به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 33 از 57 نخستنخست ... 31323242526272829303132333435363738394041424353 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 321 تا 330 , از مجموع 561
  1. #321
    Banned
    آخرین بازدید
    پنجشنبه 10 اردیبهشت 94 [ 12:28]
    تاریخ عضویت
    1393-10-18
    نوشته ها
    239
    امتیاز
    7,370
    سطح
    57
    Points: 7,370, Level: 57
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveTagger First Class5000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    703

    تشکرشده 881 در 199 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزیزان دلم
    الآن دوباره پست خودمو خوندم چه قدر خوب بود یادش به خیر...
    امروز داشتم یه موضوعی رو برای همسرم تعریف می کردم همین طور بهم خیره شده بود وسط حرفم بهم لبخند زد پرسیدم چیه؟! گفت : بعضی وقتا خیلی دوست داشتنی میشی (بعضی وقتا!!!!)
    بعد از اون اتفاق دردناکی که واسم افتاد همسرم محبتاشو کم نکرد که هیچ بیش تر هم کرد واقعا این مدت خیلی اذیت شد
    توانایی نداشتم به خونه م برسم ، غذا بپزم اما همسرم خم به ابرو نمیاورد اکثر مواقع از بیرون غذا می گرفت خونه رو خودش جارو می کشید خودش سفره مینداخت و جمع می کرد
    همیشه منو در آغوش می گرفت و می گفت خانومی انقدر بی تابی نکن حکمت خدا این بوده هنوز فرصت داریم
    مسخره بازی در میاورد کلیپ های خنده دار بهم نشون می داد فقط می خواست منو بخندونه
    دو شب پیش فکر کردم دارم از دستش میدم داشتم دیوانه می شدم شکر خدا الآن حالش خوبه حال سه تامون من ، همسرم ، پسرم خوبه
    زندگی شیرین است...


    همسرم ازم می پرسه اگر من بمیرم چی کار می کنی؟! ناراحت شدم و چون بار اولش نیست که از این مدل سؤالا می پرسه خواستم حالشو بگیرم گفتم خوب نیست مرده رو زمین بمونه زودی دفنت می کنیم خودشم خنده ش گرفته بود
    همیشه این مدلی سؤال می پرسه
    یه بارم بهم گفت من اگر دست داعش بیفتم چی کار می کنی؟!!!! حتما انتظار داشت بگم سوپرمن میشم میام نجاتت میدم

  2. 14 کاربر از پست مفید آرام عشق تشکرکرده اند .

    del (یکشنبه 04 مرداد 94), Eram (پنجشنبه 01 مرداد 94), mari1 (دوشنبه 24 فروردین 94), mohi (شنبه 23 اسفند 93), morteza2487 (چهارشنبه 31 تیر 94), nazi1371 (یکشنبه 11 مرداد 94), paiize (دوشنبه 25 خرداد 94), فرشته اردیبهشت (سه شنبه 30 تیر 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), نادیا-7777 (چهارشنبه 31 تیر 94), اقای نجار (پنجشنبه 21 اسفند 93), اعجاز عشق (جمعه 30 مرداد 94), بارن (شنبه 08 اسفند 94), شمیم الزهرا (پنجشنبه 21 اسفند 93)

  3. #322
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    جمعه ای که گذشت سالگرد عقدمون بود و من از خیلی قبل تر ها دوست داشتم برای هدیه روز عقد برای خانومم یه دوربین بخرم که خیلی دوست داشت یه دوربین داشته باشه (کیفیت دوربین گوشیش پایین بود). از شما چه پنهون که 500-600 تومان نداشتم که این کارو بکنم (آخه ماهانه کلی قسط دارم نزدیک 2 تومان در ماه)، چند روز پیش از سمت شرکت برای ماموریت رفتیم یه جایی که آخر مراسم یه بسته دادن که بعد که بازش کردم دیدم دوربینه توش و اونو همون روز دادم به خانومم. برا روز عقد دیگه چیزی به ذهنم نمی رسید که یه سرچی زدم و توی همین تالار چند نفر خوش ذوق یه کارایی کرده بودن و اون این بود که یه دفترچه ای درست کرده بودن و داده بودن به همسرشون و منم از این فرصت استفاده کردم و یه بعد از ظهر توی اداره نزدیک 20 تا برگه A6 درست کردم و توی یه لیوان هم چایی پر رنگ درست کردم و برگه ها رو گذاشتم داخل لیوان چایی که رنگ کهنگی به خودش بگیره بعدش گذاشتم جلو پنجره خشک شدن و یه متن با عنوان " دلنوشته هایی به بهانه اولین سالگرد پیوندمون" توش نوشتم و یه عکس روز عقدمون رو توی سایت photofunia درست کردم و روی یه صفحه از دفترچه پرینت گرفتم و بردم دادم صحافی فنری کردن و توی یه ساک دستی کوچیک فانتزی گذاشتمش و از اون ورم رفتم یه گل سفارش دادم و اینارو گذاشتم توی صندق ماشین، رفتم خونه خانومی رو سوار کردم و رفتیم یه خورده شهر و گشتیم و شب هم رفتیم یه رستوران و اونجا به بهانه یه چیزی رفتم سر وقت ماشین و گل و کادو رو آوردم تقدیم خانومی کردم، حالا تا اینجاش بماند


    فرداش توی اداره یکی از همکارا گفت بچه ها ردتو زدن، گفتم چی شده، گفت دیشب فلان رستوران بودی، پرسیدم کی دیده اول نگفت بعدش گفت که ما طبقه بالای اونجا بودیم و خانومم داشت می گفت که یه دو نفر امدن نشستن که خیلی با حالن، آقاهه رفت واسه خانومه گل و کادو آورد، خلاصه تمام حرکات و سکنات ما رو زیر نظر داشته که بلاخره این همکاره ما هم میگه بزار ببینم اینایی که تعریف می کنی چه شکلی هستن که یه هو دیدم تو ای، خانومش گفته بود می شناسیش، گفته بود آره همکارمونه، گفته پس یاد بگیر . البته گفت فقط نتونستیم کامل تشخیص بدیم کادوتون چی بود :-) در مجموع شب خوبی بود.

    دل آرام گیرد به یاد خدا

  4. 25 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    (آسمانی آبی) (یکشنبه 04 مرداد 94), ario86 (جمعه 30 مرداد 94), del (یکشنبه 04 مرداد 94), Eram (پنجشنبه 01 مرداد 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), m.reza91 (چهارشنبه 31 تیر 94), morteza2487 (چهارشنبه 31 تیر 94), nazi1371 (یکشنبه 11 مرداد 94), paiize (دوشنبه 25 خرداد 94), sahar67 (چهارشنبه 31 تیر 94), sogand_20 (سه شنبه 30 تیر 94), فرشته مهربان (شنبه 23 خرداد 94), فرشته اردیبهشت (سه شنبه 30 تیر 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), گیسو کمند (سه شنبه 30 تیر 94), نادیا-7777 (چهارشنبه 31 تیر 94), مصباح الهدی (یکشنبه 01 شهریور 94), اعجاز عشق (جمعه 30 مرداد 94), بی نهایت (چهارشنبه 31 تیر 94), بانوى مهر (شنبه 23 خرداد 94), بارن (شنبه 08 اسفند 94), رنگین (شنبه 23 خرداد 94), شیدا. (شنبه 23 خرداد 94), شمیم الزهرا (شنبه 23 خرداد 94), طلوع زیبا (یکشنبه 24 خرداد 94)

  5. #323
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 مهر 02 [ 20:03]
    تاریخ عضویت
    1391-3-10
    نوشته ها
    1,568
    امتیاز
    39,190
    سطح
    100
    Points: 39,190, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 37.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,236

    تشکرشده 6,880 در 1,486 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    322
    Array
    بالاخره اومدم بنویسم

    دیشب با همسرم قرار گذاشتیم بریم بیرون وقتی دیدمش یه کت دستش بود و دیگه هیچی ...
    همین که باهم پیاده می رفتیم یجور بوی گل رز میومد گفتم محمد تو هم حس میکنی بوی رز میاد همه جا گفت نه !!!!
    همین طور نیم ساعت پیاده روی کردیم با همراهی این بوی قشنگ گفتم ممد نکنه عطر جدیدزدی کلک گفت نه ، فرشته گل زیاده این ورا بوی اوناست لابد ...

    رفتیم یجای قشنگ نشستیم یهو از زیر کتش یه گل رز دراورد خیلی بهم چسبید لذت بخش بود اصلا فکر نمیکردم کتشو بخاطر رز رو دستش انداخته بود تازه هوا هم یکم سرد بود !


  6. 31 کاربر از پست مفید فرشته اردیبهشت تشکرکرده اند .

    (آسمانی آبی) (یکشنبه 04 مرداد 94), ario86 (جمعه 30 مرداد 94), del (یکشنبه 04 مرداد 94), Eram (پنجشنبه 01 مرداد 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (پنجشنبه 29 مرداد 94), m.reza91 (چهارشنبه 31 تیر 94), mahtab61 (چهارشنبه 31 تیر 94), mohi (شنبه 31 مرداد 94), morteza2487 (چهارشنبه 31 تیر 94), nazi1371 (یکشنبه 11 مرداد 94), paiize (چهارشنبه 31 تیر 94), parsa1400 (سه شنبه 30 تیر 94), sahar67 (چهارشنبه 31 تیر 94), sinafun (جمعه 30 مرداد 94), sogand_20 (سه شنبه 30 تیر 94), فرشته مهربان (چهارشنبه 31 تیر 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), گلاب (چهارشنبه 31 تیر 94), نیلوفرغمگین* (شنبه 17 مرداد 94), نادیا-7777 (چهارشنبه 31 تیر 94), نارجیس (سه شنبه 30 تیر 94), مصباح الهدی (چهارشنبه 31 تیر 94), آنیتا123 (چهارشنبه 31 تیر 94), اقای نجار (سه شنبه 30 تیر 94), اعجاز عشق (جمعه 30 مرداد 94), بی نهایت (چهارشنبه 31 تیر 94), بارن (یکشنبه 09 اسفند 94), رنگین (سه شنبه 30 تیر 94), شمیم الزهرا (سه شنبه 30 تیر 94), صبا_2009 (سه شنبه 30 تیر 94)

  7. #324
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    چند روز پیش روز تولد پسرم بود ، همسرم با پسرم بیرون بودند وقتی آمدند یک دسته گل دست پسرم بود. به نشانه تشکر از زحمت بارداری نه ماهه و تحمل سختی های زایمان.

    دیروز رفتیم لب رودخانه ، همسرم ماشین می شست ، بچه ها آب بازی می کردند ، منم هیزم جمع می کردم تا آتش روشن کنیم هر از گاهی همسرم می رفت جاهای پر عمق که من عکس العمل نشون بدم منم روشو زمین نمی نداختم قربون صدقش می رفتم که عزیزم برگرد ، تورو خدا نرو جلوتر اونم حسابی کیف می کرد .همه اش لذت بود.

    جالب ترین قسمتش زمانی بود که سیب زمینی ها لای آتیش بودند و می دونستیم قراره بارون بزنه اما برای اینکه بهتر پخته بشن کمی صبر کردیم و همین شد که موقع برگشت تو گل گیر کردیم. تلاش هر دوی ما برای رهایی از اون شرایط ، خیس شدنمون ، گلی شدنمون و حتی تقیصیرو گردن همدیگه انداختنمون که اون می گفت تو گفتی بیایم اینجا و من می گفتی نخیر من بهت گفتم سیب زمینی نمی خواد بذاریم زیر آتش ، با زنگ زدن زدن به آتش نشانی و خندیدن هر دویمان به سرو وضع همدیگه ، حتی گریه بچه ها و انتظار برای اومدن کمک همه و همه شیرین و عاشقانه بود.
    ویرایش توسط بی نهایت : چهارشنبه 31 تیر 94 در ساعت 10:23

  8. 29 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    (آسمانی آبی) (یکشنبه 04 مرداد 94), *Yalda* (چهارشنبه 31 تیر 94), alireza198 (جمعه 02 مرداد 94), del (یکشنبه 04 مرداد 94), donya. (شنبه 31 مرداد 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), m.reza91 (چهارشنبه 31 تیر 94), mahtab61 (یکشنبه 04 مرداد 94), morteza2487 (چهارشنبه 31 تیر 94), nazi1371 (یکشنبه 11 مرداد 94), paiize (چهارشنبه 31 تیر 94), sahar67 (چهارشنبه 31 تیر 94), sinafun (جمعه 30 مرداد 94), فرهنگ 27 (چهارشنبه 31 تیر 94), فرشته مهربان (چهارشنبه 31 تیر 94), فرشته اردیبهشت (چهارشنبه 31 تیر 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), گلاب (چهارشنبه 31 تیر 94), نادیا-7777 (چهارشنبه 31 تیر 94), مصباح الهدی (چهارشنبه 31 تیر 94), آنیتا123 (چهارشنبه 31 تیر 94), اقای نجار (چهارشنبه 31 تیر 94), اعجاز عشق (جمعه 30 مرداد 94), بارن (یکشنبه 09 اسفند 94), رنگین (چهارشنبه 31 تیر 94), سرشار (یکشنبه 01 شهریور 94), شیدا. (چهارشنبه 31 تیر 94), شمیم الزهرا (پنجشنبه 29 مرداد 94), صبا_2009 (چهارشنبه 31 تیر 94)

  9. #325
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    ماشین لباسشویی مون دیروز خراب شد دو روز تمام همسرم وقت گذاشت روش ، من هم همش تعریف و تمجید و به به و چه چه اما تو دلم همش اضطراب داشتم نکنه خراب ترش کنه . کل ماشین لباسشویی تمام اتوماتیک رو از هم باز کرد .اولین تجربه.

    من هم شده بودم دستیارش ، ومرتب چایی و میوه و ماساژ تا دلگرم بشه. بالاخره درست شد، همسرم ژست قهرمانانه و من فریاد شادی.
    موقع شستن آشپزخانه با اینکه خسته بود اومد کمکم و تویه آب ها محکم خوردم زمین ، اولش به شوخی گفت حقته منم بهم برخورد زدم زیر گریه ، اونم دل نازک شروع کرد به قربون صدقه رفتن منم میونه گریه کردن پر رو شدم و گفتم حالا یه طی هم بکش تا خشک بشه اینجا بود که لبخند بی موقع من ، پرده از سناریو من برداشت با این حال همسرم بزرگواری کرد و آشپزخونه رو طی کشید.

    خلاصه امروز به واسطه خرابی و کثیف کاری تعمیر ماشین لباسشویی در طی یک روز سخت کاری لحظات شاد و عاشقانه زیادی رو تجربه کردیم.

    پ.ن . از ساده ترین لحظات زندگی می شه لحظات ناب و عاشقانه ساخت.

  10. 25 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    (آسمانی آبی) (یکشنبه 04 مرداد 94), ario86 (جمعه 30 مرداد 94), digitalman (جمعه 30 مرداد 94), donya. (شنبه 31 مرداد 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (پنجشنبه 29 مرداد 94), m.reza91 (یکشنبه 04 مرداد 94), mahtab61 (یکشنبه 04 مرداد 94), mohi (شنبه 31 مرداد 94), nazi1371 (یکشنبه 11 مرداد 94), paiize (یکشنبه 04 مرداد 94), sinafun (جمعه 30 مرداد 94), فرشته مهربان (یکشنبه 04 مرداد 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), گیسو کمند (یکشنبه 11 مرداد 94), مصباح الهدی (پنجشنبه 29 مرداد 94), اقای نجار (یکشنبه 01 شهریور 94), الهه4 (یکشنبه 04 مرداد 94), اعجاز عشق (جمعه 30 مرداد 94), بارن (یکشنبه 09 اسفند 94), رنگین (یکشنبه 04 مرداد 94), سرشار (یکشنبه 01 شهریور 94), شیدا. (پنجشنبه 29 مرداد 94), شمیم الزهرا (پنجشنبه 29 مرداد 94), صبا_2009 (یکشنبه 04 مرداد 94)

  11. #326
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    پریشب که خانمم داشت برای ناهار غذا درست می کرد (ما کارمندا غذای ناهارو شب قبلش درست می کنیم) به خانمم گفتم بزار شامو من درست کنم، گفت چی می خوای درست کنی ، زیاد حال نداشتم گفتم کوکو سیب زمینی ،

    سیب زمینی ها رو رنده کردم

    بعدش پیاز، دو تا تخم مرغ زدم و آرد هم قاطیش کردم و نمک و فلفل و خلاصه مخلوط در عرض کمتر از ده دقیقه آماده شد،
    چون حسش نبود وایستم بالا سر گاز، و کوکو و در تیکه های کوچیک در روغن ماهی تابه سرخ کنم همه مخلوط رو یه جا ریختم توی ماهی تابه (از این ماهی تابه های دو طرفه که درشم بسته میشه) و گذاشتم روی گاز، بعد 10 دقه رفتم ماهی تابه رو یه جا برگردوندم و بعد ده دقه بعدشم رفتم گاز رو خاموش کردم و خلاصه این شد شام درست کردن ما، همسری، سفره رو پهن کردو وقتی غذا رو آورد دیدم یه دیس کوکو بزرگ مستطیل شکل که دورشو تزیین کرده بود با زیتون و دو تا قلب با سس قرمز کشیده روی کوکو و اول اسمامونو هم توش نوشته بود. خلاصه بی حسی من باعث شده بود غذا خوشکل تر از آب دربیاد. (خداییش فکر نمی کردم اینقدر آشپزی بلد باشم به خودم امید وار شدم کلی هم همسری ازم تعریف کرد ، فکر می کرد من واقعاً از روی تخصص آشپزی اینو یه تیکه درست کردم).


    دل آرام گیرد به یاد خدا
    ویرایش توسط به دنبال خوشبختی : پنجشنبه 29 مرداد 94 در ساعت 13:03

  12. 20 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    del (دوشنبه 02 شهریور 94), digitalman (جمعه 30 مرداد 94), donya. (شنبه 31 مرداد 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (پنجشنبه 29 مرداد 94), mohi (شنبه 31 مرداد 94), paiize (شنبه 31 مرداد 94), فاطمه بانو (جمعه 30 مرداد 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), کمال (پنجشنبه 29 مرداد 94), یاس پاییزی (پنجشنبه 29 مرداد 94), مصباح الهدی (پنجشنبه 29 مرداد 94), افسونگر (پنجشنبه 29 مرداد 94), اقای نجار (یکشنبه 01 شهریور 94), اعجاز عشق (جمعه 30 مرداد 94), بارن (یکشنبه 09 اسفند 94), سرشار (یکشنبه 01 شهریور 94), شیدا. (پنجشنبه 29 مرداد 94), شمیم الزهرا (پنجشنبه 29 مرداد 94), صبا_2009 (پنجشنبه 29 مرداد 94)

  13. #327
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    منم دلم خاطرات عاشقونه میخواد...
    چند شب پیشا از همسرم سر دعوایی که کرده بودیم دلخور بودم و خیلی هم سردرد داشتم.طبق عادت همیشم گل گاوزبون دم کردمو ریختم اوردم رو میز جلو مبل گذاشتم و خودم رفتم سر میز اشپزخونه بادمجون پوست کنم که یکی از قشنگترین اتفاقای زندگیم افتاد...
    همسرم دمنوشارو از میز برداشت اورد گذاشت جلو من و خودشم نشست و گفت میخوام منم پوست بکنم... یعنی رو آسمونا سیر میکردم که دلش خواست به من کمک کنه...
    اینکه به فکرم بود و اورد تا باهم بخوریم و تنهایی نخورد خیلی برام لذت بخش بود
    واقعا چه ساده میشه شاد شد اما از خودمون دریغ میکنیم

  14. 24 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    ario86 (جمعه 30 مرداد 94), del (دوشنبه 02 شهریور 94), digitalman (جمعه 30 مرداد 94), donya. (شنبه 31 مرداد 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (یکشنبه 01 شهریور 94), mohi (شنبه 31 مرداد 94), paiize (شنبه 31 مرداد 94), sinafun (جمعه 30 مرداد 94), فاطمه بانو (جمعه 30 مرداد 94), فرشته اردیبهشت (جمعه 30 مرداد 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), یاس پاییزی (پنجشنبه 29 مرداد 94), میشکا (جمعه 30 مرداد 94), مسافر زمان (یکشنبه 01 شهریور 94), مصباح الهدی (پنجشنبه 29 مرداد 94), افسونگر (پنجشنبه 29 مرداد 94), اقای نجار (یکشنبه 01 شهریور 94), اعجاز عشق (جمعه 30 مرداد 94), به دنبال خوشبختی (پنجشنبه 29 مرداد 94), بارن (یکشنبه 09 اسفند 94), سرشار (یکشنبه 01 شهریور 94), شیدا. (پنجشنبه 29 مرداد 94), صبا_2009 (پنجشنبه 29 مرداد 94)

  15. #328
    Banned
    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 شهریور 97 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1394-5-27
    نوشته ها
    312
    امتیاز
    9,463
    سطح
    65
    Points: 9,463, Level: 65
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 187
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    422

    تشکرشده 920 در 276 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    مدتی هست خاطرات عاشقانه زیادی با همسرم دارم اما این از همه برام شیرین تره
    یه روزی از روزهای داغ و سوزان تابستون بود خیلی خسته بودم کارم خیلی زیاد بود از قبل رفتن به سرکار ناهار نپختم سرمم درد گرفته بود توی گرما بودم و حسابی هم ضعف رفته بودم همسرم هر روز باهام در تماسه به قول خودش صدای من حکم دوپینگ رو براش داره اون روز از رو صدام فهمید من کمی ناخوشم بهش گفتم امروزو یه خورده دیرتر بیاد چون من هنوز ناهار نپختم اونم قبول کرد
    بالاخره کارم تموم شد داشتم می رفتم خونه مون
    توی راه توی دلم غصه داشتم که الآن کی حوصله ناهار پختن داره ساعت 3 رسیدم خونه دیدم همسرم خونه ست اومد دم در استقبالم من کلی روحیه گرفتم بعدش دیدم سفره پهنه و روی سفره غذای ناهاره از بیرون غذا گرفته بود
    با دیدن این صحنه و برخورد همسرم تمام خستگیم از بین رفت بعد از صرف ناهار بهم گفت تو برو استراحت کن خودم ظرفها رو می شورم
    منم یه ساعتی خوابیدم از خواب که بیدار شدم واسم چای و کیک آورده بود
    اون روز من مهمان همسرم بودم خیلی واسم لذت بخش بود

  16. 16 کاربر از پست مفید فاطمه بانو تشکرکرده اند .

    del (دوشنبه 02 شهریور 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (یکشنبه 01 شهریور 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), کمال (یکشنبه 01 شهریور 94), گیسو کمند (دوشنبه 02 شهریور 94), مسافر زمان (یکشنبه 01 شهریور 94), مصباح الهدی (یکشنبه 01 شهریور 94), افسونگر (یکشنبه 01 شهریور 94), اقای نجار (یکشنبه 01 شهریور 94), اعجاز عشق (یکشنبه 01 شهریور 94), بارن (یکشنبه 09 اسفند 94), رنگین (یکشنبه 01 شهریور 94), شیدا. (یکشنبه 01 شهریور 94), شمیم الزهرا (یکشنبه 01 شهریور 94), صبا_2009 (یکشنبه 01 شهریور 94)

  17. #329
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 اردیبهشت 95 [ 00:04]
    تاریخ عضویت
    1394-2-01
    نوشته ها
    128
    امتیاز
    2,990
    سطح
    33
    Points: 2,990, Level: 33
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    308

    تشکرشده 219 در 87 پست

    Rep Power
    32
    Array
    هر موقع یاد این خاطره ام می افتم یا عکسی از این روز میبینم یه احساس خیلی خیلی خیلی خوب نسبت به همسرم پیدا میکنم

    بابام سکته کرده بودن و چند ماهی میشد که تنها نمی تونستن از خونه برن بیرون مخصوصا که هوا سرد هم بود و همه بچه هاشون گرفتار بودن
    یه روز جمعه شوهرم گفت به بابات اینا زنک بزن بگو اماده باشن نهار میریم بیرون امروزهوا خیلی خوبه
    خلاصه با پدر و مادرم نهار رفتیم به ویلایی که بابام بیرون شهر داشت و شوهرم جوجه کباب درست کرد و و واقعا اون روز خیلی برا بابام زحمت کشید مثلا بابای هیکلی من نمیتونست از پله ها تنها بیادبالا و شوهرم کمکش کرد(برا نهار داداش مجردم و خواهرم هم به ما ملحق شدن )

    شوهرم در حالی این کار را کرد که من چند تا برادر دارم تازه اون زمان یکیشون هم مجرد بود
    داداش هام همه کارهای بابام را انجام میدادن ولی به هر حال خودشون کار داشتن و زن و بچه داشتن و داداش مجردم که کارش واقعا خیلی زیاد بود

    اون روز من تو چشمای بابام میدیم که چقدر خوشحاله
    الان بابام فوت شدن (الهی نصیب کسی نشه )
    و اینم بگم که من مادر شوهرم را تحمل میکنم و از رفتاراش و حرفاش چیزی به شوهرم نمیگم فقط و فقط به خاطر همه مهربونی هایی که نسبت به بابام داشت و الان نسبت به مادرم داره

    شوهرم هیچ وقت هیچ وقت برام گل نخریده حتی کادوی روز زن و تولد ازدواح و... نکرفته (میگه من از این لوس بازیا خوشم نمیاد خودت برو هر چی دوست داری برا خودت بگیر )
    ولی من محبت و عشقش را از کارهایی که برام انجام میده درک می کنم

    و واقعا این کارش از هر کادو و دسته گل برا من ارزشمند تر هست

  18. 15 کاربر از پست مفید کمال تشکرکرده اند .

    del (دوشنبه 02 شهریور 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (دوشنبه 02 شهریور 94), mohi (دوشنبه 02 شهریور 94), فاطمه بانو (دوشنبه 02 شهریور 94), کلانتر جو (چهارشنبه 25 بهمن 96), گیسو کمند (دوشنبه 02 شهریور 94), مصباح الهدی (یکشنبه 01 شهریور 94), افسونگر (یکشنبه 01 شهریور 94), اعجاز عشق (یکشنبه 01 شهریور 94), بارن (یکشنبه 09 اسفند 94), سرشار (یکشنبه 01 شهریور 94), شیدا. (یکشنبه 01 شهریور 94), شمیم الزهرا (یکشنبه 01 شهریور 94), صبا_2009 (یکشنبه 01 شهریور 94)

  19. #330
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    خوشم امد،

    کم کم داره موتور بخش خاطرات عاشقانه روشن میشه،




    حالا که بحث داره داغ میشه من یه خاطره بگم،

    چند وقت پیش تولد خانومم بود و من از 10 روز قبل سعی کردم کارامو انجام بدم، برای مثال یکی از عکس های خانمم رو دادم چاپ کردن زدن روی قاب ، و آوردم خونه گذاشت لای لباسا تا لو نره ، خلاصه من تاریخ رو حواسم نبود همش یه روز جلو بودم، و دو روز مونده بود به تولد فک کردم که یه روز مونده و دقیقاً اون روز هم قرار بود که یه خونه معامله کنیم، و خیلی دوست داشتم که اون خونه رو بخریم و شب تولد خوشحالیمون مضاعف بشه، من رفتم گل هم گرفتم و گذاشتم پشت ماشین ،

    من غروب رفتم بنگاه همه کاراش انجام شد، چونه هامون رو زدیم، اختلافمون شد 2 میلیون، اون می گفت 124 من می گفتم 122، بنگاهی گفت که 123 بنویسم که فروشنده زد زیر همه چیزو یه دفعه 15 میلیون قیمت رو برد بالا که منم گفتم اینجوری نمیشه (الان 4 سال پیش نیست، الان رکوده خریداری نیست که بخواید بازار گرمی کنید)و خلاصه همه چیز بهم ریخت (ما هم چون اینقدر دنبال خونه گشته بودیم دیگه خسته شده بودیم، یه خونه خوب بود پول ما نمی رسید، یه خونه پول ما می رسید، پارکینگ نداشت، یا محلش خوب نبود، یا نور نمی گرفت، یکی دیگه اتاقاش کج و کوله بو و خلاصه این مورد خیلی نزدیک به معیار های ما بود)

    از طرفی خانومی منتظر بود من زنگ بزنم بگم انجام شد، که رفتم دنبالش ، پرسید چی شد گفتم نشد و خلاصه برگشتیم خونه و خانومی سر درد گرفته بود، گرف بخوابه. من پرسیدم امروز چندمه، تازه اون لحظه فهمیدم هنوز دو روز مونده تا تولد (من فک می کردم اون شب، شب تولده) دیدم اینجوری نمی شه، رفتم یه کیک گرفتم برگشتم ، برق های خونه همه خاموش بود، خلاصه کیک و چایی و کادو ها رو گل و همه رو گذاشتم توی سینی بردم توی اتاق برق رو روشن کردن، خانومی سورپرایز شد خفن، تا 10 دقه بعدش سرش کامل خوب شد، و کلی هم اون شب خوش گذشت،
    حالا امروز بنگاه با اون فروشنده قرار گذاشته و قیمت رو همون 123 تموم کرده، امروز شما هم موج مثبت بفرستید تا دیگه معامله بکنیم تموم شه و فصل جدیدی از زندگی ما شروع بشه ، الان یه خورده راهمون به محل کار دورتره (خونه پدرم اینا ایم) و معمولاً به بقیه برنامه هامون نمی رسیم.



    - - - Updated - - -
    دل آرام گیرد به یاد خدا

  20. 11 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    del (دوشنبه 02 شهریور 94), Farzam_48_vekaalat (سه شنبه 17 شهریور 94), khaleghezey (دوشنبه 02 شهریور 94), mohi (دوشنبه 02 شهریور 94), فاطمه بانو (دوشنبه 02 شهریور 94), کمال (دوشنبه 02 شهریور 94), گیسو کمند (دوشنبه 02 شهریور 94), مصباح الهدی (دوشنبه 02 شهریور 94), آنیتا123 (دوشنبه 02 شهریور 94), بارن (یکشنبه 09 اسفند 94), صبا_2009 (دوشنبه 02 شهریور 94)


 
صفحه 33 از 57 نخستنخست ... 31323242526272829303132333435363738394041424353 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.