سلام آقا پارسا
اول یه غزل از حافظ که دوبار به پارسا نظر داشته توش!!!!!!
(البته حافظ رو این جوری پیرمرد نبینا الآن داره میگه: قدح پر کن که من در دولت عشقجوانبــخت جــهانم گرچـــه پیرم ---- ولی عشقی که حافظ میگه یه چیز دیگه است و خوب یه شباهت های کمی هم با این عشق های درپیت ما داره ،به هر حال بگذریم غزل زیر رو عشقه)
به دور لاله قدح گیر و بیریا میباش
به بوی گل نفسی همدم صبا میباش
نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا میباش
گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما میباش
چو غنچه گر چه فروبستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا میباش
وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا میباش***
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا میباش
***=(به دنبال وفاداری در عهد و پیمان کسی نباش و اگر نمیخواهی این سخن پند آمیز را بشنوی ، میتوانی بیهوده به دنبال کیمیا و سیمرغ وفای عهد در این دنیا بگردی و در جای دیگر حافظ بیان میکنه که:
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد****که این عجوز عروس هزار داماد است
و باز هم :
خواهی که بر نخیزدت از دیده رود خون*** دل در وفای صحبت رود کسان مبند
رود کسان= فرذند آدمی زاد----شنیدین میگن گمپ گلم ،رود کپلم ، رود یعنی فرزند)
فعلاً برای شروع چند تا پست بهت معرفی میکنم ، اولیش قصه زندگی خودمه تا حدود 18-19 سالگی ،حداقل اش اینه که میخونی میخندی شاید قبلاً هم خونده باشی ولی یکم ویرایش شده ترش رو میذارم اینجا چون اون یکی چشم آدم در میومد تا بخونتش پس اون پست رو برات همینجا میذارم:
دوباره سلام داداشی،میبینم که نماز روزه هات موجب شده که دیگه زیادی نور بالا بزنی و از اون ور پشتبون بیفتیعیب نداره آدم از اسب بیفته از اصل نیفته(گرچه هواپیمای اختصاصی میگفتم برات با کلاس تر بود ولی خوب از اون میفتادی دیگه چیزی از فرع و اصلت باقی نمی موند)خوب دیگه حالا نوبت منه برات از خودم بگم و حداقل سودش برات اینه ایشالا چند دقیقه از فکر کردن به خودت خلاص میشی همینم غنیمته دیگه(بدو زود باش ازم تشکر کن)
اولین حادثه این بود نیمه شب 5 دی ماه 1362 صدای جیغ و داد زدن یه بچه که دکتر ها فکر میکردن تو شیکم مادرجونش غزلو خونده بلند شد،حالا همه دست به دندون که یعنی چی؟ هممون با این همه کبکبه و دبدبه ضایع شدیم رفت. بچه یعنی تو اینقد حب دنیا داشتی یه ماهم دیرتر به دنیا اومدی هنوز زنده ای(با اجازتون من ده ماهه به دنیا قدن رنجه کردم برای همینم صبرم از عموم آدما حداقل یک ماه بیشتره-چی کار کنیم ما اینیم دیگه)
هیچی دیگه ،مادرجونم با اینکه سومیش بودم تا حالا تجربه اینجوریشو نداشت بنده خدا ،بر اساس روایات به دست اومده از منابع مختلف منو وقتی سه ماه بودم میبرن پیش مادر مادر بزرگم وایشون چیزی میگه که بعد ها گره از این معمای مخوفباز میکنه . ایشون به مادرم میگن که چرا ننه صدای بچه ات مثل بچه ی سُوِه است(توی اصطلاح شیرازیها یعنی نارس و منظورشون مثل بچه ای هست که چند روزه بیشتره به دنیا نیومده).این جارو خانما لطفا نخونن مگر پزشکی خونده باشن این موارد براشون عادی باشه -حیا کنید لطفاً-، تابستون اون سال اتفاقی شگرف در زندگی من روی داد و اون ختنه کردن من بود که هنوز که هنوزه مادرم یهو میگه الهی ننت بمیره میگم چی شده میگن یادم به فلان موضوع افتاد،علتش هم این بود که مادرم منو یه بیمارستان عمومی برده بودن اونها هم خدا روز بد نیاره دست و پای منو زنده زنده!!!!-منظورم بدون هیچ بی حسی هست چه برسه که داداشم رو بیهوش هم کرده بودن- بستن شروع کردن خودمونی تا یک ماه بعد جیگرم سوراخ بود و یه دامن دخترونه میپوشیدم و فکر کنم از این موضوع بیشتر از اون موضوع اذیت میشدم)حالا خانوما میتونن از اینجا ادامه بدن
به همین مناسبت مادر بنده خدای من منو میبره دکتر و دکتر هم یه سری آزمایش میده ،طبق اطلاعات بدست اومده منو آبکش میکنن ولی نمیتونن ازم رگ بگیرن(مال همون حب دنیام بوده احتمالا) دیگه آخر سر منو پیش یه متخصص اطفال میبرن که از شریان گردنم مایع حیات بخشو دوست داشتنی منو به زور و ارعاب استخراج میکنن.جواب آزمایش ها که میاد معلوم میشه من کم کاری شدید تیرویید داشتم و این جواب همون معمای مخوف بوده.
خب شیفت میکنیم به چند سال بعد،با اینکه مادر فوق مهربون من خیلی روی مشکل گفتاری و تا حدی راه رفتنم خیلی کار کرده بودن باز هم کسی جز خودشون قسمت های زیادی از حرف زدنمو نمی فهمیدن.من با همین اوضاع توی 6سالگی به مهدکودک رفتم
(
تابستون تموم شد من به کلاس اول رفتم ،تا اونجایی که یادم میاد به خاطر مشکل بیانی که داشتم روزی نبود که تو مدرسه کتک نخورم ،نمیدونم پسری بود با من یه دشمنی بچه گونه داشت همیشه علیه من یه تیم جمع میکرد و توی مدرسه و بیرون مدرسه تیمی از خجالتم درمیومدن البت من اینقد بی دست و پا نبودم با همون اوضاع یه گرد و خاکی میکردم ولی خب نتیجه معلوم بود.یه بار یکیشون اونقد زدم که بیهوش و کله پا بردنش دفتر از اون به بعد کمی از این مشکلم کم شد.القصه توی کل پنج سال دبستان حسابی کیسه بکس جا افتاده ای شده بودیم.
یادم میاد به خوش خنده معروف بودم اونقدری که یه یکی از معلم های مدرسه فوت شد همه بچه ها رو بردن ختم یهو دیدم مدیر مدرسه جلوی منو گرفت گفت تو نیا میخنی آبرومون رو میبری هر چی دادن برات میارم که خوب واقعا هم یه لیوان فالوده اصل شیرازی برام آوردن.
جالب ترین سال دبستانم سال چهارم بود یه کلاس 43 نفری که همه نیمکت ها پر شده بود و فقط من مونده بودم به همین مناسبت کل اون سال تحصیلی پشت پنجره ای مینشستم که پشت سز معلم بود، یعنی فرض کنید سمت چپ کلاس من بودم و پنجره هه بعد معلم پشت به من مینشست و میزش هم خوب روبروش بود ،واسه همینم تسلط کافی به دفتر کلاسی و از این حرفا داشتم!!!!.مادرم به خاطر شرایط من خیلی مدرسمو عوض میکرد حتی وسط سال تحصیلی، ولی نمیدونم چرا توی دبستان هر مدرسه ای رفتم مشکل کتک خوردنم از بچه ها حل نشد.
بالاخره رفتم راهنمایی و دیگه توی مدرسه اونجا که یکی از بهترین مدرسه های دولتی شیراز بود این مشکل رو نداشتم تا بعد از دو ماه که از راهنماییم گذشت با حکم تخلیه چند تا سرباز اومدن و از خونه سازمانی که توش نشسته بودیم.........آره دیگه،تا حالا از پدرم صحبت نکردم ،ایشون معلم بودن ،یه معلم سخت گیر که حتی دست بزن داشت ولی خیلی از شاگرداش دوستش داشتن و تا موقعی که توی شیراز بودم هنوز بعد از ده سال بازنشستگیشون بعضی هاشون به پدرم سر میزدن .
پدرم عقاید دینی - مذهبی خاصی داشت و توی خونمون هم برای خودش پادگانی بود،اونقدر از بابامون میترسیدیم که چند باری خواهرای گلم فقط ازترس نگاه پدرم توی خودشون خراب کردن(چرا دروغ خودمم یکی دو بار برام پیش اومده بود).پدرم یه شخصیت انقلابی بود که بد جور توی انقلاب مونده بود کتابخونه ای پر از کتاب های دکتر شریعتی ،دکتر پیمان ،دکتر سروش ،و..........میشه گفت تمام کتابهایی که در کل از نظر سیاسی مورد مراجعه اصلاح طلبها بود و خود پدرم هم یه اصلاح طلب 100 آتیشه ی ملی -مذهبی بود، در نقطه مقابلش هم انواع کتاب های حدیثی، تفسیری ، و..........وجود داشت ومن هم تا از همون اویل نوجونی با این کتاب ها از همه نوعش خیلی محشور بودم(واقعا وا عجبا)و تا 21-22 سالگی اغلبشون روخونده بودم و بعضی وقت ها هم توی جمع دوستای پدرم حسابی از خجالت همه در میومدم و با خود این کتابها که میشه گفت رفرنس گفتمان(به قولی مانیفست ) اصلاح طلبی بودن به شدت آرای اصلاح طلبها رو با اینکه خودم تو اون زمان یه اصلاح طلب دو آتیشه بودم به چالش میکشیدم.
بگدریم کجا بودم ،خوب گفتم پدرم عقاید خاصی داشت و یکی از اونها به قول خودش فقر انتخابی بود.تا اونجایی که یادمه ما چهار تا خواهر و برادری خیلی کم اسباب بازی داشتیم ولی خوب اون موقع هنوز تهیه خوراک مثل الآن یه معضل نبود ولی همونم نسبتا کم بود.یادمه من و داداشم خیلی توی کارای برقی و چوبی بودیم چون به لطف جنگ های خونگی همیشه کلی رادیو و تلویزیون شکسته در دسترسمون بود. ولی توی کارای چوبی اصلا این طور نبود و ما به زحمت میخمون رو از توی صندوقای میوه تامین میکردیم و فکر میکردیم تنها راه تامین میخ همینه!!!!(یعنی اصلا نمی دونستیم میخ فروشی هم وجود داره).
خب گفتم از خونه سازمانی انداختنمون بیرون و پدرم پس انداز بسیار کمی داشت،به همین مناسبت صمیمی ترین دوست بابام که سالها نون و نمک همو خورده بودیم (و بعد به اگر حوصله ام شد شاید داستان اثر بسیار تلخی رو که روی زندگیمون گذاشت تعریف کنم) یه خونه که چه عرض کنم یه بالاکن 30 متری رو که توی بدترین نقطه شهر بود به ما اجاره دادن(پس اندازمون برا همونم کم بود )دو ماهی بود که توی راهنمایی از کتک خوردنو فرار کردن و....... راحت شده بودم ولی حالا رفته بودیم توی بزن بهادر ترین محله شیراز که فاصله خونمون از نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس برای رفتن به مدرسه 20 دقیقه پیاده روی بود. خب دیگه بقیه شو نمیگم چون میدونم حدس میزنین .
یه یک سالی اونجا بودیم که یک قرن گذشت مادرم یه خیاط حرفه ای هست .توی اون یک سال با کار خانومی گری یه پس انداز جور کرد و ما تونستیم بریم یه جایی رو از مناطقی که توی شیراز تازه شروع به ساخت کرده بودن و فاصله خونه ها از هم 500 متری بود و وسطش یا خونه نیمساخته بود یا زمین بیغوله رو اجاره کنیم.بلایی به سرمون اومده بود که اونجا برامون مثل بهشت بود ولی تا شهر یک ساعت و نیم با مینی بوس فکستنی های اون موقع راه بود.
دو سال بعد به پدرم یه زمین توی همون منطقه دادن که با فروش اون و پس اندازی که مادرم جمع کرده بود موفق شدیم یه خونه به قولی شب ساز توی یه محله که فرهنگ پایینی داشت بخریم و من هم تابستون اون شب روز توی اون خونه کار میکردم تا خونه قابل سکونت بشه(اینجا از بردار گلم که تنها رفیقمه یه دفاع بکنم،من خودم از بچگی این جوری بودم که زیر بار میرفتم و حتی خودم نمیذاشتم کسی کاری بکنه به طوری که از 6-7 سالگی 90 درصد خرید خونه رو خودم مکانیزه انجام میدادم،الآن هم داداشم صد بار از من مسئولیت پذیرتره گفته باشم کسی پشت سرش حرف نزنه غیرتی میشما)
اول مهر شد و من رفتم دبیرستان و دو تا اتفاق با هم افتاد اولیش این بود که طرحی به نام طرح آدرس برای اولین سال اجرا شد که باعث شد تداخل عجیبی به وجود بیاد .من توی یه مدرسه ای قبول شده بودم که قبل از اون طرح یکی از دبیرستانهای خوب نمونه دولتی بود و از لحاظ مکانی هم یکی از محله های باکلاس به به حساب میاد ولی عجیب اینه که در همسایگیش محله ای هست که پر کفتر باز و .......... بود(کسایی که قصردشت رو توی شیراز بشناسن میدونن چی میگم). با این طرح سیلی از آدم های کفتر باز و ...... به مدرسه هجوم آوردن و طوری بود که در کلاسمون در ترم اول معدل 32/ (سی و دو صدم)داشتیم و نصف بیشتر کلاس زیر ده.
اتفاق دیگه ای که افتاد این بود که پدرم رفت توی مدرسه ای که همون محله ای که خونه خریده بودیم ،بچه های سوم راهنمایی که اکثرشون از بس درجا زده بودن ریش و سیبیلشون حسابی در اومده بود. پدرم هم حسابی توی اونجا گرد و خاک کرده بود ولی کاری کردن که بیشتر از یک هفته دووم نیاورد!!! و مدرسشو عوض کرد . حالا من مونده بودم غولهایی که دیگه دستشون زیر ساتور پدرم نیست و دوباره میتونید حدس بزنید که چی شد
خوب دیگه بقیه اش باشه برا بعد اگه حوصله ام شد
بقیه اش هم فکر نکنم بنویسم ولی به نظر خودم برام خیلی سخت تر از قسمت اولش بوده البته تا سه سال پیش که کلاً مجبور به مهاجرت شدیم اومدیم قم ساکن شدیم .
دیگه دیره بقیه پست ها رو هم میام با ویرایش بهتر همین جا میذارم ان شاءالله و بعدش میریم سراغ موضوع شما اگر چه پست بعدی رو که میذارم به شما کاملاً مربوط هست.
علاقه مندی ها (Bookmarks)