با سلام من جند وقتی هست مطالب سایت رو می خونم شاید حرفایی که می خوام بزنم کمی عادی شده.ولی من چون هیچ کسی برای درد دل کرن ندارم مجبورم مشکلم اینجا بنویسم
دختری 25 ساله هستم که ترم چهار کارشناسی ارشد یه رشته خیلی خوب در یه دانشگاه خیلی خوب هستم و از لحاظ قیافه به گفته اطرفیان خیلی خوب(ولی به نظر خودم زشتم چون بهم ثابت شده)از لحاظ هیکل هم قدم معمولی و وزنم هم یه سه چهار کیلویی از ایدالم بشترم.از لحاظ خونواده هم خونوده ای دارم که هیچ مشکل نداریم و همه اطرافیان هم خودمو و هم کل خونوادمو به پاکی و نجابت و... میشناسن حالا مشکلی که دارم اینه که تا حالا هیچ خواستگاری نداشتم خواهرم بزرگم با فامیل ازدواج کرده و خواهرهای کوچکتر هم خواستگار خیلی دارند و مطمعنم امسال ازدواج میکنن واقعا این قضیه که چرا من تا حالا هیچ خواستگاری نداشتم ناراحتم و از آینده هم خیلی میترسم و هم متنفرم و همش به این فک میکنم پس چرا خدا منو افرید وقتی قرار نیست چیزی به من بده چون من نه میتونم برم سرکار نه ازدواجی نه تفریحی(چون خونوادم اهل تفریح و...نیستن).از لحاظ قیافه و ظاهر هم منو خواهرم تفاوت زیادی نداریم ولی نمیدونم چرا اینجوریه!از لحاظ حجاب و پوشش هم مانتویی و تقریبا حجابم کامله وارایش هم خیلییی کمه در حدی که بی روح نباشم. از لحاظ رفتاری به گفته همه اطرفیانم و حتی همکلاسیای پسرم هم بیسار متین و سنگین وخانم(برای خودمم هم خیلی عجیبه که همکلاسی هام من اینقدر صریح جلو خودم از من تعریف میکنن!!)البته فکر کنم مشکلم همنیجاس چون الان پسرا فقط تیپ زدن و ارایش های زیاد دوست دارن من در برخوردم با پسرا هم چون بیشتر راجب موضاعات درسی هست همنجوری که باید حرف بزنم میزنم ولی در کل تو محیط بیرون هم اروم هستم هم کم حرف.این توضیحاتی که دادم برای بود که منو تا حدودی بتونین تصور کنید شاید شما بتونید بفهمید مشکلم کجاست چون من به خاطر این موضوع دیگه کارم شده گریه و ناراحتی زیاد تا جایی که خیلی به فکر خودکشی هستم و نهایتش تا تابستون دوام بیارم که اینکارو نکنم فقط نگین سنت کمه چون اولاجایی که زندگی میکنیم سن ازدواج پایین هست دوما خواهرای کوچکتر از خودم هم دارن ازدواج میکنن تازه من رفت و امدم هم از خواهرام بیشتره طوریکه همیشه من تو جمع ها هستم ولی خواهرم اصلا رفت و امد ندارن فقط کافیه یه بار بیان بیرون من از اونا خیلییی اخلاقم بهتره اونا حتی جوری با فامیل برخورد میکنن که من خجالت میکشم!! من هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم و حالا خیلی از دست خدا دلگیرم فکر میکردم حواسش به همه هس خیلی روش حساب کردم ولی الان میفهمم که خدا هم نه منو میبینه نه براش مهمه که من چقد ناراحتم.
ببخشد خیلی طولانی شد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)