سلام بچه ها سلام به همه. سال نو و روز زن و مادر و ... رو به همه تبریک میگم.
من اومدم. اصن راستش دلم طاقت نیاورد نیام. از دفعه پیش که فکر میکردین من تاپیک الکی میزنم و شیدا دعوام کرده بود و قهر کردم و گفتم اصم من میرم , روزی نبود که همدردی رو چک نکنم و پست ها و نظرات شما رو نخونم. بعد دیدم که ای بابا من قهر کردم و هیچ کی ازم یه دلجویی هم نکرد. اینه که گفتم اشکال نداره خودم خیلی شیک برمیگردم
اولش عذر خواهی کنم از هنجارشکنی هام. میدونم یعنی فکر میکنم که تاپیک به این شکل زدن خلاف قوانین هست. اما من رفتم قسمت تجربه های فردی. اون جا ارسال موضوع جدید نداشت! این جا زدم. بعد این تاپیکم برای یه تجربه ی فردی ام هست و یک تشکر. لطفا جناب مدیر همدردی , تا وقتی همه نخوندنش و به جاهای خوب نرسیده پاکش نکین بعدش پاکش کنین. بازم ممنون و عذرخواهی.
اهااا. اینم بگمااا. به جان خودم به جان مادرم این تاپیک " ازدواج تحمیلی و با فریب و بد رفتاری و عدم توافق بر طلاق.خواهش میکنم..." که همین الان خوندمش هم کار من نیستااااا (خیلی تابلوه الکیه). گفته باشم. من الکی نمیزنم. اصن اینو دیدم گفتم تا تو دلشون نگفتن منم برم بگم من نیستم. من همون شیوام (نمیگم بی خواستگار چون نباید ادم خوش به خودش نکات منفی رو تلقین کنه ). هیچ تاپیکی هم به غیر از با اسم shivaram نزده و نمیزنم.
گفتم قبل از شروع یونی براتون یه چیز خوب بگم (اینجا برای عید پاک چند روزی تعطیل بود و از فردا باز یونی ) :
من از اوایل اسفند با یه اقا پسری شروع به چت کردن کرده بودم تو فیس بوک. البته حرف های بد نه هاااا. حرف معمولی. خودم میدونستم کارم درست نیست و اگه کسی بهم بگه این کار رو میکنمه نصیحتش میکنم که نه اشتباهه. اما شاید چون تنها بودم و بعدش هم هی میبینم همه عاشق و معشوقند گفتم خودم برا خودم استین بزنم بالا و به نظرم پسر خوب و مودبی میومد. گفتم کم کم میشناسمش و بعد دیگه قسمت چی بشه. در حالی که میدمنستم این اشنایی ها اصن معتبر هم نیست اما شخصیتش و قیافه اش و طرز حرف زدنش برام جذابیت داشت. هر شب باهاش حرف میزدم و امیدوارتر میشدم و در کنارش همدردی رو هم هر روز میدیدم.
اول میخوام از همدردی خیلی خیلی تشکر کنم چون از وقتی اومدم توش خیلی ذهنم نسبت به مسائل بازتر شده. اینقدر تاثیرش زیاد بوده. میدونین حس میکنم که نظر من رو راجع به ازدواج که تو ذهنم یه چیز رویایی و یه دریچه ی نجات بود به یه چیز کاملا نیازمند عقل و حساس و ریسک بالا تبدیل کرده. الان همش به خودم میگم ادم قبل ازدواج باید چشم هاش رو مثل وزغ باز کنه که اگه خدا نکرده گیر بیفتی دیگه گیر افتادی. این از تشکر اولم.
تشکر دومم هم از کیت کت عزیز هست. خودش نمیدونه چه لطفی برام کرده. من تو پست یکی از بچه ها که کیت کت بهش پیشنهاد داده بود تجربه ی اشناییش با اون فوتبالیست رو بخونه و ازش استفاده کنه یه بار دیگه تاپیک های مربوط به وابستگی اش رو خوندم (قبلنا خونده بودم اما از ذهنم رفته بود.) بعد یه دفعه فکر کردم که وای. چی کار دارم میکنم؟ هر شب 2 3 ساعت حرف زدن و حس خوب داشتن به یه فرد نامعلوم. بعدش هم حتما وابستگی شدید و اگه هم یه خواستگار این وسط پیدا شه باید بشینم غصه بخورم که چه طوری ازش دل بکنم و ... 2 3 شب اول که دیگه نرفتم سراغ چت خیلی تو فکر بودم. سعی میکردم که خودم رو توجیه کنم که دوستمه فقط و شاید قسمت بوده این طور اشنا شیم و اصن شاید اون هم ازدواج بخواد و پسر خوبیه و ... اما هر بار که تجربه ی کیت کت و ادم های دیگه که تجربه ی مشابه داشتن رو یادم میومد انگار عقلم بیدار میشد. این شد که دیگه نرفتم و به نظر خودم از یه ضرر بزرگ جلوگیری کردم. درست فکر میکنم ایا؟
و اما تجربه ی فردیم: درصد زیادی از تاپیک های همدردی مربوط به تنها بودن و این جور مسائل هست. من خودم خیلی تو فازش بودم و الان هم دارم حس تنهاییم رو. اما چند روزه دارم فکر میکنم که چرا باید این وقت و انرژی صرف این مساله بشه؟ مثلا خودم من چه طور میشه کلا بیخیال به این موضوع باشم؟ چه طوری میشه هیچ کی اینجا نیاد و از بی یار بودن شکایت کنه؟ (هر کسی یه طور شکایت میکنه. مثلا من میگفتم دلم ازدواج میخواد یا مصباح حس میکنم یه مسئله راجع به همین ازدواج و خواستگاری و اینا داره اذیتش میکنه و وقت و ذهنش رو میگیره). اول گفتم درس. درس بخون و بخون. چون رشته و دانشگات رو خیلی هم دوست داری همه ذهنت و وقتت میره براش. بعد دیدم درس زیادی حالت تهوع میاره . فکر کردم و فکر کردم و فهمیدم که ادم باید به یه چیز خیلی شیرین امیدوار باشه. یعنی مثلا بگی وای 1 سال دیگه یا 6 ماه دیگه مونده به فلان چیز برسم. یه چیزی که باعث شه با دست یابی بهش از خودت راضی بشی. یه چیزی که بشه هدفت. من خودم تو بررسی کردن هام به بنیاد کودک
( www.childf.org) برخوردم. حس کردم وای اگه درسم تموم شه برگردم. یه کار خوب پیدا کنم و برای یکی از بچه های این سازمان سنگ تموم بزارم چه قدر زندگی برام شیرین میشه. نه؟ انگار این شد یه امید برای زندگیم. یه چیزی که قبل مرگ بخوام بهش برسم.
شما چه طور؟ هدف زندگی شما چیه؟ حس میکنم اگه این جا بیاین و بگین. باز هم من و بقیه با هدف های دیگه اشنا میشیم و دیدمون نسبت به زندگی بازتر میشه. مثلا خود من دیگه زندگی رو توی غصه خوردن و پیدا کردن کسی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن نخواهم دید.
هدف از زندگیتون چیه؟ چه چیزی که باعث میشه بخواین زندگی کنین و تا بهش نرسیدین حس کنین مرگ براتون زوده؟
ببخشید طولانی شد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)