سلام آقای تنهایی. البته دعا میکنم هرچه زودتر از تنهایی که توش هستین بیاین بیرون و بالاخره دل خانومتون نرم بشه. .
خیلی وقت نوشتهاتون رو دنبال میکنم ولی منتظر بودم اوضاع رابطتون با خانمتون از این بهتر بشه.
چون حرفهایی که میخوام بهتون بگم شاید چندان بوی امیدی نده.
خواهش میکنم از حرفهای من برداشته غلط نکنید چون قصدم فقط کمکه. . . البته فقط میتونم تجربهی خودم رو در اختیارتون بذارم که شاید
تصمیم گیری رو براتون یکم آسونتر بکنه
من خودم 2 سال و نیم هست که از همسر سابقم جدا شدم. نمیدونم چرا هروقت نوشتهاتون رو میخونم یاد تلاشهای ایشون برای برگشتنم میوفتم. 1 سال طول کشید تا
ایشون راضی به طلاق شدن. البته من چون خارج از کشور هستم توی این یک سال با ایشون زندگی نکردم و این یک سالو خونه ی خانودام بودم.
میتونید یه سر به تپیکه من بزنید و ببینید ایشون چه شخصیتی داشت. که البته بعدها خییییییلی بدتر شد و کار به کتک و خیلی چیز های دیگه کشیده شد. . . .
3 سال واقعا صبوری کردم ولی با هر حرکتی که ازش میدیدم علاقم بهش کمترو کمتر میشد. . . تا اینکه به خودم اومدم و دیدم دیگه نمیتونم با این شخص زندگی کنم. . .
دیدم تنها راه به آرامش رسیدنم بیرون کردن این مرد از زندگیمه. به هر قیمتی شده. . . مهریه که سهل بود. . حتی از پول هایی که بهش قرض داده بودم
مجبور شدم بگذرم تا ایشون راضی به طلاق بشه و این آرامشی که اون موقع واسم تجسم شده بود برسم. که البته واقعا بعد از جدایی بهش رسیدم
اصلا و آبدا نمیخوام شمارو خدایی نکرده با ایشون مقایسه کنم. ولی فقط میخوام بهتون بگم اون زمان چه احساسی داشتم
حالم از هرچی التماس همسرم بود به هم میخورد.
نمیخواستم صداشو بشنوم.
حاضر بودم واقعا بمیرم"" ولی حتی یک لحظه تصور نکنم با ایشون دوباره دارم زیر یه سقف زندگی میکنم.
هرچی بیشتر ایشون اصرار میکرد من بیشتر روی تصمیمم پا فشاری میکردم.
دل چرکین شده بودم. چون ایشون همه چیز منو گرفته بود. مهمتر از همه اعتماد به نفسم بود. . .رویاهام بود خودمو تو اون زندگی فراموش کرده بودم و فقط کارم راضی نگاه داشتن ایشون ود
که مبادا چیزی باب میلش نباشه و دوباره شخصیتمو با حرفهاش و کتکش له کنه.
به خودم که اومدم دیدم تا بچه دار نشدم باید واسه نجات خودم از این زندگی بزنم بیرون. هرچقدر هم که میگذشت میفهمیدم تصمیمم واسه جدایی داره قطعی' تر میشه. . . .
متاسفانه ایشون وقتی به خودش اومده بود که من ظرفیتم کاملا پر شده بود.....کاریش هم نمیشد کرد.... راستی یکی از دوستان یه متن خیلی زیبا از شاملویه عزیز نوشته بودن که واقعا وصف حال اون روزهای من بود
حالا اینو میخوام بهتون بگم. همسر شما نه به شما خیانتی کرده, اونطوری که بعضی از دوستان میگن. . . نه فکرای شیطانیی تو سرش داره.
ایشون دنبال یک چیز که تو این سالهای زندگی با شما فاقدش بوده. . . آرامش! همین.
جدا بشین. و سعی کنید یه زندگی جدید هرچند تنها شروع کنید. اگر واقعا دوستش دارین بزارین به این آرامش برسه. اون فعلا این آرمشو در کنار با شما بودن نمیبینه. حتی اگر
عوض بشین. بزارین به آرامشش برسه. بعد تصمیم بگیره. این حس آزادی رو بهش بدین. بزارین با خودش, گذشتش,
و شما به صلحد برسه....( همونطوری که من رسیدم..... الان دیگه اون نفرت از بین رفته...... دیگه خشمی درونم نیست... حس انتقام جویی ندارم... واسش ارزوی خوشبختی میکنم...) ایشون باید ریکاور بشه.....و این ممکنه ماهها شاید هم سالها طول بکشه! بعد ازش توقع داشته باشین عاقلانه تصمیم بگیره. تا با شما زیر یک سقف زندگی میکنه, تا اسم شما تو شناسنامش هست, احساس آرامش و آزادی نخواهد کرد.
این لطف رو در حقش بکنید
موفق باشی برادرم.... برات دعا میکنم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)