به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 21
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 دی 97 [ 00:50]
    تاریخ عضویت
    1393-6-05
    نوشته ها
    496
    امتیاز
    17,675
    سطح
    84
    Points: 17,675, Level: 84
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 175
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,385

    تشکرشده 1,898 در 451 پست

    Rep Power
    130
    Array

    تجربه ای از هبوط

    سلام.
    این تاپیک رو به دو دلیل آغاز میکنم:
    1. درک حال بد
    2. درک حال خوب

    نمیدونم شاید مدتی بعد این تاپیک گوشه ای از انجمن خاک بخوره. ولی به عنوان یک وظیفه حس کردم نیاز به انتشارش دارم. من نمیتونم گذشته ام رو پاک کنم، اما شاید اگر تنها یک نفر عبرت بگیره به آرامش برسم.

    به همین دلیل یکی یکی میپردازم و اگر سوالی بود در خدمتم.

    1. تجربه ی مشروب:
    اولین بار تو رودرباستی تجربه کردم. شب تنها بودم و با یکی از آشنایان رفتم خونه ی دوست پسرش. دوستش پرسید مهنام مشروب میخوره؟ و آشنایمان پاسخ داد، آره بابا ، مگه میشه تا بحال نخورده باشه. جسارت نداشتم بگم تا بحال مشروب از نزدیک ندیدم! دوست نداشتم به قول برخی ها عهد بوقی به حساب بیام. حتی خیلی دوست داشتم جلو دوستام کلاس بیام مشروب میخورم و این واسه من یه چیز عادیه. با خودم گفتم دین واسه اونایی گفته نخورید که افراط میکنند و میرن تو خیابونا عربده میکشن. تا من بخوام بهش فکر کنم دادن دستم. خوردم... میگن اگر اولین تجربه خوب باشه شخص پابند میشه و برای من همینطور بود. بعد از چند پیک نوشیدن حساب زمان و مکان از دستم خارج شد. اعتراف میکنم اون موقع مشکلات خانوادگی زیادی داشتم و راه گریزی برام ایجاد شد و با پیانویی که دوست پسر دوستم میزد، این حس خوب به اوج رسید. وقتی یادم میاد شب یه دختر 15 ساله، تنها، ساعت 3 نصف شب، گیج و مست با آزانس رفتم خونه، از خودم خجالت میکشم. البته اون موقع واسم کلاس داشت! نمیدونستم اون راننده از کثیفی دختری که سوار ماشینشه و تصوری فراتر از چند پیک مشروب در موردش داشت شاید هیچگاه نتونه به خواهر خودش اعتماد کنه. شاید وقتی رسیده خونه با آب و تاب تعریف کرده که همچین دختری رو سوار ماشین کردم، نمیدونم.... ولی اون چند پیک به روزی دو شیشه رسید و شاید تمام پول تو جیبیم... حتی بیشتر، چون وقتی پول کم میاوردم، از پسر های مختلف میخواستم که به مشروب دعوتم کنن. فکر میکردم دارم زرنگی میکنم. نمیدونستم برای اونا یه نگاه هوس آلود و نوازش دست هم برای جلسه ی اول دوم کافیه و قیمتی که میپردازم بسیار سنگین تر از بهای یه لیتر مشروبه.
    اما اون موقع... حس میکنی همه چیز درسته، حس میکنی طبیعیه و حتی شیک. چون اگه دوستات مثل خودت باشن، وقتی با آب و تاب براشون میگی تشویقت میکنن و چنان توجهی بهت میدن که انگار مدال المپیک آوردی. شاید به همین دلیل انتخاب دوست خیلی مهمه.
    اما اگه پشیمون بشی، درست مثل آدامس جویدن تو عروسیه. به نظر خودت خیلی زیبا داری آدامس میجوی، ولی وقتی فیلم عروسی رو میبینی تازه میفهمی چقدر ضایع است. الان میفهمم چرا معلم ها سر کلاس اجازه نمیدن آدامس بجوی!
    خیلی فرقه بین اونی که بهش میگن الکلی و کلی مسخره اش میکنن و اونی که به خاطر هوشیاریش واسش احترام قائل میشن. ولی اون موقع شاید فقط توجه میخوای. یه توجه که آسان به دست بیاد. یه تجربه ی متفاوت بودن از بیقیه دوستات.
    بعد رهایی سخت تر میشه. چون هرچی از واقعیت دورتر میشی، واقعیت ترسناک تر میشه. اوائل لذته. اما بعد ها یه روش برای کشتن زمان و فرار از واقعیته. انگار نمیتونی با مردم اطرافت زندگی کنی، یه حس خود متفاوت انگاری....

    ادامه دارد....
    تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.

  2. 23 کاربر از پست مفید عشق آفرین تشکرکرده اند .

    asal2013 (پنجشنبه 27 آذر 93), Farah-S2 (سه شنبه 16 دی 93), rayehe (یکشنبه 21 شهریور 95), redalatkhah (شنبه 15 شهریور 93), sehat (شنبه 15 شهریور 93), SHahr-Zad (یکشنبه 23 شهریور 93), tanha67 (شنبه 05 تیر 95), terme00 (دوشنبه 19 آبان 93), the boy (پنجشنبه 25 شهریور 95), فدایی یار (پنجشنبه 20 شهریور 93), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), واحد (پنجشنبه 20 شهریور 93), نیم پز (جمعه 04 مهر 93), آرام دل (جمعه 04 مهر 93), امید زندگی (سه شنبه 25 شهریور 93), تیام (شنبه 15 شهریور 93), خانم مهندس (دوشنبه 26 مهر 95), رها68 (جمعه 08 اسفند 93), سلیمانی (یکشنبه 16 شهریور 93), سهی (دوشنبه 24 شهریور 93), شیدا. (یکشنبه 16 شهریور 93), شهراز (شنبه 05 مهر 93), صبا_2009 (دوشنبه 17 شهریور 93)

  3. #2
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 دی 97 [ 00:50]
    تاریخ عضویت
    1393-6-05
    نوشته ها
    496
    امتیاز
    17,675
    سطح
    84
    Points: 17,675, Level: 84
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 175
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,385

    تشکرشده 1,898 در 451 پست

    Rep Power
    130
    Array
    مشروبات الکلی حالتی از تشدید ایجاد میکنند. یا بهتره بگم هیجان کاذب خلق میکنند. به این معنی که اگه حالت خوب باشه، حالت رو خوب تر و اگر حالت بد باشه حالت رو بدتر میکنه. در کل میشه گفت حستو پر رنگ میکنه. شاید به همین دلیله که از واقعیت دور میشی. حافظه ی بلند مدت دقیق کار میکنه، اما حافظه ی کوتاه مدت به هم میریزه. جوری که ممکنه از خودت بپرسی چند دقیقه پیش چی شد؟ درست مثل خواب و بیداری. مثل وقتی سر کلاس خوابت میاد و به زور خودتو بیدار نگه داشتی. اون موقع به حال خودت مسلط هستی، اما از وضعیت خودت بی خبر.
    اون موقع فکر داری، اما بد فکر میکنی، پس بد تصمیم میگیری... بهتره اینجوری بگم: نسبت به اون حال تشدید شده فکر میکنی و تصمیم میگیری.
    مثلا: ممکنه رازی رو به کسی بگی که اگر در حالت نرمال بودی، هرگز چنین کاری نمیکردی. تو با فکرت این کار رو میکنی، اما اون موقع توی حالتی از هیجان کاذب هستی که شاید گفتنش برات هیچ ایرادی نداشته. حتی اون موقع توجه میخوای.
    یادمه یک بار تو مدرسه بیش از حد نوشیده بودم و حالم خیلی بد بود. میخواستم با این حالم برم جلوی مدیر مدرسه و براش جلب توجه کنم. انقدر جوگیر بودم که هرگز فکر نمیکردم شاید اخراج بشم. شانس آوردم که قبل رفتن به دفتر یکی از معلم ها جلومو گرفت و پنهانم کرد! سرم داد زد و گفت سر تا پات بو الکل میده، نمیگی اگه یکی معرفیت کنه یا از معاون ناظم ها یکی ببینتت درجا اخراجی؟! واقعا اگر میخواستم فکر کنم نه! هرگز بهش فکر نکرده بودم. روز بعد اومدم مدرسه همه بچه ها یه جور ناجور نگام میکردن و بعد از کمی پچ پچ میخندیدن. گاهی هم متلک مینداختن. با شرمندگی به معلممون گفتم کسی که متوجه نشد؟ گفت: نه! خاک تو اون سرت! تازه چیزهایی از زندگیمو بهش گفته بودم که هرگز دوست نداشتم بدونه.
    دلیلش اینه: وقتی حالت خیلی بده دوست داری جلب توجه کنی، وقتی حالت خیلی خوبه هم دوست داری جلب توجه کنی و این یکی از پیامد های نوشیدن مشروبات الکلیه.
    و این هیجان کاذب یعنی حال خیلی خوب و حال خیلی بد، این بی تعادلی کم کم به شکل یه عادت در میاد. جوری که اگر ننوشیده باشی هم با هر مسئله ای یا غیر عادی خوشحال یا غیر عادی ناراحت میشی. آستانه ی صبر و تحمل رو کاهش میده. شاید هر چیزی رو بهانه کنی تا در غم زندگی کنی. یا مدام دوست داری جلب توجه کنی. یا به دلیل کم تحملی و بی حوصلگی پرخاشگر بشی.
    همچنین همانطور که پیش تر گفتم به دلیل اختلال در حافظه ی کوتاه مدت، کم کم عملکرد ذهن دچار مشکل میشه، ممکنه مدام پریشان باشی و نگران یه اتفاق بد باشی، یا دچار حواس پرتی بشی.
    دیگر اینکه هر چند پیک تقریبا بسته به جنبه ی فرد، سه چهار ساعتی اثر داره و قاعدتا تو این سه چهار ساعت با توجه به هیجان کاذبی که ایجاد میشه، و البته بی زمان و مکانی و اختلال ذهن، اون چند ساعت به بیهودگی سپری میشه و اکثرا به خاطر انرژی زیادی که از بدن میگیره خواب آلودگی و بی رخوتی دست میده که این هم ممکنه بعد ها به صورت عادت در بیاد.
    و بزرگترین آسیب اینکه کم ک حسی از پوچ گرایی بر فرد حاکم میشه.
    من سالی که عادت کرده بودم به نوشیدن، 4 درسمو افتادم و باز تابستون افتادمشون. این در حالی بود که در یکی از بهترین مدرسه های شهر بودم و هر کسی نمیتونست اونجا تحصیل کنه. چند بار خواستم از خونه فرار کنم، چند بار اعتصاب طولانی مدت داشتم و البته خودکشیم هم تو همون سال رخ داد.
    اونی که مشروب میخوره، باید خیلی خسته یا تنها باشه، هرچند بهانه اش open mind بودن باشه. احتمالا نمیتونه از اتفاقات کوچیک شاد بشه، یا توی حل مشکلاتش دچار مشکله. هرچند این میزان کم باشه. همیشه تهش نشانی از یه کمبود یا عقده هست. چون اگه فردی واقعا یه آرامش حقیقی داشته باشه، حاضر نیست این حال رو تغییر بده که بخواد از ویسکی و ودکا و عرق کمک بگیره.
    به نظرم انسان به خاطر عقلش ارزشمند و بزرگه. فکر نمیکنم هیچ چیز ارزش داشته باشه که به خاطرش یک لحظه عقل رو یا بهتره بگم گوهر انسانیت رو خط زد.

    ادامه دارد....
    تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.

  4. 18 کاربر از پست مفید عشق آفرین تشکرکرده اند .

    asal2013 (پنجشنبه 27 آذر 93), Farah-S2 (سه شنبه 16 دی 93), redalatkhah (جمعه 21 شهریور 93), SHahr-Zad (یکشنبه 23 شهریور 93), tanha67 (شنبه 05 تیر 95), فدایی یار (پنجشنبه 20 شهریور 93), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), واحد (پنجشنبه 20 شهریور 93), نیم پز (جمعه 04 مهر 93), آرام دل (جمعه 04 مهر 93), الیاس20 (یکشنبه 16 شهریور 93), تیام (دوشنبه 17 شهریور 93), خانم مهندس (دوشنبه 26 مهر 95), رها68 (جمعه 08 اسفند 93), سهی (دوشنبه 24 شهریور 93), شیدا. (سه شنبه 18 شهریور 93), شهراز (شنبه 05 مهر 93), صبا_2009 (دوشنبه 17 شهریور 93)

  5. #3
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 دی 97 [ 00:50]
    تاریخ عضویت
    1393-6-05
    نوشته ها
    496
    امتیاز
    17,675
    سطح
    84
    Points: 17,675, Level: 84
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 175
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,385

    تشکرشده 1,898 در 451 پست

    Rep Power
    130
    Array
    انسان ها اغلب عادت دارن وقتی از نظرشون ضعفی داری، یا سرزنش و تحقیرت کنند یا مسخره. فقط افراد معدودی هستند که از نظرشون هر انسانی با هر ضعفی محترمه. مثل اولین شخصی که بهم گفت نماز بخون... همون دبیر که وقتی ضعفمو فهمید لو نداد و آبرومو باز خرید. گفتم تا 40 روز نمیتونم نماز بخونم. گفت دو رکعت بخون، گناهش گردن من.
    گفتم اما من یه الکلی هستم، گفت کمش کن. نگفت ترک کن، نصیحت نکرد، سرزنش نکرد، فقط گفت کمتر. شاید اگر میگفت ترک کن مقابلش جبهه میگرفتم، شاید اگر میگفت نمازت قبول نیست، هرگز نمیخوندم. اما معامله ی خوبی بود. فقط کمتر خوردن برای رسیدن به آرامش.
    من همیشه وقتی مشروب میخوردم به خدا فکر میکردم. میگفتم اصل دله که پاک باشه. شاید خودمو فریب میدادم. اما تا اون موقع بهش فکر نکرده بودم که میتونم نیتمو ثابت کنم و حداقل برای یک نفر حرفم حرف باشه. اون دو رکعت نماز خیلی بهم چسبید، حس کردم برای اولین بار تو زندگیم آرامش دارم. تا بحال انقدر خودمو به خدا نزدیک احساس نکرده بودم.
    چند مدتی مینوشیدم و می ایستادم به نماز. بعدش قرآن میخوندم. مثل یه معجزه بود، هر بار قرآن رو باز میکردم به ترک مشروب دعوت میشدم. گاهی میترسیدم. شاید تا اون موقع حضور خدا رو باور نکرده بودم و اینجوری بهم اطمینان میداد.
    عهد بستم که این شیشه شیشه ی آخرم باشه و اونو با یاد خدا بنوشم، در عوض اونم کمکم کنه به آرامش برسم. من که شبانه روز کارم نوشیدن بود، بیشتر از دو ماه یک لحظه موقعیت جور نمیشد که اون شیشه رو بخورم. همیشه یه اتفاق می افتاد. انگار شرطی شده بود. تا اینکه شبی خوابی بد دیدم که در حال تعبیر شدن بود، یعنی تعبیر شد، نذر کردم که اون شیشه رو بریزم دور. ریختم دور و مشغول عبادت شدم و در آخرین لحظه اون مشکل حل شد. یعنی جان خواهرم نجات پیدا کرد.
    البته که خدا از بندگانش غافل نیست. چه اون فرد من باشم با این همه اشتباه، چه پیامبرانش بدون هیچ معصیتی. به قول بزرگان، کی یک قدمی به سمت خدا برداشتی که صد قدم به سمتت نیاد؟ اگر گناه نمی کنید مدیون خدایید، اگر گناه میکنید هم مدیون خدایید. چون درد نشانه ی خوبی از وجود بیماریه. اشتباه رفتن نشانه ای از وجود ضعفه، گم شدن لازمه ی پیدا شدنه. من خدای مهربونی دارم که اجازه داد آرامش رو به لطف پریشانی هام تجربه کنم.
    و اون معلم هم حتما فرستاده اش بود که با گفتن تو دختر قدرتمندی هستی، تو شان بالایی داری ، بهت افتخار میکنم، چه دروغ چه راست، باعث شد خودمو باور کنم. یا به احترامش نا امیدش نکنم.
    پیشنهاد میکنم اگر میخواین زندگی کسی رو نجات بدین مثل این معلم باشید. اونم میتونست مثل دوستام بهم بخنده و مسخره ام کنه یا مثل خانواده ام سرزنش و تحقیر. اما ترجیح داد ناجی باشه. خداوند این رو خواست. کاش خداوند برای ما هم این ناجی بودن رو بخواد. مخصوصا تو این تالار که موقعیتش فراهمه. خدا حفظش کنه.
    مشروبات الکلی اگر تدریجا ترک بشن بهتر هستند. دلیلش اینه که شدت خواهش نفس در موردش زیاده، اما بدن نمیطلبه. بر خلاف سیگار که بدن پس از عادت میطلبه. چون سیگار به دلیل وجود نیکوتین بدن رو وابسته میکنه، اما مشروبات ذهن رو وابسته میکنند، زیاد کاری به بدن ندارند. به عبارتی بدن احتیاجی بهش نداره که وابسته اش شه. اعتیاد روحی شکل میگیره.
    پیشنهاد میکنم اگر کسی اطرافتون مینوشه، یک دفعه بهش نگید ترک کن. تو ذوقی میخوره. بهتره ابتدا آماده اش کنید و شرایط جایگزین رو براش محیا کنید. یعنی به هدفی راهنماییش کنید. چون اون شخصی که مشروب میخوره به دلیل پوچ گرایی، اگر مشروب هم نخوره با انبوهی از پوچی و بی مفهومی مواجه میشه که برای کسی که تو توهم زندگی میکرده خیلی عذاب آور و سخته.
    خانوداه و آرامش، اعتماد بنفس، توانایی نه گفتن، دوستان خوب و شرایط تحصیلی مناسب و هدفمند، تلقینات مثبت، پذیرش دادن، دین و عقاید آپدیت شده (منظور عدم تضاد بین دین و محیط فرد و الگوی خانوادگی ) تشویق و تلقین خانواده ی سلامت میتونه فرزندان و خانواده رو از مشروبات الکلی حفظ کنه.

    2. سیگار و قلیون

    ادامه دارد...
    تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.
    ویرایش توسط عشق آفرین : دوشنبه 17 شهریور 93 در ساعت 23:32

  6. 21 کاربر از پست مفید عشق آفرین تشکرکرده اند .

    asal2013 (پنجشنبه 27 آذر 93), Farah-S2 (سه شنبه 16 دی 93), hamed-kr (دوشنبه 24 شهریور 93), mohamad.reza164 (سه شنبه 23 شهریور 95), rayehe (یکشنبه 21 شهریور 95), redalatkhah (جمعه 21 شهریور 93), SHahr-Zad (یکشنبه 23 شهریور 93), tanha67 (شنبه 05 تیر 95), فدایی یار (پنجشنبه 20 شهریور 93), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), پونیو (پنجشنبه 20 شهریور 93), واحد (پنجشنبه 20 شهریور 93), نیم پز (جمعه 04 مهر 93), آرام دل (جمعه 04 مهر 93), تیام (دوشنبه 17 شهریور 93), خانم مهندس (دوشنبه 26 مهر 95), رها68 (جمعه 08 اسفند 93), سهی (دوشنبه 24 شهریور 93), شیدا. (سه شنبه 18 شهریور 93), شهراز (شنبه 05 مهر 93), صبا_2009 (دوشنبه 17 شهریور 93)

  7. #4
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 دی 97 [ 00:50]
    تاریخ عضویت
    1393-6-05
    نوشته ها
    496
    امتیاز
    17,675
    سطح
    84
    Points: 17,675, Level: 84
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 175
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,385

    تشکرشده 1,898 در 451 پست

    Rep Power
    130
    Array
    سیگار و قلیون بیشتر از اینکه بخواد یه وسوسه باشه، یه کار تقلیدیه. همیشه میدیدم وقتی پدرم عصبانی میشه،اخم هاشو توی هم میکنه، پاهاشو میندازه روی هم و در سکوت خونه ای که هیچ کس حق صحبت و اظهار نظر نداشت، سیگار میکشید. بعد هم یا در هارو محکم به هم میکوبید و از خونه میرفت، یا میخوابید و ما حق نفس کشیدن هم نداشتیم.
    یا مادرم، وقتی مسئله ای پیش میومد، بعد از شانه خالی کردن از زیر بار حل مسائل بدون اینکه پاسخ مارو بده ، قلیونی چاق میکرد و به حالت غضب و قهر گوشه ای مینشت و پق های عمیقی به قلیون میزد، انگار صدای قلیون، صدای تمام دق و دلی هاش سر ما بود.
    من فرزند آخر بودم. تو فرهنگ متفاوتی از خانواده ام هم رشد کرده بودم. برای اظهار نظر یا کمک برای حل بحران ها بچه محسوبم میکردند. بیشتر از اینکه دخالتی داشته باشم، نظاره گر بودم. همیشه آرزوم داشتن قدرتی بود که هر کسی آرامش خونه رو به هم میریزه بشونم سر جاش. فکر میکردم سیگار اقتداره، یا شاید هم آرامش. حس میکردم قلیون راه گریزه. و من وقتی کمی بزرگ تر شدم دقیقا همین کار رو تکرار میکردم. از 12، 13 سالگی وقتی میخواستم آروم شم یا قدرت خودمو به خودم ثابت کنم دقیقا مثل پدرم سیگار میکشیدم. اوائل با کاغذ و پنبه و چند تا چیز دیگه واسه خودم یه چیزی شبیه سیگار درست میکردم. مثل سیگار برگ دود میداد. بعد ها توی یه اردوی چند روزه با دوستام از رو حس کنجکاویشون سیگار خریدیم و تست کردیم. هیچکس حاضر به امتحان مجدد نشد، اما من و یکی از دوستام که پیش تر از اینها سابقه داشتیم ادامه اش دادیم. گاهی سیگار میخریدیم و از مدرسه جیم میشدیم تا یه گوشه با هم درد دل کنیم یا بعد گریه زاری همدیگرو به بی خیالی و چند نخ سیگار دعوت کنیم. یا شب ها گاهی جیم میشدم و میرفتم رستوران باغ های ته کوچه و قلیون میکشیدم.کاری به نگاه مردم نداشتم که یه بچه دبیرستانی نشسته قلیون میکشه، برعکس دوست داشتم بقیه هم بفهمن غم و غصه ها چقدر زود بزرگم کردن و بچگیمو گرفتن. فکر میکردم اینها آرومم میکنن. اشتباه هم نبود. اما دلیلش سیگار و قلیون نبود. مگه نیکوتین چقدر میتونه سهم در آرامش داشته باشه. هیچ چیز نمیتونه اینگونه معجزه کنه. بعد ها متوجه شدم دلیلش چیز دیگریست. دلیلش اون سکوته، دلیلش نفس های عمیقه، دلیلش بازی با دود و حالت سرگرمیه، یا برای قلیون، دلیلش صدای ریتمیک و خواب آوره. وگرنه خود سیگار شاید بیشتر از یه لیوان چای تاثیر گذار نباشه.... و دلیل دیگری که بعد ها متوجه اش شدم، شرطی شدن بدن بود. وابستگی بدن. شاید فردی که سیگار نمیکشه، هرگز خسته نشه، اما اونی که سیگار میکشه، اگه چند ساعت از تایم معمولش عقب جلو شه رو دور خمیازه میوفته. مثل یه قانون تعریف شده. به عبارتی وقتی بدن عادت میکنه، نبودش موجب کلافگی و عدم آرامش میشه، نه اینکه سیگار آرومت کنه. یه جور فریب.
    مثلا: شما اگه تو یه خونه خلوت و تنها یه آهنگ راک گوش بدین و بعد از ده دقیقه یک دفعه استاپ بدین فکر میکنید آرامش برقرار شده. اما اینطور نیست، این آرامش از قبل بود، بلکه با بیتاب کردن خودتون میخواین اون سکوت و آرامش رو جلوه بدین تا درکش کنید و ازش لذت ببرید.
    میدونید خیلی از افراد مثل من تصمیم میگیرن سیگار رو ترک کنن، مشروب رو ترک کنن، دور و بر دوستی با جنس مخالف نباشن، ولی بعد مدتی بر خلاف من، :) دوباره درگیرش میشن. اشتباه نکنید، این افراد شکست نخوردن. حتی پشیمون نشدن، فقط مدتی دور شدن که هنگامی که مجددا نزدیک میشن لذت بیشتری برن. یعنی اون یکنواختی از بین بره تا معنای لذتشون رو بهتر درک کنند. سیگار هم همینه، با نبودش بدن بیقرار میشه تا معنای آرامش بهتر درک شه.
    حقیقت اینه حتی اگر سیگاری در کار نباشه، اگر شما یه جای دنج و ساکت نشسته باشین و نفس عمیق بکشید و با یه کش بازی کنید و صدای ریتمیک ایجاد کنید هم به آرامش میرسید.
    از نظر سلامتی، من تاثیر مشروب رو روی سردرد های شدید حس کردم، تاثیر سیگار رو روی احساس خلت روی سینه و سرفه، و تاثیر قلیون رو روی قلب درد و احساس تهوع تجربه کردم. مشکلات دیگر رو لااقل من نداشتم. مثلا پدرم مشکل فشار خون داشت ولی من نداشتم.

    ادامه دارد...
    تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.
    ویرایش توسط عشق آفرین : چهارشنبه 19 شهریور 93 در ساعت 19:40

  8. 19 کاربر از پست مفید عشق آفرین تشکرکرده اند .

    asal2013 (پنجشنبه 27 آذر 93), hamed-kr (دوشنبه 24 شهریور 93), mohamad.reza164 (سه شنبه 23 شهریور 95), rayehe (یکشنبه 21 شهریور 95), redalatkhah (جمعه 21 شهریور 93), SHahr-Zad (یکشنبه 23 شهریور 93), tanha67 (شنبه 05 تیر 95), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), پونیو (پنجشنبه 20 شهریور 93), واحد (پنجشنبه 20 شهریور 93), نیم پز (جمعه 04 مهر 93), آرام دل (جمعه 04 مهر 93), تیام (چهارشنبه 19 شهریور 93), خانم مهندس (دوشنبه 26 مهر 95), رها68 (جمعه 08 اسفند 93), سهی (دوشنبه 24 شهریور 93), شیدا. (یکشنبه 23 شهریور 93), شهراز (شنبه 05 مهر 93), صبا_2009 (چهارشنبه 19 شهریور 93)

  9. #5
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 دی 97 [ 00:50]
    تاریخ عضویت
    1393-6-05
    نوشته ها
    496
    امتیاز
    17,675
    سطح
    84
    Points: 17,675, Level: 84
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 175
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,385

    تشکرشده 1,898 در 451 پست

    Rep Power
    130
    Array
    سیگار به این دلیل که عملیات تخریبش رو تدریجی انجام میده و تحول محسوس احوال نداره، باعث میشه که شخص کمتر احساس اشتباه کنه. منظورم اینه که وقتی فرد مثلا مشروب میخوره، چون کاملا دگرگون شدن حالش رو میبینه ممکنه بعدش از خودش بپرسه آیا کارم درست بود؟ اما سیگار، هم به دلیل علنی و فراگیر بودنش، هم به این دلیل که تاثیرش رو در بلند مدت میذاره، به فرد القا میکنه که این کار او کار اشتباهی نیست. چه اشکالی داره مقداری دود رو دم و بازدم کنم؟ این سوالی هست که او از خودش میپرسه.
    هیچ تصوری از اینکه بی مسئولیتی و خشم رو جایگزین رفتار منطقی میکنه و کم کم بهش عادت میکنه نداره، هیچ باوری به اینکه آرامش لحظه ایش تصنعی و ساختگیه نداره، هیچ تصوری از اینکه دود برای بدن ناشناخته است و دقیقا نمیدونه باید چیکارش کنه و به عنوان موردی مشابه، مثلا چربی رسوبش میده و کارای عجیب غریبی سرش میاره نداره.

    به همین دلیل مجاب کردن یک شخص سیگاری به این که کارش اشتباهه به مراتب سخت تر از متوجه ساختن به دیگر مشکل ها هست. همچنین افراد وقتی به چیزی عادت دارند و دلبسته اند، به شدت از این که در اون زمینه نصیحت بشن و مورد سرزنش قرار بگیرن بیزارند. ممکنه هنوز دهان به نصیحت باز نکرده باشید، بشنوید بد سیگار یا قلیون رو نگو!

    بهتره بدونید احتمال اینکه شما از چشم طرف بیوفتید بیشتر از اینه که سیگار از چشمش بیوفته.
    اینه که پیشنهاد میشه یه فرد سیگاری رو نه تشویق کنید نه سرزنش. اگر حرفی با یک سیگاری یا قلیونی دارید بهتره غیر مستقیم باشه و بهتره تشویق عمل ضدش باشه تا تخریب سیگار. مثلا تشویق کوهنوردی و ورزش. یا مراقبت دهان و دندان، یا تشویق به غذای سالم. مثال میزنم:

    من الان تقریبا 5 ساله که فست فود رو (خارج از منزل) ترک کردم. خیلی تشویق شدم به اینکه آفرین عجب اراده ای.... این باعث شد به فکر بیوفتم که حتی توی خونه به سوسیس و کالباس لب نزنم و اگر قراره پیتزا بخورم فقط پیتزا سبزیجات. بعد ها روغن و گوشت چرخ کرده رو به حد زیادی از غذاهام حذف کردم. همچنین پنیر پیتزا و مایونز، مصرف شکلات، قهوه و چای رو به حداقل برسونم. من فقط اراده کردم که بیرون فست فود نخورم، اما تشویق شدم به غذای سالم. الان هر وعده ای که بخوام بخورم، حتما رژیم سلامت رو رعایت میکنم.

    اگر یه فرد سیگاری به فکر ورزش، به فکر سلامت بیوفته و البته تشویق بشه، احتمالا به این نتیجه میرسه که سیگار رو هم ترک کنه.
    بعضی ها میخوان سیگار رو ترک کنن، اما روشش رو بلد نیستن. مثلا از روش کاهشی بهره میبرن. من بعید میدونم جواب بده، چون حال فرد متغیر هست کنترل کاهش خیلی سخته. توضیح میدم.

    مثلا اگر فردی روزی 10 نخ سیگار میکشه، بگه هفته ای دو نخ کم میکنم، اول اینکه یکی دو هفته که گذشت عهدش و اراده اش سست میشه... بعد اینکه پلکانی میاد پایین، یه جایی شاید تحت شرایطی مثل فشار روحی و خستگی و خواب آلودگی یا تعارف و وسوسه ی دوستان دوباره پلکانی برمیگرده بالا. مثلا هفته ی اول 8 نخ، هفته دوم 6، سوم 4... اینجا به هر دلیلی میمونه... باز میشه هفته چهارم 5 نخ، هفته پنجم 8 نخ.... یه جورایی هم حتی ممکنه دلش نیاد سیگار تو زندگیش نداشته باشه! لذا اگر هم موفق به ترک بشه، ممکنه بعد مدتی یه دونه یه دونه مجددا شروع کنه.
    و از طرفی همانطور که گفتم: وابستگی ذهنی داریم و وابستگی بدنی.
    سیگار از نوع اعتیاد روحی نیست. اعتیاد بدنیه. به دلیل وجود نیکوتین و همون شرطی شدن بدن که پیش تر ذکر کردم حضورتون. بدن میطلبه. این بدن طلبیدن چون گاه و بیگاه رخ میده و هر بار یه وسوسه ی تازه است، برنامه ی ترک تدریجی رو میریزه به هم و از طرفی چون شخص نه قانعش میکنه و نه تکلیفشو مشخص میکنه، کلافه و خسته میشه و احتمال لغو برنامه هست.
    باری پیشنهاد من برای ترک چیزهایی امثال سیگار و قلیون یک بار برای همیشه است. ممکنه چند روزی نبودش فرد رو کلافه، پرخاشگر، خسته و بی رمق کنه. اما در کمتر از یکی دو هفته کنار میاد و هیچ وسوسه ای هم نخواهد داشت.
    من سیگار و قلیون رو همزمان برای برنامه ی نجابتم (ترک دوستی با جنس مخالف) کاملا یک باره ترک کردم و البته ورزش و درس خواندن در کتابخانه رو جایگزین کردم.

    3. دوستی با جنس مخالف
    تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.
    ویرایش توسط عشق آفرین : یکشنبه 23 شهریور 93 در ساعت 10:58

  10. 18 کاربر از پست مفید عشق آفرین تشکرکرده اند .

    asal2013 (پنجشنبه 27 آذر 93), Erica (پنجشنبه 16 آذر 96), Farah-S2 (سه شنبه 16 دی 93), hamed-kr (دوشنبه 24 شهریور 93), mohamad.reza164 (سه شنبه 23 شهریور 95), redalatkhah (یکشنبه 23 شهریور 93), SHahr-Zad (یکشنبه 23 شهریور 93), tanha67 (شنبه 05 تیر 95), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), فرشته اردیبهشت (دوشنبه 24 شهریور 93), پونیو (یکشنبه 23 شهریور 93), نیم پز (جمعه 04 مهر 93), آرام دل (جمعه 04 مهر 93), خانم مهندس (دوشنبه 26 مهر 95), سهی (دوشنبه 24 شهریور 93), شیدا. (یکشنبه 23 شهریور 93), شهراز (شنبه 05 مهر 93), صبا_2009 (یکشنبه 23 شهریور 93)

  11. #6
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 دی 97 [ 00:50]
    تاریخ عضویت
    1393-6-05
    نوشته ها
    496
    امتیاز
    17,675
    سطح
    84
    Points: 17,675, Level: 84
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 175
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,385

    تشکرشده 1,898 در 451 پست

    Rep Power
    130
    Array
    دوستی با جنس مخالف رو از سال دوم سوم راهنمایی تجربه کردم. از چت. اوائل مشخصات اشتباهی میدادم واسه سرگرمی. . در حد چت تمام میشد. اون موقع موبایل نداشتم. اتفاقا گوشی ها هم معمولا شماره نمینداختن. واسه همین اگر حس میکردم طرفم قابل اعتماده به محض تنها شدن بدون ریسک از خونه زنگ میزدم. بیشتر مسخره بازی بود. ولی دوستام اکثرا دوست پسری داشتن که از قضا عاشقشون بود. منم خالی میبستم که همچین شخصی رو دارم. اما قضیه از اونجا شروع شد که بچه ها ازم مدرک میخواستن! یعنی اینکه طرف رو ببینن یا صداشو بشنون، عکسشو یا کادو هاشو ببینن! از اون موقع چند باری توی خیابون شماره گرفتم. و توی چت سن و شهرمو واقعی میگفتم با نام مستعار.

    اما با هرکی ارتباط برقرار میکردم یا قیافه اش با اون چیزی که به دوستام گفته بودم فرق داشت، یا پیشنهادی غیر دوستی داشت، به هر حال اونی که میخواستم جور نمیشد و معمولا با یه جلسه دیدار تموم میشد و دیگه جوابشونو نمیدادم. بعد ها بازی کردن با احساساتشون برام تبدیل شد به یه سرگرمی. اگر بگم نمیدونم تا به حال با چند نفر دوست شدم مبالغه نکردم.
    اواخر سال سوم راهنمایی بودم که موبایل دار شدم. آیدی کالر هم که دیگه فراگیر شده بود. من پسری رو توی خیالاتم داشتم. شاید مرد آرزو هام بود. متاسفانه همون که با خیالش خودارضایی میکردم و همون که در موردش واسه دوستام خالی بسته بودم. قصد احساسی شدن با کسی رو نداشتم. فقط دنبال اون بودم. یعنی خودم هم باورش کرده بودم. عاشق مرد خیالیم بودم. خیلی هارو به خودم وابسته و دلبسته کردم حتی افرادی که بهتر از مرد خیالاتم بودن، اما خودم وابسته نمیشدم. این توهم یکی از عوارض خودارضاییم بود. بهش احساس تعلق داشتم. به مرد خیالاتم. کسی که خیلی عجیبه بگم تو توهماتم آدرس و شماره تلفنشو هم داشتم. انقدر باورش کردم که تو واقعیت تا دم خونشونم رفتم!!

    اما هر وقت پسری بهم ابراز علاقه میکرد یاد اون 5، 6 نفری میوفتم که سرم شرط بستند و با تهدید و باج گیری تو اون سنین کودکی مورد تجاوز قرارم دادن. انتقام اونا رو ازشون میگرفتم. تشنه تا لب چشمه میبردم و بعد کلی مظلوم نمایی و نجیب نمایی رهاشون میکردم.

    بعد ها واسه مقاصد دیگه مثل انتقام جویی از همون 5، 6 نفر و یا کمک برای اذیت تو مدرسه و ... باهاشون دوست میشدم و صادقانه بهشون میگفتم!!! دوستی ها طولانی نبود که بهم آسیب بزنن. ولی مدتی بعد نه فرد خیالیمو میخواستم، نه اذیت، نه انتقام جویی، نه همصحبت. فقط دنبال یکی بودم که برام مشروب جور کنه. یعنی زندگیم جز مشروب خوردن چیزی نبود.
    همه چیز به اینجا خلاصه نمیشد. این خواهش من باعث شده بود احتیاط رو تو دوستیابی کنار بذارم یا اگه یکی بهم مشروب میده وارد یه احساس ساختگی شم که از دستش ندم. ولی افراد زرنگ تر از من هم کم نبودن!!!

    بماند که چند بار خودمو نجات دادم مورد تجاوزشون قرار نگیرم! چند تا مثالش رو میگم:

    1. من یه تحقیق میخواستم برای مدرسه. اما 5شنبه شب بود و صبح شنبه باید ارائه میدادم. نه کافی نت بود نه پرینتر. یکی از پسر هایی که خودشو بسیار مظلوم جا زده بود. گفت: عزیزم چرا انقدر ناراحتی، مگه من مردم. صبح بیا شرکت، از پرینتر شرکت واست پرینت میگیرم. منم صبح جمعه آزمون آمادگی برای کنکور داشتم. رفتم پیشش توی شرکت. تنها بود. تا اومدم گفت از حیوونا که نمیترسی. بیا با سگم آشنات کنم. برد منو تو بالکن. یه سگ خیلی وحشی رو بسته بود و هر دستوری که بهش میداد اجرا میکرد. گفت نترس ازش، دختر خوبی باشی کاریت نداره! همون موقع قضیه رو گرفتم. گفتم وای این سگ چقدر نازه. میدونی که خیلی عجله دارم میتونم بازم بیام ببینمش؟ دستشو کشید صورتمو گفت میتونی! به اجبار یه خنده تحویلش دادم و دستشو گرفتم تا فکر کنه باهاش موافقم. تا فرصت داشته باشم چاره ای پیدا کنم. همون موقع رئیس شرکت زنگ زد مثل یه معجزه بود. گفت پایین شرکته و داره میاد. مجبور شد با عجله منو از اونجا خارج کننه و قرار شد بریم خونه دوستش مثلا واسه پرینت!!! هنوز راه نیوفتاده بودیم گشت گرفتمون. بردنمون کلاتری و تماس با مادرم و ... بعد همونجا تو کلانتری فهمیدم حتی یکی از اطلاعاتی که به من داده صحیح نبوده. این آبروریزی و این رسوایی و افتضاحی که تو کلانتری جلو مادرم واسم پیش اومد یکی از بزرگترین رحمت های خدا در حق بنده بود.

    2. یک بار دوستی ازم خواست با دوست پسرش صحبت کنم و از خودکشی منصرفش کنم. چون فکر میکرد تواناییشو دارم. اون حالش بد بود و من باهاش صحبت میکردم بهم وابسته میشد. هرچی میگفتم با من تو فاز احساس نباش، اون احساسیش میکرد. منم رهاش کردم. از اون موقع بهم اس ام اس داد که میکشتم. تلفن و آدرس خونه رو گیر آورده بود. همه جا تعقیبم میکرد و منتظر بود تنها گیرم بیاره. واسم تو راه و هر جا فکرش میرسید نشونه هایی از مرگ میذاشت. نامه های تهدید آمیز.روز مشخصی تاریخ گذاشته بود منو بکشه. میخواست به داداشم بگه باهاش دوستم. زنگ میزد خونه و من همیشه گوش به زنگ بودم که از برق بکشم. آرامش نداشتم. تا اینکه یه پسر باهام تماس گرفت و گفت دوست داره باهام صحبت کنه. منم بهش گفتم چنین شرایطی دارم. نمیدونم چرا باهاش کاملا صادق بودم. ندیده بودمش. گفت نگران نباش خودم مراقبتم. نگهبانیم میداد همه جا. یه بار دیدمش و به قول خودش صحبت های تاثیر گذاری باهاش کردم. از طرفی اون شخص هم تهدید ها و اون نشونه ها رو کم کرده بود فکر کردم منصرف شده. منم به این فکر میکردم که این یکی پسر چقدر خوبه. کاش وارد بازی هایی مزخرف من نشه. بهانه ای برای جدایی نداده بود دستم. گفتم بذار فکر کنه سوء تفاهمی پیش اومده. یه دستی زدم و گفتم بهم زنگ نزن. گفت چرا؟ گفتم خودت میدونی چرا، خودت میدونی چیکار کردی!!! این جمله رو الکی گفتم. به ذهنم رسید و بعد قطع کردم و جوابشو ندادم. دو روز بعد اس ام اس داد که میرم ولی بذار حرف آخرمو بزنم... گفت فلانی منو مامور کرده بود که بکارتتو بگیرم و بلا ملا سرت بیاریم. اما بعد که گفتی چقدر پسته، و دیدم تو خیلی دختر خوب و صادقی هستی واقعا عاشقت شدم و نتونستم! بعد خداحافظی کرد و خیالمو راحت کرد که دیگه کسی نمیتونه آزارم بده و تهدیدم کنه! اینم یکی دیگه از لطف های خدا بود.

    3. توی جریان های مشروب گرفتن از پسرا، پسری برام مشروب آورد. یکی برای من یکی برای خودش. گفت جایی با هم بخوریم. گفتم باید برم مدرسه، تلفنی با هم میخوریم!!! اول بهونه آورد. آخر سر قانعش کردم.
    بردم خونه. اما بهش زنگ نزدم. با اون آشنامون که منو با مشروب آشنا کرده بود قرار شد با هم بخوریم. یه پیک خورد و گفت این خیلی بد مزه است. گفت معده ام به هم ریخت و خوابید. بعد من خوردم! اصلا مزه ی ویسکی نمیداد. شنیده بودم که با یه سوزن ظریف گوشه ی محل باز شدن درب قوطی الکل صنعتی تزریق میکنن که اگه مثلا 43% هست بشه 60% الکل. گفتم شاید الکل تزریق کردن و برای من خبری نیست! یه خورده بیشتر نخورده بودم که حس سرگیجه و بعد بیهوشی بهم دست داد و از حال رفتم. دوستم که از اون موقع به بعد مشروب رو واسه همیشه ترک کرد و منم تا چند روز تب میکردم، بدنم سرد میشد و عرق میکردم و میلرزیدم و دنیا دور سرم میچرخید. بعد ها فهمیدم میخواسته بیهوشم کنه! واسه همین دو قوطی جداگانه آورده بود و اصرار داشت با هم بخوریم!

    4. یکیشون که پوشاک فروشی داشت تو یه مجتمع بزرگ. به بهانه ی اینکه یکی از آشناهاش اومده و باید پنهان شم منو فرستاد بالای مغازه و بعد که مشتری هاش رفتن، درب مغازه رو بست و گفت بیرون دوربین مدار بسته است و مجتمع تعطیل شده و من نمیتونم برم! گفت باید تا 4 که مغازه ها باز شه صبر کنی و اینجا بمونی.
    نمیدونستم باید چیکار کنم، تا اینکه باز هم خدا یارم بود و نگهبان مجتمع اومد و در زد و گفت تو دوربین دیده که مغازه رو تعطیل کرده همونجا مونده و این اجازه رو نداره تو مغازه بمونه. باید از مغازه خارج شه. مجبور شد منو رها کنه و بره. ساعت 4 اومد و تا درب رو باز کرد من با سرعت رفتم بیرون!

    باور کنید این پسر ها شاخ و دم ندارن که بشه تشخیصشون داد. مثل مردم عادی هستند. گاهی خیلی مظلوم. با حرف های شیک و شسته رفته. گاهی از خدا و پیغمبر هم برات حرف میزنن. نه اینکه من نفهم باشم. بلکه اون حرفه ای هاش خوب بلدن نقش بازی کنند طوری که هیشکی نفهمه. حتی مادرشون! پس گمان نکنید آدم اگه خودش زرنگ باشه، توی این بازی ها دور نمیخوره.

    همیشه هم آدم شانس نمیاره. گاهی هم آدم به خاطر حماقتش مجازات میشه. تا پای جونم و آبروم ریسک کردم که چی بشه؟ چی بدتر از اینکه مادرم اعتماد نداشت بهم که تا سر کوچه برم. اما من به بهانه کلاس فوق العاده و .... جیم میشدم.

    الان که فکر میکنم میبینم تمام اون مدتی که دوستام با آرامش درس میخوندن و پیشرفت میکردن، من علاوه بر مشکلات معمولم، درگیر شرایط پردردسری بودم که خودم برای خودم ایجاد کرده بودم. چقدر پنهان کاری و دروغ، چقدر استرس، چقدر اتلاف وقت پای این و اون، حالا ماجراهای روزانه ای که باهاشون داشتم بماند!

    ادامه دارد...
    تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.
    ویرایش توسط عشق آفرین : دوشنبه 24 شهریور 93 در ساعت 21:44

  12. 20 کاربر از پست مفید عشق آفرین تشکرکرده اند .

    asal2013 (پنجشنبه 27 آذر 93), Erica (پنجشنبه 16 آذر 96), Farah-S2 (سه شنبه 16 دی 93), hamed-kr (دوشنبه 24 شهریور 93), mari1 (چهارشنبه 26 شهریور 93), mohamad.reza164 (سه شنبه 23 شهریور 95), Quality (پنجشنبه 25 شهریور 95), rayehe (یکشنبه 21 شهریور 95), redalatkhah (چهارشنبه 26 شهریور 93), tanha67 (شنبه 05 تیر 95), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), پونیو (جمعه 04 مهر 93), نیم پز (جمعه 04 مهر 93), winter (جمعه 28 شهریور 93), آرام دل (جمعه 04 مهر 93), خانم مهندس (دوشنبه 26 مهر 95), سهی (دوشنبه 24 شهریور 93), شیدا. (دوشنبه 24 شهریور 93), شهراز (شنبه 05 مهر 93), صبا_2009 (دوشنبه 24 شهریور 93)

  13. #7
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 دی 97 [ 00:50]
    تاریخ عضویت
    1393-6-05
    نوشته ها
    496
    امتیاز
    17,675
    سطح
    84
    Points: 17,675, Level: 84
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 175
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,385

    تشکرشده 1,898 در 451 پست

    Rep Power
    130
    Array
    اگر از من بپرسند کی از همیشه بیشتر غرورم شکسته، به حتم پاسخ میدم روزی که بعد این همه دوستی ، خودمو مقابل خدا تنهای تنها دیدم. چون همه جوره توی زندگیم شکسته بودم. چه درسی، چه خانوادگی، چه احساسی، چه معنوی، و مهمتر از همه شخصیتی، همه چیزو باخته بودم.
    خودکشی کردم، اما خودکشی رو هم باختم. وقتی حس کردم چند دقیقه دیگه تو این دنیا نیستم، وحشت تمام وجودمو فرا گرفت، نه وحشت مرگ، کتمان نمیکنم مرگ هم ترسناک بود، اما یه حس عجیب برام به وجود اومد اون موقع. اینکه احساس کردم چقدر کسایی رو که تا چند لحظه پیش ازشون متنفر بودم دوست دارم، چقدر کارهایی رو که از انجامشون عاجز بودم برام زیبا شد. چقدر جهان، حتی اون شب سوت و کور برام دوست داشتنی شد و چقدر دلم تنگ میشه. شاید باید مرز مرگ باشی تا بفهمی اینجا یه جهان روزمره و بخور بخواب نبود. من کارمو کرده بودم، پشیمان هم بودم، خیلی میترسیدم... اگر به بیمارستان نرسم... عجیبه، یک عمر رو آرزوی مرگ میکردم. حالا جایی بودم که برای زنده موندن به خدا التماس میکردم.
    هیچ کس نفهمید اون شب به من چی گذشت، فردا گیج و مبهوت مدرسه بودم! دیوانگی بود توی اون حال. اما برای اولین بار فقط دوست داشتم تو مدرسه درس گوش بدم. هیچی نمیفهمیدم، اما تقلا میکردم هوشیار بمونم.
    و بعد... چند ماه گذشته بود. هیچکس نمیتونست منو از بحران هایی که مسبب همش بی عقلی های خودم بود نجات بده. با غروری شکسته نشتم مقابل خداوند... بیا، این زندگی اسف بار منه. من دیگه تسلیمم. تحویل تو، اگه میتونی درستش کن.
    خط هامو خاموش کردم، با کسی صحبت نکردم که قانعم کنه، از کسی عذر خواهی هم نکردم. فقط ناپدید شدم. حتی با دوست های دختر، اونایی که تحریکم میکردن به داشتن دوست پسر، اونایی که بد آموزی داشتن ، همه رو کنار گذاشتم. یه خط گرفتم که شمارمو فقط مادرم داشت.
    فقط درس خوندم تا هم 4 درسی رو که افتادم تو دی پاس کنم، هم امتحانات ترم اول و دوم پیش دانشگاهی که تو بهمن و اسفند بود و هم کنکور قبول شم. روزی 7، 8 ساعت درس خیلی حالمو خوب کرد. انگار از وقتی که تصمیمو گرفتم، همه مشکلاتم خود به خود حل میشد. فکر میکردم شانسی هست، اما شانسی نبود، خودش هوامو داشت. با هزار نفر بودمو هیچ محبتی نمیگرفتم، اما اولین بار بود حس میکردم تنها نیستم. یه اطمینان از حضورش بهم آرامش عجیبی داده بود. زندگیم سرشار از معجزه بود. از نظر درسی عالی بودم، تاپ استودنت بودم. خانواده چقدر بهم اعتماد و اعتبار دادن و چقدر مقبول و مورد احترام شدم در جمع آشنایان. و اینا مقابل اون آرامش هیچی نبود.
    دوستی با جنس مخالف فقط آسیبش وابستگی و فریب و ... نیست.
    عواقب بدتری داره مانند: احساس کاذب و سراب گونه، تنوع طلبی، قیاس، عطش، استرس پنهان کاری و قائم باشک بازی، عادت شدن دروغ، بی اعتمادی و شکاکی در پی بی ثباتی، محدودیت، اختلال در کارهای روزمره طی وابستگی و اتلاف وقت، بی حوصلگی و تمایل به فرار از واقعیت های زندگی، بی هدفی و ...
    جالبه برام گاهی هم خودت میدونی که دروغه، هم طرف مقابلت! عادته دیگه!
    اگه یه نفر بخواد از اینگونه دوستی ها (ساده وبدون وابستگی) رها بشه، فقط توصیه میکنم یکدفعه، حتی بدون اینکه به طرفش اطلاع بده و عذر و بهونه بتراشه ناپدید شه. چون در غیر اینصورت هم کشدار میشه، هم امکان اینکه طرف سعی کنه منصرف کنه، چه با گریه و زاری، چه با عصبانیت و مشاجره و تهدید و ... هست.

    در دوستی های طولانی مدت و جدی،نیاز هست وابستگی از بین بره، وگرنه احتمالا برای فراموشی نفر قبل، متوسل به شخص جدید میشن.

    ادامه دارد....
    تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.
    ویرایش توسط عشق آفرین : جمعه 04 مهر 93 در ساعت 00:52

  14. 14 کاربر از پست مفید عشق آفرین تشکرکرده اند .

    asal2013 (پنجشنبه 27 آذر 93), Erica (پنجشنبه 16 آذر 96), Farah-S2 (سه شنبه 16 دی 93), mohamad.reza164 (سه شنبه 23 شهریور 95), Quality (پنجشنبه 25 شهریور 95), rayehe (دوشنبه 22 شهریور 95), redalatkhah (جمعه 04 مهر 93), tanha67 (شنبه 05 تیر 95), نیم پز (جمعه 04 مهر 93), آرام دل (جمعه 04 مهر 93), خانم مهندس (دوشنبه 26 مهر 95), شیدا. (جمعه 04 مهر 93), شهراز (شنبه 05 مهر 93), صبا_2009 (جمعه 04 مهر 93)

  15. #8
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 دی 97 [ 00:50]
    تاریخ عضویت
    1393-6-05
    نوشته ها
    496
    امتیاز
    17,675
    سطح
    84
    Points: 17,675, Level: 84
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 175
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,385

    تشکرشده 1,898 در 451 پست

    Rep Power
    130
    Array
    مدت ها بود از این دوستی ها، دود و دم و الکل و دروغ و هر چیزی رها شده بودم. حس خیلی خوبی داشتم. تازه تغییر دین داده بودم. دین جدیدمو خیلی دوست داشتم. راستش قبل از اینکه بخوام مسلمان بشم زیاد از این دین خوشم نمیومد. به نظرم مستبدانه و گاهی غیر منطقی بود. حس میکردم آزادیمو میگیره. از ادیان دیگه زرتشت رو ترجبح داده بودم. همه ادیان اصل های مشترکی دارند که اگر تحریف نمیشدند زیبابودند ... اون موقع فقط و فقط یک جمله تونست منو از دین قبلیم منصرف و به این اسلام متمایل کنه. اونم این جمله بود: " به نام خداوند بخشنده ی مهربان"
    من که تمام زندگیمو اشتباه رفته بودم متوجه میشدم معنای بخشنده و مهربان بودن یعنی چی. به عبارتی: باید درک کنی که محتاج بخشش و مهربانی اش هستی تا بفهمی این جمله ی زیبا یعنی چی و چرا خداوند بین صفت های زیبایی که داره این دو رو بیش از بقیه دوست داره.گاهی حس میکنم فقط و فقط ما رو آفرید که ببخشه و عشق بورزه.
    ولی این چیزی بود که دین زرتشت نداشت. اگه خطایی میکردی بخششی در کار نبود.

    ولی این چیزی بود که دین زرتشت نداشت. اگه خطایی میکردی بخششی در کار نبود.
    برای این کار لازم هست گام برداری. تنها انتخاب کافی نیست. از روی نقشه ی کوه نمیشه کوهنورد شد. نیاز هست علاوه بر دانش ، بینش داشته باشی و این میسر نیست مگر با............... راهی شدن!

    خو کردن به دین جدید دشوار بود. تمام تلاشمو برای باز آفرینی خودم انجام دادم. آرامش عجیبی داشتم. خیلی مطالعه میکردم و برنامه های پیچیده ای برای خودم در نظر گرفته بودم. حتی ریاضت های سنگین. مثلا برای اینکه بتونم از آسایشی که خانواده برام فراهم آوردن دل بکنم، چند ماه بدون پتو و بالشت و زیرانداز، روی زمین خشک میخوابیدم. به نظر دیوانگی میومد ، اما باعث شد از لوس بودن، فخر فروشی کردن، وابسته بودن، بی درک بودن و غیره تا حد زیادی فاصله بگیرم.
    آرام آرام حس قشنگ آرامش رو لمس میکردم. حتی یک روز حس کردم هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه این آرامش زیبا رو ازم بگیره.
    لیکن... افسوس و صد افسوس، غروری که از سر پول و قدرت اجتماعی به وجود میاد، خیلی خیلی ابتدایی تر از غروری هست که دینداری برای یک آدم ناشی مثل من ایجاد میکنه!
    توی دین خیلی به خودم مطمئن و مغرور شدم. 2 سال بود با این غرور زندگی میکردم. وقتی موفق شده بودم بزرگترین غول زندگیمو، یعنی شهوت رو به زانو در بیارم و به سختی از خودارضایی دست بکشم، اونم با برنامه های فوق سنگین، به غرور کاذبی از میزان توانایی های خودم رسیدم. ازجمله اینکه گمان میکردم دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه شهوت منو بر انگیخته کنه یا اینکه محاله دور و بر دود و الکل آفتابی بشم.
    تا حد امکان از پسرا فاصله میگرفتم. سرم رو بالا نمی آوردم که حتی نبینمشون. فکر نمیکردم ضربه رو از یه دختر بخورم. اونم زمانی که نیتم کاملا خیر بود!
    دختری که آسیب زیادی دیده بود. میخواستم کمکش کنم و یه زندگی خوب پیش روش بذارم. اما شدید بهم وابسته شد و منم از تایید و تشویقی که میگرفتم بهش وابسته شدم. کم کم تمام وقتم اختصاص یافت بهش و من نمیدونستم دارم تو چه مسیری قدم میذارم. وقتی میدیدمش رفتارش معمولی نبود. ابراز احساساتش بهم عجیب بود. اوائل خوشم نمیومد. بعد حس کردم چون بچه نداره یه جور حس مادری بهم داره. کم کم توی مکالماتمون نمود هایی از حسودی و غیرتی شدن و حساسیت بروز یافت. خب چون حس میکردیم برای هم مهم هستیم خوشمون میومد. کم کم ابراز احساساتش غیر عادی تر شد.
    نمیتونستم از محبتی که بهم میده بگذرم. اما عذاب وجدان هم میگرفتم، باز توجیه میکردم که محرم هستیم، مثل دوتا خواهر. چه اشکالی داره...
    این ناتوانی انقدر عمیق شد که حاضر بودم هر کاری کنم اما اون نره. و اون البته توی عقایدم دخالت میکرد. حتی اگه چیزی نمیگفت سبک زندگیش رو من اثر میذاشت. اگه می خواستم قانعش کنم قهر میکرد و من تحمل نداشتم. سر هر چیزی تهدید میشدم به رفتنش. بدترین رفتارها، از جمله خیانت ها و دروغ های متنوعش رو میبخشیدم که فقط باشه. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده! نمیگم تقصیر اون بود. اون زندگیش همین بود. خودم احمق بودم که باهاش قاطی شدم.
    او بر این اعتقاد بود که اگه به کسی علاقه داشته باشی، رابطه جنسی هم بخشی از اونه. اما من نمیپذیرفتم ازش. سخت بودن و غیر قابل نفوذ بودن من، تمایل اونو برای به زانو در آوردن باور من بیشتر کرده بود. چندین بار تمایل نشون داد پسش زدم. اما خودم هم نمیتونستم قاطع باشم و از بودن کنارش و در آغوشش پرهیز کنم. تا اینکه یک بار حسابی احساسمو بر انگیخته کرد. اجازه ندادم اون به من دست بزنه. خودم هم دست نزدم بهش، اما موجب شد بعد مدت ها، آن هم مقابلش خودارضایی کنم. من عقلی واسم نمونده بود و اونم توجیهاتی واسم میاورد که واسم عادی و طبیعی جلوه کنه.
    وقتی به خودم اومدم دنیا رو سرم خراب شد. و اون هنگامی که منو تو اون حال خراب دید، یه نیش خند به نشانه ی تمسخر و پیروزی تحویلم داد و خوابید و من تمام شب رو گریه کردم.
    فرداش طردش کردم و گفتم دیگه منو نمیبینه، انقدر التماسم کرد و ادعا کرد دیگه هرگز تکرار نمیشه که بخشیدمش. چند ماه بعد دوباره همون ماجرا تکرار شد. اینبار دیگه نبخشیدم. تهدیدم کرد به خودکشی، گفتم میتونه باهام در تماس باشه ولی حق دیدنمو نداره. دیگه ندیدمش، اما... از اون موقع باز درگیر خودارضایی شدم. چون خیلی برام تداعی میشد و منم که بار دیگری هم خدا و هم آرامش رو از دست داده بودم و هم قبح خیلی کارها برام ریخته بود، دیگه توان مقابله نداشتم.

    ادامه دارد....

    .................................................. .............

    پاورقی :

    توضیحات ضروری توسط
    فرشته مهربان ( سرپرست سایت )


    ادیان دیگر غیر از اسلام و به عبارتی پیش از اسلام حتی اگر تحریف هم نمیشدند کامل نبودند و به فراخور مردم زمان خود و نیازهایشان صادر شده بود و از آنجا که زمانی که دین اسلام ظهور یافته آخرالزمان محسوب می شود یعنی زمانی که در مسیر رشد و تکامل بشر به کمال توان در درک و فهم عقل و حتی نیازهای پیشرفته تر در مسیر تکامل رسیده .... ادیان پیشین پاسخگوی نیازها و یاری و راهنمایی در تنظیم مناسبت زندگی در مسیر صحت و سلامت و سعادت را نداشته ( چنانکه استارتر تاپیک هم با این تنگنا مواجه بوده ) و لذا دین اکمل را نیاز داشته و اسلام ظهور می یابد و در قرآن که کتاب راهنمای این دین هست هم آمده که الیوم اکملت لکم دینکم البته این آیه در موقعیت تعیین جانشین نبی این دین در جایگاه پیشواییش نازل شده که بیانگر این است که کمال این دین هم در امامت است چون بشر همواره نیاز به راهنمایی که خود الگو باشد و سرپرستی کند دارد .... لذا از این رو عدول از سوی کسانی که از این دین به سوی دین های پیشین آنهم تحریف شده عدول می کنند ارتداد محسوب می شود و در صورت اظهار ارتداد و تبلیغ این کار چون ویروسی برای جامعه ای که راه سعادت و سلامتش دین کامل هست است حکم مرگ برایش هست چون مبلغ انحراف از مسیر سلامت جامعه میشود.

    البته در این تاپیک استارتر در مسیری به عکس قدم بر داشته یعنی از دین ناقص و تحریف شده به سوی دین کامل گام برداشته و از این رو طعم درک حقیقت این دین را در حد خود و مسائلش به خوبی درک کرده و ترسیم می کند که می تواند راهگشایی برای دیگران باشد ...

    تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.

  16. 10 کاربر از پست مفید عشق آفرین تشکرکرده اند .

    Erica (پنجشنبه 16 آذر 96), Farah-S2 (سه شنبه 16 دی 93), mohamad.reza164 (سه شنبه 23 شهریور 95), Quality (پنجشنبه 25 شهریور 95), tanha67 (شنبه 05 تیر 95), آرام دل (سه شنبه 29 مهر 93), بارانا (سه شنبه 08 مهر 93), خانم مهندس (دوشنبه 26 مهر 95), شیدا. (دوشنبه 28 مهر 93), صبا_2009 (دوشنبه 07 مهر 93)

  17. #9
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 دی 97 [ 00:50]
    تاریخ عضویت
    1393-6-05
    نوشته ها
    496
    امتیاز
    17,675
    سطح
    84
    Points: 17,675, Level: 84
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 175
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,385

    تشکرشده 1,898 در 451 پست

    Rep Power
    130
    Array
    خودارضایی یه بیماری نیست. بلکه نتیجه ی چند بیماری هست. شاید یکی از دلایلی که رهایی از خودارضایی رو دشوار میکنه اینه که شخص حقیقتا نمیدونه از کجا ضربشو خورده. چون سعی داره سرکوب کنه، نه درمان. 10 بار، 20 بار، 200 بار عهد میبندی تکرار نکنی، اما میشکنی و این بدترین قسمتشه. از خودت متنفر میشی، نا امید میشی، عذاب وجدان شدید، حس میکنی ناتوان ترین فرد عالمی، نه میتونی بگی بیخیال، نه دیگه نای عهد بستن داری.
    بدتر اینکه هم اعتیاد روحی داره، هم جسمی، و هم شکل غریزه داره.
    به جرات میگم عذاب آور ترین شکنجه های روحیمو با این مشکل تجربه کردم. چون از کودکی بدون اینکه بدونم اشتباهه، درگیرش بودم. یعنی از وقتی که هنوز به بلوغ هم نرسیده بودم! حتی بعد ها، چون کسی چیزی راجع بهش نمیگفت متوجه شدم اشتباهه. گمان میکردم کسی جز من درگیرش نیست! من هیچگاه عادت به دیدن فیلم و عکس ناجور نداشتم. اما انقدر تخیل و احساساتم قوی بود که میتونستم یه سریال واضح توی ذهنم داشته باشم. بعد ها که فهمیدم چکار میکنم یه جور حس بد خیانت به عشق و هرزگی داشتم و مدتی بعد احساس گناه هم اضافه شد و هربار پس از آن حس میکردم خدا دوستم نداره و حتی ازم متنفره و این عذاب وجدان بزرگترین حجاب ها رو میون من و خداوند قرار داد. چون آدمی عادت داره وقتی خودش ناتوانه، خدا رو مقصر کنه و کفر بگه.

    این عمل به شدت اعتیاد آوره. حالتی شبیه غرق شدگی. با رابطه ی جنسی معمولی خیلی متفاوته. چون:
    1. ماجرا رو با کمک تفکرت اونجور که میخوای شروع میکنی و اونجور که میخوای تمام میکنی. یک حالت ایده آل.
    2. زمان اوج و حضیض جنسی و روحی همزمان نیست. حقیقتا یکی غایبه. چون اگر تو یه رابطه معمول (آرامش-بی تابی- آرامش) باشه که حتی ضربان قلب با آرامش افزایش پیدا کنه و آرام آرام کاهش پیدا کنه، اینجا عملا مرحله آرامش حذف میشه و بدن رو شوکه میکنه و علاوه بر آسیب جسمی و روحی، شاید چندین بار دیگه شخص رو به تکرار بکشونه. چون به آرامش مطلوب نمیرسه.
    3. عشق و محبتی در کار نیست. و بدتر اینکه اگه عذاب وجدان داشته باشی، یه ضربه روحی هم میخوری.
    4. احساس کاذبه. حقیقی نیست. اینم بسیار آسیب زا هست. چون یه لحظه از توهم خارج میشی، میبینی اون شخص خیالاتت نیست، همه چیز دروغ بود، تو تنها تر از همیشه ای و کسی نبوده بهت عشق بورزه. شاید حس کنی خیلی احمقانه از شیطان رو دست خوردی.
    و...

    کم کم رویاها با ناخودآگاه فرد عجین میشه. اکثر مواقع شخص نمیدونه داره میره به سمتش، وگرنه هوشیار میشد. ولی لحظه ای متوجه میشی که فکرت تو رو به جای بدی رسوند که دنده عقب نه تنها زجر آور ، حتی دردآوره. انقدر سخت که محکم ترین عهد ها و مصمم ترین قسم ها شکسته بشن.

    امروز که مینویسم فقط 53 روز از عهدم برای رهایی میگذره. نمیتونم ادعا کنم تجربه ی ترک کامل داشتم. بیشترین میزان ترکم همان یک دو سال بوده. اما چیزی که میدونم اینه:

    همانطور که در ابتدا اشاره کردم ، خودارضایی نتیجه ی بیماریست، نه خود بیماری. سرما خوردگی بیماریست، اما عطسه کردن، سرفه کردن، آبریزش بینی نتایج بیماری هستند، نه خود بیماری و این مسئله همینگونه است. عواملی نظیر رویا پردازی و وهم، ذهن و احساس بیمار، استرس، افسردگی و عصبانیت، وابستگی روحی و احساس تنهایی، بی برنامگی، تنبلی و بی رغبتی، عدم اعتماد به نفس، آسیب های دوران کودکی، روابط یا شکست های عاطفی و .... همه دلایلی هستند برای اینکه به چنین نتیجه ای برسه. شاید هرکسی که این مشکلاتو داره خودارضایی نکنه، اما هرکسی که خودارضایی میکنه به اطمینان میگم حداقل 90 درصد این مشکلاتو داره.
    احتمالا دلیلش اینه که شخص میخواد در مقابل پریشانیهاش دست به خلق رویای شیرین بزنه... هرچند بعد همون کار باعث پریشونیش میشه.
    لذا فقط میتونم بگم اگر کسی میخواد از این مشکل رها شه، چاره اش درمان بیماری ها و جایگزینی و رعایت پرهیزه.
    درمان شامل مقابله با استرس ها، توقف وهم و رویا پردازی، افزایش اعتماد به نفس، مدیریت برنامه، هدایت ذهن و احساس و ... هست
    پرهیز شامل پرهیز از فیلم و عکس نامناسب ، انزوا ، دوستی با جنس مخالف و هرچه محرک هیجان و احساسه. چون شاید کسی که سالمه برای حفظ سلامت همین که افراط و تفریط نکنه کافی باشه. اما شخصی که بیماره باید پرهیز کامل انجام بده. اونی که دیابت داره هرگز نباید قند بخوره، هرچند برای بقیه بی ضرر باشه.
    و جایگزینی که معادل قرص و داروست. مثل شادی و تفریح، معنویات، هدف و انگیزه، ورزش و ...

    اینها که درمان بشه خود به خود خودارضایی از بین میره. نیازی به مقاومت و سرکوب نیست. البته گاهی شاید شخص اتفاقی مواجه شه با وسوسه. بارها و بارها تکرار میشه. بهترین کار قاطعیت و بی اهمیتی به کنجکاوی ذهنه. اونی که میخواد تا ابد رها شه باید بپذیره که هیچ تخفیفی نباید به خودش بده. مثلا اینکه حالا امروز این عکس رو میبینم، حواسم هست. مسلما این تخفیف تکرار میشه و آنگاه قطره قطره جمع گردد، وانگهی آتشفشان درون فعال بشه!
    "یک آتشفشان خاموش رو نباید دست کم گرفت. باید در نظر داشته باشیم همیشه مستعد انفجار هست"
    نه فقط این مورد. هرچیزی یک روز عادت بد ما بوده و ترک شده، دیگه هرگز نباید به حد و حدودش نزدیک شد.

    البته شاید تکرار پیش بیاد، معمولا کمتر کسی موفق میشه یکباره بذاره کنار، چون درمان تدریجی هست و متعاقبا فرد تدریجی جواب خواهد گرفت که نباید موجب ناامیدیش بشه و شکست تلقی کنه.

    یه نکته هم که به نظرم رسید بگم در جواب کسانی که ازدواج رو راه حل میدونن، اینه که ازدواج درمان نیست. گریزه. بهتره ابتدا شخص رها شه، بعد ازدواج کنه.

    و اما من این تاپیک رو به پایان میبرم.
    این حرفایی که زدم گفتنشون ساده نبود. امیدوارم خلاف قوانین هم نبوده باشند که اگر اینطوره حتما گزارش بدین. چون نیت من خیر بود که اعضای تالار استفاده کنند، نه سوء استفاده. باری اگر سخن نسنجیده ای گفتم حتما تذکر بدین و گزارش جهت ویرایش یا انتقال.

    سپاسگزارم که همراهی کردین.
    تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.
    ویرایش توسط عشق آفرین : دوشنبه 28 مهر 93 در ساعت 03:08

  18. 16 کاربر از پست مفید عشق آفرین تشکرکرده اند .

    asal2013 (پنجشنبه 27 آذر 93), Erica (پنجشنبه 16 آذر 96), Farah-S2 (سه شنبه 16 دی 93), mohamad.reza164 (سه شنبه 23 شهریور 95), Quality (پنجشنبه 25 شهریور 95), tanha67 (شنبه 05 تیر 95), فرشته مهربان (دوشنبه 03 آذر 93), پریا666 (دوشنبه 28 مهر 93), واحد (پنجشنبه 27 آذر 93), نیکیا (دوشنبه 22 شهریور 95), آرام دل (سه شنبه 29 مهر 93), بارانا (دوشنبه 28 مهر 93), بخشنده مهربان!!! (چهارشنبه 24 آذر 95), خانم مهندس (دوشنبه 26 مهر 95), شیدا. (دوشنبه 28 مهر 93), صبا_2009 (دوشنبه 28 مهر 93)

  19. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 03 خرداد 01 [ 22:02]
    تاریخ عضویت
    1393-3-03
    نوشته ها
    10
    امتیاز
    7,599
    سطح
    58
    Points: 7,599, Level: 58
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 151
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    622

    تشکرشده 16 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شاید نباید در این تاپیک که مال ۲ سال پیشه نظر بدم، اما خوشبختانه هنوز فعاله
    تمامی حرف‌هاتون رو خوندم. حین خوندنش استرس بدی داشتم. به دلیل قوه‌ی تخیل قدرتمندم خودم رو در تک تک موقعیت‌ها جای شما تصور کردم. چقدر پاهای شما لبه‌ی پرتگاه و لمس کردن و برگشتید!
    میدونم این نظر رو هرگز نمی‌بینید، اما ممنونم از نوشته‌هاتون. بی‌نهایت ازتون ممنونم که به من دید درستی از این خطرات دادید. مدیونتونم

  20. 5 کاربر از پست مفید کلانتر جو تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (سه شنبه 23 شهریور 95), نیکیا (دوشنبه 22 شهریور 95), بخشنده مهربان!!! (چهارشنبه 24 آذر 95), شیدا. (دوشنبه 22 شهریور 95), عشق آفرین (دوشنبه 22 شهریور 95)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:33 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.