یعنی مرحله انکار را به طور کامل طی کردم؟؟؟؟؟؟/ آخه همین تعطیلات توهم زده بودم زنده اس البته اون موقع من رفته بودم شهر
اون خدا بیامرز برای مشاوره چون قدرت نه گفتن نداشتم یا حرفمو به نمیتونسم نگه دارم به کسایی میگفتم که نباید میگفتم و خیلی چیزای دیگه رو میخواسم تغییر بدم یه جلسه رفتم مشاوره تا نوبت من برسه رفتم پیش دوسم دوسم که از جریان فوت دوس پسرم خبر داشت گفته بودم بهم گف که مغازه اونارو دیدم این حرفش باعث شد با خودم گفتم برگشتنی یه سری بزنم ببینم چه خبر مغازه اونا سر زدم یه پسری شبیه خدابیامرز بود فکر کردم اونه توهم زدم زنده اس ایندفه برای اینکه مزاحم خانوادش نشم و داغشونو تازه نکنم به یه اشنا حرفمو گفتم که حرفاش مورد قبول من بود دکتری که مشاوره هم سرش میشدولی پشیمون شدم گفتم اخه چرا باید حرفمو به هرکسی بگم چرا گفتم دفعه بعد که رفتم باز مشاوره به مشاور گفتم ببینید مثلا من با اینکه به این دکتر اعتماد ندارم و احتمال میدم دنبال سواستفاده اس حرفمو گفتم به نظرتون کار اشتباهی نکردم گف نمیتونم نظری بدم بستگی به باورا و اعتقادات خودت داره
خلاصه با خودم گفتم اینهمه هزینه میکنم با اینکه وضع مالیم خوب نیس میام این مشاور به دردم نمیخوره هرکسی باشه میگه بابا اشتباه نباید میگفتی منم به همون دکتر پناه اوردمو ازش کمک خواسم واونم در عوض سواستفاده میخواس بکنه بهم دس زد تا الانشم ادامه داره چون من بهش اعتماد کامل داشتم باورش داشتم داره دس میزنه ولی من تو توهمم بدیشو نمیبینم نمیبینم داره سواستفاده میکنه باورم نمیشه که داره دس میزنه
در مورد احساس گناه هم یه بار متوجه شدم ولی الان نمیدونم ولی چطوری میتونم همون دختر عاقل شم؟؟؟؟؟/ وقتی با کسی دوس میشم فقط میخوام اس بدم زنگ بزنم یا فقط یادم کنه تازه دلتنگتر هم میشم طوری که خودمم از خودم خسته میشم چه برسه به طرف حتی سواستفاده هم شده یه بار ازم و بعد طرف ولم کرده ضربه روحی شدیدی خوردم
اونی که از دنیا رفتو خیلی خیلی دوسش داشتم خود ایده آل من بود اونی که میخواسم بود و اینکه اون اولین کسی ب.د که تونسم درد و دل کنم حرفامو بگم اونم با حرفاش ارومم میکرد نه حرفای عاشقونه میزد نه چیزی حرفای منطقی با اینکه 18 سالش بود فهمش در حد ادم 30 ساله بود سوادش در حد مشاور لیسانس الانم جذب ادمایی میشم که مث اون حرف میزنن (چه دختر چه پسر)
خب من چیکار کنم از ناخداگاهم دربیارم؟؟؟من میخوام دختر قوی بشم کمکم کن شکوه حتی اینجا هم که دارم حرفامو مینویسم میترسم میگم نکنه حرفامو دنیای واقعی به یکی یه قسمتشو گفته باشم و اتفاقی بیاد اینجا بخونه همه رازامو بدونه
اینم لینک تاپیکی که اون موقع ها نوشتم در مورد خدابیامرزه میتونید بخونید وببیند تا الان چقد تغییر کردم
و اینکه طرف اومده بود منو ببینه که برگشتنی چپ میکنه ماشینش و ازدنیا میره و به من یهوووو خبر مرگشو میدن
- - - Updated - - -
یعنی مرحله انکار را به طور کامل طی کردم؟؟؟؟؟؟/ آخه همین تعطیلات توهم زده بودم زنده اس البته اون موقع من رفته بودم شهر
اون خدا بیامرز برای مشاوره چون قدرت نه گفتن نداشتم یا حرفمو به نمیتونسم نگه دارم به کسایی میگفتم که نباید میگفتم و خیلی چیزای دیگه رو میخواسم تغییر بدم یه جلسه رفتم مشاوره تا نوبت من برسه رفتم پیش دوسم دوسم که از جریان فوت دوس پسرم خبر داشت گفته بودم بهم گف که مغازه اونارو دیدم این حرفش باعث شد با خودم گفتم برگشتنی یه سری بزنم ببینم چه خبر مغازه اونا سر زدم یه پسری شبیه خدابیامرز بود فکر کردم اونه توهم زدم زنده اس ایندفه برای اینکه مزاحم خانوادش نشم و داغشونو تازه نکنم به یه اشنا حرفمو گفتم که حرفاش مورد قبول من بود دکتری که مشاوره هم سرش میشدولی پشیمون شدم گفتم اخه چرا باید حرفمو به هرکسی بگم چرا گفتم دفعه بعد که رفتم باز مشاوره به مشاور گفتم ببینید مثلا من با اینکه به این دکتر اعتماد ندارم و احتمال میدم دنبال سواستفاده اس حرفمو گفتم به نظرتون کار اشتباهی نکردم گف نمیتونم نظری بدم بستگی به باورا و اعتقادات خودت داره
خلاصه با خودم گفتم اینهمه هزینه میکنم با اینکه وضع مالیم خوب نیس میام این مشاور به دردم نمیخوره هرکسی باشه میگه بابا اشتباه نباید میگفتی منم به همون دکتر پناه اوردمو ازش کمک خواسم واونم در عوض سواستفاده میخواس بکنه بهم دس زد تا الانشم ادامه داره چون من بهش اعتماد کامل داشتم باورش داشتم داره دس میزنه ولی من تو توهمم بدیشو نمیبینم نمیبینم داره سواستفاده میکنه باورم نمیشه که داره دس میزنه
در مورد احساس گناه هم یه بار متوجه شدم ولی الان نمیدونم ولی چطوری میتونم همون دختر عاقل شم؟؟؟؟؟/ وقتی با کسی دوس میشم فقط میخوام اس بدم زنگ بزنم یا فقط یادم کنه تازه دلتنگتر هم میشم طوری که خودمم از خودم خسته میشم چه برسه به طرف حتی سواستفاده هم شده یه بار ازم و بعد طرف ولم کرده ضربه روحی شدیدی خوردم
اونی که از دنیا رفتو خیلی خیلی دوسش داشتم خود ایده آل من بود اونی که میخواسم بود و اینکه اون اولین کسی ب.د که تونسم درد و دل کنم حرفامو بگم اونم با حرفاش ارومم میکرد نه حرفای عاشقونه میزد نه چیزی حرفای منطقی با اینکه 18 سالش بود فهمش در حد ادم 30 ساله بود سوادش در حد مشاور لیسانس الانم جذب ادمایی میشم که مث اون حرف میزنن (چه دختر چه پسر)
خب من چیکار کنم از ناخداگاهم دربیارم؟؟؟من میخوام دختر قوی بشم کمکم کن شکوه حتی اینجا هم که دارم حرفامو مینویسم میترسم میگم نکنه حرفامو دنیای واقعی به یکی یه قسمتشو گفته باشم و اتفاقی بیاد اینجا بخونه همه رازامو بدونه
اینم لینک تاپیکی که اون موقع ها نوشتم در مورد خدابیامرزه میتونید بخونید وببیند تا الان چقد تغییر کردم
و اینکه طرف اومده بود منو ببینه که برگشتنی چپ میکنه ماشینش و ازدنیا میره و به من یهوووو خبر مرگشو میدن
علاقه مندی ها (Bookmarks)