حال و احوال یاران همدردی (10)

**کیت کت** · چهارشنبه 16 اردیبهشت 94 00:33

سلام...

دلم برای همتون تنگ شده.....شرایط دقیق و مشخصی ندارم....

این مدت اتفاق های بد و خوب زیاد افتاد فعلا فقط بی حس و خستم.

- - - Updated - - -

از کسایی که از مریضی می نالن بدم میاد....به دلیل خونریزی معده نمونه دادم برای سرطان......حرفی که میزنم اصلا از غم و نا امیدی نیست اما اگه سرطان باشه حس میکنم به تاجی که خدا سرم گذاشته....به یه خواب و استراحت طولانی و بدون ترس از اینده نیاز داشتم.

**paiize** · شنبه 19 اردیبهشت 94 14:15

سلام دوستان
خداروشکرمادرمو ازبیمارستان آوردیم خونه.
حالش بهتره...مشکلی داشتن که دکترگفته بادارورفع میشه انشالله

این چندروزکه بیمارستان بود به اندازه ده سال گذشت!!!
ازهمگی ممنونم که دعا کردید..میدونم دعاهای شما تاثیرزیادی داشته وخدا شماهاروخیلی دوست داره

ممنونم که پیگیر حال مادرم بودید

دعامیکنم واسه همه مریضها که به زودی شفا پیدا کنن...واسه دوست عزیزمون کیت کت جان هم آرزومیکنم مشکلی نداشته باشه
خداروشکر
التماس دعا

**اقای نجار** · دوشنبه 21 اردیبهشت 94 15:02

سلام
مادرم مفوت کرد هفته پیش خیلی دلم براش تنگه احساساتم متناقضه بعضی وقتا گریه یکنم بیدلیل بعضی وقتا میخندم بعضی وقت از اینکه خیلی ناراحت نیستم عذاب وجدان میگیرم بعضی وقتا از اینکه عذاب وجدان ندارم ناراحتم
خیلی احساس تنهایی میکنم دلم میخواد برم جایی که کسی منو نشناسه دلم میخواد از خودمم فرار کتن کسی حالمو نمیفهمه از اینکه مردم میان پیشم دلگیر میشم ولی همینکه تنها میشم دلم میخواد یکی باشه میدونم دیگه کسی منو مثل مادرم دوست نخواهد و این ازار میده میدونم خودخواهم ولی این احساساتمه و کاریش نمیتنم کنم کاش میشد فرار کرد الان یک هفته گذشته و من هنوز هنوز نمیتونم قبول کنم همش فکر میکنم مادرم بیمارستانه و چند روز دیگه میاد ولی دیگه نیست دیگه نمیاد دیگه داد نمیزنه دیگه نگام نمیکنه تو خیابون تا یه مادر میبینم دلم میگیره حسودیم میشه دیگه هیچکس تو خونه برام احتام قائل نیست کاملا تنهام احساس میکنم مثل بادکنکیم که نخش پاره شده دیگه ریشه ندارم نامیدم و خسته
ببخشید فقط میخواستم یه جا اینارو بنویسم

**مدیرهمدردی** · دوشنبه 21 اردیبهشت 94 19:02

با سلام
خدا مادربزرگوارتان را رحمت کند. و به شما صبر دهد.
در گذر عمر از به دنیا آمدن و تولد و مرگها و شادی و غمها و بالا و پایینی ها ناگزیریم.

زندگی یعنی همین.

**فرهنگ 27** · دوشنبه 21 اردیبهشت 94 20:09

منم تسلیت می گم.روحش شاد.

**~~ترنم محبت~~** · پنجشنبه 24 اردیبهشت 94 06:51

نمی دونم چطوری بگم !! از کجاش بگم الآن چشمهام پر از اشکه نمی دونم اشک شوقه یا دلتنگی !!
خواب خیلی خوبی دیدم دوباره بعد مدتها خواب داییم رو دیدم با اینکه اصلا ندیده بودمش و فقط ازش عکس و صداشو به یادگار دارم اما من تو خواب چهرشو خیلی واضح دیدم من فکر می کردم ازم دلخوره اما نگاهش یه چیز دیگه ای می گفت چقدر چهره ش زیبا و دوست داشتنی بود حتی باهم حرف زد دلم می خواد دوباره ببینمش قبل از اینکه بخوابم براش قرآن خونده بودم...خیلی دلم براش تنگه
همیشه حواسش به منه شهدا همشون بهم توجه دارند این منم که معرفتم کمرنگه...
دلم می خواد همین الآن برم سر مزارش !!
حالم یه جوریه نمی تونم بگم یعنی نمی دونم ! حس فوق العاده ای دارم از اینکه خوابشو دیدم و اینکه فهمیدم ازم دلخور نیست پر از شوق و آرامشم اما اشکم بند نمیاد مدام به عکسش خیره می شمو می بوسمش انگاری داره بهم لبخند می زنه
ازتون می خوام شهدا رو یاد کنید حتی با ذکر یه صلوات خودتون شاهد برکت تو زندگی تون می شید شعار نمی دم تجربه دارم که می گم

**~~ترنم محبت~~** · دوشنبه 28 اردیبهشت 94 18:44

خیلی دلم گرفته ست...نمی دونم چمه !!! انقدر گریه کردم که سرم از شدت درد داره می ترکه
خیلی دلم تنگه...
اگر اینجا نبود من دق می کردم حداقل خصوصی می تونی دردتو به دوستات بگی
خوش به حال شادمانه... کاش منم الآن حرم امام رضا بودم

**paiize** · جمعه 08 خرداد 94 18:19

سلام
کاش روزهای خوب بیشترازروزهای بدبود!!!
چراهمیشه غم میاد سراغت باید به زور ازخودت دورش کنی اما وقتی شادی میاد باید به زور نگهش داری...

میدونم میگذره...
اما واقعا هرلحظه اش آدم رونابود میکنه

دلم یه هوای خوب میخواد بایه حس خوب!

چندوقت پیش حس وحال خوبی داشتم...وقتی تکون خوردنهای گل پسرمو حس میکردم کلی ذوق میکردم وخداروشکرمیکردم.
الان احساس میکنم دارم به اون هم غم وغصه مو منتقل میکنم...
دلم واسش تنگ میشه بااینکه هنوز دنیانیومده...دلم واسه دستهاش واسه چشمهاش!!!
میخوام وقتی اومدتا اون ازچیزی سردرنمیاره من بهترین دورانمو باهاش داشته باشم.
چون حس میکنم وقتی بزرگ بشه وازهمه چی این دنیاسردربیاره نمیشه عشق رواونجوری که میخوام بهش نشون بدم.

الان تنهاامیدم بعدازخدام پسرمه.
ازخدامیخوام واسم نگهش داره...
ازخدامیخوام حس خوبم رودوباره بهم برگردونه

**~~بانوى مهر~~** · دوشنبه 11 خرداد 94 01:02

سلام
رفتم دکتر... دکترم می گفت هنوز قلب جنین تشکیل نشد باید استراحت کنی چند روز بعد دوباره سونو بدی هیچ دارویی هم نداد فقط فولیک اسید پنج !! هیچ امیدی نداشت...
الآن خونه ی پدرم هستم خیلی دلم گرفته با گریه تایپ می کنم پسرمو همسرم خونه ی پدرشوهرم هستند آخه خانواده م اعصاب پسرمو نداشتند منم نمی تونستم برم باید استراحت کنم به مادرم گفتم...
دلم می خواست پسرم پیش خودم بود الآن انقده دلم واسش تنگ شده تحمل دوریشو به هیچ وجه ندارم...
الآن که فکر می کنم چه مادر خودخواهی هستم فرزندمو از خودم دور کردم پسرم خیلی دوست داشت بره اما من دلم می خواست الآن پیش خودم می بود... رنگ هم نقاش گفته ده روز طول می کشه
اینجا خونه ی بابام در عذابم...خیلی خسته م قلبم درد می کنه...

**فرشته اردیبهشت** · دوشنبه 11 خرداد 94 14:20

سلام سلام سلام دوستان عزیزم
خوبین خوشین سلامتین ؟ چه خبرا ؟

خیلی وقته نشده بیام همدردی از بس سرم شلوغ بوده
منم خوبم خدا رو شکر حالم اروم و سبزه شادم و شکر گزار

چندروز پیش هم عقد کردیم

جای همتون خالی بود و من بهتون فکر میکردم و کسی نمیدونست

خلاصه باید بگم که چیزی که عایدم شده اینه که ای کسانی که مجردین برای ازدواج بی صبری نکنید گله نکنید

من خودم واقعا بریده بودم اما خب جلو خدا ابرو داری میکردم اما از فرط خستگی و امد و شد خاستگار اعصابم بهم ریخته بود و
با مادرم هم گاهی تند رفتار میکردم که این بسیار منو میرنجوند از خدا خاسته بودم همسری بهم بده که خیلی با مامانم خوب باشن تا جبران کنیم این همه اذیت کردنام رو که خدا رو شکر همینم شد خیلی باهم خوبن و حال مامانم بسیار عوض شده و شاد و خوشحاله ..

بله داشتم میگفتم من این همه مدت از اینکه با هیچ کدوم از خاستگارا ازدواجم سر نمیگرفت هم متعجب بودم!!!!! هم عصبی ولی وقتی با همسرم اشنا شدم تعریف کرد که این همه سال کجا بوده و درگیر یسری مشکلات در خارج کشور بوده و نمیشده برگرده باید کاراشو تموم میکرده
و من خبر نداشتم از کار خدا و این باعث خستگیم میشد خستگی ای که قسمتی از شادابی و نشاطم رو ازم گرفت زیباییم رو گرفت و کم کم دارم جبران میکنم ...

خستگیم تا حدی بود که موقع اشنایی ام با محمد تا چند جلسه هیچ حرفی باهاش نزدم فقط نگاهش می کردم چون نمیتونستم فقط بغض میکردم و دست خودم نبود و اون درک میکرد تا اینکه حالم بهتر شد و من هم حرفامو زدم

قصدم اینه بگم مواظب شادابی و نشاطتون باشین (چون در صورت از دست دادنشون به سختی به دست میاد )و کاراتون رو درست انجام بدین و بقیه رو بسپارین دست خدا که او برای بنده اش کافی و خیر خواهشه ...

مواظب شادی ها و سلامتی و ایمانمون باشیم

موضوع: حال و احوال یاران همدردی (10)

ابزارهای موضوع

جستجو موضوع

نحوه نمایش موضوع

15 کاربر از پست مفید کیت کت تشکرکرده اند .

11 کاربر از پست مفید paiize تشکرکرده اند .

27 کاربر از پست مفید اقای نجار تشکرکرده اند .

22 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

17 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

8 کاربر از پست مفید ترنم محبت تشکرکرده اند .

6 کاربر از پست مفید ترنم محبت تشکرکرده اند .

8 کاربر از پست مفید paiize تشکرکرده اند .

10 کاربر از پست مفید بانوى مهر تشکرکرده اند .

22 کاربر از پست مفید فرشته اردیبهشت تشکرکرده اند .

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)