به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 28
  1. #11
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    که تنها وجه مشترکشون با مورد قبلی همون پیگیر بودن زیاد ایشون در مورد خودمه.

    هرکسی زیاد دوسم داره ازش دوری میکنم.
    خوب الهام تاپیکتو ادامه بده تا به نتیجه برسی
    من هنوز درست نمی تونم درک کنم مشکلت رو واسه همینم نمی تونم نظر به درد خوری بدم
    انقدر باید پی بگیری تاپیکتو تا بتونی به دلیلش برسی بعدم راه حل پیدا کنی

    چه وقتایی اینطوری میشی؟ واقعا دلیلش همین دوست داشتن و پیگیر بودن طرف مقابلته؟ یا مطمن نیستی ؟

    مدل ابراز علاقه اشون چطوریه؟ ببین جزیی تر چیه که رو اعصابته

    نحوه ی ابراز توجه و علاقه ها و محبت کردن ها متفاوته

    مثلا شاید زیادی سوال جوابت می کنن
    شاید خاطره خوش نداری از این شکل خاص از ابراز توجه
    مثلا یکی ممکنه بدش بیاد یکی دیگه هی بهش بگه بخور اینو بخور اون غذا رو بخور و این جیزا
    ببین جزیی تر چی تو رفتار هست که رو اعصابته
    حتی شاید وقتی پیدا کنی حساسیتت ازش برداشته بشه


  2. کاربر روبرو از پست مفید meinoush تشکرکرده است .

    elham.e (چهارشنبه 28 آبان 93)

  3. #12
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 96 [ 08:04]
    تاریخ عضویت
    1393-6-08
    نوشته ها
    80
    امتیاز
    3,423
    سطح
    36
    Points: 3,423, Level: 36
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    577

    تشکرشده 236 در 60 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مرسی مینوش عزیییییز.
    من الان که گفتی بیشتر پیگیر باش، به این نتیجه رسیدم که باید به لیست بدی هام این نکته اضافه بشه که کلا توی پیگیری همه چی تنبلم. راست میگید. هیچکس هیچی نمیدونه اما انتظار دارم بشینن برام یه عالمه حرف بزنن و در یه جمله مشکلمو جمع بندی کنن و ... پس بازم میتونم به این نتیجه برسم که آدم پر توقعیم چون انتظار بی مورد دارم!!!
    انقدر این روزا همه رفتارامو چک میکنمو هی بدهارو به لیستم اضافه میکنم که خسته شدم، بعد هنوز مطالعه ام راجع به یکی تموم نشده استرس مورد جدیدو پیدا میکنمو میرم دنبال رفع اون، بعد آخرشم خسته و کوفته به هیچ نتیجه ایی نمیرسم، از این مونده از اون رونده میشم.


    راجع به تاپیکم که پرسیدید، وقتهاشو نمیدونم. گاهی خوبم اما یهو حوصله یکیو ندارم.گاهی کلا حوصله ندارم اما بازم حوصله معدود کساییو ندارم، نه اینکه حوصله همه رو نداشته باشم.


    حوصله دوست، همکار،گاهی اعضای خانوادم(ببخشید اصلا جمله قشنگی نیست که بگم مثلا پیش اومده که حوصله خواهرمو نداشتم، نمیدونم جای حوصله نداشتن چی میشه گذاشت که انقدر زشت نباشه)

    دوستم: مثلا خیلی کل کل میکنه با شوخی باهام، منم کم نمیارم و لذتم میبرم اما یهو دیگه زده میشم در حدی که دیگه دوست ندارم چند وقت ببینمشو باهاش حرف بزنم.


    مامان و بابا : گاهی انقدر اصرار میکنن بیا شام، بیا ناهار، میوه خوردی ؟ و .... که دیگه گاهی حوصله ندارم برم خونه!!


    همکارم: همینطوری هی زنگ میزنه میگه چه خبر.


    خواهرم: گاهی انقدر نصیحت میکنه که ...


    اون یکی دوستم: انقدر دوسم دارهههههه ، مرتب هی میاد میگه چی میخوای، کجا میری برسونمت، ناهار بیارم برات، چقدر دوست دارم، چقدر خوبی، ... دیگه به حدی میرسم که دوست دارم بگم میشه دوستم نداشته باشی لطفا( نگید چه آدم بدیم، به خدا میفهمم همه خوبن و دوسم دارن، اما خوب ...)


    هر کس به نوعی. مشکل اینه که توی همه چی ریز میشم. سه دفعه پشت سرهم به همکارم زنگ زدم برای کارای مختلف .دفعه اول گفت جانم، دفعه دوم گفت بله، دفعه سوم قبل از اینکه چیزی بگه گفتم حتما الان میگی هان!! گفت چقدر تو وارد جزییات میشی، اصلا خودم حواسم نبود چی میگم. با اینکه همکاره خیلی عادیم بود و اصلا دلیلی نداشت انقدرجز بشم تو حرفاش یا کاراش.


    این مثالها میشه ملکه ذهنم. مثلا خواهرم یه زمانی سره نامزد سابقم کلی نصیحتم میکرد، کککککککلی. اون جریان تموم شد، و تو این مدت نصیحت نمیکرد بنده خدا، اما به محض اینکه یه موضوع پیش بیاد و ایشون منو راهنمایی یا نصیحت کنن سریع حساس میشم و این حس بهم میده که وااااااای چقدر نصیحت، درحالیکه بنده خدا چند وقت بود اصلا نصیحتم نکرده بود. بعدم دیگه حوصلشونو کلا ندارم. دوست دارم چند وقت نبینمشون.


    میدونم هیچکدومشون چه خانوادم چه همکارام چه دوستام منظور بد ندارن، یا بنده خداها خوبیه منو میخوان اما کلافه میشم.




  4. کاربر روبرو از پست مفید elham.e تشکرکرده است .

    meinoush (چهارشنبه 28 آبان 93)

  5. #13
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    سلام
    ببین برداشتم درسته؟
    بعضی روزا کلا یه کم بی حوصله تری به نسبت معمول
    اونوقت تو این روزا با بعضی ها بد رفتار ممکنه بکنی
    اون بعضیا هم رفتارایی می کنن توی این روزا که یه مقدار رو اعصابت هست. مثلا سماجت می کنن حالا تو هر چی تو رسیدگی بهت تو نصیحت بهت تو غذا دادن بهت و ...
    بعدش عذاب وجدان می گیری که چرا باهاشون خوب نیستی این موقعا

    اینطوریه؟
    اگه اینطوریه به نظرم باید روی قسمت اول بی حوصلگیت کار کنی
    اول بررسی کن چرا بعضی روزا بی حوصله تری. مثلا عادت ماهانه یا شب کم خوابیدن یا خواب بد دیدن یا اتاق به هم ریخته داشتن یا برنامه منظم نداشتن و ....
    اگه می تونی رفعش کن
    بعدم یه راه واسه ارامش خودت پیدا کن. مثل ورزش یا کارهای هنری یا حل کردن مسایل ریاضی توی اوقات فراغت یا خوندن یه زبان جدید و ... .کاری که بهت به مرور ارامش بده و به مرور این بی حوصلگی هات رو کم و کم تر کنه و باعث شه روی خودت بیشتر کنترل داشته باشی و در نتیجه باعث میشه رفتارهات متناسب تر با رفتارهایی بشه که خودت از خودت انتظار داری

    ممکن هم حساس باشی. کلا. بعضی از ادم ها کلا حساس تر هستن. و بنابراین دریافت های ناراحتی و خوشحالی شون شدیدتره

    این چیزی بود که تونستم برداشت کنم. ممکنه اشتباه باشه نظرم. اما دارم سعی می کنم.
    اگه چیزی به نظرت میاد بنویس و ادامه بده تا اگه بشه به نتیجه ای که می خوای برسی

  6. 2 کاربر از پست مفید meinoush تشکرکرده اند .

    elham.e (شنبه 01 آذر 93), آنیتا123 (جمعه 30 آبان 93)

  7. #14
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 96 [ 08:04]
    تاریخ عضویت
    1393-6-08
    نوشته ها
    80
    امتیاز
    3,423
    سطح
    36
    Points: 3,423, Level: 36
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    577

    تشکرشده 236 در 60 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام مینوش همیشه در صحنه من
    و سلام به همه دوستانی که میان فقط میخونن و نظرشون رو نمیگن

    چقدر وسط اینهمه آشفتگیه ذهنی وقتی یه آدمی که کاملا باهات غریبه است حالتو میپرسه و پیگیر حل مشکلته بهت انرژی میده، ایشاا... هیچوقت به مشکل نخوری تو زندگیت مینوش عزیز و تنها نمونی.

    تقریبا همینه که گفتی. اما متوجه شدن اینکه چرا بی حوصله ایی خیلی سخته. من زندگیم خیلی بی هدف شده. مثلا میگم مدرک فلان رو بگیرم بعد میخوووووونم مدرکو میگیرم بعد دوباره حس تهی بودن میکنم، میرم کلاس ورزش، سعی میکنم سرمو شلوغ کنم، اما همه چی یکنواخت و بی روحه انگار. نمیدونم چی میخوام، نمیدونم دیگه باید زندگی چی داشته باشه که من راضی باشم، همه چی خداروشکر خوبه، اما من همیشه بی انگیزم.تمام امیدم به تشکیل زندگیه مشترکه، اما میدونم اگه الان درست نشم بعد از ازدواجم ، بعد از چند وقت باز حس میکنم چقدر بی هدفو بی انگیزم؛ اونم برام عادی میشه
    نمیدونم چیکار کنم

  8. کاربر روبرو از پست مفید elham.e تشکرکرده است .

    meinoush (دوشنبه 03 آذر 93)

  9. #15
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 96 [ 08:04]
    تاریخ عضویت
    1393-6-08
    نوشته ها
    80
    امتیاز
    3,423
    سطح
    36
    Points: 3,423, Level: 36
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    577

    تشکرشده 236 در 60 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بچه ها خسته ام خیلی. از همه چی.
    همه چی یکنواخت و عادی شده. ناشکری نمیکنم. سلامتی که مهمترین چیزه هست اما خوب...

    خسته ام از اینکه هیچ هیجانی نیست تو زندگیم. خسته ام از اینکه خودمو دیگه دوست ندارم. خسته ام از اینکه ...
    حوصله ندارم به خودم کمک کنم. تا میام تو ذهنم میگم امروز یه روز خوبه، به خودم میگم بیخیال، چیش خوبه!! حوصله ازدواجم دیگه ندارم.
    حوصله پذیرفتن مسئولیت تو کارمو ندارم دیگه.

    از نشخوار هزار باره آینده ی بی هدف و بدی هام توی ذهنم خسته شدم. از اینکه نمیتونم هیچکاری بکنم تا هدفمند بشم، تا اصلاح بشه بدیهام خسته ام.
    فایلهای صوتی سایت رو گرفتم که گوش کنم، دو دقیقه گوش میدم خاموشش میکنم، مقاله های سایتو میارم که دوباره شروع کنم، یه خورده میخونم حس میکنم هیچی نمیفهمم!!! تمرکز نمیتونم بکنم.اونم میبندم. کلاس ورزشم هیچ کمکی بهم نکرد.
    به هرکی میگم خیلی از همه چی خسته ام یه جوری نگام میکنه انگار... هچکسم درک نمیکنه آدمو، آخه دردمونو به کی بگیم؟
    خدا؟ قربونش برم یه مدت انقدر رفتم به درگاهش، آرامش نداد.دیگه امیدم ندارم.
    آخر هفته مراسم حضرت رقیه است، کلی از اول سال منتظره این روز بودم که برم حسابی برای اینده ام دعا کنم.کلی مراسمش حاجت میده.اما دیروز که مامان گفت جمعه مراسمه باید بریم، تو دلم گفتم برم که چی بشه؟بعدش چی میشه؟،هیچی،هیچی، هیچی!!! حوصله دعا کردنم ندارم دیگه. امروز ختم سوره واقعه است، با اینکه ازش حاجت گرفتم اما بازم نمیخونم چون حس میکنم هیچی نمیخوام ، همینی که هست. انگار با همه چی و خودم لج کردم.

    باید از کجا شروع کنم. میشه یکی بهم بگه؟
    ویرایش توسط elham.e : دوشنبه 03 آذر 93 در ساعت 10:32

  10. کاربر روبرو از پست مفید elham.e تشکرکرده است .

    meinoush (دوشنبه 03 آذر 93)

  11. #16
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    درود عزیزم

    از کی همچین احساسی داری؟همیشه تو زندگی بی انگیزه بودی یا از زمان خاصی این حالات شروع شده؟

    در کل اکثر آدمها تو زندگیشون مقاطعی هست که دچار بی انگیزگی و روزمرگی میشن.

    فکر می کنی چه کارهایی هست که میتونه بهت هیجان و انگیزه بده؟

    تو خودت،خودت رو بهتر میشناسی و بهتر میتونی به خودت کمک کنی.حتما لازم نیست کار بزرگی انجام بدی.از کارها و انگیزه های کوچیک شروع کن.

    مثلا بعضی خانومها خرید کردن بهشون حس خوبی میده.من خودم اینجوری نیستم.برای من مسافرت مخصوصا رفتن به جاهای جدید هیجان انگیزه.هم زندگی رو

    از یکنواختی در میاره و هم بعدش احساس خوبی به آدم میده.

    یا مثلا حرف زدن با دوستام بهم انرژی میده.البته حرفهای مثبت،شوخی کردن،گفتن و خندیدن.مثلا فکر کن توی این هوای خوب با دوستات یه قرار بزاری و بری بیرون.

    با هم قدم بزنین یا برین کافی شاپی جایی.کلی با هم بگین و بخندین و درددل کنین.حتی مشکلاتتون رو هم مسخره کنین این میتونه کلی بهت انرژی بده.

    در کل ارتباطات اجتماعی به زندگی آدم رنگ میده و زندگی رو از یکنواختی در میاره.

    یا وقتی میری به یه کلاس تا مدرک بگیری فقط هدفت رو گرفتن مدرک نزار.دوستای جدید پیدا کن.باهاشون صمیمی شو.بعد از کلاس با دوستات برو بیرون.بابا کلی کار

    هست که میتونی انجام بدی.


    بعدم در کل حس میکنم خیلی خودت رو اذیت میکنی و زیادی حساسی.مثلا میگی حوصله آدمهای اطرافم رو ندارم بعدش میگی نکنه در آینده حوصله همسرم رو هم

    نداشته باشم.بعدشم کلی غصه میخوری.پیشگویی های منفی برای زندگی آیندت داری.اینقدر سخت نگیر.

    الان تمرکزت رو روی زندگی فعلیت بزار،همزمان حتما به ازدواج هم فکر کن.بعد از ازدواج هم اگه مشکلاتی مثل بی انگیزگی و بی حوصلگی پیش بیاد

    یه راهی براش پیدا میکنی.از الان لازم نیست غصه آینده رو بخوری.

  12. کاربر روبرو از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده است .

    elham.e (دوشنبه 03 آذر 93)

  13. #17
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 96 [ 08:04]
    تاریخ عضویت
    1393-6-08
    نوشته ها
    80
    امتیاز
    3,423
    سطح
    36
    Points: 3,423, Level: 36
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    577

    تشکرشده 236 در 60 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام آنیتا جان.ممنون از وقتی که گذاشتی.
    قبلا گاهی بی انگیزه میشدم اما سریع جمعش میکردم، اما یه نامزدی ناموفق داشتم که خیلی درگیرم کردو کلا از زندگی انداخت منو. بعد از تموم شدن اون جریان سعی کردم بعدش بلند بشم و ادامه بدم زندگیمو، به سختی یه ماهیو خیلی خوب و با انگیزه ادامه دادم اما دوباره نامزدم اومدنو اصرار کردن به ادامه و باز به نتیجه نرسیدیم و تموم شد، دیگه نمیتونم ادامه بدم و خوب بشم. خیلی خسته ام. انگار به خسته بودن عادت کردم و خو گرفتم.این جریان خیلی ازم انرژی گرفت. من آدم فوق العاده حساسی هستم، تا قبل از ایشون با هیچ پسری نبودم، ایشون هم فوق العاده مهر طلب بودنو شدیدا ابراز احساسات میکردن و واقعا روحمو آزرده کردن

    الان واقعا میخوام برای چند سال بخوابم بدون هیچ فکری.راحته راحت. اما مجبورم زندگی کنمو تو جامعه بیامو برم وسط اینهمه شلوغی و همهمه.
    بله درست میگید من حتی ورزشم که میرم هی مرتب مربیم بهم میاد میگه با لبخند ورزش کن چرا اخم، اما دست خودم نیست، میرم ورزش که حداقل عذاب وجدان اینو نگیرم که نرفتمو به خودم هیچ کمکی نکردم، همین


    آنیتا جان هرچیزی همون لحظه شاید شادم کنه یا از فکرو خیال دورم کنه اما تموم که میشه همون آشو همون کاسه، خرید، مسافرت، گردش، همش حالمو خوب میکنه اما مقطعیه.
    بله خیلی حساسم، همه چیو موشکافی میکنم و همه موقیعتهارو تصور میکنم همیشه. ذهنم حتی موقع خواب هم درگیره. یا دارم به اتفاقای گذشته فکر میکنم ، یا دارم ایندمو ترسیم میکنم.
    همیشه وقتی میخوام با یه فرد عادی هم صحبت کنم، کلی در مورد حرفی که میخوام بزنم از قبل فکر میکنم، مشاوره میخوام برم، 100 بار جمله هایی که میخوام بگمو تکرار میکنم .مینویسم گاهی،باورت میشه؟؟؟ اول چند دور تکرار میکنم، بعد میشینم فکر میکنم طرف مقابل چه چیزهایی میتونه در جواب بگه،بعد فکر میکنم در جواب هرکدوم چه چیزهایی من میتونم بگم و ... یعنی ذهن من کلا نفس نمیکشه، همش درحال بررسی . بعد جالبیش اینجاست که مواقعی که باید واقعا راجع به حرفام فکر کنم و چیزی بگم وقت نمیشه و سوتی میدم و یهو پشیمون میشم، حالا نوبت این میشه که اشتباهی که کردمو هی مرور کنمو تصور کنم اگر چیز دیگه میگفتم چه اتفاقایی میفتاد


    ازدواجم حوصله میخواد آنیتا جون که من ندارم،قبلا واقعا نیازشو حس میکردمو برای ازدواج موفقم دعا میکردم، اما الان حس میکنم فقط زندگیه یکی دیگه رو خراب میکنم،زندگی خودم که رو هواست،یه بیچاره ایی رو هم بدبخت میکنم، والا.

    ویرایش توسط elham.e : دوشنبه 03 آذر 93 در ساعت 11:26

  14. کاربر روبرو از پست مفید elham.e تشکرکرده است .

    تیام (دوشنبه 03 آذر 93)

  15. #18
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    حرفات برام جالب بود الهام جان.میتونم درکت کنم.چون تا حدی مشابه این حالات رو تجربه کردم.
    حتی نامزدی که گفتی،منم یه خواستگاریی رو که تا مراحل بیشتری از بقیه پیش رفت تجربه کردم.منم مثل تو اهل دوستی با پسرا نیستم و اون اتفاق به خاطر اینکه

    طرفم ابراز احساسات می کرد،خیلی خیلی برام سخت بود.

    منم مثل تو زیادی به همه چیز فکر می کردم و در موارد مهم و حیاتی به اندازه کافی فکر نمیکردم و بعدشم همونطور که گفتی احساس پشیمونی....

    از نامزدیت چقدر گذشته؟من شنیدم شش ماه زمان برای التیام همچین آسیب هایی لازمه.نمیدونم چند سالته ولی فکر کنم از من کوچیکتری.پس بزار یه کم نصیحتت

    کنم دخترم

    چیزهایی که به خودم کمک کرده رو بهت میگم،امیدوارم به تو هم کمک کنه.

    1-قدر لحظه های شاد رو بدون.همین لحظه ها هستن که زندگی رو میسازن عزیزم.همون لحظه های خوشی که حتی ممکنه خیلی موندگار هم نباشن.از این لحظه ها

    بیشتر داشته باش.و بعد به خاطر ساختن همچین لحظاتی از خودت تشکر کن.

    2-اصلا یه روز خودت رو بزن به بی خیالی.ببین چی میشه.تو دلت آواز بخون.سرکار با همکارات شوخی کن،بخند،تو خونه سربه سر بقیه بزار،بیخیال بیخیال باش.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.بعد ببین

    این چه تاثیری تو روحیت داره.

    3-این نامزدی که داشتی و احساسات بعدش رو خیلیها تجربه کردن.میشه گفت بیشتر آدمها تجربه هایی مشابه حالا یا نامزدی یا دوستی یا خواستگاریهای نافرجام

    رو تجربه کردن.یا از اون سخت تر جدایی و طلاق.کاملا طبیعیه که در جریان فرایندهای خواستگاری و ازدواج همچین اتفاقاتی بیفته.

    اگه قرار باشه این اتفاقات ما رو بی انگیزه و افسرده کنه که الان همه باید دپرس باشن.

    اینکه میگی خسته ای رو میفهمم.من خودم قبل از اون خواستگاری که گفتم برات یه خواستگار دیگه بود که دیدم بهش مثبت بود از اول.بعد فهمیدم یه مشکل

    خیلی بزرگ داره.وقتی فهمیدم کلی گریه کردم و غصه خوردم.با اینکه احساسی هم در کار نبود.

    وقتی خواستگار بعدی اومد و تا حد بیشتری پیش رفت و تازه احساسات هم به وجود اومد،من یادمه به یکی از دوستام گفتم اگه این یکی هم مشکلی داشته باشه

    من حتما دیگه میمیرم.

    این اتفاق افتاد و معلوم شد که اونم مشکلاتی داره و همه چیز تموم شد.ولی من نمردم.یه مدت حالت های شبیه به الان تو رو داشتم.ولی الان خیلی خوبم.حتی از قبل

    هم بهترم.ببین الهام جون،ما آدمها خیلی پوستمون کلفت تر از اون چیزیه که فکر میکنیم.

    دوبار آسیب دیدی و فکر میکنی دیگه تمومه.ولی شک نکن که دوباره همه چیز درست میشه.فقط باید قوی تر بشی.تمرین کن حساسیت هات کمتر بشه.

    4-در مورد احساس پشیمونی،بعد از اینکه فکر میکنی سوتی دادی،من فکر می کنم تمایل به کامل و بی عیب بودن باعث میشه همچین حسی رو داشته باشی.

    فکر میکنی بقیه آدمها تو صحبتها و ارتباطاتشون کاملا بی عیب و بدون اشتباه هستن؟

    خیلیم خوب نیست از خودت توقع داشته باشی به بهترین شکل ظاهر بشی،همین توقع باعث میشه قبل از صحبت،کلی حرفهات رو مرور کنی.و دقیقا همین

    انتظار کامل بودن باعث اضطراب و بیشتر شدن احتمال بروز اشتباه تو صحبتهات میشه.همینطور احساس پشیمونی بعدش و سرزنش کردن خودت.

    من حس می کنم تا حدودی وسواس تو افکار و رافتارهات وجود داره.البته این فقط یه حدسه.

    به نظرم مراجعه به یه روانشناس بد نباشه.
    ویرایش توسط آنیتا123 : دوشنبه 03 آذر 93 در ساعت 13:49

  16. 2 کاربر از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده اند .

    elham.e (سه شنبه 04 آذر 93), تیام (دوشنبه 03 آذر 93)

  17. #19
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 96 [ 08:04]
    تاریخ عضویت
    1393-6-08
    نوشته ها
    80
    امتیاز
    3,423
    سطح
    36
    Points: 3,423, Level: 36
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    577

    تشکرشده 236 در 60 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام . ممنون از همراهیتون.
    سه ماهه پیش مثلا تموم شد، اما تا همین هفته پیش ترکش حضورشون بهم برخورد میکرد چون تماس میگرفتن برای ادامه رابطه. من 25 سالمه، کوچیکتر یا بزرگتر مهم نیست آنیتا جان، مهم اینه که لازم دارم این حرفارو که گفتید بشنوم از غریبه نه از آشنا. مطلبتونو 100 دفعه خوندم.خیلی خوب بود.

    وسواس فکر؟ نمیدونم. شاید. میدونم تا حدودی کمالگرا هستم اما الان حس میکنم خیلی چیزای دیگه چاشنیش شده .

    حس میکنم از ناراحت بودن و تنهایی لذت میبرم. حوصله ندارم شرایطمو عوض کنم. نگید افسرده ام . نیستم.شایدم باشم.اما نیستم. نمیدونم.

    امیدم به گذره زمانه. نمیدونم چیکار کنم که فکرم آروم بشه. تا میام به یه چیزایی فکر کنم در مورد آینده و حرفایی که قراره بزنم با همکارم مثلا، سریع میگم بیخیالو فکر نمیکنم، اما حس بدی دارم، نه از اینکه سوتی بدم، حس میکنم تهیم و یه جوریم.
    نمیدونم چه جوری بگم، بهم نخندیدا،من حس میکنم هیچوقت خودم نبودم. همیشه اونچیزی بودم که دوست داشتم، اون چیزی که برای خودم از روزهای قبل نوشتم، تمام حرفها، حرکات، حتی میمیک صورت، همه چی برنامه ریزی شده است. حس میکنم تو زندگیم دارم نقش بازی میکنم. حس میکنم یه بازیگر حرفه ایم. این باعث میشه شادیام خیلی لذت بخش نباشه چون همه چی برنامه ریزیه. مثلا از روز قبل میدونستم خوشحال میشم!!!

    تاحالا کسی نتونسته منو سورپرایز کنه، با اینکه خیلی تلاش کردن اطرافیان، اما میدونید چرا؟ چون مثلا روز تولدم که هست از یه هفته جلو تر تمام اتفاقای ممکن برای سورپرایز شدنمو توی ذهنم میسازم در نتیجه بنده خداها هرکاری کنن من خیلی ذوق نمیکنم. یا مثلا نامزد سابقم یه روز یهو برام گل آورد خیلی یهویی که بقیه کلی ذوق کردن، اما من خیلی ذوق نکردم چون اینجور کارارو توی ذهنم قبلا باهاش چشیده بودم!!!
    توی یه مکالمه اگر یه صحبت غیر از اون چیزی که انتظار داشته باشم بشنوم، و شاید اون حرف شادم کنه ،اما چون از دیروز برنامه ریزیم این بوده که باید با غصه تموم بشه مکالمه، به زووووور همونی میکنم که باید میشده.و یا برعکس. الان که دارم مینویسم به نظرم خیلی عجیب میاد. نه؟ اولین باره انقدر به جز تعریف کردم حسهامو
    ویرایش توسط elham.e : سه شنبه 04 آذر 93 در ساعت 11:17

  18. کاربر روبرو از پست مفید elham.e تشکرکرده است .

    آنیتا123 (سه شنبه 04 آذر 93)

  19. #20
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    نه عزیزم،عجیب نیست.اتفاقا خوبه که میتونی حالات و افکارت رو به این خوبی تحلیل کنی.

    تو به انگیزه احتیاج داری.و به شادی بیشتر.شاید افسرده نباشی ولی حس نشاط و شادابی لازم رو هم نداری.

    به کودک درونت بیشتر توجه کن.تو راست میگی.سن مهم نیست.من چند سال از تو بزرگترم.ولی خیلی وقتها به خاطر خیلی چیزها مثل بچه ها ذوق می کنم.

    الان که دارم فکر می کنم،میبینم من همیشه اینطوری نبودم.شاید وقتی همسن تو بودم تا حدودی حالات و افکاری که تو الان داری رو تجربه کردم.

    من تغییر کردم.تو هم میتونی تغییر کنی.

    در مورد رابطتت با اون آقا.اگر اطمینان صد در صد داری که نمیخوای این رابطه ادامه داشته باشه،تمام راههای ارتباطی رو ببند و به هیچ وجه نزار ایشون تماسی باهات

    داشته باشه.

    البته قبلش خوب فکر کن که دقیقا چی میخوای.الان سه ماه گذشته.پس بهتر میتونی همه چیز رو تحلیل و بررسی کنی.

    بعدم سعی کن کنترل افکارت رو به دست بگیری.پیش بینی نکن.همونطور که توی پست قبلی هم گفتم بهت.

    بعدم طبق تجربه ای که خودم داشتم،تظاهر به شادی میتونه به شادی درونی کمک کنه.چه اشکالی داره بعضی وقتها بچه بشی و بچه بازی در بیاری؟

    الهام جان.فکر میکنم مشکل ما اینه که زیادی به همه چیز فکر میکنیم.تو میخوای همه چیز تحت کنترل باشه.رفتارت،حرفهات،حتی رفتار بقیه.

    این زیاد خوب نیست.یه کم بهش فکر کن.بعضی چیزها رو رها کن.

    بعدم فکر کردن زیادی تمرکز ما رو کم میکنه و باعث میشه در مواقع ضروری نتونیم تصمیم درست بگیریم.

    قرار نیست همه چیز تحت کنترل باشه.کارهای جدید بکن.کارهایی که هیچ وقت نکردی.بدون فکر کردن به نتیجه.

    داری زندگی رو برای خودت سخت می کنی.بزار بقیه سوپرایزت کنن.بعضی تصمیمها رو بزار بقیه بگیرن.

    به ها حال اگه ازدواج هم کنی،قرار نیست همه چیز تحت کنترل تو باشه،پس از الان تمرین کن.

    من حدس میزنم اینکه کنترل زندگیت از دستت خارج بشه،تو رو دچار اضطراب میکنه.شاید به خاطر همین سعی می کنی همه چیز رو توی ذهنت پیش بینی

    کنی.

    یاد بگیر بعضی چیزها تو زندگیت رو بسپاری به خدا.یا بسپاری به دست سرنوشت و طبیعت.یا مثلا به آدمهای اطرافت.

    بدون اینکه به چیزی فکر کنی،برو با یکی از همکارات حرف بزن.حتی اگه حوصلشون رو نداری.باهاشون بگو،بخند،به حرفهاشون گوش کن.

    بالاخره با هر کسی میشه راجع به یه سری موضوعات صحبت کرد.

    مثلا الان من سرکارم.داره بارون میاد،الان با یکی از همکارام که دوستم هم هست تصمیم گرفتیم مرخصی بگیریم بریم زیر بارون قدم بزنیم.

    شاید به نظر بقیه مسخره بیاد.ولی خودمون کلی از این کارمون کیف می کنیم.


 
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. با افسردگی و بی حوصله بودن همسرم جه کنم؟
    توسط سرمای درون در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: شنبه 30 مرداد 89, 01:34
  2. +بی حوصلگی در رابطه
    توسط Mehdii در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: دوشنبه 03 خرداد 89, 15:57
  3. * طنز وصلت ناجور *
    توسط m.mouod در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 31 تیر 88, 08:17
  4. اگه حوصله داشتين حرفاي من بي حوصله رو بخونين
    توسط sstanha در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 30
    آخرين نوشته: یکشنبه 04 اسفند 87, 00:43

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 06:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.