به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 56
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array

    طلاق یا زندگی؟

    سلام به همه دوستای خوبم
    امیدوارم با کمک شما مشکلم حل بشه.
    من 24 سال و همسرم 28 سالشه وازدواج سنتی داشتم .
    یک ساله که عقد کردم و همسرم حدود 5 ماهه قهر کرده !
    علت قهرش 1-چرا به مامانش بعد 8 روز زنگ نزدم 2-ازش خاستم به مناسبت عید برام کادو بگیره(کلا ناراحته که ازش بخام چیزی برام تهیه کنه)
    در کل خانوادش انتظار دارن که هفته ای چند بار خونشون برم(من هفته ای 1 بار میرفتم)_چادر بپوشم_روز در میون با مادرشون تماس تلفنی داشته داشته باشم –انتظار هیچ هزینه ای در دوران عقد از همسرم نداشته باشم .
    با توجه به این که مادر بسیار فوضول و مداخله گری دارن من ارتباط رسمی با مادرشون و کلا خانوادشون ایجاد کردم که این موجب نارضایتیشون شده بود و البته با توجه به وابستگی و دهن بینی همسرم چاره دیگه ای نداشتم.
    ایشون یک خواهر بسیار حسود هم دارن که ازدواج کرده و بچه داره .ایشون در تمام خریدهای دوران عقد ما همه اختیارو انتخاب ها به خودش میداد و هر چی تذکر بهش دادیم که عروسی تو نیست اینجوری رفتار نکن،اصن نمیفهمید و کار خودش میکرد.
    تو این مدت 5 ماه، حدود 1 ماهه اولش برگشت و ازم خاست حالا که از قهرش برگشته هرچی اون و خانوادش میگن قبول کنم.منم نپذیرفتم و تهدید کرد این دفعه میره 2 ماه دیگه نمیاد !منم بهش اهمیتی ندادم و بعد از یک مشاجره لفظی که بینمون ایجاد شد دوباره قهر کرد!
    بعد از گذشت 2 ماه از قهر دومش خانوادش تماس گرفتن و گفتن ما میخایم عروسمان ببریم و پدر من از خود همسرم خاست که ارتباط صحیح ایجاد کنه و بعد زندگی مشترک آغاز کنیم .اما ایشون انتظار دارن که پدرم من به زور بفرسته سر این زندگی که به حساب خودش من آدم کنهj)))))))
    خانواده من گفتن 6 ماهه دیگه ما دخترمون میفرستیم خونت!اونم گفته من تا اون موقع هیچ کاری با این ندارم!الانم 2 ماه از این ماجرا میگذره و هیچ تماسی با بنده ایجاد نکرده !!!
    من حالم داره از این زندگی بهم میخوره وقتی اولش اینه تهش میخواد چی باشه؟؟؟؟؟هیچ خاطره خوبی تو مدتی که با هم بودیم ازش ندارم.نمیدونم باید چکار کنم؟

  2. 2 کاربر از پست مفید رها68 تشکرکرده اند .

    اثر راشومون (شنبه 27 دی 93), بارن (شنبه 27 دی 93)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 شهریور 00 [ 12:26]
    تاریخ عضویت
    1390-1-14
    نوشته ها
    345
    امتیاز
    12,728
    سطح
    73
    Points: 12,728, Level: 73
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 122
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience Points
    تشکرها
    640

    تشکرشده 935 در 291 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    71
    Array
    سلام
    یکبار بشینین عین دو تا آدم فهمیده بدون رودرواسی باهمدیگه صحبت کنین و به تفاهم برسین، به نظرم از همون ابتدای ساکن از روشن شدن مرزهای حق و حقوق اولیه خودتون شروع کنین بهتره! من شما رو به حق و پسره رو ناحق نمیدونم ولی اول باید انتظارات بی جایی که طرفین از همدیگه دارن در زندگی مشابه شما باید کاملا شفاف سازی بشه و بدون کوچکترین احساس (منت گذاری- از حق گذشتن و ...) به یک تفاهم برد برد برسین بعدا میشه گفت این زندگی ارزش وقت گذاشتن داره.
    ولی با این شرایطی که الان درش هستین به نظرم اصلا زندگی مشترک موفقی برای شما پیش بینی نمیشه مگر اینکه یک طرف باید بسوزه و بسازه که اصلا انسانی نیست.

  4. 6 کاربر از پست مفید saeeded تشکرکرده اند .

    Freddy (یکشنبه 28 دی 93), واحد (یکشنبه 12 بهمن 93), هم آوا (شنبه 27 دی 93), اثر راشومون (شنبه 27 دی 93), بارن (شنبه 27 دی 93), رها68 (شنبه 27 دی 93)

  5. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    250
    Array
    1.قبل عقد درمورد حجاب چادر باهم صحبت کرده بودید؟

    2.قبل از عقد مشاوره قبل از ازدواج رفته بودید؟


    3.به خانوادشون توهین کردید یا فقط ارتباط رسمی داشتید؟ یعنی زیاد صمیمی نشدید اما احترامشون و نگه داشتید درسته؟ خب ازتون چه انتظاراتی داشتن که شما رعایت نکردید؟

    4.چرا بیشتر تماس نمیگرفتید؟ بنظرت لجبازی کردی یا مورد دیگه ای وجود داشت؟ چون میشه در هفته سه دفعه مثلا تماس گرفت اما رسمی بود یک احوال پرسی کوتاه!

    5.در جواب ایشون در خصوص صمیمانه بودن با خانوادشون، چی میگفتید؟

    6.از زمانی که ایشون همسر شما میشوند وظیفه ایشون تامین هزینه های شما در حد و اندازه ی جیبشان هست.حالا خیلی از خانم ها خودشون رعایت همسرشون و میکنند یا خرج کمتری دارند یا از سرمایه خودشون برای کمک به همسرشون استفاده میکنند اما این وظیفه‌ برعهده ی همسر هست، اینکه ایشون میگویند هیچ خواسته ای نباید داشته باشید یعنی وظایف خودشون و بخوبی نشناختن.
    حالا شما قبل عقد با ایشون صحبت کرده بودید؟ و شما قبول کرده بودید؟

    دلیل ایشون در خصوص نادید گرفتن این وظیفه چی بوده؟


    قهر ایشون اصلا درست نیست، انسان عاقل و بالغ با قهر کردن مشکلاتشو حل نمیکنه، این کار ایشون نشونه ای میشه برای شما، یعنی هرموقع در مقابل خواسته های منطقی یا غیر منطقی ایشون مخالفت کنید ایشون توانایی قهر چند ماهه و دارند. و شما تا کوتاه نیایید ایشون این قهر و تمام نمیکنند.
    حتی اگه تمام خواسته هاشون منطقی هم بود ایشون نباید قهر میکردن با قهر کردن هیچ مشکلی حل نمیشه.

    پس شما باید باهاشون صحبت کنید جلسات مشاور و پیش ببرید هردو از وظایفتون اصلا آگاه نیستید، توجه کنید یک زندگی مستقل تشکیل دادید نباید شما چشمتون به دهن پدرتون باشه ایشون نگاهشون به مادرشون.

    پس تصمیم خودتون چی میشه؟ اگه پدرتون بتونند از پدرشون بخواهند یک جلسه ای بذارند که هم شما دونفر جداگانه باهم مسالمت آمیز حرف بزنید هم خانواده ها.
    بگویند هدف فقط حل مسالمت آمیز مشکل هست همین
    به پدرشون بگند شما بزرگتر هستید قهر کردن کار یک انسان بالغ نیست.
    اگه مشکلی هست مطرح بشه، حالا یا بسمت ازدواج حل میشه یا خدایی نکرده به سمت دیگری.
    ولی بهرحال تکلیف مشخص میشه.اینطور بلاتکلیف هم درست نیست.


    اگه با شما درخصوص هزینه ندادن در دوران عقد و پوشیدن چادر صحبت کردن که شما تو این مسایل مقصرید که چرا قبول کردید.
    اگه صحبت نکردن ایشون مقصرن چرا صحبت نکردن شما یک انسان بالغید قدرت اختیار داشتید باید میگفتند و اجازه ی انتخاب میدادن. البته باز هم شما مقصرید چرا خودتون نپرسید از نظرشون حجاب خانم باید چگونه باشه.

    درمورد تماس بیشتر با خانوادشون خب ایشون بهشون برمیخوره همسرشون به خانوادشون اهمیت نده، کمی بیشتر تماس بگیرید بهمون شکل رسمی باشید ولی کمی بیشتر تماس میگرفتید.بهرحال زن و شوهر باید جاهایی از خودشون ازخودگذشتگی نشون بدهند.

    درمورد دخالت خانوادشون، اگه انتظار کمک مالی از طرف خانوادشون داشتید
    پس انتظار دخالت باید داشته باشید.
    اگه هزینه ها از جانب فقط همسرتون بوده نباید دعوا میکردید میتونستید بهشون بگید خب اولین بارتون هست دارید ازدواج میکنید دیگه هم تو زندگیتون اتفاق نمیوفته این اولین باره و اخرین بار پس دوست دارید خودتون خرید کنید به سلیقه خودتون! خواهرشون اگه نظری میدن بگید از نظرتون ممنون ولی من از این خوشم اومد، اونی که شما هم میگید قشنگه.

    بهمین راحتی هم حرفتو میزنی هم دعوایی رخ نمیده که کسی بخواد ناراحت بشه.اگه هم ناراحت بشن به همسرتون بگند همسرتون دیدن که شما بد حرف نزدید پس از شما ناراحت نمیشند.
    **برخی آدم ها درست مثله بادبادکهای دنیای کودکیم هستند،
    فقط یه یک دلیل از مسیر زندگیم رد میشند، تا به من درسهایی بیاموزند
    که اگر می ماندند؛ شاید هیچوقت
    یاد نمیگرفتم .....! **

    ویرایش توسط دختر بیخیال : شنبه 27 دی 93 در ساعت 10:33

  6. 4 کاربر از پست مفید دختر بیخیال تشکرکرده اند .

    هم آوا (شنبه 27 دی 93), آرام عشق (شنبه 27 دی 93), رها68 (شنبه 27 دی 93), سوده 82 (جمعه 10 بهمن 93)

  7. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون ازsaeedeh و دختر بیخیال
    متاسفانه قبل عقد ما مشاوره نرفتیم و این بزرگترین اشتباه من در انتخاب همسر بود.
    حجاب من مانتو هست وگاهی اوقت از چادر استفاده میکنم و این رو در تمام جلسات خاستگاری به ایشون گفتم و ایشون پذیرفت.
    حتی با ایشون یک جلسه خارج از خونه صحبت کردم و دید حجاب من به چه صورت است و الان قبول داره حجابم خوبه فقط میگه من کاری ندارم اون موقع چی قبول کردم الان تو باید چادری بشی.
    یادمه اولین روزی بعد عقد کنار هم بودیم گفت من خودم تو رو درست میکنم.

    متاسفانه ایشون با این دید که من تغییر بده وارد زندگی با من شده و هیچ حرفی از خاسته های خودش در جلسات آشناییمون نمیزد و همیشه میگفت من موافق نظر شما هستم.اشتباه کردم که به این جملش اعتماد کردم.
    الان مساله من با این اقا چادر نیست ،واسه من فرقی نداره اصلن ...مشکل من احساس عدم امنیتی که در من شکل گرفته نسبت به ایشون.

    در مورد ارتباط با خانوادش قبول دارم یک جاهایی بی تجربگی کردم و یک جاهایی لجبازی اما قسمت عمده مشکل دخالت های بیجایی بود که خانوادش در زندگی شخصی پسرشون داشتن و زمانی که میدیدم همسر من اجازه انتخاب لباس برای خودش نداره اجازه داشتن لب تاب نداره حریم خصوصی در خونشون نداره ،کاملا در محیطی بسته تحت نفوذ مادر و خواهرش بزرگ شده و خانوادش میخان سلایق و خاسته های من رو هم مثل پسرشون کنترل کنند تمایلی به ارتباط نداشتم .خواهرش مدام میخاست به من یاد بده که باید با شوهرم چطور رفتار کنم و مادر شوهرم میخاست به من بگه پسرش از چه لباسی خوشش میاد یا بدش میاد!
    و جالب بود که همسرم در ارتباط با من انتظارداشت خاسته های مادرش اولویت بزارم و اون عروسی بشم که مادرش میخاد،خودش اصن چیزی نمیخاست.

    وقتی همسرم مدام به من تذکر میداد که طرف خانوادش هست و جلو من از اونا حمایت میکنه منم علاقه ای به زنگ زدن بهشون نداشتم.که البته اگر پختگی الانم داشتم لجبازی نمیکردم.

    دختر بیخیال عزیز من هیچ بی احترامی و مشاجره لفظی با خانوادش نداشتم.فقط یکبار خونشون من و شوهرم بین خودمون دو تا واسه اینکه ظرفای نهارشون نشستم بحثی شد و قهر کرد از خونشون رفت بیرون و خواهرش از من پرسید داداشش کجای و منم تند و تیز بهش گفتم نمیدونم.ناگفته نماند مادرش خیلی سعی کرد تحریکم کنه اما موفق نشد.وفقط اینکه من میرم خونشون و باهاش حرف نمیزنم و دنبالش تو خونه راه نمیرم و لباسی که اون میخره برام نمیپوشم و ظرفاشون نمیشورم بهونه کرده که به من بی احترامی میکنه.اگر پختگی الانم داشتم همین بهونه ها بهشون نمیدادم.

    در خصوص اینکه با هم صحبت کنیم خیلی فکر خوبی هست و نتیچه بخش .اما همسر من شعور لازم برای یک بحث نداره.
    هفته اول بعد از اولین قهری که داشت ازش خاستم بیاد با هم صحبت کنیم .کاملا سرد و بیتفاوت نشست و گفت من 3 تا شرط دارم اول حق نداری از من سوال بپرسی که کجایم و چکار میکنم 2_حق نداری با من تو خیابون دعوا کنی(چند بار وسط خیابون از دست کاراش و حرفاش از ماشین پیاده شدم تا برم خونمون واین رفتارم باعث دعوا شد-قبول دارم کارم اشتباه بوده اما فقط میخاستم مغزم باد بخوره از بس میشست به دل من نق میزد)3_باید به خانوادم احترام بزاری.
    با لحن سرد وخشکی که داشت واسه خودش سخنرانی میکرد .هر چه تلاش کردم فضای گفتگو ایجاد کنم ایشون میخاست تحکم کنه و امر کنه منم گفتم باشه قبول میکنم.آخرش اشک من و در آورد و رفت.بعد یک هفته با مادرش تماس گرفتم احوالپرسی کردم.به خودشم اس زدم که من دلم تنگ شده برات دوست دارم با هم خوب باشیم اونم جواب داد هر وقت همه ی حرفای من قبول میکنی پاشم بیام!!!!

    آب یخی بود که به تمام احساس من پاشید.
    بعدنتیجه صحبت دو نفره با ایشون اینجوری.
    متاسفانه مشاوره نمیاد .میگه تو حرف من قبول نداری لازم نیست بیام ببینم حرف مشاور قبول میکنی.

    هزینه ای که میداد ماهی 50 واسه ارایشگاه بود، میداد بهم اما ناراحت بود.که اگر تجربه الانم داشتم پافشاری واسه 50 تومن پول نمیکردم .مونده یک قرونشم نبودم و نیستم.از خانوادشم انتظار هیچی نداشتم من فقط میخاستم خودش برام ارزش قایل باشه.

    پدر ایشون هیچکاره هست و اصلا داخل آدم کسی حسابش نمیکنه که پدر من بخواد باهاشون صحبت کنه.با این حال یک جلسه همین روند انجام دادیم و با حضور من و مادرم وهمسرم صحبتی کردیم فقط میشینه میگه باید ایجور و اوجور ؛ حتی نمیپرسه میخای من چه کار کنم؟در حین صحبت یکهو بلند میشد میگفت اصلن فایده نداره من رفتم خونمون.حتی یکبار مادرم تا درب منزل دنبالش رفت و گفت بیا بشین صحبت کن با هزار ادا اومد باز حرفای خوش و زد و رفت!
    خانواده من در تصمیمات من حامی من هستند . این فرصت 6 ماهه واسه من فرصتی که ببینم میخام زندگی کنم یا نه ؟
    از جدایی میترسم البته شرایطی که دارم از نظر ظاهر و حمایت خانواده و عدم ایجاد رابطه جنسی و جدایی در دوران عقد شاید شانس یک زندگی بهتر داشته باشم. اما بازم وحشت دارم.نمیدونم بعدش قراره چی بشه.
    البته با همه بدی های این رابطه نکات مثبتی هم داشت شاید اگر من پخته تر بر خورد میکردم اینجوری نمیشد اما اساس زندگی مشترکمون با این قهرش زیر سوال رفته !!!
    نمیدونم همینجو صبر کنم خودش سرش به سنگ بخوره یا کلا از زندگیم بندازمش بیرون؟
    با مطالعاتی که الان انجام میدم میبینم خود منم به اندازه کافی پخته نبودم و نتونستم شرایط و خاسته های ایشون درک کنم اما الان یک جوری همه چی گره خورده که گیج شدم.
    ویرایش توسط رها68 : شنبه 27 دی 93 در ساعت 15:37

  8. 2 کاربر از پست مفید رها68 تشکرکرده اند .

    M.S.H (یکشنبه 12 بهمن 93), sasha (سه شنبه 14 بهمن 93)

  9. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    این روزا خیلی با این سایت سرگرم شدم.برای من جالبه زندگی هایی که بعد چند سال به بن بست میرسه و اکثرا خانوم ها تلاش برای حفظ زندگی میکنند و صبر پیشه میکنند .

    من قبل ازدواج با پسری دوست نشده بودم ،خیلی برام مهم بود که احساساتم برای همسرم باشه.اما خوب میبینم همین احساساتی که از طرف من در این رابطه رها شده بود و مدیریت نشده بود باعث مشکل شده.و متاسفانه همسری دارم که در ابراز احساس ضعیف و خیلی درون گرا عمل میکنه.


    برای من خیلی سنگینه که در ابتدای راه اینجور احساساتم بی پاسخ مونده و دلگرمی برای حفظ این زندگی ندارم.کاش همسرم متوجه میشد این بی تفاوتی و اینجور رها کردن من چقدر آسیب زا هست و این نشونه قدرت و استحکام یک مرد نیست.


    تو این رابطه من نتونستم بهش قدرت و اعتباری که یک مرد لازم داره بدم و چون در یک زندگی زن سالار بوده بشدت از اینکه جایگاهی مثل پدرش داشته باشه وحشت داره و چون در زندگیش اجازه تصمیم گیری نداشته و تحت نفوذ مادرش بوده از درون خودش نسبت به من احساس ضعف میکنه و برای مبارزه با این احساس درونیش دایما با من میجنگید.


    خانواده من ،تحصیلات من،ظاهرم از اون سر تر هست و این مساله اون آزار میده البته من هیچ وقت چیزی به رخ اون نکشیدم اما متوجه میشدم خودش معضب هست.مطمئن هستم رفتارهای مادرش خودش قبول نداشت اما خوب در برابر من برای حفظ قدرتش از اونا حمایت میکرد.تا خودش احساس ضعف نکنه و البته مادرش بوده.نباید عیب های مادرش براش میگفتم و ثابت میکردم که مادرش مشکل داره.
    ای کاش میتونستم همراه خوبی براش باشم تا کنار من احساس آرامش داشته باشه نه احساس جنگ.
    ای کاش اون میفهمید که یک ذره محبت و حمایتش چقدر به من انرژی میداد.



    در اینکه به من علاقه داره یا نه مردد بودم . میگفت بهت ابرازاحساس نمیکنم تا روت زیاد نشه!اگر ازش میخاستم برام کادو بگیره واسه این بود که به خودم ثابت کنم بهم علاقه داره.و اون فکر میکرد میخام تیغش بزنم!
    خیلی تلخ بود زمانی که مادرش اومد خونمون و به پدرم گفت من دندون لق میندازم دور.برای چی از من بدش میاد.حالا شاید بهش خوبی نکردم اما بدی نکردم.
    خوشحالم میبینم خانواده خوبی دارم که تو این شرایط کنارم هستن و با عصبانیت و لجبازی آتیش بیار معرکه نشدن.بعد از 5 ماه از غیبت همسرم پدر من نظرش اینه که صبر کنم و با اقدام قانونی موافق نیست و همین به من آرامش میده که من و خانوادم این زندگی داغون نکردیم البته درسته اشتباهات و بی تجربگی هایی بوده.



    یک روزی منتظر بودم برسه زمانی که با هم بریم زیر یک سقف زندگی کنیم اما الان دیگه اعتمادی نمونده.

    نمیدونم گاهی فقط به جدایی فکر میکنم اما از شرایط بعدش وحشت دارم. تازه اگر با فرد دیگری بخوام زندگی شروع کنم قطعا اون هم مشکلاتی داره چه بسا بدتر از این.دوست داشتم میتونستم اوضاع درست کنم اما راهی نمیبینم.خیلی نا امیدم.

    کاش یک راهی پیدا بشه.....


  10. 2 کاربر از پست مفید رها68 تشکرکرده اند .

    M.S.H (یکشنبه 12 بهمن 93), sasha (سه شنبه 14 بهمن 93)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    در پاسخ قبلیم که 20 سطر بود 20 بار از کلمه "من"استفاده کردم!!!!
    خدا میدونه در برابر همسرم در گفتگو چقدر من من میکردم یادمه گاهی میگفت یک جوری با من صحبت نکن که انگار خیلی میفهمی!
    حالا خبر نداره وقتی با خودم صحبت میکنم همیجورم دیگه!!!
    یعنی آدم خودخواهی هستم؟
    طرز برخوردم جوری که دیگران تصور میکنن میخام برتریم نشون بدم؟

    فردا سالگرد ازدواجمون هست.خیلی دلم گرفته!
    یادمه آخرین بار گفت من یک غلطی کردم ازدواج کردم دیگه نمیخام هر سال یادم بیاد چکار کردم!یعنی از ته قلبش این گفت؟

    دارم سعی میکنم شخصیت یک زن قوی و با سیاست در فکرم ایجاد کنم تا بتونم احساسم کنترل کنم اما گاهی کم میارم.سخته افکار منفی که به سمتم هجوم میارن کنترل کنم.
    احساس تنهایی ،رنج،عصبانیت،نا امیدی و ...

    چرا نمیاد خودش طلاقم بده؟چرا خاسته با هم بریم سر یک خونه؟ میخاد آزارم بده یا داره رابطه حفظ میکنه؟
    میدونم میشد با هم خوب باشیم امان از دست رفتارهای مادرش!فرصت تطبیق بهمون نداد.

    خوب چرا پسرش داماد کرده؟

    آخرین دفعه که با مادرش صحبت کردم گفت ما تو فامیل دختر داشتیم از اونا میخاستیم.

    یعنی ما رفتیم خاستگاری پسرش؟الان خاستگار دیگه ای نداشتم؟ما تو فامیل پسر نداشتیم؟
    اگه پشیمون شدن خوب برن طلاق بدن ما گفتیم طلاق ندین؟؟؟؟؟

    خیلی خسته شدم از این وضعیت!نمیدونم آخرشش چه اتفاقی میافته اما امید وارم خودم بتونم بسازم برای هر شرایطی که قراره ایجاد بشه.

  12. 3 کاربر از پست مفید رها68 تشکرکرده اند .

    M.S.H (یکشنبه 12 بهمن 93), sasha (سه شنبه 14 بهمن 93), بارن (پنجشنبه 02 بهمن 93)

  13. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 15 اردیبهشت 98 [ 11:03]
    تاریخ عضویت
    1390-5-13
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    6,210
    سطح
    51
    Points: 6,210, Level: 51
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 140
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 70 در 35 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط رها68 نمایش پست ها
    من قبل ازدواج با پسری دوست نشده بودم ،خیلی برام مهم بود که احساساتم برای همسرم باشه.اما خوب میبینم همین احساساتی که از طرف من در این رابطه رها شده بود و مدیریت نشده بود باعث مشکل شده.و متاسفانه همسری دارم که در ابراز احساس ضعیف و خیلی درون گرا عمل میکنه.


    برای من خیلی سنگینه که در ابتدای راه اینجور احساساتم بی پاسخ مونده و دلگرمی برای حفظ این زندگی ندارم.کاش همسرم متوجه میشد این بی تفاوتی و اینجور رها کردن من چقدر آسیب زا هست و این نشونه قدرت و استحکام یک مرد نیست.


    تو این رابطه من نتونستم بهش قدرت و اعتباری که یک مرد لازم داره بدم و چون در یک زندگی زن سالار بوده بشدت از اینکه جایگاهی مثل پدرش داشته باشه وحشت داره و چون در زندگیش اجازه تصمیم گیری نداشته و تحت نفوذ مادرش بوده از درون خودش نسبت به من احساس ضعف میکنه و برای مبارزه با این احساس درونیش دایما با من میجنگید.


    خانواده من ،تحصیلات من،ظاهرم از اون سر تر هست و این مساله اون آزار میده البته من هیچ وقت چیزی به رخ اون نکشیدم اما متوجه میشدم خودش معضب هست.مطمئن هستم رفتارهای مادرش خودش قبول نداشت اما خوب در برابر من برای حفظ قدرتش از اونا حمایت میکرد.تا خودش احساس ضعف نکنه و البته مادرش بوده.نباید عیب های مادرش براش میگفتم و ثابت میکردم که مادرش مشکل داره.
    ای کاش میتونستم همراه خوبی براش باشم تا کنار من احساس آرامش داشته باشه نه احساس جنگ.
    ای کاش اون میفهمید که یک ذره محبت و حمایتش چقدر به من انرژی میداد.



    در اینکه به من علاقه داره یا نه مردد بودم . میگفت بهت ابرازاحساس نمیکنم تا روت زیاد نشه!اگر ازش میخاستم برام کادو بگیره واسه این بود که به خودم ثابت کنم بهم علاقه داره.و اون فکر میکرد میخام تیغش بزنم!
    خیلی تلخ بود زمانی که مادرش اومد خونمون و به پدرم گفت من دندون لق میندازم دور.برای چی از من بدش میاد.حالا شاید بهش خوبی نکردم اما بدی نکردم.

    سلام رهای عزیز. این چند سطری رو که گفتی انگار شرح زندگی و احساس من هست. دقیقا پدر همسرم هیچکاره و بسیار ضعیف هست. مادر سالار هستند. همسرم میخواست به من و به همه ثابت کنه که این زن من هست که داره برام میمیره. من اونو دوست داشتم و براش هم میمردم . طبیعی بود چون شوهرم بود. ولی برای اون طبیعی نبود همچین دختری با این همه اختلاف سطح براش بمیره . همه چیزمو ، روزهای خوب زندگیم، جونیم و زیباییمو فدای اون کردم. ولی هیچوقت از من حمایت عاطفی نکرد .حمایت مالی که بماند چون بیکار بود و من کارمند، این من بودم که زندگی رو اداره میکردم. الان دو فرزند دارم که همه زندگی من هستند . ولی بعد از گذشت 8 سال از زندگی مشترک متوجه شدم تمام تلاشهای من برای ساختن این زندگی بی اثر بوده.
    همسرم همچنان حمایت عاطفی از من نمیکنه. مثل قبل هنوز از خانوداش حساب میبره. کار ثابتی نداره. من پیروز نشدم ولی همسرم پیروز شد. من یک آدم خسته ،عصبی بی اعتماد و منزوی، و خالی از عشق شدم. طراوتم رو از دست دادم. و همونی شدم که مادرش میخواست.
    الان دیگه فقط روزهای زندگیمو با عشق بچه هام میگذرونم.
    میخوام بگم در هر ازدواجی معمولا نشانه ها از همون اول پیدا میشن. و من پشیمونم که فکر میکردم میتونم همه چیزو درست کنم.
    شاید مورد شما فرق داشته باشه و بتونی شرایطو کنترل کنی.

  14. 2 کاربر از پست مفید فردیس تشکرکرده اند .

    نادیا-7777 (چهارشنبه 29 بهمن 93), هم آوا (پنجشنبه 02 بهمن 93)

  15. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مرسی فردیس جان از نظرت.

    به یکی از احتمالات زندگی من در آینده اشاره کردی.ممکن است اینده این زندگی همینی که شما میگید بشه و هدفم از مشاوره گرفتن جلوگیری از رخداد همچین اتفاقی در زندگیم هست.من یکبار اشتباه کردم و قبل اینکه خودم بشناسم و وقت کافی برای شناخت فرد مقابلم بزارم تصمیم گرفتم نمیخام دوباره اشتباه کنم.
    دوست ندارم بعدا افسوس بخورم ای کاش اینکار میکردم یا از اینجور افکار،از طرف دیگه اگر این شرایط ایجاد نمیشد هیچ وقت دنبال اصلاح رفتار و شخصیت خودم نمیرفتم.دوست دارم بتونم یک تحول اساسی در روند فکری خودم ایجاد کنم.

    قبلنا تو خلوت خودم میشستم و با خودم کلن جار میرفتم که من همسرم دوست ندارم و مردی نیست که بتونم کنارش زندگی کنم.تمام اطرافیانم ایشون بی مسیولیت میدونن و از این قهری که کرده ناراضی بودن. خودم به یقین میرسوندم که به من علاقه نداره و اصلن عاطفه نداره.
    دقیقا زمانی که به این نقطه میرسیدم ناگهان یک چیزی درون من همه این تفکرات و یقین ها رو نابود میکرد. پست های ابتدایی این تاپیکم ناشی از همون تلقین ها و افکار بود.

    کم کم دیدم با احساس تنفر نمیتونم تصمیم بگیرم و زندگی کنم.پس با خودم گفتم قبول کن که همسرت رو با همه بدیهاش دوست داری اونم یک آدم که ممکن اشتباه کرده باشه.
    الان متعجبم که چرا متوجه نمیشدم که داره به زبون خودش به من میگه تو واسه من مهمی
    و اصلا خودم اینهمه دوسش داشتم ولی حتی خودمم نمیخاستم قبول کنم.

    الان فقط از خدا میخام یکبار دیگه به من فرصت بودن کنارش بده تا بتونم با چشم باز به خودم و زندگیم و همسرم نگاه کنم.

    متاسفانه شخصیتی که داره امکان اینکه به سمتش قدمی بردارم از من میگیره به نظر خودم تنها میتونم صبر کنم تا برگرده تا اوضاع درست کنم.
    امروز سالگردمون بود دوس داشتم میشد بهش اس بدم اما نمیتونم ،درونم پر از ترس از اینکه از من دورتر بشه.حتی شاید این دوری برای اون آرامش بخش باشه.
    امانمیدونم این صبر با توجه به شرایط ایجاد شده و خلقیات همسرم درست هست یا نه؟

    در کنار همه این اتفاقات تلخ ،شیرینی زندگی کردن متوجه شدم.اینکه خدا چه نعمتهای بزرگی به من داده و چقدر من دوست داره با اینکه اصلا آدم مومنی نیستم اما اعتقاد و ایمان بیشتری نسبت به اون تو دلم بوجود اومده که قبلا نبود.

  16. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    مشاور حضوری که برای مشکلم پیشش میرفتم متاسفانه مشکوک به تومور مغزی شده،بچه ها براش دعا کنید.
    خیلی خانم خوبی هست.به من خیلی کمک کرده ، براش کلی ناراحتم!چرا خدا برای آدمای خوب اینقدر مشکل درست میکنه آخه؟؟؟؟

    فکر میکنم احساساتم قاطی پاتی شده.سرکار فقط میشینم مقاله های سایت میخونم ،اگر رییسم اخراجم کنه کی پاسخگو خواهد بود؟؟؟؟؟

    خیلی سعی میکنم احساسم و افکارم کنترل کنم اما گاهی خیلی سخت میشه!دوست داشتم همسر عاقل و فهمیده ای داشتم یا لااقل تلاش میکرد کمی بفهمه ،نه یک مرد مغرور و لجباز!5 ماهه رفته اصلن یک خبری از من نگرفته!یعنی تا تابستون میخاد همینجور ادامه بده؟

    اصلن دلم راضی نمیشه به سمتش برم.خیلی ناامید شدم.

    (دقت میکنم از واژه خیلی و قیدهای تاکیدی در کلامم استفاده هجو آمیزی دارم!شاید من هم جزانسانهای کمال گرا هستم و تفکر هیچ یا همه در نا خداگاهم جولان میده)

    بگذریم....

    بچه ها یک دعایی وردی چیزی بلدین به من یاد بدید شاید این همسر عزیزدلم یک جوری ظاهر شد.
    من نمیدونم این بشر برای چی اومده زن گرفته خوب؟ مامان و خواهر جونش که مث پروانه دورش میچرخن!نیاز جنسی شم به قول خودش کنترلی هست!به تنهایی هم علاقه زیادی داره! دو کلمه حرف شادی آورم بلد نیست بزنه! به نظر من باید تو یک جزیره متروک تنها بره زندگی کنه! شرایط روحیش مناسب جامعه الان نیست.

    حالا باز من چه افتضاحی هستم که زن این شدم؟یکی نبود بگه نونت کم بود آبت کم بود؟

    خسته شدم دلم میخاد برم باهاش یک دعوای درست حسابی بکنم لااقل دلم خنک بشه!چقدر دیگه آدم میتونه خنک باشه!
    الان لابد صبح تا شب مامان و خواهرش میشینن روی ماه بچشون نگاه میکنن.اینقدر بشینن ببینن که سیر بشن.دیوونم کرد مامانش از بست نشست گفت این اومده بچم ازم بگیره؛تصور کرده بچش کلید یک آپارتمان یا ماشینه که من مشتاق باشم ازش بگیرم.اصن بچش مال خودش.

  17. کاربر روبرو از پست مفید رها68 تشکرکرده است .

    اقای نجار (شنبه 04 بهمن 93)

  18. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    کاش اینجا یکی بود کمکم میکرد.
    خسته شدم.


 
صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. برم سمت دارو درمانی؟
    توسط گل همییشه بهار در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: دوشنبه 10 اسفند 94, 04:55
  2. کتاب چی خوندی؟
    توسط mohamad.reza164 در انجمن معرفی کتب روانشناسی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 آذر 94, 21:08
  3. کتاب چی خوندی؟
    توسط mohamad.reza164 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: سه شنبه 03 آذر 94, 16:37
  4. چرا باید کمی اشتباه بکنی؟
    توسط khaleghezey در انجمن شخصیت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: دوشنبه 13 مهر 94, 12:43
  5. اظهار تمایل همکار خانم به ازدواج و نحوه رد بدون دلخوری؟
    توسط sayrex در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 30
    آخرين نوشته: چهارشنبه 29 شهریور 91, 23:38

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 07:28 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.