همسرم خیلی بهم علاقه داشت . اما یه شب حرفایی بمن زد که واقعا نمیتونم فراموش کنم و روی دلم مونده و همه چیز منو تحت تاثیر قرار داده . یه شب شش هفت ساعت بعد از حالت مستی که داشت گفت میدونی چرا نمیخوام ازت بچه داشته باشم.تا حالا به این فکر نکردی که چرا تو این چند ماه رابطه امون سرده.تا حالا به خودت نگفتی چرا هرجوری میگردی تو خونه من ترغیب نمیشم بیام سمتت.من خیلی موقعیتای بهتر از تو داشتم.اما تورو انتخاب کردم . حالا هم کار از کار گذشته و نمیشه کاری کرد .منم گفتم اگر الانم فکر میکنی موقعیت بهتر هست میتونی جدا بشی.همش میگه من واسه ازدواج ساخته نشدم .
گفت فکر میکنم کسی میخواد بین منوتو جدایی بندازه.یکی واسمون دعا گرفته. من اصلا به دعا و جادو اعتقاد ندارم و بهش گفتم که این سردی ریشه تو خودمون داره.
بخدا نمیدونم چیکار کنم .آخه چطور حرفاشو جدی نگیرم . از هیچی واسش کم نذاشتم . همیشه باهاش خوب بودم .قبل عروسی اصلا ازم ایراد نمیگرفت.اما از روز اول عروسی شروع کرد از غذاهایی ایراد گرفت که قبلا میگفت همونا خیلی عالیه .میگفت این سردی از قبل عروسیمون بوده اما به من نگفته و با خاله اش در میون گذاشته.
توروخدا کمکم کنین .من نمیخوام زندگیم از دست بره.من خیلی تاوان دادم واسه بدست اوردن این زندگی.من هدفهای بزرگ زندگیمو گذاشتم کنار واسه بدست اوردن همسرم . اخه چطور فراموش کنم حرفاشو.اگه هرکس جای من بود رهاش میکرد.بخدا میذاشت میرفت و جدا میشد و دیگه اسمشو نمیاورد . وقتی دید من میخوام برم بیرون از خونه نذاشت و اومد جلومو گرفت .چرا باید این حرفارو بزنه که منو به اینجا برسونه.
به خودم میگم شاید ازم ناراحته.اخه اصلا از جمعهای فامیلی ما که زیاد هستن خوشش نمیاد . حتی یه بار که عمه ی من پاگشا کرده بود و اونجا جمعیت زیاد بود با من کولاک کرد تو خونه که تقصیر توست . تو میدونستی اونجا این همه جمعیت هست اما بمن نگفتی که من بتونم راحت بیام .در صورتیکه من اصلا روحم از اون همه جمعیت خبر نداشت .بخدا دارم سکته میکنم . اخه چیکار کنم .من که مثل ادم سرمو انداختم پایینو دارم زندگیمو میکنم.چرا باهام اینجوریه
علاقه مندی ها (Bookmarks)