری نداره من مدرکمو از بهترین دانشگاه تهران گرفتم .در تمام زندگی ما دخالت می کنن اگه دو روز بیان خونه ما اعصاب منو بهم می ریزن مثلا اینترتنو فعال می کنیم می گه با اینترنت جیکار دارین غذا درست می کنم می گه اینو زیاد ریختی به نوع پنیر و مارکش گیر می ده برای من اصلا قابل تحمل نیست راجب همه چیز نظر می ده شاید باورتون نشه شله زرد درست کرده بودم می گفت بیا نصف غذای منو بخور یکی دیگه رو نخور کلا فکر می کنن علامه دهرن حتی با وقاحت تمام به یکی از فامیلای نزدیک که توی روستا زندگی می کنه گفتن مردم روستا فرهنگ ندارن از دستشون خسته شدم و شوهرم هم فقط همه چیز رو توجیه می کنه اینقدر عصبی شدم تو این سال ها که دیگه کنترلم رو از دست می دم و این آقا به جای آروم کردم من یا توجیه می کنه یا طرفداری یا اصلا اهمیتی نمی ده وقتی بهش اعتراض می کنم و کار به دعوا و کتک کاری می رسه هر کی می بینتش فکر می کنه آدم حسابیه ولی اون چیزی که توی خونه هست با بیرون از زمین تا آسمون فرق داره آدم ساده ایه و اینقدر رو مخش کار کردن که اصلا حرفی بهشون نمی زنه من نمی گم بی احترامی کنه ولی می تونه در خلوت خودش به باباش اعتراض کنه و بگه این کارها درست نیست به جایی رسیدم که دلم می خواد بمیره از زندگیم محو بشه یک پسر ناز 4 ساله دارم فقط به خاطر اون تحملش می کنم ببخشید زیاد نوشتم ولی درد های من بیشتر ازاین هاست پسرمو هفت ماهه باردار بودم با وقاحت تمام عمو جانم می گه یه دختر خوشگل فلان جا رفته بودم و کاری داشتم سر حرف باهاش باز شد گفتم پسرم دکتره خیلی دختره خیلی مشتاق بود آدم اینقدر وقیح اینا سادیسم دارن روانین مریضن می دونن من خیلی حساسم به روش های محتلف می خوان آزارم بدن و این آقا به دهان مبارک پدرشون نگاه کردن و من گوشت تنمو خوردم چون می دونن دارن چیکار می کنن بعدش بعد از عملیات اومدن بیرون و به من و اون گفتن چی شده برای تسویه حساب از دانشگاه رفته بودم خونشون اونا تهران زندگی می کنن همون 7 ماهگی و به خاطر وضعیتم مجبور بودم پیششون بمونم یک شب موقع شام رو کرد به زنش گفت اگه الان بهت بگن پسرت با یکی دیگست چی می گی تا حالا از هیچ استرسی فرو گذار نبودن روح و روانمو داغون کردن تو رو خدا کمکم کنید

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 08 اردیبهشت 96 [ 21:40]
    تاریخ عضویت
    1393-10-03
    نوشته ها
    345
    امتیاز
    7,833
    سطح
    59
    Points: 7,833, Level: 59
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 117
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    299

    تشکرشده 738 در 270 پست

    Rep Power
    80
    Array
    من فکر میکنم ریشه تمام ناراحتی های شما خونواد ه ی همسرتون هستن واینکه توقع پشتیبانی از همسرت داری ولی ایشون اینکارو نمیکنن چون بقیه چیزایی که گفتی حس کردم خیلی موضوعات مهمی نبودن

    عزیزم من از یه چیزی خیلی تعجب کردم و اون اینکه شما گفتی همسرت ازخونوادش بیشتر از شما حرف شنوی داره و برای من عجیب اومد شما بعد ده سال هنوز این مشکلو با ایشون دارین


    ببینید تمام زنها به اشکال مختلف با این مشکل درگیرن همه کم و بیش ازدست خونواده ی شوهر کشیدن اما دیگه بعد چندسال یاد میگیرن که چکار کنن یاد میگیرن که چطور شوهرو بکشن سمت خودشون


    اول اینکه حساسیتتونو به حرفای خونواده شوهر کم کن هرچی میگن نیاخودخوری کن چرا اینجوری گفتن چرا اونجوری کردن


    خودت میگی سادیسم دارن خب پس میدونی که مرض دارن و از ازار خودشون ودیگران لذت میبرن پس شما اصلا حرفاشونو نشنو


    خواهر گلم من سنم از شما کمتره و حدود سه سالو نیم بیشترم نیست که ازدواج کردم اگر بشینی پای حرفای من که چی از خونواده شوهر کشیدم دیگه اینقدرخودتو اذیت نمیکنی منم یه تاپیک زدم اینجا خواستی بخونش دوستان راهنمایی های خوبی کردن بهم


    منم اون اوایل خواهرشوهرم زنگ میزد دخالت میکرد بی ادبی میکرد توهین میکرد یه کلام شوهرم حرف نمیزد التماسش میکردم دفعه ی بعد زنگ زد فقط بگو تو کاری نداشته باش اما شوهرم حتی این یه جمله رو نمیتونست بگه


    من میگفتم خواهرت بدجنس و خبیثه برمیگشت میگفت خواهر من مومنه نمازمیخونه اینطوری نیست!!!!!! یعنی حتی قبول نداشت که خواهرش داره بدجنسی میکنه


    خلاصه اینقدر دعوا مرافعه کردم که نزدیک بود زندگیم از هم بپاشه احساسم به همسرم خیلی کم شده بودو سرهمین قضیهمیخواستم ازش جدا شم اما متوجه شدم رفتارم اشتباهه به خودم اومدم و سعی کردم روشمو تغییر بدم


    خدارو شکر الان هم خودم تغییر کردم هم همسرم


    خونواده ی شوهرم هنوز سر جاشونن و بدتر شدن اما بهتر نشدن


    اما من عوض شدم بی تفاوت شدم واسم دیگه اهمیت ندارن ارتباطمو خیلی کم کردم حد و اندازه ی خودمو میدونم حدو اندازه ی اونام میدونم پس اجازه نمیدم دیگه ناراحتم کنن و مهمتر از همه ی اینا همسرمو همراه خودم کردم


    همسری که یک کلمه به خواهرش نمیگفت تو کاری نداشته باش به زندگی من الان بخاطر من با برادرش دعوا میکنه


    اینا راحت به دست نیومد مدتها ممارست به خرج دادم راههای مختلف رورفتم زبون شوهرمو فهمیدم تا رسیدم به این چند درجه تغییر


    هنوزم راه درازی دارم هنوزم خونواده ی شوهر به اشکال مختلف سعی درازار من دارن اما من دیگه ادم سابق نیستم خودمو دوس دارم و اجازه نمیدم کسی ارامشمو بگیره


    شما هم اگه تصمیم بگیری واقعا مشکلت حل شه مطمئن باش میتونی اینجا هم دوستان راهنمایی های خوبی بهت میکنن
    شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
    زندگی شگفت انگیز است اگر بدانید که چطور زندگی کنید
    ویرایش توسط sahar67 : شنبه 13 تیر 94 در ساعت 09:51

  3. کاربر روبرو از پست مفید sahar67 تشکرکرده است .

    نیکیا (یکشنبه 14 تیر 94)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 11 آبان 95 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1394-4-12
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,266
    سطح
    19
    Points: 1,266, Level: 19
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    متشکرم sahar67 عزیز شما درست فهمیدید از اول تا الان زندگی ما به خاطر اونها و البته خودمون تلخ شده و بزرگترین مشگل من اینه که چون این آقا تک پسره بسیار مورد توجه همه بوده و علی الخصوص خانوادش فامیل ما یک مشت انسان های پسر دوست هستن که البته تعداد پسر ها به دختر ها خیلی کمتره حتی داداش خودمم تک پسره ولی چون از راهنمایی از پدر و مادرم جدا شد و در مدارس نمونه دولتی تا آخر دبیرستان درس خوند و بعدشم دانشگاه بسیار مستقل و متکی به نفسه ولی این آقا حتی بعد از ازدواج و عروسیمون با بابا مامانش می رفت کفش می خرید تا حدودی من هم تونستم یه کار ی مثلا در همین مورد انجام بدم خانواده شوهرم از ما دورن ولی همون چند ماه یکبار که ببینیشون کافیه همه زندگیتو به هم بریزن یکبار بعد از تولد پسرم که اونجا بودیم شوهرم می خواست یک کفش بخره باباش بعد از بازنشستگی به طور موقت یکجا کار می کرد و تا بعد از ظهر نبود مامانش گفت وایسا بابات بیاد بعدا برو کفش بخر ولی همسرم دیگه بهش توجه نکرد و با هم رفتیم و کفش خریدیم اونا می گفتن خونه بخر البته از این مسکن مهر ها با پول بورسش ولی جلوشون وایستاد و گفت نمی شه و من به این پول برای زندگیم و خونه اجاره کردن بعد از فارغ التحصیلی اختیاج دارم و حالا بعد از دوسال از شروع به کار با اصرار من و کلی وام و فروختن طلاهام یک زمین تو شهری که هستیم تونستیم بخریم شاید چیزی که تو دل من مونده سکوتش در برابر بی احترامی های پدر و مادرشه و اینکه بعد از اون دیگه احساس نکردم که دوسش دارم متاسفانه همه جا به احترام به پدر و مادر تاکید شده ولی اونقدر تاکید نشده که زن و شوهر هم باید بهم احترام بزارن و وقتی احترام ها شکسته شد پرده ها پاره می شه و روی آدم ها تو روی هم باز می شه ما دوسال در یک اتاق تو خونشون زندگی می کردیم که ای کاش هیچوقت این طور نمی شد پدر و مادرم معتقد هستن چون ما فلان شما هم باید سختی بکشید پدر و مادرمون ما رو حمایت مالی نکردن ما هم برای شما همینطور خواهیم بود قبلا گفتم پدرم میلیارد ها سرمایه داره ولی دریغ از اینکه یکبار بگه شما مشکلی ندارید به خاطر اینکه کسی ازش چیزی نخواد همش در حال ساختن و خریدنه ملک و زمینه و همشم به نام داداشم که مبادا روزی ما و داماد جماعت از دارایی شون چیزی بهش برسه اصلا طوری رفتار کردن که ما جرات حرف زدن نداریم و اگه حرفی بزنیم آدم های حقیری هستیم که چشم به مالشون داریم و اینم شده یک سرکوفت دیگه حتی این آقا هم یک شب پیش به من گفت مامان بابات ولت کردن و پشت سرشونم نگاه نکردن که بی ارتباط با حرف های خانوادش نیست چون اون ها هم از این حرف ها به شیوه های گوناگون زیاد زدن دلم ازش سیاه شده وقتی یک مرد که می دونه دردت چیه و اونو به زبون میاره و میگه برو حرص بخور تا بمیری بویی از مردانگی نبرده و یک نامرده آدم بسیار عاطفی هستم ولی دیگه حالم ازش بهم می خوره نمی تونم بهش احساسی داشته باشم اگر این آدم تو زندگی من نبود الان دکتری من تموم شده بود پدر و مادر من آدم ها ی خودخواهی هستن که منو فدای خودشون کردن اصلا دلم نمی خواست ازدواج کنم از این آقا هم خوشم نمی اومد دلم می خواست درسمو ادامه بدم ولی به دلیل اینکه خواهر کوچکترم هم خواستگارداشت منو مجبور کردن با هاش ازدواج کنم دلم می خواست زمین باز شه منو قورت بده و حتی یکبار بعد از عروسیم یکبار با مامانم بحثم شد و به من گفت فکر نکن پدر و مادرت اگه جدا شی نگهت می دارن نه پدر و مادری دارم که حامی من باشن نه همسری چقدر بعضی از ما زنها بدبختیم در تمام طول عقد با مامانم دعوام می شد سر این موضوع و هیچوقت نمی بخشمشون از اونجایی که این لقمه رو برای من گرفتن همیشه طرفدارش بودن و اگه مسأله ای به وجود می اومده همیشه طرف اونو گرفتن حتی بابام بهش گفت این و ببر پیش یک روانپزشک مامان جونمم دقیقا بهش جلوش گفت چرا زندگی این بیچاره رو نابود می کنی ولش کن بره یک زن دیگه بگیره چقدر تنهام و همین مساله باعث شده این آدم پرو تر بشه و همیشه حق رو به خودش بده حمایت پدر و مادرش و پدر و مادر من و این من بیچاره

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array
    سلام عزیزم.
    باید بگم تقریبا 70 درصد خانم ها با این مشکل روبرو هستن. من خودم یکی از اونها هستم.خا
    خانوده شوهرم بخصوص مامانش خیلی خوب قلق شوهرمو بلده. خیلی بهش احترام میذاره. جلوی شوهرم کوچک ترین بی احترامی به من نمیکنه. ولی فقط من خودم چون زنم میتونم بفهمم که چقدر داره سعی میکنه شوهرمو به طرف خودشون بکشونه. شدیدا اونو تو مسائل زندگی خودشون درگیر میکنه. کوچیکترین مساله ای تو خونشون پیش میاد به شوهرم زنگ میزنه و اعصاب و ارامش زندگی مارو میگیره. طوری شده که شوهر من تقریبا هر روز بهشون زنک میزنه و اخبار ریز ریز مشکلاتشونو میپرسه.

    من بیچاره هم این وسط فقط باید حرص بخورم.
    ولی میدونم تنها راه حلش اینه که اخلاق شوهرم بیاد دستم. باید یاد بگیرم چطور اونو به طرف خودم یکشونم.

    یادمه یه بار وقتی از شوهرم سر این قضایا شاکی بودم بهم گفت تو خودت باید یاد بگیری چطوری منو مال خودت بکنی.
    این حرفش منو خیلی تو فکر برد.

    اگر مادر شوهرم سیاست داره من از اون سیاستمدارتررررم.
    دارم تمام تلاشمو میکنم که شوهرم را از راههای مختلف به سمت خودم بکشنوم.
    مثلا قبلا بدی مادرشو پیشش میگفتم فکر میکردم متوجه خواهد شد ولی اون فقط طرفداری میکرد و اعصاب منو بیشتر خورد میکرد ولی الان فهمیدم که هیچوقت نباید پیش شوهرت از خانوادش بدگویی کنی.
    چون نتیجه عکس میده.


  6. کاربر روبرو از پست مفید نارجیس تشکرکرده است .

    نیکیا (یکشنبه 14 تیر 94)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 11 آبان 95 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1394-4-12
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,266
    سطح
    19
    Points: 1,266, Level: 19
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دقیقا اون ها هم همینطور هستند و من اینقدر لجم می گیره از این موضوع که دیگه نمی تونم بهش محبت کنم و یکبار باباش سر شام گفت اینقدر که ما بچه هامونو دوست داریم مامان بابای تو دوست ندارن بسیار مدعی هستن اینم بگم بیشتر فامیل مثل خواهر برادراشون دلشون خونه از دستشون از اونجا که خودشونو برتر و علامه دهر می دونن برای همه رو منبر می رن و از خونواده بچه هاشون بد می گن یک بار یکی از عمه هام از دست عموم خون گریه می کرد بنده خدا شوهرش فوت شده وپسراشم یکم اذیت می کنن به جای اینکه مرهم باشه رفته تا تونسته نمک پاشیده به زخمش اون بیچاره ام رفته پیش عموی کوچیکم کلی گریه کرده همین عموی کوچیکم بیچاره از دستشون عاصی شده بابام همه ازشون ناراحتن دوست دارم بمیرن خدا ببخشه ولی دلم نمی خواد یکبار دیگه ببینمشون در ظاهر سعی می کنم احترامشونو نگه دارم در درون خودمو می خورم اگه جوابشونو بدم هزار تا حرف برام می سازن سعی می کنن شوهرمو بر علیهم بشورونن 2 سال پیش اومده بودن خونمون صبح روزی که رفتن شوهرم رفت سرکاربعدش وقتی به شهری که می خواستن برن رسیده بودن به خونه زنگ زدن ولی من پسرمو برده بودم دستشویی و چون خونمون بزرگ بود و صدای تلفن کم بود من نشنیدم صدای زنگو و به شوهرم زنگ زدن و طوری وانمود کردن که من از قصد بهشون جواب ندادم از اینکه به کسی اجازه حرف زدن ندن و حرف خودشونو به کرسی بنشونن خیلی کیف می کنن احساس قدرت می کنن اگه دهن کسی رو ببندن می خوان بگن ما خیلی آدم های قدرتمندی هستیم خیلی دم از مسلمانیت فرهنگ و علم و شعور دارن ولی دریغ از یک ارزن از هرکدوم از این ها پدر بزرگم الان آلزایمر داره ولی حدود 8 سال پیش خونشو به نام عموی کوچیکم زد که یک خونه بزرگ 4-5 هزار متریه به خاطر اینکه ازش نگهداری می کرد و پیشش زندگی می کرد در واقع یه جورایی یه خونه باغه با 300-400 درخت پسته نمی دونید چه جنجالی به پا کردن حتی گفته بود مغز بابامو میدم آزمایش وقتی مرد از گورش درش میارم و مادر بزرگ و پدربزرگم چقدر نفرینش کردن اون موقع پدربزرگم آلزایمر نداشت و این آدم مدعی بود مغز باباش کار نمی کنه کلا می خواد با دعوا انداختن و کولی بازی کاراشونو پیش ببرن و بگن حق با ماست گفتم ما 2 سال باهاشون توی یک خونه زندگی کردیم و بعد از اینکه شوهرم یک شهر دیگه دکترا قبول شد از اونجا رفتیم به لطف دانشگاه و خوابگاه متاهلی یک شب که خونه پدربزرگم بودیم و اونام اونجا بودن و همین طور مامام بابام شوهرم گفت می خوام برم خوابگاه بگیرم و این آدم به من نگاه کرد و در کمال ادب فقط یک جمله گفتم و اونم این بود که من نمی تونم این طوری دور از شوهرم زندگی کنم که کولی بازی هاش با زنش شزوع شد پدربزرگ بیچاره من که رفتار اینا رو دید ار کوره در رفت و کلی به خاطر رفتارشون با من بهش بد و بیرا گفت عینکشو شکست این آدم مفنگی به من گفت برو به جهنم برو خونه بابات و ... خواهراش بهم توهین کردن مادرش گفت تو قرار بود اینو درست کنی و ... ولی پدربزرگ بیچاره من طرف منو گرفت گفت حتما یک کاری کردین که دوست نداره پیش شما بمونه و اینکه رفتار همسرم در اون مدت بیشتر تغییر کرده بود و با دوستاش و یک عده دختر در غیاب من کوه می رفت و خوش می گذروند و من به خاطر اینکه نمی تونست خونه ای اجاره کنه باید با مامان باباش زندگی می کردم با فاصله بیش از 1000 کیلومتر و اونا رو تحمل می کردم اون شب حتی بابام برداشت بهشون گفت اگه 10 تا تو صورتش بزنی حق نداره صحبت کنه من واقعا نمی دونم مات و مبهوت بودم که چی گفتم چون اینا آدم هایی هستن که دوست دارن همه تحت سلطه اونا باشن حرف نزنن اونا هستن که تصمیم گیرندن می خوان پسرشون تو چنگشون باشه یک آدمی که مثل یک بچه بهش حکومت کنن

  8. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array
    کار خوبی کردی که حرفتو زدی و گفتی که میخوای با شوهرت باشی. عزیزم یه خورده فونت نوشتنتو تغییر بده ومثلا بین خطوط فاصله بذار. اخه یه کم خوندن متنت سخته.

    کاملا دررکت میکنم عزیزم. من خودم با این مشکل بزرگ شدم. اتفاقا من هم الان با شوهرم خوابگاه متاهلی هستیم. شوهر من هم دانشجو دکتری.

    خونواده شوهرم فقط و فقط پسرشون براشون مهمه. ولی من ازیک حا مطمئنم. و اون اینکه مطمئنم غیر ممکنه شوهرم پیش خونوادش بدی منو بگه و میدونم اگر اونا چیزی بگن حتما حوابشونو میده و از من طرفداری میکنه ولی ایونا زرنگ تر از این جران. چون میدونم اصلا کاری نمیکنن که پسرشون از من حمایت کنه. برای همین همیشه احتراممو نگه میدارن.
    (البته در ظاهر)

    یادت نره این جور خانواده ها از اینکه ببینن پسرشونو تونستن به تسلط خوشون در بیارن خوشحال میشن. پس باید خیلی خیلی حساب شده بری جلو

    یه کم سیاست داشته باش. به
    نظرم اول باید اعتماد شوهرتو نسبت به خودت ببری بالا. مثلا جلوش از خوبی های خودنوادش بگو. میدونم خیلی سخته ولی باور کن خیلی جواب میده. بگو دلم براشون تنگ شده . کاش میشد یه سر میرفتیم دیدنشون.

    در برابر خونواده شوهرت کاملااااااا به شوهرتو خانوادش احترام بذار. به هیچ عنوان آتو دستشون نده که بخوان بدی تو رو پیش شوهرت بگن.

    با دست روی دست گذاشتن چیزی درست نمیشه. باید محکم باشی. میدونم خیلی سخته ولی باور کن من خودم تا الان جند بار امتحان کردم و خوب نتبجه گرفتم.

    شوهرت باید مطمئن بشه که تو ادم خوبی هستی وامکان نداره بخوای به اونها بدی بکنی یا بدشونو بخوای. در این صورت اگر یه وقتی اونها در مورد تو حزفی زدن مطمن باش شوهرت از تو طرفداری خواهد کرد.

    اینم بهت بگم اگر تا الان نتونستی شوهرتو تو دست خودت بگیری مطمئن باش یه جاهایی اشتباهات بزرگی کردی که باعث شده اعتنماد شوهرتو از خودت بگیری.

    از همین الان شزوع کن... با سیاست برو جلو..
    فقط باید تحمل کنی و صبوررررررر باشی...
    مطمئنم موفق میشی عزیزم.

  9. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 11 آبان 95 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1394-4-12
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,266
    سطح
    19
    Points: 1,266, Level: 19
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ازت ممنونم نارجیس عزیز راستش فکر می کنم نه من سیاست داشتم و نه همسرم ایشون هروقت چشمش به مامان باباش می افته 360 درجه تغییر می کنه اونا
    خوب می دونن چطور تو چنگ خودشون نگهش دارن یه کار هایی می کنن که باعث می شه من حالم ازش بهم بخوره مثلا وقتی می ریم خونشون باباش پیشش

    می شینه و مثل بچه ها براش تو بشقابش گوشت می ریزه طوری رفتار می کنه انگار این آدم گوشت نخوردس یا از قحطی اومده من یک مرد مقتدر و متکی به نفس می خواستم نه یک بچه از خودش داستان می سازه

    می گه شما به غذاتون نمی رسین کلا زیاد به آدم تهمت می زنن یکبار به من میگفت تو بچتو کتک میزنی وقتی می ریم اونجا به پسرم کتک زدن یاد می ده با

    قسمت خصوصی بدنش بازی می کنه به پسرم یاد دادم که هر کسی دست زد نمی زاری و بهش می گی زشته که این بار پسرمم همین کارو کرد نمی دونم اینا

    مهره مار دارن که شوهرم اینقدر تحت تاثیرشون هست و نمی تونه هیچ کار و حرفی بزنه فقط می گه باید احترام بذارم و این احترام برای اونا صادقه نه من دم

    در می رم برای بدرقه کفشاشو می پوشه بهم حتی نگاه نمی کنه و با پسرم فقط خداحافظی می کنه میره وقتی پسرم به دنیا اومده بود در و باز می کردم اونم

    بغلم بود به من نه نگاه می کرد و نه سلام دیگه دوست ندارم این کارو بکنم چون احساس می کنم بهم توهین می شه وقتی پسرم به دنیا اومده بود از شدت

    حسادت داشتن می ترکیدن البته مادرش و مدام می گفتن با بزرگ شدن بچه مهر و محبتش بیشتره و بیشتر دوسش داری یعنی ما پسرمونو بیشتر دوست داریم

    اگه باباش می گفت پسرش یعنی شوهرم دلش برای بچش تنگ می شه سریع مادر شوهر جبهه می گرفت می گفت اون اونقدر کار و درس داره که یادش نمی

    یاد اگه پدر شوهرم می گفت بیاد بچه رو راه ببره میگفت بچم کمرش درد می گیره آدم مغروری بودم و موفق اینا همه چیز زندگیمو له کردن همه اوایل نامزدی

    حداقل با هم روابط عاشقانه ای دارن ولی شاید باورتون نشه اگه 5 دقیقه با این آدم تنها بودم تو اتاق پا می شد می رفت اون موقع دانشجوی ارشد بود به

    خونشون می اومد یک زنگ به من نمی زد من زنگ می زدم هیچوقت برام تو اون دوران کادو نگرفت بعد از عروسی که تو خونشون بودیم یک بار منو پارک

    نبرد نگفت این دختر از خانوادش دوره دلش تنگ می شه یکم ببرمش بیرون دلش باز شه هر 5-6 ماه یکبار اگر برای خریدی بیرون می رفتیم بعد از یک

    ساعت زنگاشون شروع می شد که کجایین و هیچی نمی گفت بهشون حتی الانم می ریم اونجا این طورین و یک خواهر شوهر دارم که تازه نامزد کرده سال

    های پیش که اونجا می رفتیم مادر شوهره هر وقت می خواستیم بریم بیرون به اونم می گفت توام باهاشون برو از شدت حسادت به ما که با هم می ریم بیرون و

    این آقا قاطعانه یکبار نگفت شاید ما دلمون نخواد با کسی بریم بیرون از دستش خسته شدم انگار دستم نمک نداره هر چقدرم خوبی کنم باز اونا به من ارجحیت

    دارن و من نمی تونم اینو تحمل کنم به خوشون می نازن که حتی بهش نگفتن برو نون بگیر

  10. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 11 آبان 95 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1394-4-12
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,266
    سطح
    19
    Points: 1,266, Level: 19
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    در طول سه سال عقد ازش خیلی ناراحت شدم وقتی دوستامو تو خوابگاه می دیدم نامزدشون بهشون زنگ می زنه باهاش چطور حرف می زنن حسرت می خوردم چقدر گریه کردم ولی حتی یکبار بهش نگفتم چرا این طوری هستی چرا به من توجه نمی کنی راهی رو رفته بودم که با توجه به خانوادم برگشتی نداشتم و باید ادامه می دادم خیلی وقتا با خودم فکر می کردم نکنه این آدم یکی دیگه رو دوست داشته و اونم مجبور شده با من ازدواج کنه آخه خواهرشم که 6 ماه از من کوچکتره با من یک دانشگاه بودیم و اونم در خیلی چیز ها نقش مهمی داشته و داره جلو دوستام می گفت فکر نمی کنم این دو تا همدیگرو دوست داشته باشن دستش با مامانش تو یک کاسه بود و هر چی به کارهاشون بیشتر فکر می کنم می بینم اینا یعنی مادر و دختر در صدد این بودن که همون دوران عقد رابطه ما رو به هم بریزن و ما طلاق بگیریم ولی به لطف خدا کاری از پیش نبردن چون دلش می خواست پسرش با دختر خواهر خودش که از هیچ لحاظی بهش نمی خورد ازدواج کنه ولی عمو اونم به خاطر پول بابام اومدن و منو گرفتن که بعدش گفتن بابات باعث شد ما تو رو بگیریم مامانت ما رو جادو جمبل کرد من آدم مغروری بودم در تمام طول عمرم حتی تو صورت یک پسر نگاه نکردم با هیچکدوم از همکلاسی های پسرم حتی حرف نزدم مگر اینکه اونا اونم به ندرت که توی 6 سال دانشگاه از لیسانس تا فوق لیسانس به تعداد انگشت های دستم هم نمی رسه از من در حد یک جمله سوالی پرسیده باشن خواستگار های زیادی داشتم و برام خیلی زور داشت که یه همچین آدمی نصیبم شد اونم بابام یک بار که درمورد کارهاشون گفتم اشک تو چشماش جمع شد و گفت فکر می کردم داداشم بهتر از من دخترمو نگه می داره بابام خسیس هست ولی سنگدل نیست اگه چیزی ام در طرفداری از اونا گفنه نمی خواسته زندگیمو تلخ کنن چون بیشتر شناختشون بعد از ازدواج ما رفتار هاشون عوض شد و من مطمئنم مادر شوهرم نقش بسیار کلیدی داره در بهم زدن رابطه بابام با عموم به خاطر عقده ای که تو دلش هست داشته و داره همه چیز بعد از دو هفته بعد از عروسی شروع شد که بابات باعث شد مامانت فلان کرد درست در همون زمان که یکم ما به هم نزدیک شده بودیم و علاقه کم کم شکل می گرفت فکر کنم 3-4 ماه بیشتر بهش علاقه نداشتم در طول این 11 سال ما رو به جون هم می انداختن دخالت هاشون حتی در خصوصی ترین چیز ها که روم نمیشه بگم من هیچ دهنیت قبلی راجبشون نداشتم اونا هر 6 ماه یکبار می اومدن پدر بزرگ و مادر بزرگمو ببینن و ماهم یک روز دعوتشون می کردیم خیلی ساده بودم البته یه چیز هایی رو تو دوران عقد ازشون فهمیدم ولی به عمق پستی هاشون نه و گرنه اصلا پامو تو اون خونه و خانواده نمی زاشتم الانم یک جورایی نمی خوام زیادی ذوق مرگ بشن که زندگیم از هم می پاشه صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم همه چیز از وقتی شروع شد که اونا شخصیت منو جلو شوهرم له کردن و اون هیچی نگفت و فقط ازشون طرفداری کرد همه چیز جلو چشمام فرو ریخت اون گفت پسرم باید با کسی مثل خودش ازدواج می کرد و شوهرم فقط نگاش کرد و من هیچی نگفتم چون به دلیلی که گفتم برای عروسی خواهرم بلوا به پا کردن دنبال این بودن که یک بهانه ای رو گیر بیارن زندگیمومنو از هم بپاشن و قبلش مادرم بهم گفته بود شیرمو حلالت نمی کنم اگه حرفی زد جوابشو بدی به قول مامانم روی یخ دنبال گرد و خاک بودن که زندگیمونو نابود کنن و من می شدم یک زن مطلقه و اونا می موندن با پسرشون و آرزوهاشون و من می خوام داغ همه چیزو به دلشون بزارم دلم می خواست شوهرم بگه مامان جان از سرمم زیادیه خیلی مراعاتشو کردم چون هیچی از خودش نداشت حتی بهش نگفتم ماه عسل منو یک مشهد نبردی حتی تو تولد هام تا الان یک کیک برام نخریده نگفتم منو ببر این ور اون ور بگردون با خون دل پول جمع کردم از خیلی چیز ها گذشتم به بچم دادم خورد خودم نخوردم یک دل سیر از یک میوه نخوردم تا پول پس انداز کنیم و زمین بخریم اونوقت فکر می کنن ما بالای 4 میلیون حقوق می گرفتیم در حالی که الان بعد از 2 سال هنوز ما 4 میلیون حقوق نمی گیریم باید حتما فیش حقوقیمونو ببینه از ریز و درشت زندگیمون با خبر بشه تو حساب بانکیمون چقدر پس انداز داریم به قول بابام اون بچشه به جای خود از ما هم حساب می کشه با مدرک دیپلم 40 سال پیش رفته استخدام شده و چون اون موقع غیر از اون کسی درس نخونده بوده و خیلی بهش بها دادن حالا شده خدایی که هیچ کس جرات نداره حرف بزنه اون فقط درست می گه مغز اون فقط کار می کنه یه جورایی می گه می خوام بیام تو شهر شما با شما زندگی کنم دارم دغ می کنم

  11. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 24 شهریور 94 [ 08:12]
    تاریخ عضویت
    1394-4-10
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    483
    سطح
    9
    Points: 483, Level: 9
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 17
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    250 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 45 در 23 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نارجیس جان بعضی مردا قلقشون فقط مادر وخواهرشونه ووای اگه اونا خیلی خیلی از اعتقادات تو دور باشن وهیچ جور نتونی هضمشون کنی به خصوص اگه از تظاهر کردن بدتم بیاد ببخشید این وسط بحث منحرف شد

  12. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 تیر 94 [ 21:51]
    تاریخ عضویت
    1394-3-19
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    336
    سطح
    6
    Points: 336, Level: 6
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    37

    تشکرشده 5 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزیزم.من میدونم شرایط بدی داری.منم ازدواجم اجباری بود و اطرافیان هم دخالت داشتن اما خداروشکر همسر خوبی دارم.
    عزیزم دلت پر از درده اما اگه واقعا دوس داری زندگیت خوب بشه به نظر من اول باید تمرکزتو بذاری رو خودت.اینکه اونا چیکار کردن و قبلا چی گفتن رو بذار کنار.نمیگم ببخششون.سر فرصت سراغ اونا هم میری اما اول خودت مهمی.
    یه کم از خودت بگو.از برنانه روزانت.از نقاط قوت و نقاط ضعفت.از هنرات.

    از ارتباطت با شوهرت از نظر عاطفی و جنسی.

    از نظر ظاهری چطوری هستی؟

    از شوهرت بگو.اخلاقای خوبش چیاس؟اخلاقای بدش چیاس؟

    فعلا باید روی خودت کار کنی تا قوی بشی.شاداب بشی.سرحال بشی.یه زن قوی بشی.
    بعد رابطتو با شوهرت درست میکنی و بعدش رابطتو با خونوادش مدیریت میکنی.(منم این مشکلو داشتم و میدونم حست چیه)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:27 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.