نوشته اصلی توسط
ashena1989
من 25ساله امریه وزارت کار هستم،5 سال پیش در دانشگاه به دختری علاقمند شدم که پس از کلنجار رفتن های فراوان با خودم توانستم احساس قلبی ام را با او مطرح کنم متاسفانه نظر ایشان منفی بود،از شدت علاقه ای که داشتم دچار افسردگی مزمنی شدم و تصمیم گرفتم بار دیگر از طریق یکی از دوستان مشترک که ایشان هم خانم بودند مساله را با ایشان مطرح کنم که باز هم نتیجه نداد کار به جایی رسید که به رواپزشکی مراجعه کردم و ایشان داروهای سنگینی تجویز کردند.طی این سالها افت شدید درسی هم پیدا کرده بودم،یکی از دوستان نزدیک من با مشاهده وضعیت روحی من تصمیم گرفت بدون اطلاع من به دختری که علاقه داشتم وضعیت اسفبار و علاقه من را مجدد مطرح کند و نظرش را پس از مدتی با قرار ملاقاتی با دختر مورد علاقه و صحبت با گفتن نهایتا جواب مثبت داد.وضعیت روحی من به کلی دگرگون شد و امید مجددی به زندگی یافتم ولی معشوق رفتار به شدت محتاطانه ای داشت به گونه ای که بعد از یک سال ارتباط ما به چند پیامک و تعدادی ملاقات در گوشه و کنار دانشگاه با این توجیه که دوست ندارم کسی ما را با هم ببیند سپری شد.بعد از مدتی این اندک رابطه از طرف ایشان به کلی تمام شد و مانند یک غریبه رفتار میکرد و به شدت از من فراری بود.این رفتار به شدت من را آزرده میکرد نهایتا با گفتن اینکه "دیگر به من فکر نکن با وجود اینکه به صداقت و پاکی تو ایمان دارم "تمام امیدهای من را نقش برآب کرد .پس از پایان دانشگاه قریب یک سال بعد تصمیم گرفتم ذوباره با او تماس بگیرم ولی اینبار با مطرح کردن مسئله ازدواج واینکه تصمیم دارم با خانواده ام به طور جدی در اینباره صحبت کنم ولی هیچگاه جواب مستقیم منفی از ایشان نشنیدم تا اینکه خواهرم با او صحبت کرد و او مستقیما رضایت شخصی اش را واینکه به خواستگاری من بیایید را عنوان کرد،بعد از ترتیب یک ملاقات با هزار مشکل عنوان کرد که "من هیچگاه علاقه ای به تو نداشته ام و تنها به صرف صحبتهای دوستانت و اینکه به خاطر من افسرده شده ای حاضر شدم با تو رابطه داشته باشم من به تو هیچ حسی ندارم،"من هم با گفتن خداحافظ از او جدا شدم.اکنون که چند هفته از آخرین دیدارمان گذشته به شدت احساس حقارت و بی ارزشی دارم واینکه5 سال از بهترین سالهای زندگی ام به این آرزو و شوق گذشت آزارم میدهد،برای رهایی از این حال و هوای سرد و بی روح چه پیشنهاد عملی دارید؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)