از همتون بابت نظراتی که دادید ممنونم. من خانومم رو خوب می شناسم پای نفر سوم اصلا در میان نیست. اون فکر می کنه اگه جدا شه زندگی رویایی در پیش داره و چند تا از دوستاش هم که طلاق گرفتن شاید دارن تشویقش می کنن . البته مطمئن نیستم. ولی الان اصلا فکرش کار نمی کنه و نمی دونه داره چه کار می کنه. می گه همه تلاشم رو می کنم تا جدا شم. ولی شک ندارم و همه هم می گن پشیمون می شه. به خودش مغرور شده و فکر می کنه تو این زندگی داره تباه می شه. در صورتی که من تمام تلاشم رو می کنم.
تو این چند وقت خانومم بیرون که می رفت اصلا به من نمی گفت. امروز ساعت 11 صبح از سر کار رفتم خونه، دیدم می خواد بره بیرون. هر چی گفتم کجا می ری، می گفت به تو ربطی نداره. منم دنبالش رفتم گفتم باشه هرجا بری می یام چون غیرتم اجازه نمی ده بزارم تنها و بدون اینکه بدونم کجا می خوای بری، از خونه خارج شی. گفتم بیا با ماشین خودمون بریم قبول نکرد و با تاکسی رفتیم.
اول رفتیم مرکز شهر و جوراب و ... خرید کرد که اجازه نداد من حساب کنم. بعد دربست گرفت و سوار ماشین شدیم و می خواست بره خونه پدرش. اولش نگفت و بعدش که به راننده آدرس داد، فهمیدم.
منم باهاش رفتم. پدرش ظهر از سرکار اومد خونه، به پدرش گفتم شما قضاوت کنید هر کاری می کنم کوتاه نمی یاد و بدون اجازه من می ره بیرون و به من هم نمی گه. یک دفعه برادرخانومم که نامزد داره و فعلا خونه پدرش زندگی می کنه، چند تا توهین کرد که جدی نگرفتم و یک دفعه به سمت من اومد و یک لگد زد و بی احترامی کرد. منم جلوی نامزدش و خانوادش خیلی احساس حقارت کردم ولی باز سکوت کردم. می گفت چرا به خواهر من نسبت بد می دی. منم گفتم من نسبت بدی ندادم. خواهر تو ناموس منم هست. فقط گفتم به من اطلاع نمی ده می ره بیرون. حق منه بدونم زنم کجا می ره. اگه نمی گفتم الان پیش شما می شدم بی غیرت.
اونا هم حق به جانب همش منو مقصر جلوه دادند که تو باعث شدی دخترمون به هم بریزه و منم از خونه زدم بیرون. خانومم هم برنگشت و موند خونه پدرش. دم در به پدرش گفتم این رسمش نبود که با لگد بدرقم کنید. اونم گفت نباید الان میومدی ولی معلوم بود از دست پسرش ناراحت شده.
تا اینکه جریان رو چند دقیقه بعد به باجناقم گفتم و با خانومش و با برادرخانوم بزرگترم که متاهله، اومدن خونمون و گفتندکه برادرخانومم کار اشتباهی کرده و عذرخواهی کردند.
منم گفتم من دارم از شما کمک می گیرم زندگیم درست شه، نه اینکه شما بدترش کنید. گفتم من یک سری اشتباهات غیرعمدی به خاطر عدم داشتن اطلاعات کافی داشتم و خودم قبول دارم ولی آیا اشتباهات من در حدی بوده که چنین رفتاری باهام بشه؟ آیا من رفیق باز بودم یا دست رو زنم بلند کردم؟ آیا معتاد شدم؟ گفتم فکر می کنید من همش مقصر بودم و خانومم مقصر نبوده؟ گفتم من زنم و زندگیم رو دوست دارم که به در و دیوار می زنم و از شما توقع دارم کمک کنید. نه اینکه شما بدترش کنید. بالاخره 4 روز دیگه باید پیش وجدانمون و خدا جواب پس بدیم. گفتم آیا من کار آنچنانی کردم که اینطوری تقاص پس بدم؟
خلاصه باجناقم و خواهرخانومم رفتند و خانومم رو آوردند که وساطت کنند. ناهار هم از بیرون گرفتند آوردن و خوردیم و بعد از ناهار هر چی اصرار کردند به خانومم که بمون زندگی کن اونم حرف خودش رو زد که من اذیت شدم. مدام از گذشته و ناراحتی هاش گفت. اینکه شوهرم منو درک نکرده. اینکه خانوادش به من احترام نذاشتن.
باجناقم هم گفت گفت اینها واسه 7-8 ماه پیش بوده و الان رو ببین. گفت شوهرت می گه شرایط عوض شده و با بهانه گیری زندگیت رو خراب نکن. خواهرش هم گفت تو این چندماه آیا شوهرت خودش رو و رفتاراشو اصلاح کرده یا نه؟ اونم چیزی نداشت بگه. فقط می گفت دیگه نمی خوام زندگی کنم. منم گفتم اصلا به طلاق فکر نمی کنم چون بعدا نمی تونم با این مسئله کنار بیام که چرا جدا شدم اونم بدون هیچ دلیل قانع کننده ای. اونا هم حق رو به من دادن.
خواهرش گفت شوهرت همچین آدم بدی نبوده که این رفتارها رو می کنی. خودش فهمیده اشتباهاتی داشته که داره تلاش می کنه رفع کنه. گفت زندگی بالا پایین داره و باید صبر داشته باشی. (خواهرش خیلی فهمیده است و تو این چند سال انصافا بدی ازش ندیدم. ولی خانومم گوشش بدهکار نبود که نبود.)
آخر سر، با ناراحتی گذاشتند رفتند و بهم گفتند فعلا صبر کن و مدارا. خانومم موند خونه ولی باز رفت تو اتاق در رو قفل کرد.
تصمیم گرفتم دیگه کاری به کارش نداشته باشم و دادگاه رو هم برم. مهریش رو هم اقساطی بدم تا بلکه سرش به سنگ بخوره. واقعا هم می دونم سرش به سنگ می خوره. الان خشمگین شده و حق به جانب.
من خوبیهاش رو یادمه که دارم برای زندگیم تلاش می کنم. من مطمئنم خانومم اگه روحیش برگرده، خوب می شه. از یک طرف دیگه نگران حرمت های شکسته شده ام.
به نظرتون چه کار کنم. کلافه ام. داغونم. داره حرمت ها از بین می ره. خانومم داره همه چیزو خراب می کنه. ولی باز من دوسش دارم. نمی خوام کم بیارم.
به نظرتون به مادرم و خواهرم بگم یک سر برن خونمون وقتی من نبودم با خانومم صحبت کنند؟ برن امیدوارش کنند. خانومم سر هر چیزی بهونه می گیره و فکر می کنم چند روز دیگه بگه چرا مامانتیا هیچ به ما سر نزدن ببینن چرا ما خونشون نمی ریم و چرا دعوامون شده؟ از یک طرف دیگه می ترسم اونا برن خونمون و خانومم یه چیزی بگه حرمت ها از بین بره. یا پدر و مادرم ناخواسته حرفی بزنن که خانومم ناراحت بشه و اوضاع خراب بشه؟ چون واقعا از هر چیزی یک داستانی درست می کنه. الان هم که فقط منفی فکر می کنه.
لطفا بازم نظر بدید چه کار کنم. توخونه چه رفتاری کنم؟ باز خواست بره بیرون چی؟ بهم نگفت چی؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)