به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 20
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1393-1-05
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    5,866
    سطح
    49
    Points: 5,866, Level: 49
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    317

    تشکرشده 1,458 در 274 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    69
    Array

    فکر نکنید من یک پیرمرد 40-50 ساله هستم که از زنم جدا شدم

    سلام

    هوووووووووووووف (نفس عمیق ) چه بویی میاد اینجا… چه بوی اشنایی داره اینجا …یادش بخیر… الان حس اون فوتبالیستهای پیشکسوت رو دارم که میگن ما فوتبالمون رو از زمین خاکی شروع کردیم… خلاصه اینکه این تاپیک حال و احوال هم برای ما حکم زمین خاکی رو داشته که از اینجا شروع کردم و الان دارم توی لیگهای معتبر اروپایی ،اسپانیا (تاپیک خاطرات عاشقانه ) ، ایتالیا (تاپیک کل کل _تاپیک کل کل که عند لیگ معتبره_ ) و و انگلیس و المان و… توپ میزنم


    یه موضوعی هست مدتهاست توی ذهنمه … هر از چندگاهی ذهنم رو به شدت مشغول میکنه… خیلی جواب رند و راحتی نداره که اگه میداشت تا الان به جواب رسیده بودم.. شاید از اون دسته مواردی باشه که نیاز داشته باشه بتونی پشت پرده رو ببینی تا به جوابش برسی… شاید هر کسی حداقل یکبار با این معضل روبرو شده باشه یا بشه… شایان ذکر است که حال و احوال متاثر از درگیریهای و فعل و انفعلات درون مغزی هست پس احتمالا جای این پست درسته توی این تاپیک


    اون موضوع که ذهنم خیلی وقته درگیرشه از این قراره…
    شاید بهتر باشه با یک داستان موضوع رو مطرح کنم… داستانی که تمام شخصیتها و ارقام ذکر شده و اتفاقات اون تخیلی هست و هیچ ارتباطی به من نداره… اینو گفتم که باز اخر داستان رسیدید فکر نکنید من یک پیرمرد 40-50 ساله هستم که از زنم جدا شدم و الان هم دو تا بچه طلاق دارم… نه عزیز من … من یک گل پسر مجرد هستم که همچنان در به در دنبال یک دختر شاد جینگوله مستون هستم.. این داستان هم صرفا یک داستان خیالی هست … شما هم از اخطارهای مدیر همدردی نمیترسی از جنهای توی حموم خونتون بترس … اره عزیز من … خجالت بکش.



    سال 1380 بود … یک پسر 25 ساله بودم که تازه فارغ التحصیل رشته پزشکی شده بودم… یک فارغ التحصیل تاپ از یک دانشگاه تاپ… کلی ارزو داشتم … میخواستم تا فوق تخصص رشته مورد علاقه ام پیش برم تا از اون طریق به اهداف والای زندگیم برسم… اما قبل از ادامه تحصیل و پیگیری اهداف بزرگ زندگیم گفتم الان که من موقتا درسم تموم شده و دغدغه مسائل مالی هم ندارم و میتونم توی چند تا مرکز درمانی با یک حقوق متوسط گذران زندگی کنم پس چه بهتر که ازدواج کنم تا به زندگیم هم سرو سامونی بدم… چون خانواده سنتی و مذهبی داشتم از طریق خانواده به شکل سنتی اقدام به خواستگاری رفتن با یک معیارهای معمولی که داشتم کردم… 15 امین یا 16 امین جایی که رفتم برای خواستگاری… نمیدونم چی شد که یک دفعه توی اولین جلسه مهر دختر خانم توی دلم بدجور نشست.. یک چیزی توی وجودش بود که خیلی مطابق با روحیات و حالات درونی من بود… یک مغناطیس قوی که نمیدونم چطور توصیفش کنم… تا حالا توی دختر دیگه ای اون مغناطیس رو لمس نکرده بودم… وقتی جلسه تموم شد و اومدیم بیرون ، خانواده برعکس تصور من با دلایل خودشون که تا حدودی منطقی هم بود نظری منفی در مورد انتخاب من داشتن … خوب من خودم هم پسر منطقی بودم.. با اینکه خانواده منو متقاعد کرده بودند که اون دختر خانم به درد من نمیخوره و عطش من هم برای رسیدن به اون دختر فروکش کرده بود … ولی یک ذره هنوز ته فکر و قلبم اون دختر بود… با این وجود دیگه بصورت اراده شخصی تمایل به ادامه جلسات اشنایی نداشتم علیرغم اینکه هنوز فکر میکردم اون دختر خانم هم جنس و هم فکر و هم روح من هست ، اما نمیدونم چی شد… در عرض دو سه هفته بدون اینکه خودم پیگیر اون دختر خانم باشم و مثلا بخوام تحقیقی کنم تا در مورد صحت و سقم حرفهای منفی خانوادم مطمئن بشم … یهو توی چند هفته از در و دیوار برام نشونه ریخت … نشونه هایی که منو به اطمینان قلبی برسونن که اون دختر بهترین انتخابی هست که من میتونم برای زندگیم داشته باشم… اگه بخوام اتفاقات اون زمان رو توصیف کنم براتون مثال مسابقات اتومبیلرانی توی پیست رو میزنم… توی این مسابقات معمولا اطراف پیست رو با فنس توری یا مثلا با یک سری وسایل مثل لاستیک اتومبیل ، محدود میکنن و راننده حتی بدون اینکه با نقشه مسیر اشنا باشه با دیدن اون فنس ها یا لاستیک ها مطمئن میشه که داره مسیر رو درست طی میکنه و در نهایت به مقصد خواهد رسید و حتی یک درصد هم احتمال نمیده که مثلا شاید راه درست از لابلای این لاستیکهای اطراف پیست بگذره…






    اون سال داستان من هم به همین شکل پیش رفت … بقدری نشونه ها و فنسهای قوی ای نا خواسته در مسیر من سبز شد و من رو برای رسیدن به اون دختر خانم شیفته کرد که ذره ای شک نداشتم که کنار اون دختر خوشبخت میشم… توی اون ماجرا تعدادی از اطرافیانم مخالف بودند و دلایل خودشون رو داشتند و تعداد کمتری هم موافق بودند… ادم احساساتی نبودم که از روی احساس بخوام تصمیم بگیرم … و کسی هم نبودم که صرف اینکه چندین نفر مخالف من بودند پا پس بکشم… کششی که من به اون دختر خانم پیدا کرده بودم بخاطر نشونه ها و هادی هایی که مطمئن بودم بی دلیل سر راهم سبز نشدن خیلی قویتر از اون بودند که بخوام صرفا با مخالفت چند نفر از تصمیمم منصرف بشم… با خودم میگفتم اون ها هم مثل من ادم هستند اون ها هم مثل من عقل دارند و هر دو دسته احتمال اشتباه دارند… اما من با تکیه به عقل خودم صرفا تصمیم قاطع نگرفته بودم … بلکه علاوه بر عقل و احساس با تکیه به مسائل ماورائی که سر راهم قرار گرفته بودند (قرار داده شده بودند ) اون تصمیم رو گرفتم و قطعا اگر اون نشونه ها در مسیر من قرار نمیگرفتند من در همون ابتدای کار بعد از اولین جلسه خواستگاری از ازدواج با اون دختر خانم انصراف میدادم… خلاصه به هر شکل و سختی بود ازدواج من با اون دختر خانم سر گرفت و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم….

    در همون سال اول زندگیمون خدا یک گل پسر به ما داد و من هم تونستم توی ازمون تخصص پزشکی رشته مورد علاقه ام قبول بشم… اما در همون ماههای اول تحصیلم کم کم اختلافات زندگی ما شروع شد… روز به روز اختلافات بیشتر و بیشتر و عمیق و عمیق تر میشد .. با سرعت بقدری اختلافات ما شدت گرفت که دیگه قادر نبودم تحصیلاتم رو ادامه بدم و همون ابتدای کار از دانشگاه انصراف دادم و به یک طبیب ساده بودن رضایت دادم … دوست نداشتم زندگیم به همین راحتی از هم پاشیده بشه … ادم عاقلی بودم و به هر زحمتی بود زندگیم رو با چنگ و دندون حفظ میکردم… در همین اثنا و در سال چهارم زندگی مشترکمون خدا پسر دوم رو هم به ما داد… بقدری اختلافات ما شدید شده بود که هیچ جنبه ای از زندگی ما نبود که تحت تاثیر اون اختلافات قرار نگرفته باشه… روی جنبه تحصیلی من .. روی جنبه روحی من که دچار بیماریهای بسیار روحی و جسمی شدم در این مدت.. روی جنبه شغلی من… روی ارتباطات معنوی من با خدا… روی ارتباطات اجتماعی من… حتی به خاطر دعواهایی که با همسرم داشتم بچه های ما هم در شرایط نرمالی رشد نکردن… اونها هم دچار مشکلات جسمی و روحی و تحصیلی زیادی شدند و… خلاصه اینکه هیچ چیز سرجاش نبود… خلاصه بعد از سیزده سال که تمام تلاشم رو برای حفظ این زندگی کردم … از اخر تنها راه باقیمونده برای من جدایی از همسرم بود… امسال بعد از یکسال کشاکش و درگیری مسائل حقوقی بالاخره ازش جدا شدم و در نهایت دو تا خونه ای که توی این سالها با کار کردن خریده بودم رو فروختم تا 750 سکه مهریه اش رو بدم و همه چی تموم بشه… و الان من و موندم یک جسم و روح فرسوده و نقطه صفر مالی و دو بچه مریض احوال و در به در و یک زندگی تباه شده…
    یکسری اتفاقاتی توی زندگی ما میفته که این اتفاقات غیر خوشایند از یک تصمیم ما در یک برهه ای از زمان ناشی میشه…


    اما صورت مساله اصلی من اینجاست که بالا صرفا سعی کردم با یک مثال موضوع رو بشکافم …


    فرض کنیم اتفاقات ناخوشایند زندگی ما سه دسته باشه…

    دسته اول اینکه اتفاقاتی که تقریبا اصلا دست ما نیست… مثلا زلزله… خدای نکرده یک شب میخوابیم و صبح که بیدار میشیم میبینیم یک زلزله زندگی ما دگرگون کرده … و ما رو خدای نکرده به فلاکت انداخته… ما توی این دسته از حوادث تقریبا قدرت انتخاب نداریم.

    اما دسته دوم اتفاقاتی که صرفا بر اساس بی عقلی و شاید حماقت ما رخ بده… مثلا توی جاده با سرعت 200 کیلومتر رانندگی میکنیم و در اثر یک انحراف کوچیک ، دچار حادثه میشیم و یک عمر خدای نکرده قطع عضو میشیم… این اتفاق ناگوار کاملا بر اساس تصمیم اشتباه ما رخ داده و اصلا جای سرزنش کسی باقی نمیزاره…

    اما دسته سوم اتفاقات ، اتفاقاتی مثل همون اتفاقات ناشی از انتخاب اشتباه در داستان بالا هست… اون فرد درسته یک انتخاب اشتباه کرده… اما این اشتباه اخر داستان مشخص شده… اون روزی که اون انتخاب رو کرد مطمئن بود که اون انتخاب بهترین انتخاب زندگیش هست … اما قبل از این اطمینان و قبل از اینکه اون نشونه ها رو بهش نشون بدن ، مطمئن نبود و حتی میخواست خیلی راحت بی خیال اون دختر بشه.. اما بهش نشونه نشون دادن … دور مسیرش رو فنس کشیدن تا بهر شکلی شده اون رو به اطمینان قلبی برسونن که راه رو داره درست میره… شاید این فرد یک نیروی ماورایی و ورای یک انسان عادی نیاز داشت که بفهمه علیرغم این همه فنس کشی این یک بیراهه هست… اما بهر حال این اتفاق و این انتخاب اشتباه اتفاق افتاده و زمان قابل بازگشت نیست …

    . حالا سوال اینه جریان چیه؟ اگه این فرد بدون دیدن نشونه ها اون دختر رو قبول میکرد الان تنها مقصر خودش بود… اما ایا الان با اینکه براش اون راه اشتباه هم مثل باند فرودگاه اطرافش نورانی شده بود باز هم تمام تقصیرها گردن اون فرد هست؟
    اصلا کار به مقصر نداریم … اون پسر 13 سال از بهترین سالهای عمرش رفته ، 13 سالی که نه تنها هیچ ثمره ای به ظاهر نداشته بلکه کلی اسیب به زندگیش وارد کرده… مگر نه اینکه خدا توی اون دنیا از اینکه عمر و مال و جوانیش رو در چه راهی صرف کرده سوال میکنه ، این پسر چه جواب قانع کننده ای میتونه به خدا بده؟ صرف اینکه بگه بهم توی اون دنیا نشونه هایی نشون دادن که من کور و کر شدم وگرنه آ خدا من که اصلا تصمیم نداشتم با اون دختر ازدواج کنم، مبرا میشه؟

    ایا ازش نمیپرسن تو اگه به جای اینکه با انتخاب 16 امت ازدواج کردی با انتخاب نهمت ازدواج میکردی الان یک زندگی فوق العاده میداشتی … خودت یک پزشک فوق تخصص شده بودی که کلی به جامعه پزشکی خدمات انحصاری کرده بودی و سه تا فرزند صاحب میشدی که هر کدام به درجات عالی انسانی میرسیدن … ولی با انتخاب اشتباهت به عمر و استعداد و زندگی خودت فاتحه خوندی…

    آیا این ها همش یک سناریوی از پیش طراحی شده بوده برای اینکه از اون فرد، خدا امتحان بگیره؟ خوب این چه سناریویی بوده که هیچ راه فراری غیر از اون راه اشتباه براش مشخص نبوده؟ اون راه و انتخاب اشتباه که خیلی براش نورانی شده بوده با چه قدرتی باید از اون مهلکه نجات پیدا میکرده؟ چی؟ از عمد اون راه رو براش طراحی کرده بودن که اون فرد بیفته توی اون مسیر که بعد امتحانش این بشه که ببینن عکس العمل اون فرد توی اون زندگی چی هست؟ خوب به چی قیمتی؟ به قیمت اینکه عمرش ، استعدادش و مالش و سلامتش از بین بره؟ بعد ایا بابت این چیزهایی که از دست داده بازخواست نمیشه و کلی سوال دیگه….


    چقدر دنیا پیچیده تر از اون چیزی هست که ما فکر میکنیم … منظورم از دنیا ، خدا و استانداردهای خداست… میبینی یکی نزد خدا خیلی ادم منفوری هست اما خدا تا دلت بخواد پیش خلق محبوبش میکنه… یکی پیش خدا خیلی ادم محبوبی هست اما تا دلت بخواد پیش خلق منفورش میکنه…خدا یک زندگی رو خیلی دوست داره اما تا دلت بخواد میپیچونتش … یک زندگی رو حاضر نیست حتی یک نظر بهش بندازه ولی تا دلت بخواد توی اون زندگی خوشی و لذت مادی تزریق میکنه…

    خدای مهربون ... میشه یک علم و یک اگاهیی به ما بدی که اسیر شکل زشت و زیبای اتفاقات دنیا نباشیم؟

    خدای مهربون … ما که عقلمون به قضاوت در مورد حوادث خوب و بد زندگی و پشت پرده ها که نمیرسه… اونقدر روسیاه هم هستیم که خجالت میکشیم تقاضای رشد بکنیم تا بفهمیم واقعیت چیه… حداقل تو محافظ ما باش … هر چقدر که دوست داری و ظرفیت ما هست همین دنیا ما رو رو سیاه کن … اما نزار اون دنیا رو سیاه تو باشیم ….


    پی نوشت : خودم که فکر میکنم جای این پست ، اینجا بلا مانع باشه … با این وجود اصلا مطمئن نیستم که تا یک ساعت دیگه این پست همینجا هنوز باقی مونده باشه… البته الان که پستهای این تاپیک رو میخونم میبینم دیگه از اون سخت گیری های زمان ما خبری نیست و خیلی پستها حالت چتی داره .. بهر حال هر چی گیر هست توی این سایت نثار ما میشده از قدیم… یا مثلا همون تاپیک خاطرات عاشقانه .. اون جا یک خاطره عاشقانه تخیلی نوشته بودم بعد چند روز دیدم غیب شده در صورتیکه دیدم صفحات قبل همون تاپیک پر از پستهای بی ربط و اسپم هست و فقط پست من از اونجا حذف یا جابجا شده … بهر حال مظلوم سایت محمد 93 هست دیگه … مشغول الذنبه اید‼! اگه فکر کنید دارم به مدیرها انتقاد نامحسوس میکنم


    أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ
    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

    ( زمر / 36 )


  2. 12 کاربر از پست مفید محمد 93 تشکرکرده اند .

    mercedes62 (شنبه 08 فروردین 94), reihane_b (چهارشنبه 23 مهر 93), roozbeh220 (چهارشنبه 07 آبان 93), sevil73 (یکشنبه 23 آذر 93), szd (دوشنبه 17 آذر 93), کیت کت (دوشنبه 26 آبان 93), واحد (چهارشنبه 07 آبان 93), مصباح الهدی (چهارشنبه 23 مهر 93), آرام دل (چهارشنبه 07 آبان 93), بی نهایت (چهارشنبه 23 مهر 93), باغبان (سه شنبه 09 شهریور 95), شیدا. (جمعه 30 آبان 93)

  3. #2
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1393-1-05
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    5,866
    سطح
    49
    Points: 5,866, Level: 49
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    317

    تشکرشده 1,458 در 274 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    69
    Array


    "" از خیار و نارنگی دوران کودکی تا داشته های ما در دوران بزرگسالی ""




    سلام


    یادم میاد اون زمان که ما بچه بودیم یعنی بچه تر از الان بودیم و دوران دبستان رو سپری میکردیم ، گهگاهی که کاسبی باباهامون بهتر و روبراه تر بود و توی یخچال خونه هامون دو سه مدل میوه پیدا میشد… هر روز صبح ساعت 6 که از خواب بیدار میشدیم که اماده رفتن به مدرسه بشیم و مامان ما ، کمی چاشت و ساندویچ برای مدرسه ما اماده میکرد … توی نایلون فریزری خوراکی ها مون یک دونه خیار یا نارنگی هم میزاشت که توی مدرسه زنگ تفریح بخوریم … ولی بیشتر از اینکه تاکید کنه به ما که از خوردن اون خوراکی غافل نشیم … خیلی تاکید داشت که جلوی بقیه بچه ها نخوریم ، چون ممکنه اونها نداشته باشن و جلوی اونها بوی خیار و نارنگی بپیچه و دلشون اب بیفته و هوسشون بشه و خیلی تاکید داشتن که اگه یک وقت دیدی کسی چشمش افتاد ، حتما بهش تعارف کن و بهش یکم بده … نه تنها این سفارش برای میوه های خوش رنگ و بو مثل خیار بود بلکه حتی برای یک ساندویچ ساده نون و پنیر یا تخم مرغ خاگینه هم همین تاکید وجود داشت … خیلی تاکید داشتن که همیشه مراقب باشیم که چشم دیگران دنبال داشته های ما نیفته .. خیلی مراقب باشیم که خوراکی که داریم یکوقت کسی چشمش به اون نیفته و هوسش بشه که این کار گناه بزرگی هست


    گذشت و گذشت… بزرگ و بزرگتر شدیم ، تحصیلات رو تموم کردیم ، تحصیلات عالیه رو هم تموم کردیم … روز به روز به سواد و تعداد مدرکهامون اضافه شد .. روز به روز شان اجتماعی ما بالاتر رفت… اما نمیدونم با این همه رشد تحصیلی و اجتماعی .. چرا اون درس دوران مدرسه که هر هفته چندین بار از سمت مامان هامون برای ما تکرار و تکرار میشد رو به بوته فراموشی سپردیم… یا نه .. این درس جز اون درسهایی هست که هنوز مامانهای ما باید بهمون یاداوری و گوشزد کنند… یا نه .. بعد اون همه مدرک و اون همه پیشرفت علمی که کردیم فهمیدیم اون درس اشتباه بوده یا اینکه هر چقدر سوادمون بیشتر شد معرفتمون روز به روز کمتر شد و خیلی چیزها برای ما ارزشش رو از دست داد…


    ما همون بچه های نابالغ چندین سال پیش هستیم که فقط کمی سنمون بیشتر شده و البته بالغ شدیم..و فقط جنس داشته هامون متفاوت با اون دوران شده.. ولی ارزشهایی که داشتیم که همیشه ثابت و پابرجا هستند… فرمولی که اون زمان به ما یاد میدادن که هنوز کاربرد داره اگر چه دیگه برای ما خیلی کمرنگ شده… فرمولی که "مراقب باش داشته هایی که داری ، یکوقت طوری در انظار دیگران ازشون استفاده نکنی که کسی در نزدیکی تو به اون داشته تو حسرت بخوره و دلش اب بیفته و هوسش بشه… "



    دختر خانمهایی هستن حجاب بدی دارن توی جامعه … ارایش زننده .. لباسهای تنگ که تمام برجستگیهاشون مشخص هست.. و قسمتهایی از سفیدی پوستشون که دیده میشه … مثل قسمتهایی از ساق دست ، مثل قسمتهای از پا و روی پا … قسمتهایی از موهاشون و.. وقتی بهشون میگی حجابتون رو رعایت کنید … اعتراض میکنند که چرا ما باید حجاب کنیم؟ این مردها هستند که باید برای چشمهاشون حجاب قرار بدهند و نگاه نکنند… ولی نمیدونند که با این نوع پوششون ، دل چقدر پسر مجرد و یا حتی مرد متاهل رو به هوس میندازن … این دخترخانمها نمیدونن یک لباس تنگ که توی خیابون میپوشند چقدر برای یک مرد محرک هست ..این دختر خانمها نمیدونند که سفیدی پوست اونها چقدر برای یک مرد محرک هست، حق هم دارند که ندونند ، چون نگاه مردانه به ماجرا ندارند… اما چه مهم هست که نگاه مردانه داشته باشند یا نه، چون قرار بر این بود که فقط مراقب باشند با داشته هاشون دل کسی رو به هوس نندازند که از داشتن اون داشته ها محروم هست.. مرد متاهل اگر فرد با تقوایی باشه ، بعد از تحریکی که با دیدن این صحنه ها براش پیش میاد از طریق همسر خودش ارضای جنسی میشه.. اما اون پسری که مجرد هست و شرایط ازدواج رو نداره چطور؟ اون دختر خانم میدونه اگه این اقا پسر بعد از تحریک شدن خدای نکرده بخواد از طریق نامشروعی مثل خودارضایی ، خودش رو تخلیه کنه … اون دختر در گناه اون پسر شریک هست؟ و چه بسا دختر هایی که برای چندین ساعت از منزل خارج میشند و در همین مدت زمان کوتاه دهها گناه خودارضایی براشون ثبت میشه… در حالیکه خودشون ممکنه خیلی دخترهای خوب و نماز خونی باشند و فقط یک چیز ساده رو رعایت نکردند و اون اینکه با داشته هاشون دل دیگران رو به هوس انداختند که از داشتن اون نعمت محروم بودند….



    یا اقا پسری ، توی محله ای زندگی میکنه که بهترین ماشین های اهل محل ماشین های معمولی 20-30 میلیونی هست… به لطف خدا این اقا پسر کسب و کار پر رونقی داره و توی بیزینس ادم موفقی میشه… یک ماشین دویست میلونی میخره که توی محله یا فامیل برق از سر همه میپرونه… هوس میندازه توی دل اطرافیانی که از داشتن اون نعمت محروم هستند… توی همسایگی همونها ، پسری هست که چندین ساله که خانمش توی عقده و برای ده میلیون هزینه رهن خونه ، از داشتن یک زندگی معمولی محروم هست… اون اقای بیزینس من … چطور میخواد پاسخگوی هوسی باشی که توی دل همسایه محرومشون میندازه؟



    یا اقا پسر و دختر خانمی که به تازگی به عقد هم در اومدند و وقتی توی کوچه خیابون و پارک راه میرن چنان دستهاشون محکم و عاشقانه توی هم گره شده و چنان عاشق و معشوقانه قدم برمیدارند که حتی دل لیلی و مجنون قصه ها رو هم به هوس میندازن چه برسه به اون همه دختر و پسری که ارزوی تجربه کردن چنان عشقی رو دارند ولی هنوز فرسنگها با این ارزو و هوس فاصله دارند و فقط باید اه بکشن…



    یا دختر و خانم و اقا پسری که شب عروسیشون چنان بزم و پایکوبی تا هفت محل راه میندازن که از تمام ادم و عالم فراموش میکنن در حالیکه اگه چند لحظه تامل کنند … یادشون میاد که توی همین چند همسایه اطرافشون … 4-5 دختر مجرد هستند که سن ازدواجشون عبور کرده وهنوز فرصت دیدن چنین شب و چنین بزم و پایکوبی براشون مهیا نشده و در اون شبی که به ظاهر شب شادی اون دختر خانم و اقا پسر هست ، این چند دختر فقط حسرت میخورن و یک شب تا صبح گریه کنند….



    کاش دوباره اون درس دوران کودکی رو دوره کنیم … کاش دوباره به یاد بیاریم که از نعمتهامون طوری استفاده نکنیم که دیگرانی که از داشتن اون محروم هستند به هوس بیفتند… کاش اگه ما این درس رو فراموش کردیم ، مامانهامون با همون سعه صدر دوران کودکی ، اینقدر هر روز به ما این درس رو تکرار کنند تا ملکه ذهن و زندگی ما بشه …



    ما انسانها ، حذر شدیم از اینکه هر چیزی که دیدم هوس کنیم و باید دل و چشممون رو کنترل کنیم که هر چیزی رو نخواد… ولی قبل از اون خیلی بیشتر منع شدیم از اینکه دیگران رو به هوس بندازیم و اینقدر داشته هامون رو جلوی دیگران پررنگ کنیم که دل اونها طالب بشه….



    خیلی این نکات ظریف هستند … ولی از کجا معلوم رعایت همین نکات ظریف از دید خدای بزرگ ، اصل ماجرا باشند و با رعایت همین نکات جهش های بزرگ در زندگی کنیم… یک شب عروسی قید یک مجلس پرطمطراق رو زدیم… زمانی که پر از ثروت بودیم و در کمال تمکن مالی ، بخاطر مراعات دیگران ، قید یک ماشین کذایی رو زدیم … از کجا معلوم که بعد این بخاطر دیگران پا روی دل گذاشتنامون ، چنان جهشی بزنیم که یک شبه ره صد ساله رو بریم….


    ---------------------------------------

    پی نوشت:

    من دیدم هر جا مطلبی مینویسم مدیران به زحمت میفتن اون رو به یک تاپیک جداگانه منتقل میکنن ، با خودم گفتم وات تو دو وات نات تو دو… گفتم همین تاپیک رو میکنم پاتوق خودم و یک شعبه مستقل از کل کل همینجا برای خودم راه میندازم که دیگه کسی به زحمت نیفته و همه دور هم خوش و خرم باشیم و من از مدیران راضی و مدیران هم از من راضی و کلا همه از هم راضی باشیم


    فقط یک چیزی که هست اینجا چون یکم خلوته و زیاد پست زده نشده ، یکم صدا اکو میشه … مثلا...


    یک دو سه …یک دو سه …یک دو سه …

    زن ….زن ….زن ….

    جینگوله مستون….جینگوله مستون….جینگوله مستون….

    نسرین… نسرین…نسرین…

    عفت خانوم ….عفت خانوم ….عفت خانوم ….

    خیلی با حاله این اکوی صدا ، شما هم امتحان کنید داستان نسرین و عفت خانوم رو هم از اینجا میتونید بخونید




    أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ
    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

    ( زمر / 36 )

    ویرایش توسط محمد 93 : چهارشنبه 07 آبان 93 در ساعت 01:54

  4. 12 کاربر از پست مفید محمد 93 تشکرکرده اند .

    aidin (چهارشنبه 07 آبان 93), rayehe (چهارشنبه 07 آبان 93), szd (دوشنبه 17 آذر 93), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), واحد (چهارشنبه 07 آبان 93), مصباح الهدی (یکشنبه 11 آبان 93), آرام دل (چهارشنبه 07 آبان 93), بی نهایت (شنبه 08 فروردین 94), باغبان (سه شنبه 09 شهریور 95), تیام (چهارشنبه 07 آبان 93), شیدا. (جمعه 30 آبان 93), شمیم الزهرا (یکشنبه 09 آذر 93)

  5. #3
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1393-1-05
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    5,866
    سطح
    49
    Points: 5,866, Level: 49
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    317

    تشکرشده 1,458 در 274 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    69
    Array
    "زندگی مثل بازی ورق می مونه،
    دستی که بهت می دن اجباریه،
    اما این که چطور با اون ورقها بازی کنی، اختیاریه"


    سلام

    متن بالا، توی امضای یکی از دوستان این سایت درج شده.. راستش چون من از ورق و عرق و اینطور چیزها خوشم نمیاد (البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون گهگاهی تفننی تحت نظارت خانواده عرق میزنیم بر بدن … کاسنی ای ، بیدمشکی چیزی… بعضی وقتا هم دیگه کار به جایی میرسه ، زوری عرق چهل گیاه میریزن تو حلقمون..) … خلاصه داشتم میگفتم .. چون من اهل این چیزها نیستم ، و توی این جمله کلمه "ورق" داشت ، همیشه سرسری و بدون اینکه جمله رو کامل بخونم ، ازش رد میشدم … تا اینکه امروز این متن رو کامل خوندم و دیدم چه معنی جالبی داره و چقدر شباهت بین این عبارت و مفهوم جبر و اختیار وجود داره…



    خیلی ها فکر میکنن ، زندگی مثل یک امتحان تشریحی میمونه ، که یک برگه سفید که همون زندگیت هست میدن دستت و هر طور میخوای روش میتونی بنویسی و تصویر زندگیت رو ایجاد کنی… ولی این دیدگاه نادرسته… زندگی ما ادمها مثل امتحان تستی میمونه که نهایتا ما بین انتخاب چند گزینه مختاریم و اینطور نیست که بی نهایت انتخاب داشته باشیم… و از این چند گزینه یک انتخاب مورد نظر طراح سوال هست ولو اینکه شاید چند گزینه نزدیک به هم و به ظاهر درست هم داشته باشیم ولی باز هم یک گزینه هست که صحیح ترین گزینه هست …



    صبح که از خونه خارج میشیم و میخوایم سوار تاکسی بشیم ، چندین تاکسی از جلوی ما رد میشن و جلوی ما ترمز میزنن ، و در نهایت ما یکی رو انتخاب میکنیم .. تمام این تاکسی ها برای ما طراحی شده بودن و ما فقط قادر بودیم از بین این گزینه ها یکی رو انتخاب کنیم .. وقتی سوار تاکسی یا اتوبوس میشیم ، ادمهایی که ما فرصت همنشینی با اونها رو پیدا میکنیم ، کاملا برای ما طراحی شدن و ما در این جبر ، حق انتخاب همنشینی با برخی از اون افراد رو داریم و اینکه چه نوع برخورد و رفتاری در برابر رفتارو گفتار اونها پیش بگیریم… افرادی که در زندگی ما سر راه ما سبز میشن ، و ما فرصت دوست شدن با اونها رو پیدا میکنیم ، این افراد تماما برای ما طراحی شدن و ما حق انتخاب این رو داریم که با اونها دوست بشیم یا از اونها دوری کنیم … وقتی یک اقا پسر خواستگاری تعدادی دختر خانم میره یا وقتی دختر خانمی براش تعدادی خواستگار میاد … تمام این اشنایی ها و این فرصت ها کاملا حساب شده پدید اومدند و اون فرد در بین این گزینه ها ، اختیار انتخاب داره…. و تمام گزینه هایی که در زندگی ما بصورت محدود طراحی میشن تا از بین اونها ما انتخاب کنیم… تا در نهایت در اون انتخاب ، عیار ما سنجیده بشه که چه انتخابی میکنیم و از اون مهمتر در اون موقعیت چطور رفتار میکنیم….


    اما گاهی در زندگی ما پیش میاد که در سر چند راهی انتخابی قرار میگیریم و از بین فرصتهایی که داریم و یا از بین بله و خیر گفتنهایی که برای ما پدید میاد .. در نهایت یکی رو انتخاب میکنیم… فلان رشته دانشگاهی رو انتخاب میکنیم .. فلان شغل رو انتخاب میکنیم ، به فلان خواستگار جواب بله میدیم و… و تمام این انتخابها هم از روی عقل و منطق و مشورت گیری و در نهایت توکل بر خدا هست .. اما در نهایت نتیجه انتخاب نتیجه مطلوبی از کار در نمیاد .. و همیشه افسوس عدم انتخاب بقیه گزینه ها رو میخوریم که مثلا… ای کاش به جای جواب بله دادن به هوشنگ ، به آقا کامبیز، اون خواستگار دومیم جواب بله میدادم یا مثلا ای کاش به جای استخدام در فلان شرکت در فلان کار دیگه مشغول به کار میشدم و افسوسهای مشابه… اما اگر در هر انتخاب و هر لحظه ای از زندگی یک معیار یا شابلون در دست داشته باشیم و همیشه گزینه ای رو که میخوایم انتخاب کنیم با اون شابلون بسنجیم که ایا این انتخابی که من میخوام بکنم مطلوب خدا و امام زمانم هست یا خیر و اگر بعد از تعقل و تحقیق در مورد اون انتخاب ، دلمون هم اروم بود که این راه منطبق بر رضایت خالق و امام زمان هست و در نهایت توکل بر خدای متعال کنیم … مطمئن باشیم که با پی گرفتن این فرمول برنده داستان شدیم ولو اینکه در نهایت نتیجه انتخاب ما دلچسب از کار درنیاد و این راه رو برای ما باز بزاره که افسوس بخوریم ای کاش فلان انتخاب موازی که داشتیم رو انتخاب میکردیم … یا این گزینه برای رشد ما بوده و یا این گزینه بهترین گزینه برای ما از بین سایر گزینه های موجود بوده که چون صرفا ما از نتیجه بقیه انتخابها نااگاهیم ، توهم این رو داریم که کاش فلان انتخاب های دیگه رو میکردیم که اگر گزینه های دیگه رو انتخاب میکردیم، حال و روزمون بهتر از این حال بود…

    چند سال پیش فیلمی رو میدیدم که در اون یک پلیس وظیفه شناس ، درگیر ماجرای یک باند بزرگ مافیایی شد و در نهایت این چالش باعث شد هم شغلش رو از دست بده و هم همسرش کشته بشه در صورتیکه در همون زمان انتخابهای زیاد دیگه ای داشت مثل رشوه گرفتن و... ، اون کاراکتر براش شرایطی پیش اومد که هر لحظه میتونست به گذشته خودش برگرده و هر گزینه ای رو که میخواد انتخاب کنه .. و چندین بار به گذشته خودش برگشت و گزینه های مختلفی رو امتحان کرد تا بدین شکل بتونه هم شغلش رو حفظ کنه و همسرش رو از دست نده.. اما هر انتخابی رو که انجام میداد در نهایت نتایج به مراتب بدتری براش به همراه داشت و در نهایت به این نتیجه رسید همون مسیر به ظاهر دردناک و سختی که انتخاب کرده براش بهترین گزینه بوده که انتخاب کرده… و همون که در اون لحظه به وظیفه خودش عمل کرده برنده داستان بوده ولو اینکه در مسیر انجام وظیفه اش درد و سختی و رنجهایی رو تحمل کرده بود...

    فراموش نکنیم نتیجه به ما مربوط نیست … مهم وظیفه ای هست که ما بر گردن داریم و برای ادای این وظیفه باید تا حدی که محدودیت های ما اجازه میده از قدرت فکر و منطق خود و خردمندان دیگر استفاده کنیم و در نهایت توکل بر افریننده متعال کنیم و راضی باشیم به رضای او، ولو اینکه این رضایت به ظاهر شاید شکل دنیوی زیبایی نداشته باشه…


    أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ
    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

    ( زمر / 36 )

    ویرایش توسط محمد 93 : شنبه 24 آبان 93 در ساعت 22:45

  6. 9 کاربر از پست مفید محمد 93 تشکرکرده اند .

    mercedes62 (شنبه 08 فروردین 94), rayehe (یکشنبه 02 آذر 93), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), واحد (دوشنبه 26 آبان 93), آرام دل (شنبه 24 آبان 93), بی نهایت (شنبه 08 فروردین 94), تیام (شنبه 24 آبان 93), شیدا. (جمعه 30 آبان 93), عاطی گلی (دوشنبه 08 شهریور 95)

  7. #4
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1393-1-05
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    5,866
    سطح
    49
    Points: 5,866, Level: 49
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    317

    تشکرشده 1,458 در 274 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    69
    Array


    لطفا این پست را بدون تعصب بخوانید...


    مخصوصا کاربرانی که بصورت مادرزادی سیبیل نداشته اند !!



    سلام


    امشب اومدم اینجا ، گفتم یکم حرف سیاسی بزنیم…

    فرض کنید ما سردمداران یک آبادی هستیم ، که دشمن درجه یک، یک آبادی چند کیلومتر اونطرفتر هستیم ، یک چیزی شبیه دشمنی مردم بالا و پایین برره… خوب ما با اونها دشمن خونی هستیم دیگه ، میخوایم هرچه زودتر ریشه به تیشه این آبادی بزنیم و با خاک یکسانش کنیم… دم دستی ترین گزینه برای این کار اینه که از هوا و زمین و دریا به این آبادی حمله کنیم و از بین ببریمش.. اما این کار هم هزینه های خیلی زیادی داره ، هم تعداد زیادی از افراد ابادی خودمون در جنگ کشته میشن .. هم ریسک بالایی داره و ممکنه در نهایت پیروز نشیم و به اهداف خودمون نرسیم.. پس به جای این جنگ فیزیکی میایم یک مدل برنامه ریزی دیگه میکنیم و به روش دیگه ای به این ابادی حمله میکنیم…

    نیروی محرکه سرزمین دشمن ما ، قشر جوون اون هست که بین رنج سنی 15 تا 40 سال هستند ، پس اگه ما بتونیم برنامه ها و استراتژی های نامحسوسی طراحی کنیم تا به طرق مختلف به این قشر اسیبهای مختلفی بزنیم ، به راحتی میتونیم این قشر رو از رده خارج کنیم و اینقدر درگیر مشکلاتشون بکنیم یا اینقدر جذابیتهای مختلف و اسباب بازیهای مختلفی سر راهشون قرار بدیم ، تا گرفتار بشن یا حداقل اینکه از اهداف والایی که میتونن پی بگیرن ، دور بیفتن و در نهایت اینکه به اشکال مختلف سرعت و انرژی این گروه سنی رو بگیریم و به این شکل بصورت نامحسوس میشه ضربات سهمگینی به این ابادی و مردمش زد بدون اینکه قطره ای خون از دماغ کسی ریخته بشه….


    خوب حالا چه اقداماتی میشه برای رسیدن به هدف انجام داد؟
    خوب همینطور فی البداهه اگه بخوام اسم ببرم از کارهایی که میشه کرد ….


    مثلا اینکه…
    برای قشر نوجونتر و کم سن و سالتر مردم این ابادی ، تا میتونیم ، بازیهای مهیج و اعتیاد اور ، با موضوعات ضد ارزشی و ضد اخلاقی و خشن و…. با بالاترین کیفیت طراحی میکنیم که تا میشه ، وقتشون رو در طلایی ترین دوران زندگیشون پای این بازیها تلف کنند و هم اینکه درنهایت علاوه بر اینکه وقتشون هدر میشه کلی هم در نهایت روحشون اسیب وارد میشه با تاثیرگذاریهای ناخوداگاه در اونها ، از مسیر دورشون کنیم …


    یا مثلا اینکه…
    چیزهایی رو مثل مواد مخدر جدید با تبلیغات مدرن بین جوونها و حتی خانمهاشون رواج بدیم که اعتیاد و مضرات جبران ناپذیری داشته باشن و بابت معتاد شدن هر فرد چندین نفر و چند خانواده هم درکیر بشن و عملا اونها هم از دور خارج بشن و حتی میشه برای اونهایی که فهمیده تر هستن و به این چیزها فکر نمیکنن، یک چیزهای به ظاهر مثبت تری مثل قلیون رو جا انداخت تا اونها رو هم در عرض چند سال از این طریق به انواع و اقسام مریضی و سرطان مبتلا کنیم و اونها رو هم به این شکل زمین گیر کنیم…



    یا مثلا اینکه …
    میشه شبکه های ماهواره ای راه اندازی کرد و با پخش سریالهای هدفدار جذاب و انحرافی ، تیشه به ریشه خانواده های اصیل این ابادی زد .. مثلا سریالهای جذابی درست کنیم که توی اونها روابط نامشروع بین دختر و پسر رو ترویج بدیم .. یا اینکه سریالهایی درست کنیم که توی اونها پیامهایی رو به تدریج اینقدر تکرار کنیم تا در فرهنگ خانواده های اون ابادی شکل بگیره ، مثلا پیامهایی مثل اینکه تاهل ، تعهد نمیاره و شما اقا یا خانمی که متاهل هستید ، الزامی نیست حتما در قید همسرتون باشد ، میتونید همزمان به غیر از همسرتون با چند نفر دیگه مخالف جنس خودتون ، رابطه نامشروع در هر حدی داشته باشید … یا اینکه روی ازادی پوشش خانمها تبلیغ کنیم تا بدین شکل همیشه عطش شهوت رو در جامعه و بین جوونهاشون شعله ور نگه داریم…



    یا مثلا اینکه ….
    به روشهایی نرخ رشد این ابادی رو متوقف و بعد هم منفی کنیم … مثلا با روشهایی امار ناباروری و یا سقط جنین رو در اونها گسترش بدیم .. یا اینکه کاری کنیم که خانمهاشون فرصت زاد و ولد رو از دست بدن.. یعنی اینقدر با روشهایی تاخیر در ازدواج اونها بندازیم که دیگه مثل خانمهای نسلهای قبلترشون فرصت زاد و ولد نداشته باشند… مثلا میشه بین اونها فرهنگهایی ایجاد کرد و شعارهای جذابی جا انداخت که مثلا آی خانم‼ شما هم توی این جامعه حق داری مثل یک مرد توی جامعه حضور داشته باشی … تو هم میتونی مثل مردهای جامعه ات تا بالاترین مقطع تحصیلی درس بخونی و میتونی مثل مردها توی جامعه شغل داشته باشی…. اصلا چه معنی داره بخوای بخاطر یک چیز کم اهمیت مثل ازدواج قید تحصیل کردن رو بزنی … یا مثلا چه لزومی داره که بخوای زود بچه دار بشی یا چند تا بچه داشته باشی که خودت رو اسیر کنی و دیگه نتونی توی جامعه حضور داشته باشی و شغل داشته باشی و….

    خوب با این تاکتیک میشه نرخ رشد رو هم در این جامعه خیلی پایین اورد و یا اینکه مادران رو از نقش مهم تربیتی فرزندان غافل کرد…

    و خیلی مسائل دیگه…



    اما من کاری به سردمداران اون آبادی خلافکاره که میخواد جنگ راه بندازه ندارم… ولی یکم در مورد همین پروژه اخریشون حرف دارم… اخه مشابه همین تفکرات و رسم و رسومات در حال حاضر خیلی توی کشور ما رایجه… توی جامعه ما ، برای دختر خانمها الان درس خوندن و مدارک بالای تحصیلی داشتن یک ارزش خیلی خیلی بالا محسوب میشه… اونقدر بالا که خیلی جاها بخاطرش قید ازدواج رو میزنن… تا یک سنی که اصلا بخاطر درس خوندن و گرفتن لیسانس و فوق لیسانس و فلان و فلان مدرک که حتی به ازدواج فکر هم نمیکنن … بعد از یک جایی به بعد که به ازدواج میخوان فکر کنن.. فکر میکنن ها… ولی باز هم ازدواج در اولویت چندم براشون قرار داره ،آخه اگه خواستگار خوبی داشته باشن که همه جوره خوب باشه و مورد قبولشون باشه، باید باید باید ، اون اقا پسر ، به این دختر خانم قصه ما ، حق تحصیل و اشتغال بده وگرنه از ازدواج خبری نیست… بعد همین دختر خانم قصه ما شبانه روز از خدا یک شوهر خوب خوب خوب میخواد… خدا بهش جواب مثبت میده ، براش شوهر خوب هم میفرسته ولی دختر خانم داستان ما حواسش جای دیگه است و به فکر چیزهایی هست که براش اولویت اول هست ولی خیلی بعیده برای همون خدایی که دعاش رو مستجاب کرده اون اولویتها ،اولویت اول باشه…..


    توی دین ما ، دو کلمه خیلی مقدس داریم .. یکی جهاد و یکی دیگه هم بهشت

    باز هم توی دین ما میگن وقتی مردی برای کسب روزی حلال ، مشغول هست و به دنبال کسب معاش برای خانواده اش هست… مثل اینه که داره در راه خدا جهاد میکنه و اگر در این راه به هر دلیل کشته بشه ، شهید محسوب میشه….

    و باز هم توی دین ما میگن .. بهشت زیر پای مادران است…


    نمیدونم… شاید بشه توی این دو جمله اعتبار و ارزشمندی یک مرد و زن رو سنجید… که دردین ما ، یک ارزش خیلی مهم برای مرد اینه که به فکر کسب درامد حلال باشه و تن به کار بده و اینکار از بسیاری از عبادات افضل تر هست… و برای یک زن هم یکی از ارزشمندترین چیزها ، مادر شدن هست یا بعبارت بهتر نقش یک زن جایی پررنگ شده که به عنوان مادر ازش اسم برده بشه …


    برای یک دختر خانم ،هم کسب علم و دانش خیلی پسندیده هست و هم داشتن شغل و حضور مفید در جامعه.... اما به شرطیکه که این مسائل فرعی تزاحمی برای مسله مهمتری مثل ازدواج ایجاد نکنه که قطعا این قصوری از سمت ما هست که باید در برابر خدای بزرگ بابتش پاسخگو باشیم…


    یک جمله هست که چند وقتیه ذهنمو مشغول کرده که شاید بی ارتباط به این پستم نباشه که…

    ما ادمها توی این دنیا افریده شدیم تا در بوته ازمایش الهی قرار بگیریم… اینکه ما توی این دنیا ادم خوبی باشیم خیلی مهم نیست … مهمتر از اون اینه که در ازمایشات الهی خوب و سربلند باشیم… و زمانی در ازمایشات میتونیم سربلند باشیم که وظیفه خودمون رو بدونیم و بدونیم خدا از ما چه انتظاری داره…


    مثلا…
    موقع اذان ظهر میشه ، میخوایم مشغول نماز اول وقت بشیم که همونجا پدر یا مادر ما از ما خواسته ای داره که باید همون زمان اجابت بشه.. اما بخاطر نماز اول وقت درخواست اونها رو رد میکنیم… فراموش میکنیم که نماز اول وقت مستحب هست ولی اطاعت از پدر و مادر واجب هست و خیلی شیک! توی این امتحان رد میشیم….

    بهرحال یکی از کارهای شیطان اینه که توی کارهای خوب هم اولویتها رو هم به میزنه و ما رو به سمت کارهای خوب کم اهمیت تر سوق میده و این کارش رو هم خیلی استادانه انجام میده و توجیهاتی که توی ذهن ما میندازه خیلی زینتی و جذاب و موجه هستند… شیطونه دیگه ، کارش رو خوب بلده…


    این پست شاید ادامه داشته باشد….


    نقل قول نوشته اصلی توسط فرشته اردیبهشت نمایش پست ها
    هرچی فکر میکنم نمیدونم ربط عنوان به این مطالب چیه؟!!!!

    از ابتکارات فرشته مهربانه فکر کنم . فرشته رکورد رو تو انتخاب بهترین و مرتبط ترین عنوان زده.
    نقل قول نوشته اصلی توسط واحد نمایش پست ها
    اقا محمد سلام پست های خوبی میگذارید . ولی من با عنوان تایپکت مشکل دارم . مگه اشخاص 40 50 ساله پیرن ؟ یا مردهای 40 50 ساله از همسرشون جدا میشن ؟ میشه رابطه این کلمات رو با تایپک خودت توضیح بدی . 40 45 ساله - پیر - جدا شدن ؟

    سلام

    این تاپیک رو که من ایجاد نکردم ، اخه اینقدر توی تاپیکهای دیگه پستهای بیربط میزدم که یکسره مدیران پستهای من رو منتقل میکردن ، پست اول این تاپیک هم توی یک تاپیک دیگه ای بوده که بصورت مستقل به اینجا منتقل شد و بعد هم من اینجا رو کردم پاتوق خودم دلیل نامگذاریش هم مربوط به یک جمله به پست اول این تاپیک هست که باید اون پست خونده بشه تا دستتون بیاد دلیل این عبارت چیه ...

    این عنوان تاپیک که از داخل متن پست اول انتخاب شده، انتخاب مدیران بوده ، اتفاقا خیلی هم هوشمندانه انتخاب شده ، اخه نه اینکه حرفام اینجا خیلی پیرمردی هست ، بعد مدیران یک اسمی برای این تاپیک انتخاب کردند که کاربران در جریان باشند که من پیرمرد نیستم ، بلکه یک جوون عزب در به در دنبال یک دختر جوون عزب جینگوله مستون فاقد دختر خاله هستم


    أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ
    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

    ( زمر / 36 )


  8. 7 کاربر از پست مفید محمد 93 تشکرکرده اند .

    ebi-larynx (یکشنبه 02 آذر 93), rayehe (یکشنبه 02 آذر 93), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), واحد (یکشنبه 02 آذر 93), بی نهایت (شنبه 08 فروردین 94), شیدا. (شنبه 01 آذر 93), شمیم الزهرا (یکشنبه 09 آذر 93)

  9. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مهر 94 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1391-9-06
    نوشته ها
    1,013
    امتیاز
    19,589
    سطح
    88
    Points: 19,589, Level: 88
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 261
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second ClassSocialOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    5,188

    تشکرشده 3,056 در 916 پست

    Rep Power
    196
    Array
    اقا محمد حالا متوجه شدم . حرفهایی که شما میزنید مثل حرفهای یک اقای 50 ساله ست . و انصافا عین واقعیته . ولی متاسفانه جوونهای ما اینها رو شوخی و توهم میدونند . خیلی خوشحالم که اینها رو از یه جوون میشنوم . به اعتقاد من دشمن ما که انصافا خود شیطان بزرگه بی خودی ما رو با هسته ای و ... مشغول کرده ولی از اون ور حمله اصلیش رو سالهاست که شروع کرده و ما غافلیم . اون به فکر جوونهای ما حمله کرده . و ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم جز اینکه دعا کنیم خداوند به جوونها مون اگاهی بده تا دوست رو از دشمن باز شناسند . و به اسم پیشرفت و تمدن هویت خودشون رو از دست ندهند . اقا محمد هر وقت یه دختر خوب و محجبه میبینم یاد شما می افتم و با خودم میگم . خدا یکی از این دخترهای جینگول مستون رو قسمت برادر ما بکنه.

  10. 4 کاربر از پست مفید واحد تشکرکرده اند .

    sevil73 (یکشنبه 23 آذر 93), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), بی نهایت (شنبه 08 فروردین 94), شمیم الزهرا (یکشنبه 09 آذر 93)

  11. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 08 اسفند 93 [ 19:56]
    تاریخ عضویت
    1393-9-07
    نوشته ها
    54
    امتیاز
    1,358
    سطح
    20
    Points: 1,358, Level: 20
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 42
    Overall activity: 1.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class3 months registered
    تشکرها
    37

    تشکرشده 152 در 43 پست

    Rep Power
    0
    Array
    این خاطرتون خیلی با حال هست
    حیف وایبر و فیس بوک نداریم اینا رو بذاریم توش
    بازم از این خلاقیت ها به خرج بدید
    دلمون رو شاد کردید
    http://www.hamdardi.net/thread36343-7.html#post361749

  12. #7
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1393-1-05
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    5,866
    سطح
    49
    Points: 5,866, Level: 49
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    317

    تشکرشده 1,458 در 274 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    69
    Array



    عنوان پست: آقای محمد 93 ، شما به عنوان یکی از اعضای بی انضباط و قانون گریز همدردی ، حال و احوالتان چطور است؟


    با عرض سلام و خسته نباشید خدمت تمام بییندگان عزیز ، حال و احوال ما در این روزها بسیار خیط ‼ میباشد…



    دوستان خیلی عذر میخوام بخاطر به کار بردن واژه رکیک و بی پدر و مادر و بی ناموس "خیط" ، اخه هر چی فکر کردم کلمه ای بهتر از این کلمه پیدا نکردم ، اصلا من و شما که این حرفا رو با هم نداریم که … خوب اگه کلمه ای بهتر و رساتر بود ، دریغ نمیکردم از شما که…


    راستش چند وقتی یا شاید چند ماهی هست که دیگه از به دست اوردن چیزی خوشحال نمیشم … مثلا یادمه جوونتر که بودم برای خودم کلی لیست اهداف بلند و بالای مادی و رفاهی داشتم … برای خودم کلی برنامه ریزی میکردم که فلان تاریخ فلان ماشین رو بخرم ، فلان تاریخ به فلان درامد برسم .. به فلان نقطه کاری و شغلی برسم و بهمدان نقطه ایران و به پشمدان نقطه جهان سفر کنم و خلاصه کلی از این خوشحال بازیها.. حالا اینها به کنار … دیگه هیچکس ندونه شما که بهتر از هر کسی میدونید چقدر من دنبال یک دختر بی سیبیل جینگوله مستون برای زندگیم هستم … یعنی همونقدر که برای بقام نیاز به اکسیژن دارم هر کی ندونه فکر میکنه همونقدر هم برای ادامه حیاتم به همون جینگوله وابسته ام … و همه طوری فکر میکنن که انگار حیات و مماتم به حضور یک دختر جینگوله مستون بستگی داره ولی راستش رو بخواین دیگه همون دختر جینگلوله مستون هم منو به وجد نمیاره .. یعنی شما بیا در خونه ما بگو اقا این دختر، کاپیتان تیم ملی جینگوله مستون هاست ، جون مادرت بیا بگیرش.. نه اینکه دست رد به سینه شما بزنم و بگم نه و از این حرفا… نه بابا .. میگیرمش دو دستی، ولی دیگه اونقدرها ذوق زده نمیشم … یعنی شدم مثل این پیرمردهای پولدار که یک عمر هر چی عشق و حال بوده تو دنیا کردن و دیگه این اخر عمری چشم و دل سیر شدن و دیگه چیزی تو این دنیا نیست که ارزوش رو داشته باشن … یه چیزی تو مایه های حشمت فردوس پدر شوهر ستایش 2 نه تنها دیگه از به دست اوردن چیزی خوشحال نمیشم بلکه وقتی کسی رو میبینم که بخاطر به دست اوردن یک چیز مادی کلی ذوق داره متعجب میشم… وقتی یک اقا یا یک خانم میخواد ازدواج کنه و کلی ذوق داره ، وقتی یک خانم یا یک اقا میخواد صاحب فرزند بشه ، وقتی یک نفر قراره ارتقای شغلی پیدا کنه و صاحب منصب بشه و… و این افراد بابت این چیزهای مادی کلی ذوق داره … واقعا تعجب میکنم… حالا نه اینکه فکر کنید من چون همه چیز دارم و داشتم دیگه ارزویی به دل ندارم … نه اصلا اینطور نیست .. بابا دیگه هیچکی ندونه شما که میدونید من چقدر ادم به شدت عزبی هستم و فشار بی زنی رومه و ته دلم نزدیکای لوزالمعدم غم بی زنی دارم و نه تنها زن ندارم بلکه بچه هم ندارم و کلی چیز دیگه که ندارم …


    حالا باز یک وقت فکر نکنید من اینها رو میگم ، مثل این مرتاضهای هندی دیگه قید دنیا رو زدم و توی این هوای یخ ، شبها با یک تیکه لنگ حموم و بدون زیرپوش ، روی پشت بوم خونمون میخوابم و ریشهام رو چند تا ، تا میزنم و زیر سرم به جای بالش میزارم…

    یا مثلا فکر نکنید که مثل این ادمهای افسرده و بی حوصله ، دو روز دیگه که زن بگیرم ، شبها موقع خواب پشتمو میکنم به زنم و بهش بگم، زن برو اونور ، حوصله ندارم میخوام بخوابم ، پاچمو ول کن زن و از این حرفا… نه اقا ، اینطوریا نیست ، من زن که بگیرم که بوس و این چیزها که سرجاشه ، و یکی از برنامه های همیشگی زندگی زناشویی من اینه که حتما تو چشمای زنم نگاه کنم و روزی یکبار بهش بگم : عزیزم تو حاضر واسه عشقمون چیکار کنی؟ بعد اونم با دستاش شکل یک قلب بسازه و بگه… واسه عشق تو ، میدم قلبمو و از این حرفا.. بعد این بخش توی چشماش نگاه کردن خیلی مهمه و یعنی شده نصف شب توی تخت باشیم و چراغای اتاق خاموش باشه و حسش نباشه پاشم چراغا رو روشن کنم ، با نور موبایل هم شده ، نور میندازم تو چشماش و به چشماش نگاه میکنم که حسش بهم منتقل بشه….


    خلاصه اینها رو گفتم که یک وقت سوبرداشت نکنید و فکر نکنید ، اون نود و سه عزب و پر جنب و جوش سابق تبدیل به یک ادم بی بخار و بی حال شده .. نه .. اینطور نیست … فقط میگم که ، وقتی خوب خوب فکر میکنم ، میبینم واقعا چیز مادی نیست که تو این دنیا بخوام برای به دست اوردنش ذوق کنم … وگرنه این روزها شاید تلاشم توی دنیا بیشتر از سابق شده باشه … ولی چیزی که برام مهمه اینه که اون چیزی که دارم برای به دست اوردنش تلاش میکنم ،باید پشتش یک چیز فرا مادی باشه وگرنه خود اون چیز به خودی خود دیگه برام لذتی نداره… مثلا قبلنا فکر میکردم برم زن بگیرم ، اخ جوووووون‼ بوسسش کنم ، چه کیفی میده ، یا مثلا یکی باشه همدمم باشه و خلاصه کلی داستان برای خودم جور میکردم که باهشون کلی کیف میکردم و ذوق میکردم… ولی الان نه دیگه … درسته من همون ادمم ، با همون نیازهای سابق … ولی صرف فکر کردن به اون نیازها ، حس خوشایندی بهم دست نمیده… مثلا میگم درسته نیاز دارم به یک جنس مخالف ولی اون چیزی که برام مهمه توی ازدواج ، اینه که ازدواج یک دستور الهی هست … خواست و میل خداست .. بعد وقتی ازدواج کردی ، خدا ازت انتظار داره که ادم باشی .. داره نگات میکنه که ببینه با اون طرفت چطور رفتار میکنی … رضایت خدا در اینه که دل اون طرفت رو به دست بیاری .. دیگه اگه طرفت رو بوس میکنی ، اگه بهش محبت میکنی ، اگه نازش رو میخری ، اگه برای تامین رفاهش تلاش میکنی … درسته ته همه اینها برای خود من ارامش و رضایت میاره ولی اگر فقط همش همین بود … واقعا هیچ لذتی در اون ها نبود ….
    و تمام لذتهای دیگه دنیا که دیگه به خودی خود برام لذتی ندارن…



    مگه نه اینکه خود خدا میگه این چیزها فتنه و ازمایش هستند


    وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ
    بدانيد كه اموال و اولاد شما امتحانى است
    ... انفال: 28.


    خوب اینها که همش وسیله امتحان هستند و بهتره بگیم ، اسباب بازیهایی هستند که خدا میده دست ما تا ببینه چطور ما با اونها بازی میکنیم …


    وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَآ إِلَّا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ... (انعام، 32)
    و زندگى دنیا جز بازى و سرگرمى نیست ....


    خوب منی که خدا از خلق من کلی انتظار داشته ، خیلی خنده داره که با چیزهایی ذوق کنم و خوشحال بشم که اسباب بازی و وسیله سرگرمی هست…


    میگن حضرت نوح نزدیک دو هزار سال عمر کرده ، خونه ای که داشته فقط سه تا دیوار گلی یا حصیری داشته و حتی در هم نداشته … لحظه ای که عزراییل میخواد جونش رو بگیره ، حضرت نوح که دو هزار سال عمر کرده بوده میگه همه ی دنیا همین بود؟؟ اگه میدونستم دنیا اینقدر کوتاهه حتی همین خونه رو هم برای خودم نمیساختم…


    میگن از ادمها در اخرت سوال میکنن ، شما در دنیا چقدر اقامت داشتید ، میگن شاید یک روز یا کمتر از یک روز .. این موضوع برای مایی که هنوز زنده هستیم هم مشهوده که شاید نصف عمر ما به اندازه یک چشم به زدن عبور کرده… بعد واقعا هر چقدر فکر میکنم ، نمیتونم توی این دنیایی که اینقدر کوتاهه ، یک چیزی از جنس دنیا پیدا کنم که بخوام احساس خوشیم رو برای به دست اوردن اون گره بزنم….


    گاهی که با مامانم جایی میریم خواستگاری و نمیشه بعد موقع برگشت ، میبینم مامانم سگرمه هاش رفته تو هم و احساس خستگی و ناراحتی میکنه .. بهش میگم چی شده مامان جان؟ چرا ناراحتی؟ …. میگه دیگه خسته شدم از بس برات رفتم خواستگاری و نشده … نمیدونم اون روزی که شانس تقسیم میکردن چرا به ما نرسید ، همه پسر دارن ما هم پسر داریم … خدا یک پسر سبزه ی ابرو پیوند به ما داده که هیچکی بهش جواب نمیده… میگم اولا : مامان جان ، این ابروها رو که من گذاشتم بعد ازدواجم بردارم که بعد خانمم کلی خوشحال بشه و بگه واااااااای عشقم چه خوشگل شدی و بگه بزنم به تخته رنگ و روت واشده… در ثانی کجا منو نپسندیدن؟ فعلا که هرجا ما میریم دختر جینگوله مستون گیرمون نمیاد ، ما نمیپسندیم … و در خامس : مامان جان ، چقدر گیر دادی که نتیجه چی بشه و چی نشه … شما الان وظیفتون اینه که به فکر پیدا کردن یک دختر جینگوله مستون برای من باشی … باورکن بشه ، نشه ، یک هفته دیگه بشه ، سه سال دیگه بشه …اصلا اهمیتی نداره … ما کارمون رو خوب انجام بدیم … همین بسه .. بقیش داستانه … هر وقت ، وقتش باشه خدا خودش خبرمون میکنه…
    بعد میگه برو از امام حسین بخواه ، از امام رضا بخواه … میگم قبلنا از این چیزهای اسباب بازی و دلخوشکنکی زیاد میخواستم.. ولی الان گیر و گورهای بزرگتری تو زندگیم دارم که ترجیح میدم از ائمه اون چیزهای خیلی مهمتر و اصلیتر رو بخوام….


    خوبی این حال اینه که توی دلت نگرانی و ترس دیگه نیست .. ترس از اینکه ایا به فلان چیز برسی یا نرسی ، نگران از اینکه ایا بشه یا نشه...

    خلاصه اقا حال و احوال ما این ایام اصلا یک وضعیه برای خودش….
    حالا شما رو به ریشهای ابوبکر البغدادی قسم ، واژه " خیط" به نظرتون بهترین توصیف برای حال و احوال این روزهام نیست؟


    أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ
    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

    ( زمر / 36 )


  13. کاربر روبرو از پست مفید محمد 93 تشکرکرده است .

    واحد (دوشنبه 17 آذر 93)

  14. #8
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1393-1-05
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    5,866
    سطح
    49
    Points: 5,866, Level: 49
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    317

    تشکرشده 1,458 در 274 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    69
    Array
    سلام


    امشب غم سنگینی روی دلم هست…

    معمولا این مدل غم زمانی سراغم میاد که غم و مشکل یکی دیگه رو ببینم و از دستم برای رفع اون مشکل کار زیادی برنیاد…

    امشب جایی جلسه بودم .. وقتی اون جلسه تموم شد ، اخرش اعلام کردن … یک خانمی هست که بارداره و میخواد وضع حمل کنه ولی متاسفانه شرایط مالی خوبی ندارن .. همسر ایشون ظاهرا دچار حادثه ای شده و دچار معلولیت شده و خلاصه در این شرایط مالی بد ، هزینه وضع حمل رو ندارن و هر کسی هر مقدار در توانش هست مبلغی کمک کنه تا از این طریقی به ایشون کمک کنند.. بماند که در اخر پولی که جمع شد اینقدر رقم ناچیزی بود که حتی بعید میدونم هزینه چند روز شیر خشک اون بچه ،شاید بیشتر تامین نشه …


    دلم گرفت … از غمی که خانواده ای توی این شهر دارن و دست من از حل اون کوتاهه….


    همیشه از بچگی ، اون زمان که عقلم ناقص تر از الان بود ، توی فکرم بود چقدر مسئول بودن سخته…چقدر سختتر از اون چیزی هست که ما فکرش رو میکنیم … یادمه همون زمان که بچه بودیم و مثلا یکروز ما رو میبردن اردو ، بعد مثلا اقای معلم و اقای مدیر مدرسه که همراه ما بودن ، اونها مسئول ما بودن.. یعنی مراقب ما بودند… مثلا موقع ناهار که میشد ، غیرممکن بود اول اونها غذا بخورن بعد به بچه ها غذا بدن… قشنگ سر دیگ غذا مینشستن و با حوصله برای تک تک بچه ها غذا میکشیدن ، بعد که خیالشون راحت میشد که به همه غذا رسیده ، بعد خودشون مینشستن به غذا خوردن … حالا گاهی هم طوری میشد که غذا کم میومد و به خود اون ها غذا نمیرسید… خوب قبول کرده بودند دیگه … میدونستن که مسئول شدن تا به نیازهای ما رسیدگی کنند و مشکلات احتمالی ما رو مرتفع کنند … بعد از همون زمانها این موضوع توی ذهنم شکل گرفت که مثلا ایا اشکالی نداره در ابعاد بزرگتر، توی جامعه کسی مسئولیتی داشته باشه و داخل حوزه مسئولیتی اون نفر ، فردی دردمند و گرفتار باشه؟ اشکالی نداره که مثلا یک مسئول شرایط مالیش بهتر از یک نفری باشه که در حوزه مسئولیتی اون نفر هست ؟ ایا اشکال نداره یک مسئول شب با شکم سیر بخوابه در حالیکه یک نفر ، فقط یک نفر نه بیشتر ، شب با شکم گرسنه بخوابه… ایا این چیزها طبیعی هست یا نه ، تمام این ها اشکال داره ؟ خوب اگه اشکال داره که کار خیلی سخت میشه … مثلا اون دنیا تک تک مسئولینی که مرتبط با این خانم باردار هستند به شدت بازخواست و مورد عتاب خداوند قرار میگیرند؟ خوب اگر اینطور باشه که کار خیلی پیچیده میشه …


    اصلا چرا راه دوری بریم؟ مگر پیامبر (ص) نفرمودند که : كُلُّكُم راعٍ وَ كُلُّكُم مسؤول عَنْ رَعيتِه .. مگر نگفتند تمام ما انسانهای به ظاهر غیر مسئول هم مسئول هستیم ….


    اصلا مگر ما موضوعی واقعیتر از مرگ هم داریم؟ خوب تمام ما ادمها که بارها صحنه مرگ و دفن کردن یک انسان دیگه رو دیدیم… با هر چقدر جلال و ابهت دنیوی یا هر چقدر فقر و گرفتاری دنیوی .. در نهایت سهم تمام ما بعد از مرگ یک اندازه هست … خوب اگر سهم ما و بهتره بگم سهم جسم ما بعد از مرگ به اندازه یک قبر تاریک و نموره ، چرا اینقدر برای این جسم هزینه میکنیم؟



    مگر این شکم ما با نون خالی سیر نمیشه ؟ پس این همه به فکر شکم بودن برای چی هست؟
    مگر این تن ما با یک لباس ساده پوشیده نمیشه؟ پس این همه خرج و تجمل و تفاخر برای پوشاندن این تن برای چی هست؟
    مگر با یک مرکب ساده نمیشه به مقاصدی که بخوایم برسیم؟ پس این همه پول برای خرید اتومبیلهای چند صد میلیونی برای چیه؟
    مگر توی یک خونه معمولی نمیشه از گرما و سرما و خطرات در امان بود؟ پس این همه پول و سرمایه های میلیادری درگیر چندین خونه و زمین کردن برای چی هست؟


    واقعا چرا ما ادمها اینقدر کم خرد هستیم؟ چرا تمام دارایی هامون رو هزینه اون بخش نابودشدنی خودمون یعنی جسم خودمون میکنیم؟ چرا به فکر این نیستیم که بخشی از درامد و دارایی های ما سهم اون قشر مستضعفی هست که برای خدا در حد یک چشم بهم زدن کار داره که جای ما با اون فرد مستضعف عوض بشه …


    مثلا که چی؟ میخوایم داراییهامون رو به رخ بقیه بکشیم؟ میخوایم سوار یک ماشین لوکس شاسی بلند بشیم که توی خیابون با دست ما رو نشون بدن؟ خوب اینکار رو که قارونی که اینقدر مورد لعن و نفرین خداوند هست هم انجام میداده… قارون هم وقتی به ثروت رسیده سوار مرکبهای میشده که مردم حسرت اون رو میخوردن و میگفتن… وای ، ماشین شاسی بلند قارون رو ببین ، خوش به حالش …


    فَخَرَجَ عَلَى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ قَالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَيَاةَ الدُّنيَا يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِيَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ (قصص -79 )

    پس قارون با تجملات خود بر قومش برآمد. كسانى كه طالب زندگى دنيا بودند گفتند: اى كاش، مثل آنچه به قارون داده شده به ما داده مى‏شد واقعا او صاحب بهره‏اى عظيم است




    میخوایم با خرید ملک و املاک متعدد سرمایه گذاری کنیم ؟ برای دوران پیری و کوری خودمون؟ مثلا خیلی انسانهای اینده نگر و اقتصادی هستیم؟ اصلا چه گارانتی هست که به دوران پیری و کوری برسیم؟ بالفرض به اون دوران هم رسیدیم ، ایا اشکالی داره یک ذره از رفاه ما در این دنیا کم بشه و به جای اون با یک تیر دو نشون بزنیم و یک مقداری از اون سرمایه های راکد که بند زمین و خونه کردیم رو خرج مستضعفانی کنیم که توی شهر و دیار ما کم نیستند… و با اینکار یک سرمایه گذاری مادام العمر کنیم … مادام العمر برای زندگی ابدی خودمون نه زندگی این دنیامون که دیر یا زود به انتهای خودش میرسه…


    من سوار ماشینهای مختلفی شدم… از ماشینهای معمولی داخلی تا ماشینهای لوکس تویوتا و هیوندا و لکسوس و ب ام و و… واقعا انچنان تفاوتی با هم ندارند .. چرا.. کمی رفاه بیشتری دارند اما .. وقتی یک ماشین 30 میلیونی میخری با یک ماشین 300 میلیونی .. اونقدری که این اختلاف قیمت میتونه توی زندگی خیلی ها تفاوت ایجاد کنه … اونچنان در بهره ما از سواری گرفتن تفاوتی ایجاد نمیکنه …. کار کردی ؟ زحمت کشیدی؟ پول دراوردی؟ نوش جونت… ولی کاش دلمون هیچ مدله راضی نمیشد که توی شهری سوار ماشین چند صد میلیونی بشیم که توی یکی از محله هاش ، خانمی هست که پول وضع حمل رو نداره…


    کاش فقط زمانی کیف مال و ثروتمون رو میکردیم که مطمئن بودیم هیچ کس توی شهرمون گرفتاری مالی نداره… اگرم میفهمیدیم کسی گرفتاره .. میگفتیم من میخواستم یک ماشین سیصد میلیونی بخرم ، اما یک ماشین ارزونتر میخرم به جاش گره از مشکل چند نفر توی همین شهر و دیار باز میکنم….


    نخواستم موعظه کنم فقط خواستم بگم امشب ناخوش احوالم.


    أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ
    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

    ( زمر / 36 )


  15. 4 کاربر از پست مفید محمد 93 تشکرکرده اند .

    rayehe (دوشنبه 17 آذر 93), فرشته مهربان (یکشنبه 16 آذر 93), واحد (دوشنبه 17 آذر 93), بی نهایت (شنبه 08 فروردین 94)

  16. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مهر 94 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1391-9-06
    نوشته ها
    1,013
    امتیاز
    19,589
    سطح
    88
    Points: 19,589, Level: 88
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 261
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second ClassSocialOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    5,188

    تشکرشده 3,056 در 916 پست

    Rep Power
    196
    Array
    اقا محمد تبریک میگم خیلی حالت خوب شده . شما با این سن کمتون از مادیات عبور کردید . از حب دنیا عبور کردید . منم چند وقتیه همین حس و حال رو دارم . شاید برای من طبیعی باشه چون سنم بیشتره . ولی برای شما جای تحسین داره . مدتیه با اینکه فشار مالی دارم ولی روم نمیشه از خدا طلب مادی بکنم . یه جورایی خجالت میکشم . احساسی که نوشتید رو درک میکنم . فقط امیدوارم یه دختر خوب جینگوله مستون با همین افکار خدا قسمت کنه . وگرنه ممکنه به مشکل بخورید . اغلب دخترها الان خیلی مادی و تجمل گرا شدند . و اصلا طاقت سختی ندارند . برای خوشبختیتون دعا میکنم

  17. 2 کاربر از پست مفید واحد تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (دوشنبه 17 آذر 93), بی نهایت (شنبه 08 فروردین 94)

  18. #10
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1393-1-05
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    5,866
    سطح
    49
    Points: 5,866, Level: 49
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    317

    تشکرشده 1,458 در 274 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    69
    Array

    برادران یوسف خواستنداورابکشند...
    (اما او زنده ماند)

    سپس خواستندآثارش را محوکنند...
    (اما مقامش بلندوعالی شد)

    سپس بعنوان یک برده بفروش رسید...
    (امااو در نهایت پادشاه شد)

    سپس خواستندتامهرومحبتش راازدل پدرش پاک کنند...
    (امامحبت پدربیشترشد)
    پس ازنقشه های بشرنگران نباش که اراده وقدرت الله سبحانه و تعالی مافوق همه هست


    وقتی یوسف درزندان بود، به گواهی آن دونفرکه هم سلول اوبودندازبهترین هابود
    اما...
    بااین وجود آن دونفر قبل ازیوسف اززندان آزاد شدند

    و اما...
    او با آن همه فضایل وخصوصیاتش
    سالها بعدازآنهادرزندان باقی ماند...
    حالا...

    زندانی اولی...
    (آزادشدتایک خادم ونوکر دربارشود)

    ودومی...
    (آزادشد تااعدام شود)...

    (ویوسف سالها انتظارکشیدوصبرکرد)...
    اما.. بعدازاین همه طول انتظار..آزادشدتاپادشاه مصرشود...
    تاپدرومادرش راملاقات کند...
    تاخوشحالی او به نهایت برسد...!



    ای کسانیکه برآورده شدن آرزوهایشان درمقابل اطرافیانشان سالهابه تاخیرافتاده است..
    اشکالی ندارد...ناامیدنشوید...
    همیشه اعلان نفربرتر ونفر اول رابه آخر محفل می اندازند!!
    اگر کسانی که باتودراین مسابقه (زندگی)هستند ازتو جلو زده اند...
    پس بدان که تو بزرگتروبیشترازآنچه تصورش راهم بکنی خواهی یافت!!
    یقین بدان که الله ترا ازیادنبرده ونخواهدبرد..
    واو پاداش انسانهای نیکوکار راضایع نخواهدکرد..پس از نیکوکاران باش...!


    وقتی حضرت یعقوب علیه السلام گفت:
    ( وَأَخَافُ أَن يَأكُلَهُ الذئب)
    "ومی ترسم که گرگ اورا بدرد"
    یوسف گم شد وخودش نابیناشد...!
    چون احتمال بدی را پیش کرد..


    اماوقتی گفت:
    ( وَأُفَوِّضُ أَمْرِىٓ إِلَى الله )
    وکارم را به الله می سپارم.
    یوسف وبنیامین بازگشتند وبینایی اوهم بازگشت!


    یکی ازبزرگان میگوید:
    من دروقت نیازم از الله چیزی رامیخواهم...
    اگر به مرادم رسیدم (یکبار) خوشحال میشوم...
    اما اگر حاجتم برآورده نشد،
    (ده هابار ) خوشحال میشوم...!!
    چون اولی انتخاب وخواست خودم هست...
    ودومی .."انتخاب وخواست الله سبحانه وتعالی"علام الغیوب (دانابه همه غیبها وآنچه درپیش داریم) هست...!
    -چه زییاست اعتمادکامل به پروردگارمان...


    {{ والله يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ }}
    .."الله میداند وشما نمی دانید."
    پس بایقین به وعده های الله به پیشواز تقدیروسرنوشت برویم.


    أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ
    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

    ( زمر / 36 )


  19. 2 کاربر از پست مفید محمد 93 تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (دوشنبه 08 دی 93), بی نهایت (شنبه 08 فروردین 94)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خاستگارم منو بلاتکلیف کرده چه راهی پیشنهاد میکنید؟
    توسط pargolnaz در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: یکشنبه 16 فروردین 94, 00:16
  2. مادر شوهرم حرمت ها را شکسته-پیشنهاد عجیب مشاور!!
    توسط z_vahed در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: پنجشنبه 05 مرداد 91, 10:12
  3. خواستگاری و چالش های پیش رو
    توسط جاودان در انجمن انتخاب و خواستگاری
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: پنجشنبه 06 مرداد 90, 09:57
  4. اخرین ارقام دستمزد هنر پیشه ها
    توسط کنجکاو در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 26 مرداد 89, 18:17

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:19 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.